گنجور

غزل شمارهٔ ۱۳۳۹

مهم را لطف در لطفست از آنم بی‌قرار ای دل
دلم پرچشمه حیوان تنم در لاله زار ای دل
به زیر هر درختی بین نشسته بهر روی شه
ملیحی یوسفی مه رو لطیفی گلعذار ای دل
فکنده در دل خوبان روحانی و جسمانی
ز عشق روح و جسم خود ز سوداها شرار ای دل
درآکنده ز شادی‌ها درون چاکران خود
مثال دانه‌های در که باشد در انار ای دل
به بزم او چو مستان را کنار و لطف‌ها باشد
بگیرد آب با آتش ز عشقش هم کنار ای دل
در آن خلوت که خوبان را به جام خاص بنوازد
بود روح الامین حارس و خضرش پرده دار ای دل
چو از بزمش برون آید کمینه چاکرش سکران
ز ملک و ملک و تخت و بخت دارد ننگ و عار ای دل
جهان بستان او را دان و این عالم چو غاری دان
برون آرد تو را لطفش از این تاریک غار ای دل
گلستان‌ها و ریحان‌ها شقایق‌های گوناگون
بنفشه زارها بر خاک و باد و آب و نار ای دل
که این گل‌های خاکی هم ز عکس آن همی‌روید
تو خاکی می‌خوری این جا تو را آن جا چه کار ای دل
بزن دستی و رقصی کن ز عشق آن خداوندان
که چون بوسی از او یابی کند آفت کنار ای دل
به جان پاک شمس الدین خداوند خداوندان
که پرها هم از او یابی اگر خواهی فرار ای دل
به خاک پای تبریزی که اکسیرست خاک او
که جان‌ها یابی ار بر وی کنی جانی نثار ای دل
کنون از هجر بر پایم چنین بندیست از آتش
ز یادش مست و مخمورم اگر چندم نزار ای دل
مثال چنگ می‌باشم هزاران نغمه‌ها دارد
به لحن عشق انگیزش وگر نالید زار ای دل
به سودای چنان بختی که معشوق از سر دستی
به دستم داده بود از لطف دنبال مهار ای دل
بگرد مرکبم بودی به زیر سایه آن شاه
هزاران شاه در خدمت به صف‌ها در قطار ای دل
از این سو نه از آن سوی جهان روح تا دانی
که آن جا که نه امسالست و آن سالست پار ای دل
چو دیدم من عنایت‌ها ز صدر غیب شمس الدین
شدم مغرور خاصه مست و مجنون خمار ای دل
چنان حلمی و تمکینی چنان صبر خداوندی
که اندر صبر ایوبش نتاند بود یار ای دل
عنان از من چنان برتافت جایی شد که وهم آن جا
به جسم او نیابد راه و نی چشمش غبار ای دل
به درگاه خدا نالم که سایه آفتابی را
به ما آرد که دل را نیست بی او پود و تار ای دل
امیدست ای دل غمگین که ناگاهان درآید او
تو این جان را به صد حیله همی‌کن داردار ای دل

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

مهم را لطف در لطفست از آنم بی‌قرار ای دل
دلم پرچشمه حیوان تنم در لاله زار ای دل
هوش مصنوعی: دل من بی‌صبر و قرار است، چون عشق و محبت به من نثار می‌شود. حس می‌کنم که وجودم مانند چشمه‌ای حیات‌بخش در دشت‌های زنده و زیبا جاری است.
به زیر هر درختی بین نشسته بهر روی شه
ملیحی یوسفی مه رو لطیفی گلعذار ای دل
هوش مصنوعی: در زیر هر درختی، به تماشای زیبایی جوانی خوش‌چهره با چهره‌ای مهربان و لطیف نشسته‌ای. ای دل، به این مناظر زیبا توجه کن.
فکنده در دل خوبان روحانی و جسمانی
ز عشق روح و جسم خود ز سوداها شرار ای دل
هوش مصنوعی: دل‌های زیبا و پاک از عشق و محبت پر شده‌اند، روح و جسم خود را به خاطر احساسات عمیق و شوقی که دارند، داغ و آتشین کرده‌اند. ای دل، در این هیجان و شور زندگی کن.
درآکنده ز شادی‌ها درون چاکران خود
مثال دانه‌های در که باشد در انار ای دل
هوش مصنوعی: دل شاد و پر از خوشی است، همان‌طور که دانه‌های انار درون میوه قرار دارند، چاکران و خدمتگزاران نیز در دل ما جا دارند و وجودشان مظهر شادی و سرور است.
به بزم او چو مستان را کنار و لطف‌ها باشد
بگیرد آب با آتش ز عشقش هم کنار ای دل
هوش مصنوعی: در مجالس او، وقتی مستان شادی می‌کنند و محبت‌ها در میان است، دل باید از عشق او، مانند آبی در آتش، خواسته‌ها و احساساتش را کنار بگذارد.
در آن خلوت که خوبان را به جام خاص بنوازد
بود روح الامین حارس و خضرش پرده دار ای دل
هوش مصنوعی: در آن مکان خاص که خوبان به شوق و شادی مورد نوازش قرار می‌گیرند، روح‌الامین نگهبان و خضر راهنمای آنجا است، ای دل!
چو از بزمش برون آید کمینه چاکرش سکران
ز ملک و ملک و تخت و بخت دارد ننگ و عار ای دل
هوش مصنوعی: وقتی که او از مهمانی بیرون می‌آید، من که خدمتگزار کوچکش هستم، از خوشحالی تحت تأثیر قرار می‌گیرم. اما برای خودم و دیگران، داشتن مقام، حکومت و خوش‌شانسی عیب و ننگی است. ای دل، این وضعیت را درک کن.
جهان بستان او را دان و این عالم چو غاری دان
برون آرد تو را لطفش از این تاریک غار ای دل
هوش مصنوعی: به جهان بستر او بنگر و این دنیا را همچون یک غار تصور کن. عشق و لطف او تو را از این غار تاریک به بیرون خواهد آورد، ای دل.
گلستان‌ها و ریحان‌ها شقایق‌های گوناگون
بنفشه زارها بر خاک و باد و آب و نار ای دل
هوش مصنوعی: با دل شاد و خوشحالی در میان گل‌ها و بوته‌های خوشبو، شقایق‌ها و گل‌های بنفشه، به زیبایی‌های طبیعت نگاه کن و از آن لذت ببر.
که این گل‌های خاکی هم ز عکس آن همی‌روید
تو خاکی می‌خوری این جا تو را آن جا چه کار ای دل
هوش مصنوعی: این گل‌های زمینی نیز از تصویر آن حقیقت زنده می‌شوند. تو در این دنیا از خاک می‌خوری، اما دل‌ت باید بداند که در آنجا، در مرتبه‌ای بالا، چه نقشی داری.
بزن دستی و رقصی کن ز عشق آن خداوندان
که چون بوسی از او یابی کند آفت کنار ای دل
هوش مصنوعی: دست به کار شو و به خاطر عشق خداوندان برقص، چرا که با بوسه‌ای از او می‌توانی از آفت‌ها و مشکلات رهایی یابی، ای دل.
به جان پاک شمس الدین خداوند خداوندان
که پرها هم از او یابی اگر خواهی فرار ای دل
هوش مصنوعی: به جان پاک شمس الدین، کسی که برتر از همه خداوندان است و حتی اگر بخواهی فرار کنی، می‌توانی نیروی او را در پرهایت حس کنی.
به خاک پای تبریزی که اکسیرست خاک او
که جان‌ها یابی ار بر وی کنی جانی نثار ای دل
هوش مصنوعی: به پای خاک تبریز که گویی درمان همه دردهاست، اگر بر آن بوسه بزنی، می‌توانی روح تازه‌ای بیابی. ای دل، باید جانت را فدای آن کنی.
کنون از هجر بر پایم چنین بندیست از آتش
ز یادش مست و مخمورم اگر چندم نزار ای دل
هوش مصنوعی: از جدایی او دچار حالی شدم که مانند دل سوزان و مست از یاد او هستم، هرچند که حال دل ضعیف و نزار است.
مثال چنگ می‌باشم هزاران نغمه‌ها دارد
به لحن عشق انگیزش وگر نالید زار ای دل
هوش مصنوعی: من شبیه یک چنگ هستم که صدای زیبای زیادی دارد و این آوازها از عشق برمی‌خیزد، اما اگر دل شکسته و غمگین باشی، هیچیک از این نغمه‌ها را نمی‌شنوی.
به سودای چنان بختی که معشوق از سر دستی
به دستم داده بود از لطف دنبال مهار ای دل
هوش مصنوعی: در آرزوی آن بختی هستم که محبوب به من داده بود، پس ای دل، با لطف و محبت به دنبال هدایت خود باش.
بگرد مرکبم بودی به زیر سایه آن شاه
هزاران شاه در خدمت به صف‌ها در قطار ای دل
هوش مصنوعی: بدان که من چون اسبی هستم که در زیر سایه آن شاه بزرگ دو هزار پادشاه دیگر در خدمت او صف کشیده‌اند. ای دل، این را در نظر داشته باش.
از این سو نه از آن سوی جهان روح تا دانی
که آن جا که نه امسالست و آن سالست پار ای دل
هوش مصنوعی: از این طرف و آن طرف دنیا، روح را درک کن تا بفهمی که آنجا جایی است که نه زمان حال وجود دارد و نه زمان گذشته. ای دل!
چو دیدم من عنایت‌ها ز صدر غیب شمس الدین
شدم مغرور خاصه مست و مجنون خمار ای دل
هوش مصنوعی: وقتی که لطف و توجهات را از عالم غیب دیدم، به خاطر خیره شدن به نور بزرگ شمس‌الدین، به شدت مغرور شدم و حالتی شبیه به مستی و جنون به من دست داد. ای دل!
چنان حلمی و تمکینی چنان صبر خداوندی
که اندر صبر ایوبش نتاند بود یار ای دل
هوش مصنوعی: با ویژگی‌های آرامش و خویشتن‌داری تو، به اندازه‌ای صبر و بردباری وجود دارد که حتی یاری برای ایوب در صبرش نمی‌تواند باشد. ای قلب!
عنان از من چنان برتافت جایی شد که وهم آن جا
به جسم او نیابد راه و نی چشمش غبار ای دل
هوش مصنوعی: عنانش را از دست دادم و به جایی رسیدم که خیال حتی نتواند نزدیک او شود و نه چشمانش به غبار ببیند. ای دل، این حال را درک کن.
به درگاه خدا نالم که سایه آفتابی را
به ما آرد که دل را نیست بی او پود و تار ای دل
هوش مصنوعی: در برابر خداوند شکایت می‌کنم که ای کاش او سایه‌ای از نور را به ما ببخشد، زیرا دل ما بدون آن نور، تیره و بی‌روح است. ای دل، بی‌آن نور زنده نخواهی ماند.
امیدست ای دل غمگین که ناگاهان درآید او
تو این جان را به صد حیله همی‌کن داردار ای دل
هوش مصنوعی: ای دل غمگین، امیدوار باش که ناگهان شادی و خوشی به سراغت خواهد آمد. تو با وجود تمام تلاش‌هایت برای حفظ روحیه‌ات، ببین که چگونه این جان و وجودت نیازمند آن خوشی است.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۱۳۳۹ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1396/08/11 23:11
همایون

لطافت و بیان لطف هستی‌ به زبان شعر و شاعر نیازمند است
و اندیشه یی که توان درک شکوه و توانمندی و فراوانی لطف و چشمه جوشان آنرا و گوناگونی آفریده‌های اش
هیچ شاعری چون جلال دین مفتون و واله و غرق در این لطف نبوده است او این مستی و شادی را مدیون شمس است
و هر وقت میخواهد از لطف هستی‌ که سر چشمه همه چیز است بگوید ناگهان آرزوی دیدن شمس به سراغش میاید
زیرا میداند که هر کاری از لطافت ساخته است و بر عکس هیچ کاری از جماد و افسردگی بر نمی‌‌آید مگر آنکه یک سرش به نرمی و لطف وصل باشد
راز جلال دین همین آشنایی با ذات لطیف هستی‌ و پی‌ بردن به توانایی آن‌ و نزدیکی هر چه بیشتر به آن‌ است
امروز علم هم به لطافت ماده و چشمه جوشان این لطافت نزدیک تر‌ میشود

1397/06/13 02:09
حمید

با سلام،
بدنبال ترجمه این غزل به زبان ترکی استانبولی هستم، اگر کسی از یاران بتواند کمکم کند، بینهایت سپاسگزار خواهم شد.
حق نگهدارتان.

1398/04/02 13:07
ناصر از آنکارا

تقدیم به جناب‌ جمید - انشاالله که به دردتان بخورد .
غزل 1339
ترجمه شده توسط
HASAN ALI YÜCEL
از جلد پنجم
LXV
Ay yüzlü güzelim, lûtuf üstüne lûtfetmede; o yüzden kararım yok a gönül. Gönlüm abıhayat kaynağında, bedenim lâlelikte a gönül.
Her ağacın altına, padişahın yüzünü görmek için bir alımlı dilber, bir ay yüzlü Yusuf, bir gül yanaklı güzel oturmuş a gönül.
Can güzellerinin gönüllerine de kendi canının, teninin aşkından bir kıvılcım salmış, beden güzellerinin gönüllerine de a gönül.
Narın içindeki taneler gibi kullarının gönüllerine neşeler doldurmuş a gönül.
Meclisinde sarhoşlar kucaklaşmaya, lûtuflarla sevişmeye başladı mı, su da onun aşkıyla tutar, ateşle kucaklaşmaya koyulur a gönül.
Güzelleri kendi öz kadehiyle okşadığı o halvette Rûhü’l-Emin bekçidir, Hızır perdeci a gönül.
En aşağılık kulu, sarhoş bir halde meclisinden çıktı mı, mala mülke de boş verir, saltanata, tahta da, bahta, devlete de; bunların hepsini ayıp görür, âr sayar a gönül.
Onun bahçesini dünya say; şu dünyaysa bil ki bir mağaradır âdeta; lûtfu seni şu daracık mağaradan çıkarır a gönül.
Toprağın, yelin, suyun, ateşin üstünde gül bahçeleri var, reyhanlar var, çeşit çeşit, renk renk şakayıklar var, lâlelikler var a gönül.
Şu topraktan biten çiçekler de onun aksinden bitmede; sen burda toprak yemedesin; orda ne işin var senin a gönül.
O efendiler efendisinin aşkıyla el çırp, oyna; onun bir öpücüğünü elde ettin mi, âfetler bir yanda kalır gider a gönül.
Efendiler efendisi Şemseddin’in tertemiz canına and olsun ki kaçmak bile istesen gene ondan kol kanat elde edersin a gönül.
Tebrizli’nin ayağının bastığı toprağa and olsun, ona can feda edersen canlar bulursun; zaten bastığı toprak iksirdir a gönül.
Şimdi ayağımda ayrılıktan öyle bir ateşten bağ var ki… Bu kadar zayıfım amma onu andım mı, öylesine mahmurum, öylesine sarhoşum ki a gönül.
Onun aşk koparan şivesiyle ağlayıp inlemeye koyuldum mu, çeng gibi binlerce nağmelerim var a gönül.
Böyle bir bahta ulaşma sevdasındayım; çünkü sevgili yardımda bulunmuştu, lûtfetmişti de yuları elime vermişti a gönül.
Bineğimin çevresinde, o padişahın gölgesinde, binlerce padişah hizmet için saflar kurmuştu a gönül.
Bu lûtuf, bu yandan değildi, o yandan, can dünyasındandı; bil ki orda ne bu yıl vardır, ne bıldırki yıl, ne de öbür yıl a gönül.
Şemseddin’in gizli âleminin ta özünden yardımlar gördüm de ululandım; hele öylesine sarhoş oldum, çaldırdım, mahmurlaştım ki a gönül.
O kadar hilmim vardı, o kadar oturamaklıydım, ağırbaşlıydım, öyle efendice bir sabrım vardı ki Eyyub bile benim kadar sabredemezdi a gönül.
Yular öylesine çıktı elimden, öyle bir yere vardım, oraya yol bulması şöyle dursun, izinin tozu bile vehmin gözlerine görünmez a gönül.
Tanrı tapısına niyaz ediyorum; o güneşin gölgesini salsın bize; çünkü onsuz, gönlün ne arışı var, ne argacı a gönül.
A gamlı gönül, ümidim var, ansızın gelebilir; sen bir eğle, yüzlerce düzenle oyala şu canı a gönül.
شاد باشید : ناصر از آنکارا

1401/01/24 15:03
حمید

با عرض ادب وسلام جناب ناصر عزیز، بینهایت از لطف شما سپاسگزارم.... حق نگهدارتان.. ارادتمند ، حمید

1401/10/06 12:01
hızır

از غزل های مولانا واقعا خیلی خوشم میاد.