گنجور

غزل شمارهٔ ۱۳۸۷

هین، خیره خیره می‌نگر اندر رخ صفراییم
هر کس که او مکی بود داند که من بطحاییم
زان لاله روی دلستان روید ز رویم زعفران
هر لحظه زان شادی فزا بیش است کارافزاییم
مانند برف آمد دلم، هر لحظه می‌کاهد دلم
آن جا همی‌خواهد دلم زیرا که من آن جاییم
هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بی‌خویشتر
خواهی بیا در من نگر کز شید جان شیداییم
آن برف گوید دم به دم: «بگدازم و سیلی شوم
غلطان سوی دریا روم، من بحری و دریاییم»
تنها شدم، راکد شدم، بُفسردم و جامد شدم
تا زیر دندان بلا چون برف و یخ می‌خاییم
چون آب باش و بی‌گره! از زخم دندان‌ها بجه
من تا گره دارم یقین می‌کوبی و می‌ساییم
برف آب را بگذار هین، فقّاع‌های خاص بین
می‌جوشد و بر می‌جهد که تیزم و غوغاییم
هر لحظه بخروشان‌ترم، برجسته و جوشان‌ترم
چون عقل بی‌پر می‌پرم، زیرا چو جان بالاییم
بسیار گفتم ای پدر، دانم که دانی این قدر
که چون نیم بی‌پا و سر، در پنجهٔ آن ناییم
گر تو ملولستی ز من، بنگر در آن شاه زمن
تا گرم و شیرینت کند آن دلبر حلواییم
ای بی‌نوایان را نوا، جان ملولان را دوا
پران کنندهٔ جان، که من از قافم و عنقاییم
من بس کنم بس از حنین، او بس نخواهد کرد از این
من طوطیم عشقش شکر، هست از شکر گویاییم

اطلاعات

وزن: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

هین، خیره خیره می‌نگر اندر رخ صفراییم
هر کس که او مکی بود داند که من بطحاییم
هوش مصنوعی: به دقت و با تعجب به چهره طلایی من نگاه کن. هرکس که اهل مکه باشد می‌داند که من اهل سرزمین بطحاء هستم.
زان لاله روی دلستان روید ز رویم زعفران
هر لحظه زان شادی فزا بیش است کارافزاییم
هوش مصنوعی: از زیبایی چهره محبوبم مانند گل لاله می‌روید و از چهره‌ام زعفران می‌کارد. هر لحظه، به خاطر شادی‌ای که به من می‌بخشد، بر کارهایم افزوده می‌شود.
مانند برف آمد دلم، هر لحظه می‌کاهد دلم
آن جا همی‌خواهد دلم زیرا که من آن جاییم
هوش مصنوعی: دل من هر لحظه مثل برف ذوب می‌شود و بی‌تابی می‌کند. آنجا که می‌خواهم باشم، جایی است که حس می‌کنم واقعیتم را در آنجا پیدا می‌کنم.
هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بی‌خویشتر
خواهی بیا در من نگر کز شید جان شیداییم
هوش مصنوعی: هر جایی که زندگی بیشتری وجود داشته باشد و مردم در آنجا به خودشان کمتر توجه کنند، به من نگاه کن. زیرا ما از عشق و شوق جان، شیدا هستیم.
آن برف گوید دم به دم: «بگدازم و سیلی شوم
غلطان سوی دریا روم، من بحری و دریاییم»
هوش مصنوعی: برف می‌گوید که مدام خود را به دریا می‌زنم و به سمت آن می‌غلطم. من خودم دریا هستم و وابسته به دریا.
تنها شدم، راکد شدم، بُفسردم و جامد شدم
تا زیر دندان بلا چون برف و یخ می‌خاییم
هوش مصنوعی: تنها و بی‌حرکت شدم، چنان که فاسد و ساکت گشتتم، تا در برابر آلام زندگی، همچون برف و یخ، ذوب شوم.
چون آب باش و بی‌گره! از زخم دندان‌ها بجه
من تا گره دارم یقین می‌کوبی و می‌ساییم
هوش مصنوعی: به مانند آب باش و بی‌نقص و صاف. از درد و زخم‌هایی که داری بگذر و به من نزدیک شو؛ چون هنوز گره‌هایی در زندگی من وجود دارد، مطمئنم که تو به من کمک می‌کنی و من را آرام می‌کنی.
برف آب را بگذار هین، فقّاع‌های خاص بین
می‌جوشد و بر می‌جهد که تیزم و غوغاییم
هوش مصنوعی: برف را کنار بگذار و تماشا کن که چگونه جوش و خروش خاصی در آب به وجود می‌آید و به جلو می‌جهد. من تند و پرشور هستم.
هر لحظه بخروشان‌ترم، برجسته و جوشان‌ترم
چون عقل بی‌پر می‌پرم، زیرا چو جان بالاییم
هوش مصنوعی: من در هر لحظه بیش از پیش پرشور و پرانرژی هستم، مانند عقل ناآرام که بی‌وقفه در حال پرواز است؛ زیرا هم‌چون جانم در اوج هستم.
بسیار گفتم ای پدر، دانم که دانی این قدر
که چون نیم بی‌پا و سر، در پنجهٔ آن ناییم
هوش مصنوعی: من بارها به پدرم گفتم که می‌دانم تو هم می‌دانی که وقتی ما نیمه‌جان و بدون پا و سر در چنگ آن وجود می‌افتیم، چه وضعیتی خواهیم داشت.
گر تو ملولستی ز من، بنگر در آن شاه زمن
تا گرم و شیرینت کند آن دلبر حلواییم
هوش مصنوعی: اگر از من ناراحت هستی، به آن شاه توجه کن که می‌تواند گرم و شیرینت کند، مانند دلبر من که مانند حلوایی خوشمزه است.
ای بی‌نوایان را نوا، جان ملولان را دوا
پران کنندهٔ جان، که من از قافم و عنقاییم
هوش مصنوعی: ای بی‌نوایان، نوا و آهنگ شما مونس دل‌های غمگین است. من که از قافله عشق و پرواز به دور هستم و مانند عنقای افسانه‌ای می‌باشم.
من بس کنم بس از حنین، او بس نخواهد کرد از این
من طوطیم عشقش شکر، هست از شکر گویاییم
هوش مصنوعی: من دیگر از صدای او خسته شده‌ام، اما او همچنان به یاد من خواهد بود. من مانند طوطی‌ای هستم که عشقش شیرین است و از آن شیرینی همیشه سخن می‌گویم.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۱۳۸۷ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۱۳۸۷ به خوانش فاطمه زندی

حاشیه ها

1394/10/28 03:12
یغما

بیت 5 - بگدازم با معنی تر است

1396/09/21 11:12
نادر..

هر لحظه زان شادی فزا بیش است کارافزاییم...

1397/02/24 02:04
همایون

سرزمینی هست که هر که در آن شهر زندگی‌ کند مرا می‌‌شناسد به چهره من نگاه کن من از آن شهر می‌‌آیم که اهالی آن اینگونه ا‌ند
صورت آنان زرد است و نوری (شید) از درون به جان آنان می‌‌تابد که سرما را از آنان می‌‌گیرد و جمادی و افسردگی که نتیجه باور‌های خشک است را دور می‌‌سازد
ما گرفتار بیماری عشق هستیم و این بیماری را به همه می‌‌دهیم، زردی ما از بی‌ خویشی ماست چون از راه صورت و ظاهر کار نمی کنیم
بلکه از راه درون به جایی‌ وصل هستیم که دائماً به ما نیرو می‌‌بخشد و کار ما را گسترش می‌‌دهد و چون رودی خروشان ما را به سوی دریائی می‌‌راند و هر که از ما بنوشد و سخن ما را بشنود می‌‌داند که این آب معمولی‌ نیست بلکه چون شرابی گیرا و آتشین است
ما اهل گوش نشینی نیستیم بلکه همیشه در میدان و با یاران هستیم زیرا زندگی‌ در ما جریان دارد بر عکس آنان که فقط برای خود زندگی‌ می‌‌کنند و زندگی‌ را در محدوده کوچک خود حبس کرده ا‌ند
زندگی‌، این گونه افراد را چون تکه‌های یخ و کلوخ می‌‌ساید و خورد می‌‌کند زیرا زندگی‌ با روانی‌ و لطافت کار می‌‌کند و خشکی و درشتی را بر نمی تابد
آن که در درون ما کار می‌‌کند مانند سیمرغ است که در کوه قاف نشسته است و یاری دهنده درماندگان و دل تنگان است اگر تو از تکرار من خسته می‌‌شوی به آن شاه زمین و زمان و آن سیمرغ نگاه کن و آن را از دست نده و با آن ارتباط بر قرار کن زیرا با حرف نمی توان وصف شیرینی‌ و گرما را کرد بلکه باید آنرا چشید و حس نمود ولی من هم نمی توانم دست از گفتن باز دارم چون این شکر پیوسته به من می‌‌رسد و من هم پیوسته آنرا با یاران در میان می‌‌گذارم
به شهر عشق خوش آمدید خانه‌ای کنار خانه جلال دین اجاره کنید و بجای پرداخت کرایه هر روز به صرف شراب و شیرینی‌ مهمان او باشید

1398/10/19 22:01
مهران

آفرین همایون آفرین