گنجور

غزل شمارهٔ ۱۸۳۹

واقعه‌ای بدیده‌ام لایق لطف و آفرین
خیز معبرالزمان صورت خواب من ببین
خواب بدیده‌ام قمر چیست قمر به خواب در
زانک به خواب حل شود آخر کار و اولین
آن قمری که نور دل زو است گه حضور دل
تا ز فروغ و ذوق دل روشنی است بر جبین
یومئذ مسفره ضاحکه بود چنان
ناعمه لسعیها راضیه بود چنین
دور کن این وحوش را تا نکشند هوش را
پنبه نهیم گوش را از هذیان آن و این
ماند یکی دو سه نفس چند خیال بوالهوس
نیست به خانه هیچ کس خانه مساز بر زمین
شب بگذشت و شد سحر خیز مخسب بی‌خبر
بی خبرت کجا هلد شعله آفتاب دین
جوق تتار و سویرق حامله شد ز کین افق
گو شکم فلک بدر بوک بزاید این جنین
رو به میان روشنی چند تتار و ارمنی
تیغ و کفن بپوش و رو چند ز جیب و آستین
در شب شنبهی که شد پنجم ماه قعده را
ششصد و پنجه‌ست و هم هست چهار از سنین
هست به شهر ولوله این که شده‌ست زلزله
شهر مدینه را کنون نقل کژ است یا یقین
رو ز مدینه درگذر زلزله جهان نگر
جنبش آسمان نگر بر نمطی عجبترین
بحر نگر نهنگ بین بحر کبودرنگ بین
موج نگر که اندر او هست نهنگ آتشین
شکل نهنگ خفته بین یونس جان گرفته بین
یونس جان که پیش از این کان من المسبحین
بحر که می صفت کنم خارج شش جهت کنم
بحر معلق از صور صاف بده‌ست پیش از این
تیره نگشت آن صفا خیره شده‌ست چشم ما
از قطرات آب و گل وز حرکات نقش طین
گردن آنک دست او دست حدث پرست او
تیره کند شراب ما تا بزنیم هین و هین
چون نکنیم یاد او هست سزا و داد او
کینه چو از خبر بود بی‌خبری است دفع کین
خواست یکی نوشته‌ای عاشقی از معزمی
گفت بگیر رقعه را زیر زمین بکن دفین
لیک به وقت دفن این یاد مکن تو بوزنه
زانک ز یاد بوزنه دور بمانی از قرین
هر طرفی که رفت او تا بنهد دفینه را
صورت بوزنه ز دل می بنمود از کمین
گفت که آه اگر تو خود بوزنه را نگفتیی
یاد نبد ز بوزنه در دل هیچ مستعین
گفت بنه تو نیش را تازه مکن تو ریش را
خواب بکن تو خویش را خواب مرو حسام دین

اطلاعات

وزن: مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

واقعه‌ای بدیده‌ام لایق لطف و آفرین
خیز معبرالزمان صورت خواب من ببین
هوش مصنوعی: من تجربه‌ای از زندگی دارم که شایسته‌ی محبت و تحسین است. از تو می‌خواهم که به خواب و رؤیای من توجه کنی و آن را به درستی ببینی.
خواب بدیده‌ام قمر چیست قمر به خواب در
زانک به خواب حل شود آخر کار و اولین
هوش مصنوعی: در خواب دیدم که آیا ماه چراغی است؟ در خواب خواهم فهمید که در پایان کار چه شده و چگونه آغاز شده است.
آن قمری که نور دل زو است گه حضور دل
تا ز فروغ و ذوق دل روشنی است بر جبین
هوش مصنوعی: آن قمری که دل از نور او روشن است، در هر لحظه حضور دل را می‌توان درخشندگی و زیبایی او مشاهده کرد.
یومئذ مسفره ضاحکه بود چنان
ناعمه لسعیها راضیه بود چنین
هوش مصنوعی: در آن روز، چهره‌ها روشن و خندان خواهند بود، مانند کسی که به‌خاطر تلاش‌هایش از زندگی راضی و خوشحال است.
دور کن این وحوش را تا نکشند هوش را
پنبه نهیم گوش را از هذیان آن و این
هوش مصنوعی: این افراد خشن و بی‌رحم را دور کن تا ما را دیوانه نکنند. باید گوش‌هامان را از حرف‌های بی‌مورد این‌ها پر کنیم.
ماند یکی دو سه نفس چند خیال بوالهوس
نیست به خانه هیچ کس خانه مساز بر زمین
هوش مصنوعی: فقط چند نفس بیشتر زندگی نمی‌کنیم، پس چرا باید به خیال باطل خود خانه‌ای بسازیم که در نهایت برای کسی مناسب نیست و بر روی زمین بماند؟
شب بگذشت و شد سحر خیز مخسب بی‌خبر
بی خبرت کجا هلد شعله آفتاب دین
هوش مصنوعی: شب به پایان رسید و صبح زود طلوع کرد. بیدار باش و در خواب نمان؛ بی‌خبر از اینکه در کجا و چگونه نور آفتاب حقیقت و دین درخشیده است.
جوق تتار و سویرق حامله شد ز کین افق
گو شکم فلک بدر بوک بزاید این جنین
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد در این بیت، نوعی تشبیه بین درد و کینه و تولد چیزی جدید وجود دارد. به طرز غیرمستقیم بیان می‌شود که درگیری‌ها و احساسات منفی می‌تواند به پیدایش یا ظهور چیزی نو منجر شود، مانند اینکه دنیای درونی یا شکم آسمان در حال وارد کردن تجربیات جدیدی است و در نتیجه، پس از این درد و رنج، چیزی جدید به وجود خواهد آمد.
رو به میان روشنی چند تتار و ارمنی
تیغ و کفن بپوش و رو چند ز جیب و آستین
هوش مصنوعی: در وسط روشنی، گروهی از تاتار و ارمنی حضور دارند. تیغ و کفن بر تن کن و به سمت آن‌ها برو، مقداری از جیب و آستین خود را هم بردار.
در شب شنبهی که شد پنجم ماه قعده را
ششصد و پنجه‌ست و هم هست چهار از سنین
هوش مصنوعی: در شب شنبه که پنجمین روز از ماه قعده است، عدد ششصد و پنجاه و یک به دست می‌آید و همچنین چهار از سال‌ها گذشته است.
هست به شهر ولوله این که شده‌ست زلزله
شهر مدینه را کنون نقل کژ است یا یقین
هوش مصنوعی: در شهر غوغا و هیاهو است، انگار زلزله‌ای آمده است. آیا خبرهایی که دربارهٔ مدینه می‌شنویم درست است یا فقط شایعه‌ای است؟
رو ز مدینه درگذر زلزله جهان نگر
جنبش آسمان نگر بر نمطی عجبترین
هوش مصنوعی: از مدینه عبور کن و نگاهی به زلزله‌ای که جهان را در بر گرفته، بینداز. به حرکت آسمان نیز توجه کن، زیرا آنچه می‌بینی بسیار شگفت‌انگیز است.
بحر نگر نهنگ بین بحر کبودرنگ بین
موج نگر که اندر او هست نهنگ آتشین
هوش مصنوعی: به دریا نگاه کن، نهنگی را می‌بینی. دریا آبی‌رنگ است و به موج‌ها دقت کن که در میان آن‌ها نهنگ داغی وجود دارد.
شکل نهنگ خفته بین یونس جان گرفته بین
یونس جان که پیش از این کان من المسبحین
هوش مصنوعی: به شکل نهنگی که خوابیده توجه کن؛ یونس را ببین که همچنان زنده است و در حال زندگی می‌باشد، در حالی که قبلاً او جزء تسبیح‌کنندگان بود.
بحر که می صفت کنم خارج شش جهت کنم
بحر معلق از صور صاف بده‌ست پیش از این
هوش مصنوعی: اگر بخواهم در مورد این بگویم که دریا را توصیف کنم، باید به همه جهات توجه کنم. در واقع، دریا از اشکال صاف و آرامش‌زایی برخوردار است که پیش از این وجود داشته است.
تیره نگشت آن صفا خیره شده‌ست چشم ما
از قطرات آب و گل وز حرکات نقش طین
هوش مصنوعی: آن روشنی و صفا آسیب ندیده است، اما چشم ما به خاطر آب و گل و حرکات نقش طین، به صورت گیج و خیره به آن نگاه می‌کند.
گردن آنک دست او دست حدث پرست او
تیره کند شراب ما تا بزنیم هین و هین
هوش مصنوعی: کسی که به دست او خویشتن را می‌پرستد، گردن آن را به زنجیر می‌کشد و شراب ما را تیره می‌کند تا ما بار دیگر بیدار شویم و به خود آییم.
چون نکنیم یاد او هست سزا و داد او
کینه چو از خبر بود بی‌خبری است دفع کین
هوش مصنوعی: اگر ما به یاد او نباشیم، سزاوارش نیستیم و اگر او به ما داد و از ما کینه‌ای داشته باشد، بی‌خبر بودن از این کینه، خود دلیلی برای دفع آن است.
خواست یکی نوشته‌ای عاشقی از معزمی
گفت بگیر رقعه را زیر زمین بکن دفین
هوش مصنوعی: یک شخصی درخواست کرد که از معزمی برای او نامه‌ای عاشقانه بنویسد. معزمی به او گفت که نامه را بگیرد و در زیر زمین پنهان کند.
لیک به وقت دفن این یاد مکن تو بوزنه
زانک ز یاد بوزنه دور بمانی از قرین
هوش مصنوعی: اما در زمان دفن، به یاد او نرو، زیرا با یاد او در دفن بودن، از دوست و همنشین خود دور خواهی شد.
هر طرفی که رفت او تا بنهد دفینه را
صورت بوزنه ز دل می بنمود از کمین
هوش مصنوعی: هر جا که او می‌رفت و مخفی گاهش را می‌گذاشت، صورتش از دلش مانند زنی پدیدار می‌شد که در کمین نشسته است.
گفت که آه اگر تو خود بوزنه را نگفتیی
یاد نبد ز بوزنه در دل هیچ مستعین
هوش مصنوعی: گفت که اگر تو خود در مورد بوزنه چیزی نگفته‌ای، در دل هیچ‌کس خاطره‌ای از آن نخواهد ماند.
گفت بنه تو نیش را تازه مکن تو ریش را
خواب بکن تو خویش را خواب مرو حسام دین
هوش مصنوعی: نیش را تازه نکن، یعنی زخم‌های قدیمی را دوباره باز نکن. به خودت استراحت بده و مراقب خودت باش، حسام دین.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۱۸۳۹ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1386/12/10 00:03
بهزاد علوی (باب)

در شب شنبهی که شد پنجم ماه قعده را
ششصد و پنجه‌ست و هم هست چهار از سنی
Amazing that no where have I seen any references to this date by authorities who have written books and volumes about Molana!

1389/04/16 00:07
alirezayi

خب معلومه که مث همه ی غزلهای حضرت مولانا، این غزل هم مملوه از مضامین بلند عرفانی و معرفتی!! ولی من میخواستم ببینم شرح و تفسیر این غزل را کجا میتونم پیدا کنم؟؟
تا بهتر بتونم بیان شعر را بفهمم؟؟
اگه راهنمایی بفرمایید ممنون میشم

1389/11/07 04:02
sattar

در شب شنبهی که شد پنجم ماه قعده را....
در شب شنبه ای که شد پنجم ماه قعده را
«در شب شنبه ای»صحیح است،لطفا تصحیح کنید.
گویا اشاره است به ورود شمس تبریزی.

1394/11/10 12:02
ناشناس

در شب پنجم ذیقعده برای مولانا ره مکاشفه یا شهودی رخ داده که این غزل ترجمان و بیان رمز گونه ان مکاشفه یا شهود است .البته ممکن است با قوه قدسی فکر رموزی از ان تا حدودی حل شود اما حل و فهم ان در گرو همسنخ شدن با مرتبه وجودی ان عزیز نازنین است . چنانکه مکرر ان بزرگ مرد فرموده است ملاک حشر و نشر و فهم سنخیت پیدا کردن است . چنانکه تعالیم قران و اهلبیت ع نیز ملاک حشر در قیامت را سنخیت اعلام فرمودهاند ."کل نفس بما کسبت رهینه " همین معنای سنخیت را میرساند .به هر حال فهم کلام هر متکلم در گرو هم افق شدن با ان متکلم است ."انما یعرف القران من خوطب به "کلید رمز گشایی بسیار مهمی است . فهم من فهم .

1396/03/31 22:05
همایون

همیشه به این غزل رویکرد ونگرش ویژه داشتم
چه کسی ماه را بخواب میبیند ؟
آنهم با دلش و با تمام وجودش که رویش را درخشان کرده است . خوابگزار زمانه را بکمک میخواهد پس واقعه تاریخی است. و بهمین روی تاریخ غزل بدقت آورده میشود که تصادفن با پنجاه سالگی شاعر نیزنزدیک است.
اما واقعه مهم درذیقعده 654 سقوط قلعه الموت با تدبیرخواجه نصیردین طوسی بصورت مسالمت آمیزو سپردن آن به هلاکوی مغول سرکرده اقوام تاتاراست
که درآینده با زیرکی دیگرانی نظیرعطا ملک جوینی و ابوبکر سعد اتابک به سقوط خلافت سنی های عباسی می انجامد
ولی جلال دین دراین غزل سخن خود را میگوید
همه نقش ها با تمام اهمیت شان نباید مانع شوند که ما فراموش کنیم معشوق هیچ نقشی ندارد و ساده و بی صورت است و در زمین خانه ای ندارد
با مثالی درپایان برروش مثنوی این را روشن تر میکند که بسادگی فکرعاشق قلابی رامیتوان بجای معشوق به سوی بوزینه برد
رو به حسام دین میگوید از خبراصلی غافل نشو ولی از بقیه بی خبر شو
با آوردن دو آیه از دو جای قرآن که اخبار مختلفی از روز موعود میدهند, هشدار عجیبی میدهد که باپنبه در گوش نهادن حتی به این خبر ها هم نباید شراب صاف معشوق را آلود
حقیقت بزرگ مولانا همانا دیدن ماه یا پی بردن به آن رازبزرگ هستی است که همه چیزرا درهماهنگی و یگانگی با خود نگاه داشته است که گوئی جزاو هیچ چیزنیست

1397/01/02 12:04
شاهرخ

برنامه 694 گنج حضور ، این غزل را شرح داده
Www.parvizshahbazi.com

1403/06/25 10:08
همیرضا

آقای مجید سلیمانی در کانال تلگرام کاریز در مورد این غزل و تاریخ سروده شدن آن چنین نوشته‌اند:

خواب بدیده‌ام قمر...

شبِ شنبه، یازدهم آذر ۶۳۵ هجری شمسی، مولانا این غزل غریب را سروده است: 
واقعه‌ای بدیده‌ام لایق لطف و آفرین
خیز معبّر الزمان صورت خواب من ببین...

غزل را آغاز می‌کند تا از صورت ماه خوب خواب خود بگوید... امّا نمی‌تواند. شهر آشوب است. خبری دیگر آمده، در پی خبرهای موحش پیشین. 

«در شب شنبه‌ای که شد پنجم ماه قعده را / ششصد و پنجه است و هم هست چهار از سنین
هست به شهر ولوله، این که شده‌ست زلزله / شهرِ مدینه را کنون، نقل کژ است یا یقین؟»
 
گویی شایعه درافتاده که در شهر مدینه زلزله آمده است. از علایم آخر الزمان است گویا. «ای فلک در فتنهٔ آخر زمان / تیز میگردی بده آخر زمان!» عالم پر از کین است:  
«جوق تتار و سویُرُق، حامله شد ز کین افق / گو شکم فلک بدر، بو که بزاید این جنین...»

این سال ۶۵۴، همان سالی بود که هولاکو لشکرکشی جدیدی را به قصد گسترش فتوحات مغول در غرب، دفع اسماعیلیه و مطیع ساختن خلیفه بغداد آغاز کرد. پیش از آن البته، نواحی آسیای صغیر، خراج‌گزار مغول شده بودند. روزگار سختی بوده و همه جا وحشت و سخن از ایلغار مغول. این است که مولانا گاه از دیگران می‌خواسته سخن بگردانند: «ز لاف فتنه تاتار کم کن، ز ناف آهوی تاتار برگو...» آخر تکرار این خبرها، چه سودی دارد، جز نیش دوباره بر ریش؟
چون نکنیم یادِ او هست سزا و داد او / کینه چو از خبر بود بی‌خبری‌ست دفعِ کین...

اینجاست که آن داستان جالب را می‌آورد،‌ نیرنگ معزّمان و رمّالان و کیمیاگران شیّاد، در یاد آوردن آن چه که اگر به خود بود شاید هرگز به خاطر نمی‌آمد. 

رمّالی که به عاشقی مسکین نوشته‌ای می‌دهد که در زمین دفن کند تا به مرادش برسد. منتهی شرطش آن است که به هنگام دفن، به یاد «بوزینه» نیافتد!  

خواست یکی نوشته‌ای، عاشقی از مُعزِّمی / گفت بگیر رُقعه را، زیرِ زمین بکُن دفین
لیک به وقتِ دفنِ این، یاد مکن تو بوزنه! / زان که ز یادِ بوزنه دور بمانی از قرین
هر طرفی که رفت او تا بنهد دفینه را / صورتِ بوزنه ز دل می‌بنمود از کمین
گفت که آه اگر تو خود بوزنه را نگفتیی / یاد نبُد ز بوزنه در دلِ هیچ مُستَعین...

در این سال، صلاح الدین هنوز در قید حیات بوده است امّا غزل خطاب به حسام الدّین است.