غزل شمارهٔ ۲۲۱۱
ز من و تو شرری زاد در این دل ز چنان رو
که خطا بود از این رو و صواب است از آن رو
ز همان رو که زد آتش ز همان رو کشد آتش
ز همان روی که مردم کندم زنده همان رو
همه عشاق که مستند ز چه رو دیده ببستند
که بدانند که بیچشم توان دید به جان رو
نبود روی از این سو همه پشت است از این سو
که نگنجید در این حد و نه در جان و مکان رو
به یکی لحظه چریدند همه جانها و پریدند
که نباید که ز نقصان شود از چشم نهان رو
غزل شمارهٔ ۲۲۱۰: طرب اندر طرب است او که در عقل شکست اوغزل شمارهٔ ۲۲۱۲: تو بمال گوش بربط که عظیم کاهل است او
اطلاعات
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن (رمل مثمن مخبون)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
ز من و تو شرری زاد در این دل ز چنان رو
که خطا بود از این رو و صواب است از آن رو
هوش مصنوعی: از رابطه من و تو آتش عشق در این دل برافروخته شده است. به گونهای رفتار کن که این عشق نادرست نباشد و حق را از جانب دیگر ببین.
ز همان رو که زد آتش ز همان رو کشد آتش
ز همان روی که مردم کندم زنده همان رو
هوش مصنوعی: از همان دلی که آتش بر افروخت، همان دل توان خاموشی آن آتش را دارد. از همان چهرهای که مرا به مرگ کشاند، همان چهره میتواند مرا زنده کند.
همه عشاق که مستند ز چه رو دیده ببستند
که بدانند که بیچشم توان دید به جان رو
هوش مصنوعی: همه عاشقانی که به عشق دچار شدهاند، چشمانشان را بستهاند تا متوجه شوند که با چشم بسته هم میتوان به حقیقت دل و جان پی برد.
نبود روی از این سو همه پشت است از این سو
که نگنجید در این حد و نه در جان و مکان رو
هوش مصنوعی: در این دنیا هر چه میبینی، صرفاً نمایی از پشت است و اگر نتوانی به عمق وجود دسترسی پیدا کنی، در این دنیا و در وجود خود هیچ چیزی نمییابی که به اندازه کافی تو را راضی کند.
به یکی لحظه چریدند همه جانها و پریدند
که نباید که ز نقصان شود از چشم نهان رو
هوش مصنوعی: در یک لحظه، همه جانها از دنیا غفلت کردند و از آنچه که دیده نمیشود، فاصله گرفتند، چون نباید از نقص و کمبود به چشم دیگران بیفتند.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۲۲۱۱ به خوانش عندلیب
حاشیه ها
1396/11/26 00:01
همایون
روی معشوق را نمی توان دید یا به عبارتی معشوق دیدنی نیست
همین میتواند چشمی در ما پیدا کند که چنین معشوقی را ببینیم دیدنی از جنس لحظه مثل یک شهاب و آذرخش چون معشوقی این چنین مجسمه نیست که ساعتها بتوان آن را تماشا نمود
ولی میتوان با او بود و با او کار کرد و او با ماست هنگامی که نو میشویم و نویی میکنیم
آنچه که هست همه پشت معشوق است یعنی گذشته است که ما میبینیم آینده در این زمان و مکان نمیگنجد
بلکه از چشمه حق میجوشد و از عدم میآید