غزل شمارهٔ ۲۱۶۲
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۲۱۶۲ به خوانش علیرضا بخشی زاده روشنفکر
غزل شمارهٔ ۲۱۶۲ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۲۱۶۲ به خوانش فهیمه فیروزبخت
غزل شمارهٔ ۲۱۶۲ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۲۱۶۲ به خوانش نازنین بازیان
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
آیا در بیت اول مصرع دوم به غلط نیامده است؟!!!
به استناد شعری که من شنیده ام مصرع دوم باید اینگونه باشد:
"دگر باره بشوریدم بدان سانم به جان تو که راه خانه ی خود را نمی دانم به جان تو"
آقای علی، بیتی که شما فرمودید تو نسخه ی چاپی من نیست کاش منبع رو ذکر میکردید.
ولی گذشته از اینها به لحاظ زیبایی شناختی همون مصرعی که اینجا نوشته شده با مضمون مصرع اول مناسب تر به نظر میرسه دوست من
با سلام یک بیت از غزل در این نسخه حذف شده که استاد شهرام ناظری اون رو در کنسرت شورانگیز خوندن
به غیر عشق هر صورت که آن سر برزند از دل...
ز صحن دل همین ساعت ـ برون رانم به جان تو...
علیرضا عصار در آلبوم "محتسب" مصرع دوم بیت اول را "که راه خانه خود را نمی دانم به جان تو" حوانده. حالا نمیدونم منبعش چی بوده. درضمن مصرع دوم بیت دوم زبان عشق به جای زبان مرغ درست نیست؟
اشاره دارد به اینکه دیوان و پریان در فرمان سلیمان بودند .در افسانه های مربوط به سلیمان میخوانیم که وی فرمانروای زمین بوده و همه دیوان و پریان هم در خدمت ایشان بوده اند و او باز دعا میکرده است و از خداوند بیشتر می طلبیده است هفتاد شب دعا فرموده و یا رب زیادت میخواهم گفته است خداوند باد و آب را به فرمان او دراورد گفت هر چه که در زیر گنبد کبود است باید به فرمان من باشد ....و چون نوبت کوه شد با او به سخن درآمد که ای پیامبر خدا در من زر است یا سیم یا گوهر ..
با درود به دوستان البته من با بزرگ بودن ملک سلیمان همداستان نیستم کل یهودیه هیچ وقت انقدر نبوده است که نام بزرگ بر ان بگذاریم چه قبل از آشور چه بعد از آزادشدنشان بوسیله کورش شاه ایران چه بعد از اسلام البته به گواه تاریخ . بهر حال این به نزد این کهترک کمی گمان انگیز است مثلا می شود انگاشت که بجز اسراییل مثلا سوریه جزو سرزمینشان بوده و عراق و اردن و مصر ؟ خوب این نادرست است چون عراق جزو ایران و پیشتر ملک آشوریان بوده و قبلش شهرنشینی سومر و اکد یعنی عراق جزو این ملک طلق نمی تواند بود ! حکایت ایران هم دانسته است که ملک سلیمان نبوده مصر هم که تمدنی باستانی است که از ایران هم پیشتر فرعون داشته است و سوریه هم ملک تمدن روم بوده معمولا من نمی دانم این ملک بزرگ کجا بوده که برای من انگاشتنی نیست ! شاید زمین های دیگر و جهانهای همبال و موازی که فیزیک کوانتومی انها را ثابت می کند و گویا اجنه و پریان در انها هم دیده می شوند جزو ملک او بوده اند !
به نظر مصر جزء سرزمینشان نبوده است چرا که یکی از 700 همسر! عقدی وی دختر پادشاه مصر است اما در ساخت یکی از معابد وی 200000نفر دخالت مستقیم داشته اند اما اینکه سر حد سرزمین ها دقیقا کجا بوده است کسی نمیداند!
دگر باره بشوریدم !
به توصیه یکی از دوستان دکلمه دیوان شمس با صدای عبدالکریم سروش و تکنوازی سه تار گوش کردم. فوق العاده ست هیچ وقت فک نمیکردم یه ایدوئولوژیست مذهبی انقد بتونه یه احساسو ظریف منتق بکنه. علی الخصوص این غزل عجیب و عریب بود انگار مولانا از یه سفر پرمخاطره دریای طوفانی جان سالم به در برده و همین الان کناره ساحل نشسته و داره این ابیات رو زمزمه می کنه...
با صدای همایون شجریان در آلبوم آب نان آواز واقعا شنیدنیست!!!
دوستان لطفاً یکی منظور از شیر در بیت زیر رو توضیح بده:
سخن با عشق میگویم که او شیر و من آهویم
در جواب دوست عزیزی که منظور از شیر و آهو را میخوان بدونن بگم که شیر استعاره از معشوق و آهو استعاره از معشوق است،همون طور که شیر همیشه هر چقدر هم آهو تلاش کنه اون رو شکار میکنه.
عاشق هم هر قدر مقاومت کنه و عشق رو انکار کنه در نهایت در مقابلش تسلیم میشه و در دام معشوق میوفته.
سلام غزل بالا غزل شماره 2161 میباشد.در کتب چاپی شماره هر غزل در بالای غزل نوشته میشود.برای اطمینان اولین و آخرین غزل در نسخ چاپی را مشاهده کنید.خدمت آقای سینا هم عرض میشود که بیت مورد نظرشان در غزل 2165 میباشد که اولین بیت هر دو غزل یکی است با این تفاوت که در نسخه تصحیح شده بدیع الزمان فروزانفر بیت اول غزل 2161اینچنین آمده:
که هربندی که بربندی ندر*انم بجان تو.("ر"مشدد)
سلام غزل بالا غزل شماره 2162 میباشد.در کتب چاپی شماره غزل قبل از غرل نوشته میشود.برای اطمینان به نسخه های چاپی مراجعه و اولین و آخرین غزل را مشاهده نمایند.خدمت آقای سینا عرض میشود بیت مورد نظرشان در غزل 2165 آمده است.اولین بیت هر دو غزل یکی است با این تفاوت که در نسخه تصحیح شده استاد بدیع الزمان فروزانفر در غزل 2161 اینچنین آمده:
که هربندی که بربندی ندر*انم بجان تو (با'ر'مشدد)
با سلام.با توجه به وزن شعر بیت هشتم به گونه زیر است:
درون صومع و مسجد تویی مقصودم ای مرشد
به هرسو رو بگردانی بگردانم به جان تو
از نظر وزن و قافیه و معنا به نظر می رسد مصرع اول بیت هشتم می تواند چنین باشد:
" درون صومعه ، مسجد ، تویی مقصودم ای مرشد "
اگر بلد نیستید بخوانید ، سر خود شعر را تغییر ندهید
اینطوری خوانده میشه :
so-me-ev
daroone so me ev masjed
مواردی نظیر این در دیوان شمس زیاد است که در هنگام خواندن " و " به کسره آخر کلمه قبل می چسبد و EV خوانده می شود .
جناب وفایی عزیز , درود
در تفسیر شما از بیت آخر کاااااملا با شما موافقم و از هوش و درایت شما متحیر ... واقعا بیت آخر این اثر نیاز به سالها تحقیق دارد . بس شگفت انگیز است
چه خویشی کرد آن بی چون!!! عجب با این دل پر خون...
که ببریدست آن خویشی ز خویشانم... به جان تو!!!
من آن دیوانه بندم که دیوان را همیبندم
منظور از این مصرع چیست?
گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم . مولوی
می گذاری با نخِ نگاه یک کبوتر هوا کنم ؟
به من آب می دهی که بخورم ؟ از همان آبی که در لیوانِ توست ...
من می خواهم بِدَوَم به من راه می دهی که بِدَوَم ؟ یک جاده اگر پیدا کنم که رویش غروب پاشیده شده باشد تا طلوعِ یک دِه یکریز خواهم دوید ...
تو که هستی ؟ رنگین کمانی بالای آب های خیالی که در آبی و سبز بودنشان شک هست . تو شبیه یک وضویی ، وضویی که من در روزهای سرد با آب سرد می گیرم ...
احمد آذرکمان ـ حسن آباد فشافویه ـ مربوط به رمضان 1384
پیوند به وبگاه بیرونی
سخن با عشق میگویم که او شیر و من آهویم
چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو
شرحی مختصر بر این بیت بنا بر خواسته دوستان ☝️
مولانا ( عارف) چون آهویی است که در سرزمین عشق اسیر شیر(خداوند و تجلیات خداوند) است نه اینکه راه خلاصی ندارد بلکه عاشقانه اسیر این شیر است
* این آهوی عاشق اسیر، خود در سرزمین شیران (مریدان؛ جویندگان راه حق) سخن برای گفتن دارد و خود نگهبان شیران است و توانائی پایبند کردن و اسیر کردن شیران را دارد
فرهاد دریا این شعر مولانا بلخی را به قالب یک آهنگ بسیار خوب اجرا نموده.
که هر بندی که بربندی ندرانم! به جان تو
سلام و عرض ادب و احترام
دلنوشته ای برآمده از بی خوابی شگرف
دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو
انتخاب ردیف به جان تو که متعالی ترین قسمی است که می توان بدان آویخت و در آن گریخت شگف انگیز است
امری به ظاهر ساده که مخاطب کلام را هر آنکه که باشد و در جهت صدق دعاوی خویش به جانش قسم می دهی
شورشی دگر بار
رساندن به گوش آنکه بند می بسته و در بند می کرده
شرح حال شورش اینبار
بدان سان که بر هم زننده ی هر بندی است
صدق دعوی به تبع قسم به جان آنکه شمه ای از ارزش جانش و چرایی اتخاذ آن در مقام قسم در ابیات بعد به مشام می رسد
بدان و آگاه باش که بار دیگر بشوریدم شوریدنی نه چون شورش های پیشین ساکن به بند و در خور بند شوریدنی بند گسل هر بند گسل همه بند گسل بی بندی مساوق غایت حریت و آزادی زاده ی شورشی شگرف و انقلابی عظیم ....
چرا باید او را از این سنخ شوریدگی خویش بیاگاهاند شوریدنی بی قید و حد که چه شود ؟! چه حسنی بر این قسم شوریدگی بار است ؟!
من آن دیوانه ی بندم که دیوان را همی بندم
زبان مرغ می دانم سلیمانم به جان تو
آنکه در بیت پیشین فریاد بندگسلی سر داده بود در این تصویر و تعبیر خود را دیوانه ای در بند معرفی می نماید که من دیوانه ای در بندم چرا ؟!
با وجود شوریده و دیوانه و در بند بودن چه خویشگاری داری ؟! دیوان را می بندم و در بند می آورم ؟! در بند بودن نشان از محدودیت اعمال اراده و قدرت دارد و وقتی در بند دیو بند است پس در مصراع دوم بیت اول چه مقصودی دارد که در گرو هیچ حد و مرزی نیست ؟!
در بند بودن مصراع اول بیت دوم حسن است ؟!
اشارات تاریخی و رمزگانی دیو و بند و مرغ و زبان بهایم و سلیمان که خود حاوی نکاتی بکر در عرصه ی ادب سیاسی عرفانی است ....
من آن دیوانه ی در بند هستم یا من نسبت به هر بندی دیوانه ام و در هر دو حال هم در بند کننده ی دیوان و هم سلیمان آگاه به زبان مرغانم ....
من در بند دیو بندم در آزادی چه هستم ؟!
زبان مرغ دانستن یعنی واجد اطلاعات سرّی مازاد نیاز متعارف انسانی بودن البته بر خلاف داستان مثنوی در طلب دانستن زبان بهایم که نتیجه ای زیانبار در پی داشت در مورد پیامبر الهی از جنس معجزات و محاسن و لازمه ی اکملیت و جامعیت است ....
سلیمان به جان ارزشمند تر از خود باید قسم بخورد او کیست ؟!
اگر شمس تبریزی است در ارتباط با داستان سلیمان نبی کجاست و چه نقشی دارد ؟!
شاه کلید فتوحات و گشایش ها در مواجهه با غزل مولوی تدبر و تفکری ذومراتب و عمیق در جوانب رمزگان دانستن ها و سنخ و جنس و مراتب آگاهی های اوست ....
در این غزل بنگریم :
آگاه از شورش خویش و چه سان بودن آن
آگاه از توانا و یارای خویش در دریدن هر بندی
آگاه از جایگاهی که به وی اجازه تخاطب با معشوق و قسم خوردن به جان وی را می دهد
آگاه از دیوانه ای در بند بودن خویش
آگاه از دیوبند بودن در بند خویش
آگاه از زبان مرغان و به تبع آن سلیمان بودن خویش
جرات نخواستن عمر فانی به تبع اعراف و آگاهی از عمری باقی آگاهی و معرفتی سلبی و اثباتی دوسویه و توامان در گرو متحقق شدن به حقیقت ذکر شریف تهلیل لا اله الا الله
جرات نخواستن جان چرا که پرغم است و معرفت به اینکه در عوض هزاران از چنین جانی ، جانی هست سراسر سرور و فرح و شادی و بی غمی و عمری هست جاودانی و بیکران و ابدی .....
آگاهی از اینکه آشکاریت معشوق حقیقت نور و اسلام و ایمان و مستوریت وی عین و عینیت کفر و تاریکی و ظلال مصطلح است
آگاهی از اینکه محک و میزان همه چیز تنها اوست و همه چیز در نسبت با اوست که خویشکاری حقیقی خویش را باز می یابد
آگاه نمودن او که خوردن من آب از کوزه ی ظاهر و باطن نیز به تبع آگاهی بوده است آگاهی که تمامی جوانب را از خیال تو مملو و سرشار نموده است و من شاهد خیال تو و تو مشهود شهود منی و افسوس بر آنانی که بدون اندکی تفحص تصاویر به مراتب بکر تر و دیریاب تر و متعالی تر را از این دست به جونان بزرگ حافظی نسبت می دهند که ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم که در این مورد اگر ظریف تر و هنری تر و غیر مستقیم تر در بسیاری موارد باردتر و بی لطف و نمک تر ..... قابل اثبات غیر چالشی و عاشقانه هست...
پشیمانی جز در باب امری محال برای عاشق عارف معنایی ندارد که اول آتش در پشیمانی زده است
یک دم بدون او ابدا ممکن نیست چون او صاحب و منشع و مقصد و مرجع دم است و عین دم نفخت است و خود باعث و موجد و موجب وجود به دم رحمانی و تجلی عنایی ....
عاشق عارف از آنجا پشیمان نمی تواند بود که بی او نبوده و نمی تواند بود ....
آگاهی از حقیقت مراتب اعتباریات مصطلح و متعارف که مظهر بلندی افلاک را بی او دستخوش تیرگی و غم نموده و گلستان و گلزار بی او را مبدل به زندان ماتم ..... همه چیز با محوریت او بود و نمود می یابد
آگاهی به اینکه هر جزوی و عضوی از ساختار مملکت وجودی او را سهم و بهره چیست سماع گوش نام او سماع هوش جام او دلیل ویرانی خودخواسته امید عمارت و آبادانی به دست او که من این خانه به سودای تو ویران کردم ...
انسان واقف از ویرانی به دنبال آبادی و آبادانی و انسان گرسنه در ساحت هوش و گوش طالب سیراب و مست شدن ....
و شاهکار بی بدیل این یگانه مرد عرصه ی عاشقی و معشوقی که در هر آنی و مکانی جویا و طالب رشد و ارشاد است و میزان و محک و معیار سکون و حرکت و سکوت و سخن و گردش و ایستادن وی اوست که روی سوی خانه ی خمار دارد پیر ما ..... که مطلب ز سایه قصدی مطلب ز سایه گامی که به جان غیر جنبد .....
و رمزگشایی دانستن اینکه با که و چرا و در چه باب سخن می گوید اما هر سه ساحتی عادت ستیز چونان سخن گفتن آهویی و غزالی با شیری ....
کی آهوی عاقل طلبد شیر نری را ....
دانستن و اعراف و اعتراف به چگونه آهویی بودن و چه خواستن و توانستن کردن .... نگهبان شیرانی بودن به تبع آهوی شیر عشق شدن
و باقی نکات بیکران و دیریاب ابیات و ابیات بعدی به عهده ی مخاطبان و فرهیختگان عزیز چون جان .....
شرح غزل شمارهٔ ۲۱۶۲ دیوان شمس (دگرباره بشوریدم)
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
محمدامین مروتی
دگرباره بشوریدم، بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی، بدرّانم به جان تو
مولانا در این غزل، ئپدر خطابی به معشوق، وصف شیدایی و شوریدگی خود را بیان می کند. این شوریدگی و جنون چنان است که هیچ بندی مانع آن نمی شود. در گذشته بر دست و پای دیوانگان زنجیر و طناب می بستند.
من آن دیوانۀ بندم، که دیوان را همیبندم
زبان مرغ میدانم، سلیمانم به جان تو
او عاشقِ زنجیر و بند معشوق است و چه از این بهتر که اسیر معشوق باشی. در واقع عاشق با رفتن در دام معشوق، نفسانیتش را اسیر خود می کند. اسارت او در عین حل اسارت نفس هم هست. عشق دیوان را می بندد یعنی نفسانیت را اسیر می کند.
نخواهم عمر فانی را، توی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را، توی جانم به جان تو
عمر و جان خود را فدای معشوق می کند و از جانی که فدای معشوق نشود، با صفت "پر غم" تعبیر می کند.
چو تو پنهان شوی از من، همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من، مسلمانم به جان تو
کفر و ایمان برای عاشق، معنای متفاوتی دارد. کفر و ظلمت، عدم حضور معشوق است و ایمان حضور او.
گر آبی خوردم از کوزه، خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بیتو، پشیمانم به جان تو
یک دم من بی تو نمی گذرد. حتی اگر از آب، سیراب می شوم، به خاطر نعمت وجود توست.
اگر بیتو بر افلاکم، چو ابر تیره غمناکم
وگر بیتو به گلزارم، به زندانم به جان تو
بدون تو اگر بر فلک باشم، مثل ابر تیره و غمگین هستم و بدون تو گلستان برایم عین زندان است.
سماع گوش من نامت، سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر، که ویرانم به جان تو
گوشم با شنیدن نامت به رقص می آید و هوش من با نوشیدن جامت. مرا بساز که بدون تو ویرانه ای بیش نیستم.
درون صومعه و مسجد، توی مقصودم ای مرشد
به هر سو رو بگردانی، بگردانم به جان تو
به خاطر تو به مسجد و معبد می آیم. هرجا روی کنی، من هم بدانجا روی می کنم.
سخن با عشق میگویم ،که او شیر و من آهویم
چه آهویم که شیران، را نگهبانم به جان تو
مانند آهو اسیر شیر معشوقم. اما آهوی عاشق در واقع نگهبان و محافظ شیر معشوق است.
ایا منکر درون جان، مکن انکارها پنهان
که سرّ سرنبشتت را، فروخوانم به جان تو
مولانا خطاب به منکران عشق، می گوید در دل نیروی عشق را انکار می کنید اما من می توانم درون و باطن تو را بخوانم.
چه خویشی کرد آن بیچون، عجب با این دل پرخون
که ببریدهست آن خویشی، ز خویشانم به جان تو
آن معشوق بی نظیر چنان کاری با دل پرخونم کرد که جز وی، همه خویشانم را از یاد برده ام.
تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم، که قربانم به جان تو
بای عاشقی که جانش را قربانی می کند، تو عید قربان هستی. مرا برای مطبخ خود قربانی کن.
ز عشق شمس تبریزی، ز بیداری و شبخیزی
مثال ذرّه ی گردان پریشانم به جان تو
از فراق شمس خواب ندارم و مثل ذره ای سرگردانم.
19 آذر 1403