غزل شمارهٔ ۲۰۵۸
با رُخِ چون مشعله بر دَرِ ما کیست آن
هر طرفی موجِ خون نیمِشبان چیست آن
در کفنِ خویشتن رقصکنان مُردگان
نَفخهٔ صور است یا عیسیِ ثانی است آن
سینهٔ خود باز کن روزن دل دَرنِگر
کآتشِ تو شعله زَد نی خبرِ دی است آن
آتشِ نو را ببین زود درآ چون خلیل
گرچه به شکلْ آتش است، باده صافی است آن
یونسِ قُدسیِ توی در تَنِ چون ماهیی
بازشکاف و ببین کاین تَنِ ماهی است آن
دَلقِ تَنِ خویش را بر گروِ می بنه
پاک شَوی پاکباز نوبتِ پاکی است آن
باده کشیدی ولیک در قدحت باقی است
حمله دیگر که اصل جرعه باقی است آن
دِشنهٔ تیز ار خلیل بنهد بر گردنت
رو بَمگردان که آن شیوهٔ شاهی است آن
حکم به هم درشکست، هست قضا در خطر
فتنهِ حکم است این، آفتِ قاضی است آن
نَفْسِ تو امروز اگر وعده فردا دهد
بر دهنش زن از آنک مردک لافی است آن
باده فروشَد ولیک باده دهد جمله باد
خم نماید ولیک حقِ نمک نیست آن
ما ز زمستانِ نفْس برفِ تَن آوردهایم
بَهرِ تقاضای لطف، نکته کاجیست آن
مُفْخَرِ تبریزیان! شمسِ حق! ای پیش تو
طاق و طُرُنب دو کُوْنِ طفلی و بازی است آن
غزل شمارهٔ ۲۰۵۷: یار شو و یار بین دل شو و دلدار بینغزل شمارهٔ ۲۰۵۹: گفت لبم ناگهان نامِ گل و گلسِتان
اطلاعات
وزن: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
با رُخِ چون مشعله بر دَرِ ما کیست آن
هر طرفی موجِ خون نیمِشبان چیست آن
اون پرتو نور و آگاهی و عشقِ درونی که روز و شب با منِ و مدام در وجودم صدا میزند، چیست؟
در کفنِ خویشتن رقصکنان مُردگان
نَفخهٔ صور است یا عیسیِ ثانی است آن
این آگاهی و نور اگر به کفنِ مُرده بتابد او را زنده (شاد و رها) میکند به طوری که از شدت تعجب فکر میکند صوراسرافیل دمیده شده و رستاخیز شده یا عیسی بالای سر آن آمده و او را دوباره زنده کرده.
سینهٔ خود باز کن روزن دل دَرنِگر
کآتشِ تو شعله زَد نی خبرِ دی است آن
دل و جانِ خویش را به سوی این عشق و پذیرش آن باز کن (گوش شنوا داشته باش) و به درونِ خود نگاه کن، چراکه آتشِ عشق در تو روشن شده و این مربوط به گذشته نیست و تازه است.
آتشِ نو را ببین زود درآ چون خلیل
گرچه به شکلْ آتش است، باده صافی است آن
آتش جدیدِ عشق (تغییر احوالات خویش) را مشاهده کن، چرا که مانند ابراهیم خلیل (ع) با وجود اینکه به ظاهر به دورنِ آتش رفت ولی خداوند آتش را برای او به گلستان تبدیل کرد. مولانا اشاره به داستان ابراهیم و گلستان دارد که در واقع آتش و گلستان هر دو ریشه در افکار و احساسات و جهایبینی ما و ایمانِ ما به حق دارند.
یونسِ قُدسیِ توی در تَنِ چون ماهیی
بازشکاف و ببین کاین تَنِ ماهی است آن
به درونِ خویش رجوع کن (عاشق شو) تا ببینی که این عشق که شعلههایی دارد و چه گوهری در وجود خویش داری.
دَلقِ تَنِ خویش را بر گروِ می بنه
پاک شَوی پاکباز نوبتِ پاکی است آن
پلیدیها و پَلَشتیهای خویش را به او بسپار و بگذار تا این عشق تو را از آلودگیها پاک کند. این زمان، زمان مناسبی برای رسیدن به پاکی و صداقت و عاشقی است، که اصل و اساس و ذاتِ بشر است.
باده کشیدی ولیک در قدحت باقی است
حمله دیگر که اصل جرعه باقی است آن
شراب نوشیدی اما یک جرعه در قدحت مانده است تلاش دیگری بکن و جرعه آخر را بنوش که اصلکار آن جرعه آخر است.
دِشنهٔ تیز ار خلیل بنهد بر گردنت
رو بَمگردان که آن شیوهٔ شاهی است آن
اگر خداوند درد و رنجِ زیادی همچون دردی در حدِ قربانی کردن اسماعیل که به ابراهیم داد به تو نیز داد. نباید درش شک رو راه بدی چرا که این کار در اصل برای بالا بردنِ مرتبتِ تو است.
حکم به هم درشکست، هست قضا در خطر
فتنهِ حکم است این، آفتِ قاضی است آن
اگر که بخواهی استدلال کنی و ذرهای شک کنی به این ماند که خوشبختی و سعادت را از خود دور کردهای و این فریبِ ذهن است و از ایمان به دور.
نَفْسِ تو امروز اگر وعده فردا دهد
بر دهنش زن از آنک مردک لافی است آن
اگر امروز نفْس تو قولی برای فردا بدهد (تو را با عقل و استدلال بِفَریبد) به او اعتماد نکن، چون او در حال لاف زدن و گزافگویی و فریبِ توست.
باده فروشَد ولیک باده دهد جمله باد
خم نماید ولیک حقِ نمک نیست آن
خداوند به ظاهر باده میفروشد تو را، اما به باطن آزادی و بینیازی و عشق خودش است که تقدیم تو میکند. نفهمیدن این موضوع و عدم پذیرش آن ناشکریاست و به ضرر خویش تمام میشود.
ما ز زمستانِ نفْس برفِ تَن آوردهایم
بَهرِ تقاضای لطف، نکته کاجیست آن
خداوند همچون که با برف زمستان، تنِ زمین را میپوشاند تا آن را از سرما محافظت میکند، خداوند در بیراهه دست بنده را میگیرد و حواسش به او هست. پس بیان واضحات برای خداوند لازم نیست چرا که او همیشه و ناگفته حواسش به بندهاش هست.
مُفْخَرِ تبریزیان! شمسِ حق! ای پیش تو
طاق و طُرُنب دو کُوْنِ طفلی و بازی است آن
ای مفخر تبریزیان و ای شمس حق! که پیش تو کبکبه و دبدبهی دو عالم به بازی و اسبابِ بازیِ کودکانهای میماند.