گنجور

غزل شمارهٔ ۱۵۰۱

منم فتنه هزاران فتنه زادم
به من بنگر که داد فتنه دادم
ز من مگریز زیرا درفتادی
بگو الحمدلله درفتادم
عجب چیزی است عشق و من عجبتر
تو گویی عشق را خود من نهادم
بیا گر من منم خونم بریزید
که تا خود من نمردم من نزادم
نگویم سر تو کان غمز باشد
ولی ناگفته بندی برگشادم

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

منم فتنه هزاران فتنه زادم
به من بنگر که داد فتنه دادم
هوش مصنوعی: من خودم سرچشمه هزاران مشکل و آشوب هستم، به من توجه کن که من خود در ایجاد این آشوب‌ها نقش داشتم.
ز من مگریز زیرا درفتادی
بگو الحمدلله درفتادم
هوش مصنوعی: از من دور نشو، چون در گرداب مشکلات افتاده‌ام. بگو سپاس خدا را که در این وضعیت قرار گرفته‌ام.
عجب چیزی است عشق و من عجبتر
تو گویی عشق را خود من نهادم
هوش مصنوعی: عشق چیزی شگفت‌انگیز است و من هم از آن شگفت‌انگیزترم، گویی خود من عشق را به وجود آورده‌ام.
بیا گر من منم خونم بریزید
که تا خود من نمردم من نزادم
هوش مصنوعی: بیا اگر من من هستم، خونم را بریزید، زیرا تا زمانی که من خودم نمرده‌ام، من هیچ چیز دیگری را نیاورده‌ام.
نگویم سر تو کان غمز باشد
ولی ناگفته بندی برگشادم
هوش مصنوعی: نگویم که زیبایی تو باعث غم من شده است، اما نمی‌توانم احساسی را که در دل دارم، پنهان کنم.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۱۵۰۱ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1396/11/09 01:02
همایون

حسی عجیب در وجود جلال دین است همه ارزش و هستی‌ انسان در همین حس عجیبی است که در خود حس می‌‌کند
حسی که مرگ و نابودی را با زندگی‌ برابر می‌‌داند و یکی‌ را با هزار
حسی که عشق را در خود چنان می‌‌یابد که خود را زاینده آن‌ می‌‌داند و هستی‌ را چنان درمی‌ یابد که گوئی جز او کسی‌ نیست و اگر هر چیز بی‌ ارزشی در او یافت میشود می‌‌خواهد که نابود گردد تا این حس هزاران بار افزون تر گردد
حسی که او آنرا فتنه می‌‌نامد فتنه‌ای نه برای دیگران بلکه برای تمامی هستی‌ و برای خود فتنه

1399/08/08 10:11
همایون

غزل های جلال دین بیشتر برای دوست و بزرگی نقش دوست است، غزل های کم و کوتاهی هم این چنین برای توصیف خود گفته است که بسیار فرخنده و مبارک است
عشق ضد دوست داشتن است، هر دوست داشتنی را عشق کوچک می شمارد چون دوست داشتن از یک طرف نیازمند آن 'من' است که دوست میدارد و از طرف دیگر دوست داشتن به هستی تعلق دارد و از نویی فاصله دارد و هر دوست داشتنی یک فتنه است که هستی سر راه ما قرار می دهد و عشق از درون نیستی آنرا برهم میزند
در حقیقت عشق پرده ای است که جلال دین آن را می درد و از آن عبور میکند
فتنه عشق را با فرهنگ خود خاموش میکند و فرهنگ عشق نوینی را بنیاد می میگذارد و عشق را از نیستی به هستی می آورد
چون از من به کمک دوست رها میشود و این راز را هرچند گفتنی نیست بلکه شدنی است برای ما بازگو میکند