گنجور

غزل شمارهٔ ۲۲۱۷

چهرهٔ زرد مرا بین و مرا هیچ مگو
دردِ بی‌حد بنگر، بهر خدا هیچ مگو
دلِ پرخون بنگر، چشمِ چو جیحون بنگر
هر چه بینی بگذر، چون و چرا هیچ مگو
دیٖ خیال تو بیامد به در خانهٔ دل
در بزد گفت: «بیا، در بگشا، هیچ مگو»
دست خود را بگزیدم که فِغان از غم تو
گفت: «من آن توام، دست مخا، هیچ مگو
تو چو سُرنای منی، بی‌لب من ناله مکن
تا چو چنگت ننوازم، ز نوا هیچ مگو»
گفتم: «این جان مرا، گرد جهان چند کشی؟»
گفت: «هر جا که کشم زود بیا، هیچ مگو»
گفتم: «ار هیچ نگویم تو روا می‌داری؟
آتشی گردی و گویی که درآ، هیچ مگو؟»
همچو گل خنده زد و گفت: «درآ تا بینی
همه آتش سمن و برگ و گیا، هیچ مگو»
همه آتش گل گویا شد و با ما می‌گفت:
«جز ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو»

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چهرهٔ زرد مرا بین و مرا هیچ مگو
دردِ بی‌حد بنگر، بهر خدا هیچ مگو
هوش مصنوعی: نگاه کن به چهره زرد من و درباره‌ام هیچ نگو، درد من بسیار است، ولی برای خدا هیچ سخنی بیان نکن.
دلِ پرخون بنگر، چشمِ چو جیحون بنگر
هر چه بینی بگذر، چون و چرا هیچ مگو
هوش مصنوعی: دل پر از اندوه و غم است، مانند جیحون که همیشه در حال جریان است. هر چه می‌بینی و تجربه می‌کنی، به آن توجه نکن و به دنبال چرا و چرایی نرو؛ فقط بگذر.
دیٖ خیال تو بیامد به در خانهٔ دل
در بزد گفت: «بیا، در بگشا، هیچ مگو»
هوش مصنوعی: خیال تو به سراغم آمد و بر در دل من کوبید و گفت: بیا و در را برای من باز کن، هیچ حرفی نزن.
دست خود را بگزیدم که فِغان از غم تو
گفت: «من آن توام، دست مخا، هیچ مگو
هوش مصنوعی: دست خود را گزیدم به خاطر غم تو، چون دستم فریاد می‌زد که من متعلق به تو هستم، بنابراین هیچ حرفی نزن.
تو چو سُرنای منی، بی‌لب من ناله مکن
تا چو چنگت ننوازم، ز نوا هیچ مگو»
هوش مصنوعی: تو مانند سرنای من هستی، پس بی‌آنکه لب‌هایم را به نوا بیاورم، ناله نکن. تا زمانی که من نتوانم به آرامش و زیبایی تو را بنوازم، از نوا هیچ نگو.
گفتم: «این جان مرا، گرد جهان چند کشی؟»
گفت: «هر جا که کشم زود بیا، هیچ مگو»
هوش مصنوعی: گفتم چرا این روح را به سفرهای دور و دراز می‌بری، او پاسخ داد هر جا که بروم، تو سریعاً بیا و چیزی نگو.
گفتم: «ار هیچ نگویم تو روا می‌داری؟
آتشی گردی و گویی که درآ، هیچ مگو؟»
هوش مصنوعی: به او گفتم اگر چیزی از من نشنوی، تو باز هم به نفع خودت رفتار می‌کنی و مثل آتشی می‌سوزانی، در حالی که می‌گویی هیچ نمی‌گویم.
همچو گل خنده زد و گفت: «درآ تا بینی
همه آتش سمن و برگ و گیا، هیچ مگو»
هوش مصنوعی: مثل گل لبخند زد و گفت وارد شو تا ببینی همه جا پر از آتش سمن و برگ و گیاه است. هیچ چیز نگو.
همه آتش گل گویا شد و با ما می‌گفت:
«جز ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو»
هوش مصنوعی: همه چیز به طرز عجیبی پرانرژی و شاداب شده و آن‌قدر با ما صحبت می‌کند که می‌گوید جز لطف و مهربانی معشوق ما چیزی نگو.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۲۲۱۷ به خوانش زهرا ذوالقدر
غزل شمارهٔ ۲۲۱۷ به خوانش سمیه الماسی
غزل شمارهٔ ۲۲۱۷ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۲۲۱۷ به خوانش فاطمه زندی

حاشیه ها

در نسخه کلیات شمس تبریزی ، بر اساس تصحیح بدیع الزمان فروزانفر ، شرکت مطالعات نشر کتاب پارسه ، چاپ اول ، تهران 1386 ، صفحه 730 ، غزل 2217 این بیت وجود ندارد :
گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی
گفت هر جا که کشم زود بیا هیچ مگو
---
پاسخ: با تشکر، تا به حال مورد حذف بیت نداشته‌ایم، مطمئن نیستم که اینجا باید چه کنم. دوستان با چاپهای انتشارات دیگر مقایسه کنند، انشاالله ;) که مشکل از چاپ آن انتشارات است!

1393/11/19 21:02
رامین

با درود - در گزیده غزلیات من که گردآوری اقای شفیعی کدکنی است وجود دارد.

1401/10/16 21:01
ابوتراب. عبودی

با سلام و عرض ادب محضر شما فرهیختگان  گرامی

لحظه ای بر رخ زردم بنـِـگر هیچ مگو

آبم از سـر بگـُذشته ، بگُـذر هیچ مگو

عاشق ِ فجرم و مشتاق ِ طلوع سحَرم

نزدمن جز سخن فجرو سحر هیچ مگو

شب زنیمه بگذشته، سحر نزدیک است

تاسپیده ندمیده به من خون به جگر هیچ مگو

ناله ی زار  من و مرغ سحر مدغم شد

کو ، کو ،می کند آن مرغ مگر هیچ مگو

ماجرای من و دل عشق چوبشنید بگفت

آمدم عاشق محزون ، بـنـِـگر هیچ مگو

گفتم: ای عشق ،شب هجر مگر بی سحر است

گفت: خاموش، نداری تو بصَر  هیچ مگو

گفتم: این جذبه ی عشق ،از طرف معشوق است

گفت: یک  رازِ نهان است حــذر هیچ مگو

گفتمش: انتظارِ سحر و فجر (عبودی) را کشت

گفت : عاشق بشود کشته معشوق، دگر هیچ مگو

 

با احترام،چاپ دوم دیوان ابوتراب عبودی