گنجور

غزل شمارهٔ ۱۲۰۶

سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس
زانک حوالی عسل نیش زنان بود مگس
روی ویست گلستان مار بود در او نهان
جعد ویست همچو شب مجمع دزد و هر عسس
کان زمردی مها دیده مار برکنی
ماه دوهفته‌ای شها غم نخوریم از غلس
بی‌تو جهان چه فن زند بی‌تو چگونه تن زند
جان و جهان غلام تو جان و جهان توی و بس
نصرت رستمان توی فتح و ظفررسان توی
هست اثر حمایتت گر زره‌ست وگر فرس
شمس تو معنوی بود آن نه که منطوی بود
صد مه و آفتاب را نور توست مقتبس
چرخ میان آب تو بر دوران همی‌زند
عقل بر طبیبیت عرضه همی‌کند مجس
ذره به ذره طمع‌ها صف زده پیش خوان تو
سجده کنان و دم زنان بهر امید هر نفس
دست چنین چنین کند لطف که من چنان دهم
آنچ بهار می‌دهد از دم خود به خار و خس
خاک که نور می‌خورد نقره و زر نبات او
خاک که آب می‌خورد ماش شدست یا عدس
رنگ جهان چو سحرها عشق عصای موسوی
باز کند دهان خود درکشدش به یک نفس
چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود
چند گریز می‌کنی بازنگر که نیست کس
بس کن و بس که کمتر از اسب سقای نیستی
چونک بیافت مشتری باز کند از او جرس

اطلاعات

وزن: مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس
زانک حوالی عسل نیش زنان بود مگس
هوش مصنوعی: هر وقت بر لب او زخم می‌افتاد، به خاطر این بود که دور و بر او را مگس‌های عسل‌نیش فرا گرفته بودند.
روی ویست گلستان مار بود در او نهان
جعد ویست همچو شب مجمع دزد و هر عسس
هوش مصنوعی: چهره تو مانند گلستانی است که در آن، مار پنهان شده است. همچنین، پیچ و تاب موی تو همچون شب تاریک و پر از دزدان و نگهبانان است.
کان زمردی مها دیده مار برکنی
ماه دوهفته‌ای شها غم نخوریم از غلس
هوش مصنوعی: اگر زمردی زیبا و درخشان همراه با نگاهی پر از جاذبه به ما توجه کند، به صورت یک ماه درخشان و زیبا در دو هفته می‌درخشد. در این صورت، نگرانی از سختی‌ها و غم‌ها برای ما بی‌معنا خواهد بود.
بی‌تو جهان چه فن زند بی‌تو چگونه تن زند
جان و جهان غلام تو جان و جهان توی و بس
هوش مصنوعی: بدون تو، دنیا چه کار می‌تواند بکند؟ بدون تو، چگونه می‌تواند زندگی ادامه پیدا کند؟ جان و جهان، همه وابسته به تو هستند و تنها تو هستی که اهمیت داری.
نصرت رستمان توی فتح و ظفررسان توی
هست اثر حمایتت گر زره‌ست وگر فرس
هوش مصنوعی: شما در زمینه پیروزی و موفقیت ما را یاری می‌کنید و این حمایت شما تأثیر زیادی دارد، خواه این حمایت از طریق استقامت باشد یا قدرت و شجاعت.
شمس تو معنوی بود آن نه که منطوی بود
صد مه و آفتاب را نور توست مقتبس
هوش مصنوعی: شمس، وجود معنوی و حقیقتی است که در دل شمایل و ظواهر نیست، بلکه همانند نوری است که از ماه و خورشید گرفته شده و بر همه چیز می‌تابد.
چرخ میان آب تو بر دوران همی‌زند
عقل بر طبیبیت عرضه همی‌کند مجس
هوش مصنوعی: چرخش آبی که در آن هستی، نشان‌دهنده‌ی دگرگونی و تغییر است. عقل انسان در تلاش است تا دانش و درک خود را درباره‌ی طبیعت و علم پزشکی به تصویر بکشد و نشان دهد.
ذره به ذره طمع‌ها صف زده پیش خوان تو
سجده کنان و دم زنان بهر امید هر نفس
هوش مصنوعی: به تدریج و کم‌کم، آرزوها و خواسته‌ها مانند صفی از افرادی که سجده می‌کنند و با امید به تو نزدیک می‌شوند، به سوی تو می‌آیند و هر لحظه به تو امید دارند.
دست چنین چنین کند لطف که من چنان دهم
آنچ بهار می‌دهد از دم خود به خار و خس
هوش مصنوعی: دست خداوند به قدری لطف و محبت دارد که من هم می‌توانم آنچه را که بهار به گل‌ها و گیاهان می‌دهد، از وجود خود به خارها و گیاهان بی‌ارزش ببخشم.
خاک که نور می‌خورد نقره و زر نبات او
خاک که آب می‌خورد ماش شدست یا عدس
هوش مصنوعی: خاکی که نور sunlight را دریافت می‌کند، به نقره و طلا تبدیل می‌شود، و خاکی که آب می‌خورد، می‌تواند ماشی یا عدسی را بپروراند. این به معنای این است که وجود نور و آب می‌تواند بر کیفیت و نوع محصولاتی که از خاک به دست می‌آید، تأثیر بگذارد.
رنگ جهان چو سحرها عشق عصای موسوی
باز کند دهان خود درکشدش به یک نفس
هوش مصنوعی: رنگ و حال و هوای دنیا همانند صبحگاهان است که عشق می‌تواند سختی‌ها و موانع را کنار بزند و به شکلی قدرتمند بر آن غلبه کند. عشق مانند عصای موسی، می‌تواند افق‌ها را روشن کند و به زندگی طراوت بخشد.
چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود
چند گریز می‌کنی بازنگر که نیست کس
هوش مصنوعی: دل، چرا اینقدر از تصویر و خیالات خود هراس داری؟ چرا مدام فرار می‌کنی؟ دوباره نگاه کن که هیچ‌کس جز خودت وجود ندارد.
بس کن و بس که کمتر از اسب سقای نیستی
چونک بیافت مشتری باز کند از او جرس
هوش مصنوعی: دیگر بس کن و بدان که تو کمتر از اسب سقای نیستی، زیرا اگر بیفتی، مشتری (پرنده‌ای که جرس را می‌آویزد) جرس را از تو باز خواهد کرد.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۱۲۰۶ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1394/08/24 14:10
یوسف

سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس
زانک حوالی عسل نیش زنان بود مگس
هرکس به سمت لب تو و به بوسه پیش بیاد، از هر طرف کلی زخم میخوره، چونکه زنبور هرکی رو که به کندوش نزدیک بشه، نیش میزنه
هرکس به طمع هوس به عشق نزدیک بشه کلی شکنجه خواهد شد و زخم خواهد خورد چرا که عشق موضوعی نیست که برای چشیدن طعم بهش نزدیک شد!
روی ویست گلستان مار بود در او نهان
جعد ویست همچو شب مجمع دزد و هر عسس
صورت او به زیبایی گلستان می ماند، اما ماری در او نهفته است، گیسوان او به سیاهی شب است که هم دزد هم پاسبان هر دو در او مشغول به کار هستند.
درسته چهره ی یارت خیلی زیباست اما خطر های فراوانی توش پنهانه، هیچ زیبایی بدون خطر و دردسر نیست، باید حواست باشه که با چی می خوای مواجه بشی و چرا میخوای وارد این وادی بشی
بی‌تو جهان چه فن زند بی‌تو چگونه تن زند
جان و جهان غلام تو جان و جهان تویی و بس
جهان بدون تو چه حقه یا کلکی می تونه به آدم بزنه، چطور می تونه ساکت بمونه، هم دنیا هم نفس های تو، در خدمت تو هستن،بودن تو برابر هست با داشتن جان و جهان در آن واحد (با بودن تو کنارم، مالک همه چیز خواهم شد)
شمس تو معنوی بود آن نه که منطوی بود
صد مه و آفتاب را نور توست مقتبس
خورشید و گرمای تو از عالم معناست نه از این خورشیدی که همه جا رو رشن کرده، روشنایی که تو داری از صدتا نور مهتاب و خورشید بالاتره و برتره.
ذره به ذره طمع‌ها صف زده پیش خوان تو
سجده کنان و دم زنان بهر امید هر نفس
غذاها و مزه های فراوان با اشتیاق و اختیار خود به سوی سفره ای که تو داری سرازیر می شوند چرا که لیاقت میخواد بر سر سفره ی تو بودن!
دست چنین چنین کند لطف که من چنان دهم
آنچ بهار می‌دهد از دم خود به خار و خس
بخشندگی که دستان تو داره، به مانند سخاوتی هست که بهار داره در بخشیدن به زمین، خارها و انواع گیاهان
خاک که نور می‌خورد نقره و زر نبات او
خاک که آب می‌خورد ماش شدست یا عدس
خاکی که غذایش نور باشد، از او طلا و نقره می روید، و خاکی که با آب تغذیه شود از او ماش و عدس به عمل میاد. (کنایه از انسانهایی ست که به جانشان نور می تابد، و آنها رو به کیمیا تبدیل میکند اما انسانی که فقط با طعام زمینی تغذیه می کند فقط زاد و ولد می کنند! )
چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود
چند گریز می‌کنی بازنگر که نیست کس
تا کی می خواهی از خودت و افکار و خیالات درونت فرار کنی، یکبار می بینی که هیچ کس دیگه ای پشت سرت نیست. (دیگه وقت مرگت فرا رسیده و تو همه ی عمر از حقیقت گریزان بودی)

1395/01/23 06:03
مجید

این حاشیه را یکی از مراجعین سایت نوشته:
چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود
چند گریز می‌کنی بازنگر که نیست کس
تا کی می خواهی از خودت و افکار و خیالات درونت فرار کنی، یکبار می بینی که هیچ کس دیگه ای پشت سرت نیست. (دیگه وقت مرگت فرا رسیده و تو همه ی عمر از حقیقت گریزان بودی)
اینجا قصد نوشتن حاشیه ندارم؛ فقط پرسشی دارم که چرا باید کسی که درکی از شعر مولوی ندارد بر آن حاشیه بنویسد و سطح درک خودش را ترویج کند؟ و مانند ترجمه و تفاسیر من درآأوردی قرآن مدام با پرانتز باز کردن افکار خود را به مولانا نسبت دهد؟ دردناک است که
چند گریز می‌کنی بازنگر که نیست کس
را تفسیر کن یکه یعنی : تا کی می خواهی از خودت و افکار و خیالات درونت فرار کنی، یکبار می بینی که هیچ کس دیگه ای پشت سرت نیست. (دیگه وقت مرگت فرا رسیده و تو همه ی عمر از حقیقت گریزان بودی)
باید به این عزیز گفت: چند گریز می‌کنی بازنگر که نیست کس
تا کی می خواهی از خودت و افکار و خیالات درونت را عین حقیقت ببینی؛ یکدفعه می بینی که دیگه وقت مرگت فرا رسیده و تو همه ی عمر حقیقت را مطابق میلت تفسیر کردی با حقیقت مواجه می شوی

1395/01/23 22:03
روفیا

95 جان
مدیر گنجور میزبان ماست. هر چند ادبیات فارسی میراث پدران ماست لیک این همت والای ایشان بود که ضمن گرد آوری و طبقه بندی این حجم وسیع اطلاعات به ما فرصت همفکری و تبادل نظر پیرامون ادبیات ایران زمین را داد.
من هرگز چنین اراده و همتی نداشتم و چنین زحمتی به خود ندادم!
بر من است که همت ایشان را پاس دارم و بدانم که نقد نیز چون هر رفتار اجتماعی دیگری آداب خاص خود را دارد.

1395/01/24 06:03
بابک چندم

95 جان،
دقیقاً آنچه بانو روفیا فرمود، مضافاً آنکه در این ایام نوروز شرط وفا نباشد که به جای قدردانی از زحمات جناب حمید رضا بدو توهین نمود...

1395/01/24 07:03
بابک چندم

خدمت دو دوستی که در باب این بیت:
چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود
چند گریز می‌کنی بازنگر که نیست کس
به نقد پرداخته اند عرض شود که بنده کارشناس نیستم ولی این شاید به کار آید:
چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود...
در اینجا
نقش: ظاهر، جسم، شکل
خیال: آنچه از خیال آید و مخالف حقیقت باشد
می فرماید
ای دل چرا بترسی از ظاهر خود که از خیال خودت سرشته شده...یعنی که شکل و ظاهر و جسم تو را خیال خودت بوجود آورده
چند گریز می کنی باز نگر که نیست کَس...
چند گریز می کنی، یعنی چرا ذهنت دایم به این سو و آن سو می رود
باز نگر، یعنی دقت کن و دقیق بین
که نیست کَس، یعنی که اصلاً شخصی وجود ندارد که بخواهد ظاهر و شکل و جسمی داشته باشد
در اینجا به دل می گوید که آن شکل و ظاهرو جسمی که برای خود می بیند تخیلیست (و مثل خیال موقتی) و زاییده خیال خود دل.
و در بیت پیشین:
رنگ جهان چو سِحرها...
رنگ در اینجا به معنای رنگارنگ، و طریق و روش، و سه دیگر نیرنگ و خدعه همه را در بر دارد
یعنی که ماهیت جهان اینچنین است و سحر و افسون باشد
عشق عصایِ موسوی...
یعنی که عشق مانند عصای (staff) موسی است
باز کند دهان خود درکشدش به یک نفس...
آن روایت موسی و (به گمانم) کاهن فرعون بود که کاهن عصایش را تبدیل به مار کرد و موسی نیز عصای خود را تبدیل به ماری دیگر و مار موسی مار کاهن را بلعید.
و نماد آنکه حقیقت (عصای موسی) آنچه را که حقیقی نیست و فقط سحر و افسون باشد (عصای کاهن) را می بلعد
در اینجا عشق مانند عصای موسی سحر و افسون جهان (هستی) را می بلعد تا دل از حقایق ظاهری (تخیلی و چون خیال موقتی) به حقیقت راستین برسد...
شاعری انگلیسی که اگر حافظه خطا نکند به گمانم Byron بود، نیز چنین آورده:
(...Life is the Dream of the Soul) یعنی که زندگی خواب و رویای روح و روان است...

1395/01/24 11:03
۹۵

وقتی سخن از پا می رود از سر نباید سخن به میان آورد.