برگردان به زبان ساده
بویی همیآید مرا، مانا که باشد یار من
بر یاد من پیمودْ مِی، آن باوفا خَمّار من
هوش مصنوعی: بویی به مشامم میرسد که نشان میدهد محبوبم هنوز مرا به یاد دارد. این در حالی است که من همواره به یاد او هستم و خاطرات خوشی که با هم داشتیم، مرا سرشار از احساسات میکند.
کِی یاد من رفت از دلش؟ ای در دل و جان منزلش
هر لحظه معجونی کُند، بَهرِ دلِ بیمارِ من
هوش مصنوعی: چه کسی میتواند از دلش یاد من را فراموش کند؟ ای کسی که در دل و جان من جا داری، هر لحظه برای دل بیمار من معجونی میسازی.
خاصه کنون از جوش او، زان جوش بی روپوش او
رحمت چو جیحون می رود، در قُلزَم اسرار من
هوش مصنوعی: به ویژه اکنون که احساسات او به اوج رسیده است، این شور و شوق پنهان او همچون رحمت جیحون، به اعماق رازهای من سرازیر میشود.
پَردهْست بر احوال من، این گفتن و این قال من
ای ننگِ گلزارِ ضمیر، از فِکرتِ چون خار من
هوش مصنوعی: در حال و روز من، این حرفها و سخنان نمایشی است. ای ننگینترین موجود در باغ فکر من، تو مانند خار هستی.
کو نعرهای یا بانِگی، اندر خور سودای من؟
کو آفِتابی یا مَهی، مانندهٔ اَنوار من؟
هوش مصنوعی: کجاست نجوای دلانگیز یا صدای بلند که مناسب حال من باشد؟ کجاست خورشید یا مهی که مانند نورهای من بدرخشند؟
این را رها کن، قیصری، آمد ز روم اندر حَبَش
تا زنگ را برهم زند، در بردن زنگار من
هوش مصنوعی: این موضوع را فراموش کن، شخصی مهم از منطقه روم به سرزمین حبشه آمده است تا وضعیت من را تغییر دهد و زنگارهای مرا از بین ببرد.
نَظّاره کن کز بام او، هر لحظهای پیغام او
از روزن دل می رسد، در جان آتشخوار من
هوش مصنوعی: نگاه کن که از بالای او هر لحظه پیغامی به من میرسد، این پیام از روزنه دل در جان من که آتشزده است، جاری میشود.
لافِ وصالش چون زنم؟ شرحِ جمالش چون کُنم؟
کان طوطیان سر میکشند از دام این گفتار من
هوش مصنوعی: وقتی درباره وصال محبوب صحبت میکنم، لاف میزنم، اما برای توصیف زیباییاش چه بگویم؟ زیرا پرندگان زبانی از این سخنان من میگیرند و به دام میافتند.
اندرخور گفتارِ من، مَنگر به سوی یارِ من
سینای موسی را نگر، در سینهٔ اَفگارِ من
هوش مصنوعی: به سخنان من توجه کن و به سوی محبوبم نگاه نکن. به کوه سینا که در دل افکار من جای دارد، بنگر.
امشب در این گفتارها، رمزی از آن اسرارها
در پیش بیداران نهد، آن دولتِ بیدار من
هوش مصنوعی: امشب در گفتگوهای ما، رازی از آن اسرار برای بیداران آشکار خواهد شد و این به خاطر لطف و نعمت بزرگ من است.
آن پیل بیخواب ای عجب! چون دید هندُستان به شب؟
لیلی درآمد در طلب، در جان مجنون وار من
هوش مصنوعی: عجب است که آن فیل بیخواب وقتی شب را در هندستان دید، مانند مجنون به دنبال لیلی رفت و در جستجوی جانش بود.
امشب ز سیلاب دلم، ویران شود آب و گلم
کآمد به میرابیِّ دل، سرچشمهٔ اَنهار من
هوش مصنوعی: امشب، دل من مثل سیلابی طغیانی شده و حالتی خراب دارد. آب و گل (شکستگی و درد) به من حمله کرده و من چون آبیاری هستم که سرچشمه رودهای احساسم خشک شده است.
بر گوشِ من زد غُرَّهای، زان مست شد هر ذرّهای
بانگ پَریدن میرسد، زان جعفرِ طَیّار من
هوش مصنوعی: صدای خوشی به گوشم رسید که مرا به وجد آورد، هر ذرهای از وجودم شاداب شد. انگار که خبر پریدن و رهایی از آن جعفر طیار به من میرسد.
یا رب به غیرِ این زبان، جان را زبانی دِه، روان
در قطع و وصلِ وحدتت، تا بسکلد زُنّارِ من
هوش مصنوعی: ای خدا، به جز این زبان، جانم را زبانی دیگر عطا کن، تا بتواند در حال وصال و فصل با وحدت تو، خود را آزاد کرده و از بندها رها شود.
صبر از دل من بُردهای، مست و خرابم کردهای
کو علمِ من؟ کو حلمِ من؟ کو عقلِ زیرکسارِ من؟
هوش مصنوعی: صبر و شکیبایی را از من گرفتهای و اکنون در حالتی از سرخوشی و نابودی به سر میبرم. کجاست آن دانش و فهم من؟ کجاست آن بردباری و عقل من که زیر بار این وضعیت است؟
این را بپوشان ای پسر، تا نشنود آن سیمبَر
ای هر چه غیرِ دادِ او، گر جان بُوَد، اَغیارِ من
هوش مصنوعی: این را بپوشان، ای پسر، تا کسی نشنود. ای کسی که غیر از او هیچ چیز با ارزش نیست، حتی اگر جان باشد، من به غیر او اهمیت نمیدهم.
ای دلبرِ بیجفتِ من، ای نامَده در گفتِ من
این گفت را زیبی ببخش، از زیور ای سَتّار من
هوش مصنوعی: ای محبوب خوب من، ای کسی که هنوز به من نپیوستهای، لطفاً این سخن را که گفتهام، زیبا ببین و از زیباییهای خودت به آن اضافه کن. ای ستاره من!
ای طوطیِ همخوان ما، جز قندِ بیچونی مَخا
نی عین گو و نی عَرَض، نی نقش و نی آثار من
هوش مصنوعی: ای طوطی، همخوان ما، جز قند و شیرینی دیگری نداشته باش؛ فقط مانند من صحبت کن و بگو، نه اینکه فقط به ظاهر و نقش متمرکز شوی.
از کفر و از ایمان رَهَد، جان و دلم آن سو رود
دوزخ بُوَد گر غیر آن، باشد فَن و کردار من
هوش مصنوعی: اگر از کفر و ایمان رها شوم، جان و دلم به سوی دوزخ میرود، زیرا اگر غیر از این باشد، فن و کردار من بیمعناست.
ای طَبلهام پُر شِکَّرت، من طبلِ دیگر چون زنم؟
ای هر شِکن از زلف تو، صد نافه و عطّار من
هوش مصنوعی: ای ساز من، مملو از نعمتهای تو هستم؛ وقتی که دوباره نوا بخوانم، ای کسی که از زلف تو، عطر و بوی خوشی میآید، من نیز همانند بقیه، صدای دلنواز و نشاطآور دارم.
مهمانیَم کن ای پسر، این پرده میزن تا سحر
این است لوت و پوت، من باغ و رز و دینار من
هوش مصنوعی: ای پسر، مهمان ما باش و پرده را کنار بزن؛ تا صبح باید این خوشی را تجربه کنیم. این زندگی و ثروت من همانند باغ و گلهای زیباست.
خفتهْدلم بیدار شد، مستِ شبم هشیار شد
برقی بزد بر جان من، زان ابرِ با مِدرارِ من
هوش مصنوعی: دل من که خواب بود، حالا بیدار شده و من در این شب مست شدهام و هوشیار گشتهام. ناگهان جرقهای از احساسی عمیق به جانم برخورد کرد که ناشی از آن ابرهای بارانی است.
در اوّلین و آخرین، عشقی بِنَنْمود این چنین
اَبصار عبرت دیده را، ای عَبرةُ الاَبصار من
هوش مصنوعی: در عشق نخستین و پایانی، اینچنین نشانههایی برای عبرتنگری دیدهام؛ ای عبرتنگر، عبرتها را بنگر.
بس سنگ و بس گوهر شدم، بس مؤمن و کافر شدم
گَه پا شدم گَه سر شدم، در عودت و تکرار من
هوش مصنوعی: من مدام در حال تغییر و دگرگونی هستم؛ گاهی به شکل سنگ و گاهی به شکل گوهر، گاهی مؤمن و گاهی کافر. در این فرآیند، گاهی به پایین میروم و گاهی به اوج میرسم. این تکرار و بازگشت من ادامه دارد.
روزی برون آیم ز خَود، فارغ شوم از نیک و بد
گویم صفات آن صَمَد، با نُطقِ در انبار من
هوش مصنوعی: روزی از خودم بیرون میروم و از تمام خوبیها و بدیهای دنیا آزاد میشوم، و در آن لحظه به توصیف ویژگیهای خداوند قادر و بینظیر خواهم پرداخت.
جانم نشد زینها خُنک، یا ذَاالسماء و الحبَک
ای گلرُخ و گلزار من، ای روضه و اَزهار من
هوش مصنوعی: جانم از این عشق و زیباییها خنک نشده است، ای زیبای آسمانی و لطیف. تو باغ و گلزار منی، ای سرزمین سرسبز و شکوفههای من.
امشب چه باشد؟ قرنها، ننشانَد آن نار و لَظی
من آب گشتم از حیا، ساکن نشد این نار من
هوش مصنوعی: امشب چه رویدادی در پیش است که آن شعله و آتش من که قرنها را به فکر فرو برده، نتوانسته است مرا ساکت و آرام کند؟ من از حیا و شرم مثل آب شدهام و این آتش درون من هیچگاه آرام نمیگیرد.
هر دَم جوانتر میشوم، وز خود نهانتر میشوم
همواره آنتر میشوم، از دولت هموار من
هوش مصنوعی: من هر لحظه جوانتر میشوم و از خودم ناپیداتر میشوم. همیشه به سوی آن هدف عالیتر میروم و از برکت این روند سرراست زندگی میکنم.
چون جُزوِ جانم، کُل شوم، خار گُلم هم گُل شوم
گشتم سَمِعْنا، قُل شوم، در دورهٔ دَوّارِ من
هوش مصنوعی: وقتی که روح من به کل هستی پیوسته باشد، حتی خار هم به گل تبدیل میشود. در این حال، من نیز گلی خواهم شد و به راهم ادامه میدهم.
ای کف زنم مُختَل مَشو، وی مطربم کاهِل مَشو
روزی بخواهد عذرِ تو، آن شاهِ باایثار من
هوش مصنوعی: ای جانم برای خوشحالی تو هرگز دلسرد نشو و ای نوازنده، بیتوجهی نکن. روزی خواهد رسید که آن پادشاه به خاطر تو از من عذرخواهی کند.
روزی شوی سرمست او، روزی ببوسی دست او
روزی پریشانی کنی، در عشق، چون دستار من
هوش مصنوعی: روزی به عشق او خوشحال و شاد خواهی شد، روزی دستش را خواهی بوسید، و روزی در عشق مانند من پریشان و آشفته خواهی شد.
کَردهْست امشب یاد او، جان مرا فرهاد او
فریاد از این قانون نو، کاشکست چَنگش تار من
هوش مصنوعی: امشب یاد او جانم را تحت تاثیر قرار داده است. جان من مانند فرهاد تحت فشار است و از این قانون جدید که باعث این درد شده، فریاد میزنم؛ زیرا ساززندگیام، تار من را تحت کنترل خودش دارد.
مجنون که باشد پیش او؟ لیلی بُوَد دلْریشِ او
ناموس لِیلییّان بَرَد، لیلیِّ خوشهنجار من
هوش مصنوعی: مجنون چگونه میتواند در برابر او باشد، وقتی که لیلی در دل او جا دارد؟ ناموس لیلیها را به خاطر او تاخته است، در حالی که لیلی من، نمونهای از کمال و خوشی است.
دست پدر گیر ای پسر، با او وفا کن تا سحر
کِامشب منم اندر شَرَر، زان ابرِ آتشبارِ من
هوش مصنوعی: ای پسر، دست پدرت را بگیر و به او وفادار باش، چون من امشب در آتش غم و ناراحتی قرار دارم که مانند ابری آتشین است.
زان مِی حرام آمد که جان، بیصبر گردد در زمان
نحس زُحَل نَدْهَد رَهَش، در دید مَهْدیدارِ من
هوش مصنوعی: این شراب از آنجا ناپاک است که جان بیصبر در زمان نحس سیاره زحل نمیتواند به دیدار من برسد.
جان گر همیلرزد از او، صد لرزه را می ارزد او
کو دیدههای موجْ جو، در قُلزَم زخّار من
هوش مصنوعی: اگر جان من از محبت او میلرزد، صد لرزه هم ارزش آن را دارد. او چه کسی است که مانند موجهای جو در دریای پرآشوب من دیده میشود؟
من تا قیامت گویَمَش، ای تاجدار پنج و شـَش
حیرت همی حیران شود، در مبعث و اِنشار من
هوش مصنوعی: من تا همیشه میگویم ای پادشاه، پنج و شش (عقل) در شگفتی خواهند ماند از برانگیختن و آگاهی من.
خواهی بگو خواهی مگو، صبری ندارم من از او
ای روی او امسال من، ای زلف جَعدش پار من
هوش مصنوعی: من هیچ صبری برای او ندارم، چه بگویی چه نگویی. ای چهرهی زیبای او، امسال هم دلباختهام و زلفهای پیچش مرا دیوانه کرده است.
خَلقان ز مرگ اندر حَذَر، پیشش مرا مُردن شکر
ای عمر بیاو مرگ من، وی فخر بیاو عار من
هوش مصنوعی: مردم از مرگ میترسند، اما من برای مرگ شکرگزارم. زندگی بدون او برای من مرگ است و وجود او برای من افتخار و نبودش برایم مایهی شرمندگی است.
آه از مَهِ مُختل شده، وز اختر کاهل شده
از عقده من فارغ شده، بیدانش فَوّار من
هوش مصنوعی: نالهای از ستارهای که حال خوبی ندارد و از دردهایم رها شده است. من، بیخبر از چشمهای فورانکننده، درگیر احساساتم هستم.
بر قُطب گردم ای صَنَم، از اخترانْ خلوت کُنم
کو صبح مصبوحان من؟ کو حلقهٔ اَحرار من؟
هوش مصنوعی: به دور تو میگردم ای محبوب، از ستارهها دوری میجویم. کجا هستند صبحخیزان؟ و کجا حلقه دوستان من است؟
پهلو بِنِه ای ذوالبَیان، با پهلوان کاهلان
بیزار گشتم زین زبان، وز قطعه و اشعار من
هوش مصنوعی: با پهلو به ذوالبیان تکیه کن،
من از پهلوان کاهلان بیزار شدم
به خاطر این زبان و اشعار و قطعههای خودم.
جز شمس تبریزی، مگو جز نصر و پیروزی مگو
جز عشق و دلسوزی مگو، جز این مَدان اِقرار من
هوش مصنوعی: به جز شمس تبریزی، هیچ موضوعی را مطرح نکن. از پیروزی و موفقیت سخن نگو. از عشق و دلسوزی حرفی به میان نیاور. جز اینها، هیچ چیزی را به رسمیت نشناس.