غزل شمارهٔ ۱۵۴۲
چنان مستم چنان مستم من این دم
که حوا را بنشناسم ز آدم
ز شور من بشوریدهست دریا
ز سرمستی من مست است عالم
زهی سر ده که سر ببریده جلاد
که تا دنیا نبیند هیچ ماتم
حلال اندر حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود مُحرّم
از این باده جوان گر خورده بودی
نبودی پشت پیر چرخ را خم
زمین ار خورده بودی فارغستی
از آن که ابر تر بارد بر او نم
دل بیعقل شرح این بگفتی
اگر بودی به عالم نیم مَحرَم
ز آب و گل برون بردی شما را
اگر بودی شما را پای محکم
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چنان مستم چنان مستم من این دم
که حوا را بنشناسم ز آدم
هوش مصنوعی: آنقدر غرق شادی و سرخوشی هستم که حتی نتوانم تفاوت میان حوا و آدم را تشخیص دهم.
ز شور من بشوریدهست دریا
ز سرمستی من مست است عالم
هوش مصنوعی: به خاطر حال و هوای شوری که من دارم، دریا هم به حالتی رسیده و از سر مستی من، دنیا نیز در حال مستی است.
زهی سر ده که سر ببریده جلاد
که تا دنیا نبیند هیچ ماتم
هوش مصنوعی: چه خوشا سر آن که توسط جلاد بریده میشود، زیرا تا زمانی که دنیا وجود دارد، هیچ سوگ و ماتمی را نخواهد دید.
حلال اندر حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود مُحرّم
هوش مصنوعی: در دنیای حلال، همه چیز مجاز و درست است و هیچ چیزی از طرف خداوند ممنوع نیست.
از این باده جوان گر خورده بودی
نبودی پشت پیر چرخ را خم
هوش مصنوعی: اگر جوانی از این شراب مینوشید، هرگز دچار مشکلات و سختیهای زندگی نمیشد و از فشارهای زمانه رنج نمیبرد.
زمین ار خورده بودی فارغستی
از آن که ابر تر بارد بر او نم
هوش مصنوعی: اگر زمین را میخوردی، دیگر نگران نبودن بارانی نخواهی بود که بر آن ببارد.
دل بیعقل شرح این بگفتی
اگر بودی به عالم نیم مَحرَم
هوش مصنوعی: اگر دل بیعقل میتوانست این موضوع را توضیح دهد، باید در دنیایی زندگی میکرد که هیچکس به او بیگانه نبود.
ز آب و گل برون بردی شما را
اگر بودی شما را پای محکم
هوش مصنوعی: اگر از آب و گل بیرون آمدهای، باید پای محکم و استواری داشته باشی تا بتوانی راه خود را ادامه دهی.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۱۵۴۲ به خوانش عندلیب
حاشیه ها
1403/09/01 21:12
همایون
این غزل دوباره بازخوانی و بازنویسی میشود در غزلی با مطلع زیرین:
چنان مست است از آن دم جان آدم
که نشناسد از آن دم جان آدم
جان آدم از نفسی مست میشود که برای او ناشناخته است اگر دم دوم را زمان بخوانیم خود جان ناشناخته میشود که در هر صورت فرقی نمیکند چه دم و نفس انسان ناشناخته است و در خود چیزی ناشناخته دارد چه جانی که این نفس در او میرود ناشناخته میگردد و تنها مستی آن نمایان است و کارکرد جهانی دارد