گنجور

غزل شمارهٔ ۲۳۹۳

برجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده
جویان و پای کوبان از آسمان رسیده
ای جان چرا نشستی وقت می است و مستی
آخر در این کشاکش کس نیست پاکشیده
بهر رضای مستی برجه بکوب دستی
دستی قدح پرستی پرراوق گزیده
ما را مبین چو مستان هر چه خورم می است آن
افیون شود مرا نان مخموری دو دیده
نگذاشت آن قیامت تا من کنم ریاضت
آن دیده‌اش ندیده گوشیش ناشنیده
او آب زندگانی می‌داد رایگانی
از قطره قطره او فردوس بردمیده
از دوست هر چه گفتم بیرون پوست گفتم
زان سر چه دارد آن جان گفتار دم بریده
با این همه دهانم گر رشک او نبستی
صد جای آسمان را تو دیدیی دریده
یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را
کی داند آفرین را این جان آفریده
با این که می‌نداند چون جرعه‌ای ستاند
مستی خراب گردد از خویش وارهیده
تبریز تو چه دانی اسرار شمس دین را
بیرون نجسته‌ای تو زین چرخه خمیده

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

برجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده
جویان و پای کوبان از آسمان رسیده
هوش مصنوعی: بیدار شو و ببین صبحی تازه فرا رسیده است. آب‌هایی که به جریان افتاده و افرادی که شاداب و پرانرژی از آسمان در حال آمدن هستند.
ای جان چرا نشستی وقت می است و مستی
آخر در این کشاکش کس نیست پاکشیده
هوش مصنوعی: ای دل، چرا در این لحظات شادی و نوشیدن، آرام نشسته‌ای؟ دیگر در این هیاهو و جنب و جوش کسی نیست که بتواند از آن لذت ببرد.
بهر رضای مستی برجه بکوب دستی
دستی قدح پرستی پرراوق گزیده
هوش مصنوعی: به خاطر خشنودی و شوقی که از مستی دارید، با قوت روی به شادی بیاورید و با دستان پر قدح‌های شراب، لذت را بچشید.
ما را مبین چو مستان هر چه خورم می است آن
افیون شود مرا نان مخموری دو دیده
هوش مصنوعی: نگاه نکن به حالتم که مثل مستان شده‌ام، هر چه می‌خورم برایم مانند شراب است. این مستی به قدری زیاد است که باعث می‌شود نان و خوراکی‌ام هم به نوعی مستی و سرخوشی تبدیل شود.
نگذاشت آن قیامت تا من کنم ریاضت
آن دیده‌اش ندیده گوشیش ناشنیده
هوش مصنوعی: او نگذاشت تا من خود را ممارست دهم و سختی بکشم، زیرا نه چهره‌اش را دیده‌ام و نه صدایش را شنیده‌ام.
او آب زندگانی می‌داد رایگانی
از قطره قطره او فردوس بردمیده
هوش مصنوعی: او به‌صورت رایگان به من آب زندگی می‌دهد و از هر قطره‌اش می‌توان به بهشتی دست یافت.
از دوست هر چه گفتم بیرون پوست گفتم
زان سر چه دارد آن جان گفتار دم بریده
هوش مصنوعی: من از دوست هر چه گفته‌ام، فقط در ظاهر و پوسته‌ی این حرف‌ها بوده است. آن چه در پشت این سخنان نهفته است، جان کلام است که به نوعی ناتمام و ناقص بیان شده.
با این همه دهانم گر رشک او نبستی
صد جای آسمان را تو دیدیی دریده
هوش مصنوعی: با وجود تمام این‌ها، اگر تو به من حسد نمی‌بردی، زحمت‌های زیادی که برای دیدن آسمان کشیدم، به هدر نمی‌رفت.
یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را
کی داند آفرین را این جان آفریده
هوش مصنوعی: هرگز یخدان نمی‌تواند بفهمد که خورشید چیست و تابش آن چگونه است، چرا که این جان، آفریده‌ای است که نمی‌تواند خالق خود را بشناسد.
با این که می‌نداند چون جرعه‌ای ستاند
مستی خراب گردد از خویش وارهیده
هوش مصنوعی: اگرچه او می‌داند که وقتی یک جرعه نوشیده می‌شود، حال مستی و شوق به زودی از بین می‌رود و فرد به حال قبلی خود بازمی‌گردد.
تبریز تو چه دانی اسرار شمس دین را
بیرون نجسته‌ای تو زین چرخه خمیده
هوش مصنوعی: تبریز، تو چه می‌دانی از رازهای شمس دین؟ تو که از این دایره‌ی شگفت، خارج نشده‌ای.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۲۳۹۳ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1397/02/11 20:05
همایون

غزل زبان رازورزی است یا همان عرفان، همانگونه که رباعی زبان فلسفی است زیرا کوتاه است و فلسفه نیز سخن کوتاه نیاز دارد با یک مقدمه و زمینه در بیت نخست و یک بیان و نتیجه در بیت اخر، البته بگذریم از فلسفه دوره روشنگری که بیشتر به مسائل اجتماعی و سیاسی و پیوند آن با دین و مذهب و اقتصاد و قانون می‌‌پردازد و نقش انسان را در این زمینه پژوهش می‌‌کند و ناگزیر از پیچیدگی‌ها و پر گویی می‌‌گردد، فلسفه پیش از این به انسان در زمینه‌ای از ناشناخت‌ها و عجایب هستی‌ و مرگ و عمر گذران وخوشی‌های زندگی‌ توجه داشت، و با سادگی از یک یقین درونی می‌‌گفت ولی فلسفه روشنگری بر شک‌ها و ناباوری انگشت می‌‌گذارد
شعر علاوه بر زیبائی و رسایی از منطقی درونی نیز برخوردار است به خصوص که از زبان خردمندی فرهیخته و فرهمند سروده شود و همین پی‌ گیری منطق درونی شعر است که موجب گشودن راز‌های گنجانیده آن و دریافت ضمیر نا خوداگاه و احساسی‌ شاعر آن می‌‌شود
این منطق شعری را ساختمان واژه‌ها و معنی‌‌های بکار برده شده از سوی شاعر می‌‌سازد که حاصل کشف و شهود اوست و فرهنگ شکل گرفته‌ای است که دست آورد شاعر است از هم نشینی‌ها و دوستی‌‌ها و سخن پیشینیان خود
آغاز این غزل یا مطلع اشاره به روز نو دارد که از دید شاعر یک هدیه آسمانی است که دو ویژگی‌ با خود دارد یکی‌ رخسندگی و بیقراری و پای کوبی آن است که از یک شادی می‌‌آید و یکی‌ پرسندگی و جویایی آن است که آمادگی و توانائی آن را در پیدا کردن و یافتن و آگاه شدن می‌‌رساند
انسانی‌ که روز را این گونه می‌‌بیند حتما خود این گونه است، زیرا هر کس روز را آنگونه می‌‌بیند که خود هست که روز آیینه حال ماست
ما در برابر هر روز مانند خوابیده‌ای می‌‌مانیم که قرار است بیدار شود یعنی‌ گذشته ما همیشه خوابی است در برابر بیداری آینده ما یا به عبارتی هر روز می‌‌تواند بیداری نویی ارمغان داشته باشد که به زبان جلال دین مستی و می‌‌نوشیدنی دیگر است که با مستی دیروز فرق دارد بلکه هر لحظه نیز می‌‌تواند اینگونه باشد هر لقمه می‌‌تواند مستی بیاورد چون آسمان پر است از راز‌ها و ناگفته‌ها و نادیده‌ها و ناشنیده ها، بهشت واقعی‌ از همین قطره‌های دریای معنی‌ بنا می‌‌گردد که بطور رایگان به ما داده می‌‌شود
اگر با گفته‌ها و شنیده‌های گذشته خود سرگرم شویم گفتار ما ناقص و دم بریده است و آنچه از دوست خود بگوییم انگار از بیرون پوست و ظاهری بوده است
اگر نویی نکنیم انگار از درون هستی‌ به بیرون پرتاب شدیم و وجود ما عاطل و بیهوده می‌‌گردد زیرا حقیقت جان دارد و زنده و پویا است و ما هم باید مانند او باشیم اگر آن را دوست داریم
اگر اسیر عقل زندگی‌ حیوانی بخور و بخواب و یکنواخت خود شویم انگار در یخدان و دور از پرتو خورشیدیم و از آفرینش دوریم و به زندگی‌ آفریدگی خود مشغول
پس مستی ما یعنی‌ زندگی‌ کردن و همنشینی با زندگی‌ که دایما نو می‌‌شود و این ما هستیم که معنی‌‌های خود را با آن نو می‌‌کنیم و نویی و تازگی آن را باز می‌‌تابانیم
این بزرگترین راز هستی‌ است که به زیبائی بیان می‌‌گردد و هرگز نمی توان از آن مکتبی و مذهبی‌ ساخت بلکه باید آنرا چون می‌‌و افیونی کارساز بکار بست، و مستی کردن را آموخت تا پای خود را نادانسته از این کشاکش با شکوه پس نکشیم و به وجود طبیعی و جسمانی‌ خود که با تبریز اشاره می‌‌شود بسنده نکنیم