گنجور

غزل شمارهٔ ۲۱۶۸

نمی‌گفتی مرا روزی که ما را یار غاری تو
درون باغ عشق ما درخت پایداری تو
ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر
که خه مر آهوی ما را چو آهو خوش شکاری تو
شکفته داشتی چون گل دل و جانم دلاراما
کنونم خود نمی‌گویی کز آن گلزار خاری تو
ز نازی کز تو در سر بد تهی کرد از دماغم غم
مرا زنهار از هجرت که بس بی‌زینهاری تو
چو فتوی داد عشق تو به خون من نمی‌دانم
چه جوهردار تیغی تو چه سنگین دل نگاری تو
ایا اومید در دستم عصای موسوی بودی
ز هجران چو فرعونش کنون جان در چو ماری تو
چو از افلاک نورانی وصال شاه افتادی
چو آدم اندر این پستی در این اقلیم ناری تو
کنار وصل دربودی یکی چندی تو ای دیده
کنار از اشک پر کن تو چو از شه برکناری تو
الا ای مو سیه پوشی به هنگام طرب وآنگه
سپیدت جامه باشد چون در این غم سوگواری تو
به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اکنون
که یک عذرم نپذرفتی چگونه خوش عذاری تو
تو ای جان سنگ خارایی که از آب حیات او
جدا گشتی و محرومی وآنگه برقراری تو
رمیدستی از این قالب ولیکن علقه‌ای داری
کز آن بحر کرم در گوش در شاهواری تو
در این اومید پژمرده بپژمردی چو باغ از دی
ز دی بگذر سبک برپر که نی جان بهاری تو
بخارای جهان جان که معدنگاه علم آن است
سفر کن جان باعزت که نی جان بخاری تو
مزن فال بدی زیرا به فال سعد وصل آید
مگو دورم ز شاه خود که نیک اندر جواری تو
چو دانستی که دیوانه شدی عقل است این دانش
چو می‌دانی که تو مستی پس اکنون هشیاری تو
هزاران شکر آن شه را که فرزین بند او گشتی
هزاران منت آن می را که از وی در خماری تو
همه فخر و همه دولت برای شاه می‌زیبد
چرا در قید فخری تو چرا دربند عاری تو
فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل
چرا قربان شدی ای دل چو شیشاک نزاری تو
چو سرنایی تو نه چشم از برای انتظار لب
چو آن لب را نمی‌بینی در آن پرده چه زاری تو
چو دف از ضربت هجرت چو چنبر گشت پشت من
چرا بر دست این دل هم مثال دف نداری تو
هزاران منتت بر جان ز عشق شاه شمس الدین
تو بادی ریش درکرده که یعنی حق گزاری تو
الا ای شاه تبریزم در این دریای خون ریزم
چه باشد گر چو موسی گرد از دریا برآری تو
ایا خوبی و لطف شه شمردم رمزکی از تو
شمردن از کجا تانم که بی‌حد و شماری تو

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

نمی‌گفتی مرا روزی که ما را یار غاری تو
درون باغ عشق ما درخت پایداری تو
هوش مصنوعی: هرگز نمی‌گفتی که روزی در باغ عشق ما، تو درختی خواهی بود که به ما پایداری و استواری می‌بخشد.
ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر
که خه مر آهوی ما را چو آهو خوش شکاری تو
هوش مصنوعی: آیا شیر خدا فرمودی که به شکار بروی و آهوی ما را که طعمه‌ای مناسب است، بگیری؟
شکفته داشتی چون گل دل و جانم دلاراما
کنونم خود نمی‌گویی کز آن گلزار خاری تو
هوش مصنوعی: تو همچون گلی زیبا و دل‌نواز بودی که جانم را به شادمانی می‌آوردی، اما حالا دیگر خودت هم نمی‌گویی که از آن باغ زیبا، تنها خاری برایم باقی مانده است.
ز نازی کز تو در سر بد تهی کرد از دماغم غم
مرا زنهار از هجرت که بس بی‌زینهاری تو
هوش مصنوعی: از زیبایی تو، ذهنم پر از آرزو و خیال شده است. اما از غم هجرت و جدایی تو، نگرانم؛ چون بی‌تو، زندگی برایم تحمل‌ناپذیر است.
چو فتوی داد عشق تو به خون من نمی‌دانم
چه جوهردار تیغی تو چه سنگین دل نگاری تو
هوش مصنوعی: عشق تو مانند حکمی است که به خون من گواهی می‌دهد. نمی‌دانم این تیغی که به شدت آسیب می‌زند، از کجا می‌آید؛ شاید خود تویی که دل سنگینی داری و به من این گونه زخم می‌زنی.
ایا اومید در دستم عصای موسوی بودی
ز هجران چو فرعونش کنون جان در چو ماری تو
هوش مصنوعی: آیا امید در دست من مانند عصای موسی بود، اما اکنون از دوری تو، جانم به ماری همچون فرعون دچار شده است.
چو از افلاک نورانی وصال شاه افتادی
چو آدم اندر این پستی در این اقلیم ناری تو
هوش مصنوعی: وقتی که به نور و درخشش وصل به پادشاه دست یافتی، مانند آدمی که در این دنیای پستی قرار گرفته است، در محلی پر از آتش به سر می‌بری.
کنار وصل دربودی یکی چندی تو ای دیده
کنار از اشک پر کن تو چو از شه برکناری تو
هوش مصنوعی: کنار وصال محبوب، تو مدتی هستی، ای دیده! از اشک پر کن، چرا که وقتی تو از محبوب دوری، غم و اندوهت بیشتر می‌شود.
الا ای مو سیه پوشی به هنگام طرب وآنگه
سپیدت جامه باشد چون در این غم سوگواری تو
هوش مصنوعی: ای دختر با موهای سیاه، وقتی شادابی و خوشحالی داری، لباس سپید بر تن کن، اما در این دوران غم و اندوه تو، همین رنگ لباس تو را نشان می‌دهد.
به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اکنون
که یک عذرم نپذرفتی چگونه خوش عذاری تو
هوش مصنوعی: من در نظم و نثر، صحبت‌های خود را به شکلی زیبا بیان کردم، اما حالا که در این دنیا هیچ عذری از من پذیرفته نشده است، چگونه می‌توانی انتظار داشته باشی که من عذرخواهی کنم؟
تو ای جان سنگ خارایی که از آب حیات او
جدا گشتی و محرومی وآنگه برقراری تو
هوش مصنوعی: ای جان، تو مانند سنگی هستی که از آب حیات جدا شده‌ای و به همین دلیل محروم هستی. اما بدان که برای برقراری و یافتن دوباره خودت، نیاز به بازگشت و ارتباط با آن منبع حیات داری.
رمیدستی از این قالب ولیکن علقه‌ای داری
کز آن بحر کرم در گوش در شاهواری تو
هوش مصنوعی: تو از این قید و بند رهایی یافته‌ای، اما هنوز وابستگی‌ای داری که از دریای سخاوت به تو رسیده و در وجود تو به شکلی شگفت‌انگیز است.
در این اومید پژمرده بپژمردی چو باغ از دی
ز دی بگذر سبک برپر که نی جان بهاری تو
هوش مصنوعی: در این امید ناامیدانه تو مانند باغی که از سرما پژمرده می‌شود، پژمرده هستی. از روزهای گذشته عبور کن و با سبکی و شادابی شهرت بهاریت را پیدا کن.
بخارای جهان جان که معدنگاه علم آن است
سفر کن جان باعزت که نی جان بخاری تو
هوش مصنوعی: به سفر برو و جان خود را با عزت حفظ کن، چرا که بخارای جهان، محل علم و دانش است و تو از آن بهره‌مند نیستی.
مزن فال بدی زیرا به فال سعد وصل آید
مگو دورم ز شاه خود که نیک اندر جواری تو
هوش مصنوعی: بدی را پیشگویی نکن، زیرا خوشبختی به تو نزدیک خواهد شد. نگو که از شاه خود دور هستی، چون در کنار تو، اوضاع خوب است.
چو دانستی که دیوانه شدی عقل است این دانش
چو می‌دانی که تو مستی پس اکنون هشیاری تو
هوش مصنوعی: اگر متوجه شدی که دیوانه شده‌ای، این خود نشانه‌ای از عقل توست. و وقتی که می‌دانی در حال مستی هستی، همین موضوع نشان‌دهنده‌ی بیداری و آگاهی‌ات است.
هزاران شکر آن شه را که فرزین بند او گشتی
هزاران منت آن می را که از وی در خماری تو
هوش مصنوعی: من در کنار او هزاران شکرگزاری می‌کنم که تو را به دام گذاشته و هزاران سپاس را نثار آن شراب می‌کنم که باعث شده در حال مستی و سرگشتگی به سر ببری.
همه فخر و همه دولت برای شاه می‌زیبد
چرا در قید فخری تو چرا دربند عاری تو
هوش مصنوعی: تمام عظمت و شکوه مخصوص شاه است، پس چرا تو در بند فخر و عاری خود هستی؟
فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل
چرا قربان شدی ای دل چو شیشاک نزاری تو
هوش مصنوعی: دوری من از تو باعث شده که به شدت زخم خورده و آسیب ببینم، دلِ من چرا به خاطر تو به این حالت افتاده است؟ ای دل، چقدر نازک و آسیب‌پذیری!
چو سرنایی تو نه چشم از برای انتظار لب
چو آن لب را نمی‌بینی در آن پرده چه زاری تو
هوش مصنوعی: تو مانند سرنا هستی که به خاطر انتظار، چشم از دنیا دوخته‌ای و مانند لب، ندیدنی شده‌ای. در این پرده، چه دلیلی برای زاری کردن تو وجود دارد؟
چو دف از ضربت هجرت چو چنبر گشت پشت من
چرا بر دست این دل هم مثال دف نداری تو
هوش مصنوعی: وقتی که هجرت مانند ضربه‌ای بر من اثر گذاشت و مثل سازی شده‌ام، چرا دل من به اندازه‌ی این ساز نمی‌زند و حس زیبایی ندارد؟
هزاران منتت بر جان ز عشق شاه شمس الدین
تو بادی ریش درکرده که یعنی حق گزاری تو
هوش مصنوعی: من به خاطر عشق تو، ای شاه شمس‌الدین، هزاران سپاس و قدردانی بر جانم دارم؛ چون موهای ریش من به خاطر محبت و بزرگواری تو در هم پیچیده و گره خورده است.
الا ای شاه تبریزم در این دریای خون ریزم
چه باشد گر چو موسی گرد از دریا برآری تو
هوش مصنوعی: ای شاه تبریز، در این دریا پر از خون و خونریزی چه خواهد شد اگر همچون موسی تو از دریا بیرون بیایی؟
ایا خوبی و لطف شه شمردم رمزکی از تو
شمردن از کجا تانم که بی‌حد و شماری تو
هوش مصنوعی: آیا می‌توانم خوبی و مهربانی تو را بشمارم؟ چگونه می‌توانم این کار را بکنم، در حالی که هیچ حد و اندازه‌ای برای تو وجود ندارد؟

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۲۱۶۸ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1396/11/09 15:02
نادر..

درون باغ عشق ما درخت پایداری تو...