غزل شمارهٔ ۱۴۴
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
حاشیه ها
این غزل با صراحت و آشکارا مقام شمس را بالاتر از هر وجودی در هستی میبرد از پیامبران خدا ونیز خود خدا
اگر بخواهیم دلیلی برای آن بجوییم سه گونه میتوان اندیشید، نخست ستیز آشکار با کسانی که شمس را میکشند و دوم حضور واقعی شمس که میتواند او را از هر موجود ذهنی و تاریخی برتر سازد و سوم نقشی که شمس در تحول جلالدین داشته و او را از یک فرد دینخو و پایبند به عرفان دینی رها ساخته وبه یک انسان آزاد و رها و آفرینشگر دگرگون ساخته واینک دوری و نبودن او اینچنین او را بزرگ نمایان میسازد
همایون جان
شما هم برای خودت میروی بالا منبر و لاطائلات میبافی...
یعنی این جناب شمس که به تعبیر شما (در نگاه مولوی) از خدا هم بالاتر بوده زمین و زمان را پدید آورد؟!!! آنوقت همین بابا را "کسانی" کشتند؟!!! عجب خدایی!!!
همه اینها هم بابت فقط یک قطره خون که از او به جای مانده بود!!! والله اگر خون دماغ هم شده بود بیش از یک قطره خون به جای میماند چه رسد به قتل... تازه مقبره اش در قونیه و دیگری در آذربایجان خودمان را چگونه حلاجی کنیم؟...
می گوید:
"کز خداوند شمس دین افتد به طور اندر صدا"
یعنی موسی مجنون شده بود از آرزو که مگر از بانگ خداوند شمس الدین به کوه طور فرستاده/نازل شود...آنوقت اینرا شما تبدیل کردی که مقامش بالاتر از خود خداست؟!!!
جل الخالق
درود بابک جان، ازاینکه نوشتهام خشم تورا برانگیخت تا پاسخی برآن بنویسی و هشداری، سپاسگزار و شادمانم، از نگاه من خدا چیزی یا جایگاهی یا مقامی نیست که بتوان آنرا شناخت و برایش به هرگونه داوری و یاوری برخاست. از نگاه جلالدین و عارفان ناب، خدا که همه هستی و کردگاری و آفریدگاری است به گونه روشنایی در آدم پدیدار میشود و اگر خدا جایگاهی داشته باشد بیگمان در هستی آدمی است نه جایی دیگر، هرگونه رنجشی در این باره نشان رنگی از باورهای دینی و خشک اندیشی است هرچند اینکه هیچکس و هیچ چیزی برتر از خدا نیست هم درست است اما بیرون از هستی و اندیشه ماست
آدمی هنگامی عارف و رازآشنا میشود که خدا را در خود ببیند نه بیرون و شمسدین یار جانی جلالدین است و اوست که شمس را یافته است، ما تنها نوشته های بی ارزشی در باره شمس شنیدهایم
دیگر آنکه غزل شیوهای بسیار ویژه از سخن گفتن است که با بیت نخستین پدید می آید و به اوج پرواز میرود و سپس فرود می آید چون پرواز آدمی هیچ مرزی ندارد این غزل هم فرودی ندارد و بالا و بالاتر میرود تا آنکه در بیت پایان هستی را برای شمس به سجده و فرود در میآورد بسیار غزل جانانهایست بویژه آنکه اوج آن را نگاه کنیم که پر در پر و پرده در پرده پوشیده و آشکار میشود. زنده باشی و در پرواز