گنجور

غزل شمارهٔ ۱۹۶۶

جام پر کن ساقیا آتش بزن اندر غمان
مست کن جان را که تا اندررسد در کاروان
از خم آن می که گر سرپوش برخیزد از او
بررود بر چرخ بویش مست گردد آسمان
زان میی کز قطره جان بخش دل افروز او
می شود دریای غم همچون مزاجش شادمان
چون نهد پا در دماغ سرکشان روزگار
در زمان سجده کنان گردند همچون خادمان
جان اگرچه بس عزیز است نزد خاص و نزد عام
لیک نزد خاص باشد بوی آن می جان جان
جان و ماه و جان و قالب بی‌نشان شد از میی
کید او از بی‌نشانی بردراند هر نشان
خمخانه لم یزل جوشیده زان می کز کفش
گشته ویرانه به عالم در هزاران خاندان
گر به مغرب بوی آن می از عدم یابد گشاد
مست گردند زاهدان اندر هری و طالقان
دست مست خم او گر خار کارد در زمین
شرق تا مغرب بروید از زمین‌ها گلستان
بانگ چنگ چنگی سرمست عشقش دررسد
در جهان خوف افتد صد امان اندر امان
گر ز خم احمدی بویی برون ظاهر شود
چون میش در جوش گردد چشم و جان کافران
گر ز خمر احمدی خواهی تمام بوی و رنگ
منزلی کن بر در تبریز یک دم ساربان
تا شوی از بوی جان حق خصال می فعال
وز تجلی‌های لطفش هم قرین و هم قران
در درون مست عشقش چیست خورشید نهان
آن که داند جز کسی جانا که آن دارد از آن
گرچه می پرسید عقلم هر دم از استاد عشق
سر آن می او نمی‌فرمود الا آن آن
هر دمی از مصر آن یوسف سوی جان‌های ما
تنگ‌های شکر می وش رسد صد کاروان
جان من در خم عشقش می بجوشد جوش‌ها
آه اگر بودی سوی ایوان عشقش نردبان
چون جهد از جان من القاب او مانند برق
چشم بیند از شعاعش صد درخش کاویان
صد هزاران خانه‌ها سازد میش در صحن جان
چون کند زیر و زبر سودای عشقش خاندان
بوی عنبر می رود بر عرش و بر روحانیان
گرچه جان تو خورد هم نیم شب از می نهان
از ملولی هجر او چون سامری اندر جهان
جانم از جمله جهان گشته‌ست صحرا بر کران
چون شراب موسی افکن زان خضر کف دررسد
صد چو جان من درآید چون کمر اندر میان
ای خداوند شمس دین مقصود از این جمله توی
ای که خاک تو بود چون جان من دور زمان
در پی آن می که خوردم از پیاله وصل تو
این چنین زهرت ز جام هجر خوردم مزمزان
همچو تبریز و چو ایام همایون تو شاه
خود نبوده‌ست و نباشد بی‌مکان و بی‌اوان

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

جام پر کن ساقیا آتش بزن اندر غمان
مست کن جان را که تا اندررسد در کاروان
هوش مصنوعی: ای ساقی، جام را پر کن و به دل‌هایمان شعله‌ای بزن تا غم‌ها را فراموش کنیم و جان را به شوق و شادی بیاوریم، چرا که با ورود کاروان، فرصت‌ها هم به ما نزدیک‌تر می‌شود.
از خم آن می که گر سرپوش برخیزد از او
بررود بر چرخ بویش مست گردد آسمان
هوش مصنوعی: چنانچه در پیاله‌ی آن می درپوشی برداشته شود، بویی ساطع می‌شود که آسمان را مست و شگفت‌زده می‌کند.
زان میی کز قطره جان بخش دل افروز او
می شود دریای غم همچون مزاجش شادمان
هوش مصنوعی: از آن نوشیدنی که قطره‌ای از آن جان می‌بخشد و دل را شاداب می‌کند، دریای غم به وجود می‌آید، مانند اینکه خود او در میان حال و هوایش شاد و خوشحال است.
چون نهد پا در دماغ سرکشان روزگار
در زمان سجده کنان گردند همچون خادمان
هوش مصنوعی: هنگامی که انسان در برابر سختی‌ها و مشکلات قرار می‌گیرد و پا به میدان می‌گذارد، باید خود را humble و تواضع‌شده ببیند و همچون خدمتگزاران با فروتنی رفتار کند.
جان اگرچه بس عزیز است نزد خاص و نزد عام
لیک نزد خاص باشد بوی آن می جان جان
هوش مصنوعی: اگرچه جان انسان برای همه عزیز است، اما نزد عده‌ای خاص بوی خاصی دارد که آنان را بیشتر جذب می‌کند.
جان و ماه و جان و قالب بی‌نشان شد از میی
کید او از بی‌نشانی بردراند هر نشان
هوش مصنوعی: عشق و وجود و روح و جسم، به خاطر شراب او ناپدید شدند و او با حالت ناچیزی، هر نشانه‌ای را از بین برد.
خمخانه لم یزل جوشیده زان می کز کفش
گشته ویرانه به عالم در هزاران خاندان
هوش مصنوعی: خمخانه همیشه در حال جوشیدن است از آن می که به خاطر آن، بسیاری از خانواده‌ها و سرزمین‌ها ویران شده‌اند.
گر به مغرب بوی آن می از عدم یابد گشاد
مست گردند زاهدان اندر هری و طالقان
هوش مصنوعی: اگر در غرب بوی آن شراب از عدم به مشام رسد، زاهدان در هری و طالقان مست و شاداب خواهند شد.
دست مست خم او گر خار کارد در زمین
شرق تا مغرب بروید از زمین‌ها گلستان
هوش مصنوعی: اگر دست شراب‌خوار او در زمین شرق خار بکارد، تا مغرب، از زمین‌ها گلستان می‌روید.
بانگ چنگ چنگی سرمست عشقش دررسد
در جهان خوف افتد صد امان اندر امان
هوش مصنوعی: صدای چنگی که سرمست محبتش است به گوش می‌رسد و در این دنیا، ترسی به جان‌ها می‌افکند و ایمنی را به خطر می‌اندازد.
گر ز خم احمدی بویی برون ظاهر شود
چون میش در جوش گردد چشم و جان کافران
هوش مصنوعی: اگر عطر و بوی حسن و کمال محمدی از خم این عطر بیرون بیاید، چشمان و جان کافران مانند میش در حال جوش و التهاب خواهد شد.
گر ز خمر احمدی خواهی تمام بوی و رنگ
منزلی کن بر در تبریز یک دم ساربان
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی تمام حس و حال خوشی را که از نوشیدنی احمدی به دست می‌آید تجربه‌ کنی، باید در تبریز درهای خود را به روی مهمانی باز کنی که با خود بوی خوش و رنگی دلپذیر به ارمغان می‌آورد.
تا شوی از بوی جان حق خصال می فعال
وز تجلی‌های لطفش هم قرین و هم قران
هوش مصنوعی: هرگاه به بوی جان حق پی ببری و به صفات او مشغول شوی، از تجلی‌های محبتش نیز بهره‌مند خواهی شد و به نوعی هم‌نشین و هم‌راز او خواهی بود.
در درون مست عشقش چیست خورشید نهان
آن که داند جز کسی جانا که آن دارد از آن
هوش مصنوعی: در دل عاشق، راز عشق او همانند خورشید پنهان است و تنها کسی که حقیقت آن را می‌داند، خود محبوب است.
گرچه می پرسید عقلم هر دم از استاد عشق
سر آن می او نمی‌فرمود الا آن آن
هوش مصنوعی: با اینکه عقل من هر لحظه از استاد عشق درباره‌ی آن می‌پرسید، او هیچ‌گاه جز یک پاسخ ساده نمی‌داد.
هر دمی از مصر آن یوسف سوی جان‌های ما
تنگ‌های شکر می وش رسد صد کاروان
هوش مصنوعی: هر لحظه از انجام کارها و احساسات شیرین زندگی، یاد یوسف از مصر به دل‌های ما می‌رسد و مانند کاروان‌هایی است که به سوی ما می‌آیند.
جان من در خم عشقش می بجوشد جوش‌ها
آه اگر بودی سوی ایوان عشقش نردبان
هوش مصنوعی: جان من در عشق او به شدت در حال جوش و خروش است. ای کاش تو هم به سمت جایی که عشق او در آن است، می‌آمدی و با نردبانی به آن مکان می‌رسیدی.
چون جهد از جان من القاب او مانند برق
چشم بیند از شعاعش صد درخش کاویان
هوش مصنوعی: وقتی من تلاش می‌کنم، نام‌های او را مانند نوری می‌بینم که از زاویه‌اش صدها درخشندگی ایجاد می‌کند.
صد هزاران خانه‌ها سازد میش در صحن جان
چون کند زیر و زبر سودای عشقش خاندان
هوش مصنوعی: میش در صحن جان مانند یک هنرمند، خانه‌های بسیاری می‌سازد و با شوق و عشقش، زندگی و خانواده خود را دگرگون می‌کند.
بوی عنبر می رود بر عرش و بر روحانیان
گرچه جان تو خورد هم نیم شب از می نهان
هوش مصنوعی: معنی این بیت به این صورت است که عطر خوش عنبر به آسمان و جمع روحانیان می‌رسد، اما حتی اگر جان تو در شب نیمه به دلشوره و اضطراب مبتلا باشد، این بوی خوش همچنان پخش می‌شود.
از ملولی هجر او چون سامری اندر جهان
جانم از جمله جهان گشته‌ست صحرا بر کران
هوش مصنوعی: از غم دوری او، مانند سامری که در دنیا سرگردان است، جانم از تمام دنیا به بیابان تبدیل شده است.
چون شراب موسی افکن زان خضر کف دررسد
صد چو جان من درآید چون کمر اندر میان
هوش مصنوعی: وقتی شراب مانند معجزه‌ی موسا بر زمین ریخته شود، صدای او به من می‌رسد و مانند جانم، به درونم می‌آید و همانند کمری که در وسط است، مرا احاطه می‌کند.
ای خداوند شمس دین مقصود از این جمله توی
ای که خاک تو بود چون جان من دور زمان
هوش مصنوعی: ای خداوند شمس دین، مقصود از این عبارت تویی که خاک تو برای من مانند جانم است و دور از زمان می‌باشد.
در پی آن می که خوردم از پیاله وصل تو
این چنین زهرت ز جام هجر خوردم مزمزان
هوش مصنوعی: به دنبال تو هستم، همان‌طور که از جام وصل تو نوشیدم، اکنون از جام جدایی‌ات زهر می‌نوشم.
همچو تبریز و چو ایام همایون تو شاه
خود نبوده‌ست و نباشد بی‌مکان و بی‌اوان
هوش مصنوعی: مانند تبریز و روزهای خوش، تو شاهی که هیچگاه بی‌سرزمین و بی‌زمان نبوده و نخواهد بود.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۱۹۶۶ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1403/09/29 18:11
همایون

هر باز غزلی شوریده و شاه انگیز برای شمس از زبان مست و بیخود و دیوانه جلال‌دین می‌شنوی و می‌اندیشی که در آن بالاترین پایگاه شمس هویدا شده است باز غزلی دیگر پیدا میشود که شمس را بالاتر میبرد، براستی شمس که بوده‌است که سد درفش کاویان  برافراشته و همایون دارد و‌ چون چنگی سرمستی ساغری یگانه میکشد که در دست هیچکس یافت نمی‌شود او که بوده که مستی ای پدید آورده است که کسی چون جلال‌دین سرور عارفان ایران هرچه از او میگوید پایان ندارد جایی که بوسعید ها پایان هایی پیدا می‌کنند هنگامی که می‌گوید

چند گاهی عاشقی برزیدم و پنداشتم

خویشتن شهره بکرده کو چنین و من چنان

در حقیقت چون بدیدم زو خیالی هم نبود

عاشق و معشوق من بودم ببین این داستان

اما جلا‌ل‌دین همواره خود را عاشق و شمس‌دین را معشوق میداند که برای ما ایرانیان که پرچمدار عرفان هستیم جای بسی اندیشیدن و گمان آفرینی دارد تا درفش کاویانی شکوه و شور خود را بر چرخ برافرازیم که از چه فرهنگی برخورداریم که از فردوسی خرد پرداز تا شمس جان ساز گستردگی و آفرینندگی دارد و انسان را بی پایان و جاودان می‌سازد همانگونه که جمشید و فریدون می‌خواستند و با جلال‌دین بازآفرینی شد