غزل شمارهٔ ۱۶۲۸
دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم
مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم
جهت مهر سلیمان همه تن موم شدم
وز پی نور شدن موم مرا مالیدم
رای او دیدم و رای کژ خود افکندم
نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم
او به دست من و کورانه به دستش جستم
من به دست وی و از بیخبران پرسیدم
ساده دل بودم و یا مست و یا دیوانه
ترس ترسان ز زر خویش همیدزدیدم
از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم
همچو دزدان سمن از گلشن خود می چیدم
بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ
که من از پنجه پیچ تو بسی پیچیدم
شمس تبریز که نور مه و اختر هم از اوست
گرچه زارم ز غمش همچو هلال عیدم
غزل شمارهٔ ۱۶۲۷: نظری به کار من کن که ز دست رفت کارمغزل شمارهٔ ۱۶۲۹: دل چه خوردهست عجب دوش که من مخمورم
اطلاعات
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
حاشیه ها
1392/02/25 20:04
nknown
"...که من از پنجه پیچ تو بسی پیچیدم"
میشه اینو توضیح بدین؟
1392/02/25 23:04
امین کیخا
نای از ان نماد ادمیست ،که عاشق پروردگار ست که نای از تو تهیست و منی و خویشتن خواهی ندارد و هرانچه در ان میدمند ان را مینالد و مولانا خود را در دست پروردگار چنین میبیند
1396/11/16 20:02
Rasoul
شهریار رومی خواننده خوش صدا این شعرو در البوم فقط نفس بسیار زیبا اجرا کرده
1398/05/23 22:07
بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ
که من از پنجۀ پیچ تو بسی پیچیدم
می فرماید این همه مرا و وجودم را بر سر انگشتان خودت تاب مده .مرا اینقدر از این حالت به آن حالت مپیچان و بازیم مده .زیرا که من تا اکنون هم از پیچ پنجه های تو بسی گونه گون گشتم . پنجه پیج ، اضافۀ مقلوب است .