غزل شمارهٔ ۲۳۹
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۲۳۹ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
سلام لطفا در باره بیت 5 و 6 توضیح و تفسیر بفرمایید دوستان
این شعر زیبا رو هم گروه کامکارهای عزیز اجرا کردن. به نام تصنیف بیابان بیکران
ذات هستی بی قراری است، نا محدودی است، و نا فهمیدنی، این مطلب با علم امروز کاملا جور است که برای هر بخش از هستی علم فیزیک جداگانه پیدا شده است که با یکدیگر هیچ نقطه مشترکی ندارند و هنوز برای بخشهایی از هستی مثل سیاه چالهها و یا انبساط نخستین، اگر در کار باشد، هنوز دانش فیزیکی نداریم همچنین پدیدهای مثل انرژی تاریک و غیره
انسان این آرزو را همواره داشته و دارد که راز هستی را بگشاید و یا گوشی برای دریافت این راز پیدا کند و به عبارتی زبانی برای گفتن راز هستی به دست آورد
هستی لحظهای آرام ندارد بلکه دائماً در تغییر و دگرگونی است و اسرار نوی را نمایش میدهد، هر رازی که گشوده میشود راز جدیدی آماده خود نمائی است
انسانهایی هم پیدا میشوند که چون مرغان در این هوای راز آلود پرواز میکنند و این رازها را شکار میکنند ولی مرغی که راز نهائی را به یابد و گوشی که توان شنیدن آن را داشته باشد هرگز پیدا نمی شود چون این از امکان خارج است و بی حدی نمی تواند درون مرزی قرار گیرد و پریشانی و بی قراری نمی تواند درون فهمی به گنجد و هستی برای فهمیده شدن پیدا نگردیده است بلکه بسیار زیبا تر و فراخ تر از آن است و با شکوه تر
در سالهای پیش تر این سخنان به گوش دانشمندان ما نا هنجار مینمود زیرا کشفیات فراوان علمی بشر را بسیار به دانش خود خوش بین کرده بود به طوری که با اطمینان تصور مینمود که علم از همه پیچیدگیها سر در خواهد آورد
مهم تر آنکه انسان نقش خود را نیز نمی تواند پیدا کند، آیا نقش انسان در زاد و ولد خلاصه میشود مانند سایر موجودات، آیا نقش انسان پرستش خدایی است که آن را نمی شناسد آنگونه که دین میگوید، آیا انسان تنها یک کوشنده علمی است و تنها با تجربه حسی خود باید سر و کار داشته باشد، آیا سایر موجودات در هستی انسان دخیل اند و نقش انسان گسترده تر از وجود فیزیکی اوست، آیا انسان از منظومه شمسی خود باید خارج شود تا به هستی و نقش خود گسترش دهد، آیا انسان مجموعهای از میلیاردها سلول و باکتری نظام یافته است که با هم کار میکنند یا مانند سر بریدهای که نه به حرف خود و نه به دست و پای خود و نه آنکه به چشم و گوشی نیاز داشته باشد با حسی راز آمیز و خاموش مانند کششی عشق آلود به سویی که میدان اوست روان است و خانهای که ایون آن سر به آسمان هفتم میساید جای اوست
از اینها بگذریم تنها کافی است که به صورت دوست خود بنگریم تا هستی و شاه هستی و راز هستی بر ما نمایان شود
زهی فرهنگ جلالی و آهنگ کیهانی که در انسان نهفته است و در شعر جلال دین سروده میشود و سماع ما و رخسیدن ما را با آن ممکن میسازد زیرا با هستی ما هماهنگ ترین است
چو در ره ببینی بریده سر
که غلطان رود سوی میدان ما
از او پرس از او پرس اسرار ما
کز او بشنوی سر پنهان ما
اشاره به حضرت حسین بن منصور حلاج( منصور حلاج) دارد جناب جلال الدین
جناب همایون لذت بردم از نوشته و نظر شما. ناشناخته ها و نادانسته های ما همانطور که گفتید فزون ازشمار است. البته این کشش و جذبه ای که مولانا در اشعارش جاودانه کرده به دلیل پاسخی است که به سوالات من و شما می دهد. آنچه من از صحبت های مولانا فهمیده ام آین است که دلیل و هدف هستی، شدن و اتفاق افتادن است. و خلق زیبایی های جدید نیازمند عشق است و این عشق است که سر انجام توان رساندن ما به خدا را دارد.
این شعر را همایون شجریان و محمد معتمدی در آهنگ کرانی ندارد بیابان ما به زیبایی تمام اجرا کردند
فقط اگر کسی میداند که در آلبوم اپرای عروسکی مولانا ،فکر کنم نام آلبوم همایون شجریان و محمد معتمدی این بود ،کسی که در این آهنگ که گفتم ،کرانی ندارد بیابان ما ...ابتدای آهنگ میخواند کیست ،خوشحال میشوم بگوید...واقعا صدای بی نظیری داشت !