گنجور

غزل شمارهٔ ۱۴۴

عقل دریابد تو را یا عشق یا جانِ صفا ؟
لوح محفوظت شناسد یا ملایک بر سما ؟
جبرئیلت خواب بیند یا مسیحا یا کلیم ؟
چرخ شاید جای تو یا سدره‌ها یا منتها ؟
طور موسی بارها خون گشت در سودای عشق
کز خداوند شمس دین افتد به طور اندر صدا
پر در پر بافته رشکِ احد گردِ رُخش
جانِ احمد نعره‌زن از شوق او واشوقنا
غیرت و رشک خدا آتش زند اندر دو کون
گر سر مویی ز حُسنش بی‌حجاب آید به ما
از ورای صد هزاران پرده حُسنش تافته
نعره‌ها در جان فتاده مرحبا شه مرحبا
سجده‌ی تبریز را خم درشده سروِ سهی
غاشیه تبریز را برداشته جانِ سها

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

عقل دریابد تو را یا عشق یا جانِ صفا ؟
لوح محفوظت شناسد یا ملایک بر سما ؟
هوش مصنوعی: آیا عقل تو را شناخت یا عشق و روح پاکت؟ آیا لوح محفوظ تو را می‌شناسد یا فرشتگان در آسمان؟
جبرئیلت خواب بیند یا مسیحا یا کلیم ؟
چرخ شاید جای تو یا سدره‌ها یا منتها ؟
هوش مصنوعی: آیا جبرئیل خواب می‌بیند، یا عیسی، یا موسی؟ ممکن است که تو در آسمان‌ها، یا در درخت سدر، یا در اوج هستی قرار داری؟
طور موسی بارها خون گشت در سودای عشق
کز خداوند شمس دین افتد به طور اندر صدا
هوش مصنوعی: کوه طور بارها طعم خون را در آرزوی عشق چشیده است، زیرا از خداوند، نور دین به کوه در می‌آید و صدا می‌زند.
پر در پر بافته رشکِ احد گردِ رُخش
جانِ احمد نعره‌زن از شوق او واشوقنا
هوش مصنوعی: پرای پر بافته‌ام، به گونه‌ای که زیبایی چهره‌اش باعث حسادت من شده است. جانی که از شوق او به وجد آمده، به عشق او فریاد می‌زند و این دلهره و شوق را درون خود احساس می‌کنم.
غیرت و رشک خدا آتش زند اندر دو کون
گر سر مویی ز حُسنش بی‌حجاب آید به ما
هوش مصنوعی: اگر یک تار مو از زیبایی او بدون حجاب به ما برسد، غیرت و حسادت خدا در دو جهان آتش به پا خواهد کرد.
از ورای صد هزاران پرده حُسنش تافته
نعره‌ها در جان فتاده مرحبا شه مرحبا
هوش مصنوعی: از پشت هزاران پرده‌ی زیبایی‌اش نداهایی به جان می‌نشیند و می‌گوید: آفرین، آفرین!
سجده‌ی تبریز را خم درشده سروِ سهی
غاشیه تبریز را برداشته جانِ سها
هوش مصنوعی: در این بیت به شکوه و زیبایی سجده‌ای در تبریز اشاره شده است. همچنین به بلندای سروِ استوار و زیبا که به نوعی نماد علو و افتخار است، پرداخته شده و حس عمیق و روحانی که این عناصر به انسان منتقل می‌کنند، بیان شده است. با یک تصویر شاعرانه، دلنشینی و معنای عمیق این مکان و اشیاء به تصویر کشیده می‌شود.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۱۴۴ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۱۴۴ به خوانش آرش خیرآبادی

حاشیه ها

1403/03/07 05:06
همایون

این غزل با صراحت و آشکارا مقام شمس را بالاتر از هر وجودی در هستی میبرد از پیامبران خدا و‌نیز خود خدا 

اگر بخواهیم دلیلی برای آن بجوییم سه گونه می‌توان اندیشید، نخست ستیز آشکار با کسانی که شمس را میکشند و دوم حضور واقعی شمس که می‌تواند او را از هر موجود ذهنی و تاریخی برتر سازد و سوم نقشی که شمس در تحول جلال‌دین داشته و او را از یک فرد دین‌خو و پایبند به عرفان دینی رها ساخته و‌به یک انسان آزاد و رها و آفرینشگر دگرگون ساخته و‌اینک دوری ‌و نبودن او اینچنین او را بزرگ نمایان میسازد

1403/03/07 13:06
بابک چندم

همایون جان

شما هم برای خودت میروی بالا منبر و لاطائلات میبافی...

یعنی این جناب شمس که به تعبیر شما (در نگاه مولوی) از خدا هم بالاتر بوده زمین و زمان را پدید آورد؟!!! آنوقت همین بابا را "کسانی" کشتند؟!!! عجب خدایی!!!

همه اینها هم بابت فقط یک قطره خون که از او به جای مانده بود!!! والله اگر خون دماغ هم شده بود بیش از یک قطره خون به جای میماند چه رسد به قتل... تازه مقبره اش در قونیه و دیگری در آذربایجان خودمان را چگونه حلاجی کنیم؟...

می گوید:

"کز خداوند شمس دین افتد به طور اندر صدا"

یعنی موسی مجنون شده بود از آرزو که مگر از بانگ خداوند شمس الدین به  کوه طور فرستاده/نازل شود...آنوقت اینرا شما تبدیل کردی که مقامش بالاتر از خود خداست؟!!! 

جل الخالق

1403/12/20 18:02
همایون

درود بابک جان، ازاینکه نوشته‌ام خشم تورا برانگیخت تا پاسخی برآن بنویسی و هشداری، سپاسگزار و شادمانم، از نگاه من خدا چیزی یا جایگاهی یا مقامی نیست که بتوان آنرا شناخت و برایش به هرگونه داوری و یاوری برخاست. از نگاه جلال‌دین و عارفان ناب، خدا که همه هستی و کردگاری و آفریدگاری است به گونه روشنایی در آدم پدیدار میشود و اگر خدا جایگاهی داشته باشد بیگمان در هستی آدمی است نه جایی دیگر، هرگونه رنجشی در این باره نشان رنگی از باورهای دینی و خشک اندیشی است هرچند اینکه هیچکس و هیچ چیزی برتر از خدا نیست هم درست است اما بیرون از هستی و اندیشه ماست 

آدمی هنگامی عارف و رازآشنا میشود که خدا را در خود ببیند نه بیرون و شمس‌دین یار جانی جلال‌دین است و اوست که شمس را یافته است، ما تنها نوشته های بی ارزشی در باره شمس شنیده‌ایم 

دیگر آنکه غزل شیوه‌ای بسیار ویژه از سخن گفتن است که با بیت نخستین پدید می آید و به اوج پرواز می‌رود و سپس فرود می آید چون پرواز آدمی هیچ مرزی ندارد این غزل هم فرودی ندارد و بالا و بالاتر می‌رود تا آنکه در بیت پایان هستی را برای شمس به سجده و فرود در می‌آورد بسیار غزل جانانه‌ایست بویژه آنکه اوج آن را نگاه کنیم که پر در پر و پرده در پرده پوشیده و آشکار میشود. زنده باشی و در پرواز