گنجور

غزل شمارهٔ ۲۰۵۹

گفت لبم ناگهان نامِ گل و گلسِتان
آمد آن گلعُذار کوفت مرا بر دهان
گفت که سلطان منم، جانِ گلستان منم
حضرتِ چون من شهی، وآنگه یاد فلان؟
دفّ منی هین مخور سیلی هر ناکسی
نای منی هین مکن از دم هر کس فغان
پیش چو من کیقباد، چشم بدم دور باد!
حیف نباشد که تو یاد کنی از کِهان؟
جغد بُود کو به باغ یاد خرابه کند
زاغ بُود کو بهار، یاد کند از خزان
چنگ به من در زدی، چنگ منی در کنار
تار که در زخمه‌ام سست شود، بگسلان
پشت جهان دیده‌ای روی جهان را ببین
پشت به خود کن که تا روی نماید جهان
ای قمرِ زیر میغ! خویش ندیدی، دریغ!
چند چو سایه دوی، در پی این دیگران؟
بس که مرا دام شعر، از دغلی بند کرد
تا که ز دستم شکار، جَست سوی گلسِتان
در پی دزدی بُدَم، دزد دگر بانگ کرد
هِشتم بازآمدم، گفتم و هین چیست آن؟
گفت که اینک نشان، دزد تو این سوی رفت
دزد مرا باد داد آن دغل کژنشان

اطلاعات

وزن: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

گفت لبم ناگهان نامِ گل و گلسِتان
آمد آن گلعُذار کوفت مرا بر دهان
ناگهان نام گل و گلستان از دهانم بیرون آمد.  آن زیبا رو آمد و بر زبانم کوفت (یعنی به جای دیدن اینکه این طبیعت زیبا خلق شده کیست٬ من فقط ظاهر را دیدم و معشوق یا خدا آمد و مرا متوجه خطایم کرد)
گفت که سلطان منم، جانِ گلستان منم
حضرتِ چون من شهی، وآنگه یاد فلان؟
حضرت در اینجا یعنی در حضورِ
دفّ منی هین مخور سیلی هر ناکسی
نای منی هین مکن از دم هر کس فغان
هوش مصنوعی: ای دف، از دست هر نادانی غم به دل راه نده. ای نی، به نغمه هر کسی گوش نسپار و از فریاد او دلسرد نشو.
پیش چو من کیقباد، چشم بدم دور باد!
حیف نباشد که تو یاد کنی از کِهان؟
پیش پادشاهی همچو من یاد کردن از زیردستان شرم آور نیست ؟
جغد بُود کو به باغ یاد خرابه کند
زاغ بُود کو بهار، یاد کند از خزان
 معنی درست این بیت شاید این باشد که پرنده ای که در باغ زیبا خوش نیست و یاد ویرانه می‌کند جغد است که به خرابه عادت دارد و نه باغ و سزاوار بودن در باغ نیست.. و پرنده ای که در بهار و زیبایی های آن مست و خوش نباشد و به یاد پاییز باشد زاغ و کلاغ است که در فصل پاییز و سردی و ریختن برگ درختان می‌خواند و شایسته حضور در بهار دل انگیز نیست و درکی از آن ندارد
چنگ به من در زدی، چنگ منی در کنار
تار که در زخمه‌ام سست شود، بگسلان
هوش مصنوعی: تو به من دست انداخته‌ای و خود تو مانند آوای کناری سازم هستی، پس من را با زخم‌هایم نلرزان و دل را رها کن.
پشت جهان دیده‌ای روی جهان را ببین
پشت به خود کن که تا روی نماید جهان
هوش مصنوعی: اگر به جهان اطراف خود خوب نگاه کنی، می‌توانی زیبایی‌ها و حقیقت‌های آن را ببینی. باید از خودت فاصله بگیری و به دانشگاه دنیا توجه کنی تا زیبایی‌های آن برایت نمایان شود.
ای قمرِ زیر میغ! خویش ندیدی، دریغ!
چند چو سایه دوی، در پی این دیگران؟
هوش مصنوعی: ای ماه زیر ابر! آیا خود را نمی‌بینی؟ افسوس! چرا باید مثل سایه در پی دیگران به دویدن بپردازی؟
بس که مرا دام شعر، از دغلی بند کرد
تا که ز دستم شکار، جَست سوی گلسِتان
هوش مصنوعی: شعر و حرف‌های شیرین و فریبنده مرا آن‌قدر درگیر کرده است که دیگر نمی‌توانم از دست آن‌ها فرار کنم و به سمت زیبایی‌ها و خوشی‌ها بروم.
در پی دزدی بُدَم، دزد دگر بانگ کرد
هِشتم بازآمدم، گفتم و هین چیست آن؟
داشتم دزدی (گریزان) را تعقیب می‌کردم که دزد دیگر فریاد زد. اولی را رها کردم و به این آمدم و پرسیدم: چه شد؟
گفت که اینک نشان، دزد تو این سوی رفت
دزد مرا باد داد آن دغل کژنشان
(دزد دومی) گفت به این نشان (بود) و از این طرف رفت. (مرا فریفت) و آن دروغگو، دزد مرا بر باد ( و فراری) داد.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۲۰۵۹ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1396/07/09 16:10
ابوالفضل حدادی

در مورد سرودن این غزل در مناقب العارفین افلاکی [فصل 3 بند 21] این چنین آمده است:
ملک المدرّسین مولانا شمس الدین ملطی رحمة الله علیه، از کِبار یارانِ محرم بود و در انواعِ حِکَم مشارٌ الیه و متفقٌ علیه، روایت کرد که روزی مصحوبِ حضرت مولانا در باغِ جنیدالزمان، معروف الوقت، چلبی حُسام الدین بودیم و حضرت مولانا هر دو پای مبارک خود را در آبِ جوی کرده و معارف میفرمود. همچنان در اثنای کلام به اثنای صفات سلطان الفقرا مولانا شمس الدین تبریزی مشغول گشته، مدح‌های بی‌نهایت فرمود و خدمت مقبول الاقطاب بدرالدین ولدِ مدرّس رحمة‌الله که از اکابرِ کُمَّلِ اصحاب بود، در آن حالت آهی بکرد و گفت: زهی حیف، زهی دریغ. مولانا فرمود که چرا حیف و چه حیف و این حیف برکجاست و موجبِ حیف چیست و حیف در میانِ ما چه کار دارد؟ بدرالدین شرمسار گشته، سرنهاد و گفت: حیفم بر آن بود که خدمت مولانا شمس‌الدین تبریزی را درنیافتیم و از حضورِ پرنورِ او مستفید و بهره‌مند نگشتیم و همه‌ی تاسف و تلهّف بنده بدان سبب بود. همانا که حضرت مولانا ساعتی عظیم خاموش گشته و هیچ نگفت. بعد از آن فرمود که اگر به خدمت مولانا شمس‌الدین تبریزی، عظَّم اللهُ ذکرَه، نرسیدی، به روان مقدس پدرم، به کسی رسیدی که در هر تای موی او صد هزار شمس تبریزی آونگان است و در ادراکِ سرِّ سرِّ او حیران!
اصحاب شادی‌ها کردند و سماع برخاست و حضرت مولانا این غزل آعاز فرمود:
گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان
آمد آن گلعذار کوفت مرا بر دهان
گفت که سلطان منم جان گلستان منم
حضرت چون من شهی وآنگه یاد فلان
الی آخره. و گویند که قُربِ چهل روز چلبی بدرالدین رنجور و مهجور خفته بود، مستغفر گشته، صحت یافت، باز به عنایت مخصوص شیخ مشرف شد.

1396/10/22 03:12
حنا

در پی دزدی بدم دزد دگر بانگ کرد
هشتم بازآمدم، گفتم و: هین چیست آن
گفت که: اینک نشان، دزد تو این سوی رفت
دزد مرا باد داد آن دغل کژنشان
بازی شیطان به هرزه دواندن خاطر ما در غفلت از حضرت یار.

1398/06/03 07:09
ساعد هاشمی

این غزل در برنامه شماره 779 گنج حضور که در شهریور 1398 اجرا گردید به زیبایی توسط آقای پرویز شهبازی تفسیر شد

1398/08/06 12:11

ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﯽ ﺍﺯ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ‌ 779
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﺁﻣﺪﻡ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺴﺎﺯﻡ ﺑﺎ ﺗﻘﻠﯿﺪﺍﺯ ﺍﻟﮕﻮ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺷﯿﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ، ﺑﺎﯾﺪ ﻫﺎ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻫﺎ؛ ﺭﻭﺯ ﻫﺎ ﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳَﺮ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺸﻮﺩ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺳﯿﺪ!
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﮑﺎﻧﯿﺴﻢ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺷﮑﻞ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ‌ﺭﺍﻧﺪ
ﻭﻃﺮﺣﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻮﺍﺳﻄﻪ‌ﯼ ﺁﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﺮﺩ ﺍﻟﻬﯽ ﮐُﻞ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺍﯾﻦ ﻫﺴﺘﯽ ﺣﻮﻝِ ﻣﺤﻮﺭِ ﺧﻮﺍﺳﺖِ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝِ ﮔﺸﺘﻦ ﺍﺳﺖ!
ﻫﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﻧﺎﺁﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﺑﺎ ﺯﻧﺪﻩ‌ﺍﯼ ﭘﯿﺶ ﻧﺒﺎﺷﻢ!
《ﺑﻬﺎﺭ ﯾﮏ ﺑﺎﺯﻧﺪﻩ‌ﯼ ﻧﺎﻣﻮﺍﻓﻖ ﺍﺳﺖ》
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺷﺪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﭘُﺮ ﻭ ﮐﺎﻣﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ!
ﻧَﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﺗﯿﺮﺩﺍﻥ ﻋﻤﺮ ﺧﺎﻟﯽ ﺷَﻮَﺩ!
ﻭ ﻓﺮﺻﺖ ﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ‌ﺭﻭﺩ!

1399/10/02 12:01
بابک

به نقل از منوچهر جمالی: این از خدا یا حقیقت ، گریختن ، و از او پنهان شدن ، ولی از او، باز یافته شدن ، « بازی همی‌شگی جفت انسان و خدا » هست ، چون انسان ، ماهئی هست که سرقلاب در کامش افتاده هست، و هرچند او به تک دریا می‌شتابد تا از صیادش ، بگریزد ، ولی شکارچی با همین رشته پیوند ناپذیر ، جفتش را می‌یابد .

1401/02/27 07:04
سمیه شکری

 

غیرت یعنی نفی غیر

غیرت یعنی غیر را راه ندادن 

و خداوند غیور است برای مقربان 

و غیرت خداوند نمی گذارد حتی ذهن به غیر مشغول شود

گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان ... حتی ناگهان و غیرارادی نیز نباید به یاد کسی یا چیزی جز خداوند باشی 

 

1401/02/29 12:04
ناپیدا

عاشق و مشغول هر که غیر او شوی ، خودش او را از تو دور میکند ...

آرایه به کار بردم ؟!

1401/02/29 12:04
ناپیدا

در عجب هستم بزرگانی چون دکتر ترابی ، دکتر کیخا ، روفیا ، ناباور ، بابک ... دیگر نیستند ... خود بنده به شخصه استفاده های زیادی بردم از حاشیه هاشان ....

وجود آنها و بهره بردن از آنان خوب نعمتی ست :-)

بنده فقط نظاره گر بودم !

1401/02/30 05:04
ناپیدا

به علاوه نادر ، مهناز ، مهدی کاظمی ، رضا ساقی ... . 

گفتم نگویم و شرمنده شوم بد است !

ذکر نام این چند بزرگوار را دریغ نکردم !

 

1401/03/15 18:06
نادر..

درود ناپیدای گرامی

بزرگوارید دوست جان

1401/04/24 10:06
ناپیدا

درودها !

چگونه با شما بزرگواران میشود در ارتباط بود ؟!

بانوان عزیز که دیگر نیستند ، دکتر کیخا و ترابی هم چنین !

شما و دیگر دوستان هم نیز !

...

 

1402/08/17 08:11
امیررضا سالمیان

سلام  دکتر کیخا فعالیت نمیکنند؟

1403/09/25 21:11
همایون

هرچند خاصیت نوشته و شعر آنست که خواننده شخصیت مستقل و گوینده نیز شخصیت جدایی از خود متن دارند و هرگونه تفسیر می‌توان از آن داشت

غزل پیش از پختگی جلال‌دین و ملاقات شمس سروده شده است و از یگانگی و مستی بهره‌ای ندارد و از شخصیت غایبی میگوید که گویی پشت این جهان است و با شاعر شوخی دارد و در دهان او می‌کوبد اگر کلامی از روی مستی بگوید 

قمر پشت میغ و باغ و خرابه و گل و گل عذار و اینکه شعر مرا در بند کرد و شکار فرار کرد و دزدی مرا فریفت و دزد را گم کردم هرچند دوران مهارت شعری شاعر را میرساند اما سرشار از آشفتگی روانی و خود شیفتگی است 

1403/12/14 14:03
تهمورث شهنی

در بیت جغد و باغ و زاغ و بهار ..

معنی هوش مصنوعی درست نیست. معنی درست این بیت شاید این باشد که پرنده ای که در باغ زیبا خوش نیست و یاد ویرانه می‌کند جغد است که به خرابه عادت دارد و نه باغ و سزاوار بودن در باغ نیست.. و پرنده ای که در بهار و زیبایی های آن مست و خوش نباشد و به یاد پاییز باشد زاغ و کلاغ است که در فصل پاییز و سردی و ریختن برگ درختان می‌خواند و شایسته حضور در بهار دل انگیز نیست و درکی از آن ندارد

1404/02/07 19:05
داراب لایقی

ما همه در درگاه حق به حضوریم اما متاسفانه جای دیگر مشغول.