گنجور

غزل شمارهٔ ۱۱۲۹

عمر که بی‌عشق رفت، هیچ حسابش مگیر
آب حیات‌ست عشق، در دل و جانش پذیر
هر که جز این عاشقان، ماهیِ بی‌آب دان
مرده و پژمرده است، گر چه بود او وزیر
عشق چو بگشاد رخت، سبز شود هر درخت
برگ جوان بر دمد، هر نفس از شاخ پیر
هر که شود صید عشق، کی شود او صید مرگ؟
چون سپرش مه بود، کی رسدش زخم تیر؟
سر ز خدا تافتی، هیچ رهی یافتی؟
جانب ره بازگرد، یاوه مرو خیر خیر
تنگ شکر خر بلاش، ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو، ور نشوی رو بمیر
جملهٔ جان‌های پاک، گشته اسیران خاک
عشق فروریخت زر، تا برهاند اسیر
ای که به زنبیل تو، هیچ کسی نان نریخت
در بن زنبیل خود، هم بطلب ای فقیر
چست شو و مرد باش، حق دهدت صد قماش
خاک سیه گشت زر، خون سیه گشت شیر
مفخر تبریزیان، شمس حق و دین بیا
تا برهد پای دل، ز آب و گل همچو قیر

اطلاعات

وزن: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

عمر که بی‌عشق رفت، هیچ حسابش مگیر
آب حیات‌ست عشق، در دل و جانش پذیر
عشق  اصل زندگی و حیات حقیقی است. عمری که در آن عشق الهی نباشد، بی‌ارزش و بی‌ثمر است. عشق، همان آب حیات است که جان را زنده می‌کند.
هر که جز این عاشقان، ماهیِ بی‌آب دان
مرده و پژمرده است، گر چه بود او وزیر
مقام و موقعیت دنیوی بدون عشق، بی‌معناست. حتی اگر کسی وزیر (مقام دنیوی بالا)باشد، اما عشق الهی در وجودش نباشد، چون ماهی‌ای است در بیرون از آب؛ مرده و بی‌جان. این تأکید عرفانی بر فقر و بی‌چیزی ظاهریِ عاشقان و غنای باطنی‌شان است.
عشق چو بگشاد رخت، سبز شود هر درخت
برگ جوان بر دمد، هر نفس از شاخ پیر
عشق چون بر دل نشیند، حتی جان‌های پژمرده و پیر نیز جوان می‌شوند.
هر که شود صید عشق، کی شود او صید مرگ؟
چون سپرش مه بود، کی رسدش زخم تیر؟
کسی که در عشق واقعی غرق شده است، چگونه می‌تواند به مرگ گرفتار شود؟ عشق الهی او را از مرگ و فنا دور می‌کند. / وقتی کسی در عشق و نور الهی قرار دارد، مانند این است که یک سپر از مه از او محافظت می‌کند و چگونه می‌تواند به زخم و آسیب برسد؟
سر ز خدا تافتی، هیچ رهی یافتی؟
جانب ره بازگرد، یاوه مرو خیر خیر
 به جای رفتن به سمت خداشناسی راه دیگری را پیش گرفتی، اما هیچ راهی نیافتی. بهتر است به سوی راه رسیدن به خدا، برگردی و از گفتار بیهوده و بی‌فایده دوری کنی.
تنگ شکر خر بلاش، ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو، ور نشوی رو بمیر
بلای معشوق را به بار شکر خریداری کن ( زیرا راه رسیدن به معشوق بسیار سخت است و باید آن را مانند شکر شیرین و دلپذیر بدانی) چرا که اگر اینطور نکنی باید ترشی (سختی) را تحمل کنی . یا باید عاشق خداوند شوی یا در غیر اینصورت راهی جز مرگ نداری
جملهٔ جان‌های پاک، گشته اسیران خاک
عشق فروریخت زر، تا برهاند اسیر
جان های پاک، اسیر این جهان خاکی شده اند (با تعلق یافتن روح به جسم) - عشق مانند کسی که برده ها را می خرد و آزاد می کند، اسیران عالم خاک را آزاد می کند
ای که به زنبیل تو، هیچ کسی نان نریخت
در بن زنبیل خود، هم بطلب ای فقیر
اگر کسی نانی در زنبیلت نینداخت، به دیگران گلایه نکن؛ در ژرفای درونت جست‌وجو کن. معشوق درون توست، نه بیرون. این فقر، فقر ظاهری‌ست، اما گنج در دل خود تو نهفته‌ست.
چست شو و مرد باش، حق دهدت صد قماش
خاک سیه گشت زر، خون سیه گشت شیر
اگر همت کنی و در طلب حقیقی مردانه پیش‌روی، خداوند هزاران راه برای رساندنت به نور دارد. همان‌گونه که خاک را زر و خون را شیر می‌کند، دل تیره‌ات را نیز می‌تواند روشن سازد.
مفخر تبریزیان، شمس حق و دین بیا
تا برهد پای دل، ز آب و گل همچو قیر
ای شمس، افتخار مردم تبریز و تجلی حقیقت و دین، بیا تا دل، از قید جسم و دنیا که مانند قیر چسبنده است، رها شود

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۱۱۲۹ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۱۱۲۹ به خوانش نازنین بازیان
غزل شمارهٔ ۱۱۲۹ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1393/07/21 11:10

به نظرم :
هر که به جز عاشقان....
صحیح است

1402/11/12 15:02
جاوید مدرس اول رافض

پیوند به وبگاه بیرونی

چو  دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی شک
به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است...

دوستان معانی اصیل و قدیم را در فرمی تازه و به ایجاز با شما خواهم گفت که هم گوش سر میخواهد و هم گوش جان
اینجانب، عشق را به سِرُمی خوراکی تشبیه میکنم که مستقیم وارد رگها و کانالهای جان آدمی میشود . و ممد حیات و مفرح ذات میگردد البته حیات معنوی  انسانی نه حیات حیوانی.و این غذای روحانی باعث شکوفائی و جوانه زدن تنه خشکیده پیکره تاکستان جسم و روح آدمی میگردد وگیره های  پیچک شاخهای نو رسته را جهت عروج به آسمان بدست میگیرد  وبالا میکشد تا (ضیاءشمس دوست رحمان) را بجان و دل بگیرد و با جذب آن نور فعل انفعالات و فتو سنتزی ربانی در رگهای این شاخها نو رسته تاک، برای بالندگی وتناوری ایجاد نماید.
تا شراب معنوی و روحانی در رگهای این تاک بجریان افتاده و ذخیره شود تا در نهایت ساقی ازلی آنرا در دیگر جام های جان سالکان طریقت سقائی کند.سقاهم ربهم شرابا طهورا.
تاکستان وجود و هستی بسان اقیانوسی است پهناور و بیکران محتوی آن شرابی از جنس  شعور است،ناشی از عشق ازلی،که در بر گیرنده کل موجودات درونش میباشد .و راهبری میکند. ولیکن چون هر موجودی استعدادی متفاوت با دیگری دارد.سهم هر موجود.مخصوصا انسان از این شعور و آگاهی برحسب استعداد اوست.تخمه نخستین این استعداد مادر زادی است .ولیکن شکوفائیش لازمه تلاش و رنج و زحمت است تقبل این رنج و زحمت لازمه اش رسیدن به راهبری عشق است، که طبیب با اتصال آن سرم عشق، روح و جسم را پذیرای تقبل زحمات و رنج رسیدن به این شکوفائی را  برای کسب این استعداد مهیا و میسر میسازد. و بر حسب تلاش شخص وشدت عشق  او در تناوری اصله این تاک از آن تخمه نخستین موثر خواهد بود وبعبارتی
جان چه باشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر جانش فزون
خبر و آگاهی از ترکیبات موثر در محتوای سرم عشق میباشد.
انسان‌های موجود در این اقیانوس وجود،،  در مواجهه با این سودای کسب عشق و از طریق آن کسب این شعور ازلی.برحسب استعدادشان
را میتوان به وجه تمثیل به اشیائی تشبیه کرد.
عده‌ای سنگ را مانند هرچند به قعر آب  میروند  اما تنها سطح آنها را آب این اقیانوس در بر می‌گیرد و میپوشاند ولیکن مغزشان را نه چون اقتضای سنگ بودن مانع است تا ازین سرم تغذیه نمایند. گروه دوم به سان تکه‌ای تخته فقط شناور روی آب می‌مانند و تنها وجهی از آنها مماس بر این آب می‌باشد ممکن است رشحاتی را نیز جذب نمایند.وهمین، ذاتشان در جذب چندان مستعد نیست. همچنین گروهی از انسان‌ها به سان بادکنکی باز شناور در روی این آب هستند وبر آب مماس می‌باشند ولیکن هیچ بهره‌ای از آن نمی‌گیرند میانشان هم که پر از باد و خالیست اما گروهی همانند اسفنج می‌باشند آب را در اعماق وجودشان جذب در میان آب می‌روند آب این اقیانوس هم بر آنها محیط است هم محاط . و قطره وجودشان قرین آن شده وخود اقیانوس میشوند این گروه عاشقان واقعی وبرگزیدگانند.
ولیکن نباید از سابقه لطف ازل ناامید شد سابقه لطف ازل فرجام ماست که در ازل جرعه‌ای از جام او را ما نوشیده‌ایم، بنابراین از ازل تا به ابد فرصتی است برای رسیدن به دوست به شرطی که مست از باده ازلی بوده

1393/11/21 10:01

من هم با نظر کیانوش موافقم گرچه با اتفاقاتی که در گذر زمان افتاده و بر اساس تغییر واژه هایی که دیده شده و باعث چندگانگی در تصحیح ها شده مانند دیوان حافظ، این نگاه خالی از توجه نیست که مثلا در نسخه اصلی واژه "بجز" آمده باشد، اما در تصحیح ها "جز" خوانده شده باشد. کما اینکه در اشعار دیگر هم این واژه ها به شکل سر هم نوشته آمده. مثلا "برغم" (به رغم) یا واژه "کمپرس" (که مپرس)

1395/08/06 17:11
فرشید برزگر

درود
بسیار بدیهیه که با "جز" وزن شعر درست نیست
در نسخه های متعدد دیدم "کو" درسته به جای "که":
هر کو، جز عاشقان، ماهی بی آب دان

1397/11/27 05:01
سیامک بدیعی

با درود
نگارش و خوانش درست این چکامه ،اینجنین است :
هر که حز عاشق آن ، ماهی بی آب دان
مرده و پژمرده است ، گر چه بود او وزیر

1397/11/28 11:01
سیامک بدیعی

درود
شوربختانه در نوشتن این بیت ، این نادرستی روی داده است که این بیت را دچار کاستی کردهاست .
نوشتار نادرست : هر که جر عاشقان ماهی بی آب دان
نوشتار درست : هر که خز عاشق آن ، ماهی بی آب دان

1399/02/08 14:05
مجتبی

همان کلمه‌ی «جز» درست است و باید درست هم خوانده شود
«جزِ» باید خوانده شود و به معنای «به جز» است و زیاد در اشعار مولوی هست

1400/09/18 23:12
غبار ره

حق با جناب مجتباست

 

به نظرم از مثنوی هم به چشمم خورده که جز به مابعدش اضافه شده باشد

 

1401/03/12 11:06
محسن جهان

تفسیر ابیات ۱ و ۲:

دلبستگی وعشق درونی به ذات احدیت بایست در لحظه لحظه زندگی جاری بوده و بدون یاد او عمر انسان بیهوده تلف می‌شود. که این عشق مانند آب حیات در دل سالک است. 

فقط عاشقان واقعی می‌توانند از این دریای بیکران الهی کاملأ متمتع شوند، و در غیر اینصورت حتی اگر مالک و شاه این دنیا باشی، روحی مرده و پژمرده در کالبد تن بسر خواهی برد. 

1402/11/12 15:02
جاوید مدرس اول رافض

چو  دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی شک
به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است...

دوستان معانی اصیل و قدیم را در فرمی تازه و به ایجاز با شما خواهم گفت که هم گوش سر میخواهد و هم گوش جان
اینجانب، عشق را به سِرُمی خوراکی تشبیه میکنم که مستقیم وارد رگها و کانالهای جان آدمی میشود . و ممد حیات و مفرح ذات میگردد البته حیات معنوی  انسانی نه حیات حیوانی.و این غذای روحانی باعث شکوفائی و جوانه زدن تنه خشکیده پیکره تاکستان جسم و روح آدمی میگردد وگیره های  پیچک شاخهای نو رسته را جهت عروج به آسمان بدست میگیرد  وبالا میکشد تا (ضیاءشمس دوست رحمان) را بجان و دل بگیرد و با جذب آن نور فعل انفعالات و فتو سنتزی ربانی در رگهای این شاخها نو رسته تاک، برای بالندگی وتناوری ایجاد نماید.
تا شراب معنوی و روحانی در رگهای این تاک بجریان افتاده و ذخیره شود تا در نهایت ساقی ازلی آنرا در دیگر جام های جان سالکان طریقت سقائی کند.سقاهم ربهم شرابا طهورا.
تاکستان وجود و هستی بسان اقیانوسی است پهناور و بیکران محتوی آن شرابی از جنس  شعور است،ناشی از عشق ازلی،که در بر گیرنده کل موجودات درونش میباشد .و راهبری میکند. ولیکن چون هر موجودی استعدادی متفاوت با دیگری دارد.سهم هر موجود.مخصوصا انسان از این شعور و آگاهی برحسب استعداد اوست.تخمه نخستین این استعداد مادر زادی است .ولیکن شکوفائیش لازمه تلاش و رنج و زحمت است تقبل این رنج و زحمت لازمه اش رسیدن به راهبری عشق است، که طبیب با اتصال آن سرم عشق، روح و جسم را پذیرای تقبل زحمات و رنج رسیدن به این شکوفائی را  برای کسب این استعداد مهیا و میسر میسازد. و بر حسب تلاش شخص وشدت عشق  او در تناوری اصله این تاک از آن تخمه نخستین موثر خواهد بود وبعبارتی
جان چه باشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر جانش فزون
خبر و آگاهی از ترکیبات موثر در محتوای سرم عشق میباشد.
انسان‌های موجود در این اقیانوس وجود،،  در مواجهه با این سودای کسب عشق و از طریق آن کسب این شعور ازلی.برحسب استعدادشان
را میتوان به وجه تمثیل به اشیائی تشبیه کرد.
عده‌ای سنگ را مانند هرچند به قعر آب  میروند  اما تنها سطح آنها را آب این اقیانوس در بر می‌گیرد و میپوشاند ولیکن مغزشان را نه چون اقتضای سنگ بودن مانع است تا ازین سرم تغذیه نمایند. گروه دوم به سان تکه‌ای تخته فقط شناور روی آب می‌مانند و تنها وجهی از آنها مماس بر این آب می‌باشد ممکن است رشحاتی را نیز جذب نمایند.وهمین، ذاتشان در جذب چندان مستعد نیست. همچنین گروهی از انسان‌ها به سان بادکنکی باز شناور در روی این آب هستند وبر آب مماس می‌باشند ولیکن هیچ بهره‌ای از آن نمی‌گیرند میانشان هم که پر از باد و خالیست اما گروهی همانند اسفنج می‌باشند آب را در اعماق وجودشان جذب در میان آب می‌روند آب این اقیانوس هم بر آنها محیط است هم محاط . و قطره وجودشان قرین آن شده وخود اقیانوس میشوند این گروه عاشقان واقعی وبرگزیدگانند.
ولیکن نباید از سابقه لطف ازل ناامید شد سابقه لطف ازل فرجام ماست که در ازل جرعه‌ای از جام او را ما نوشیده‌ایم، بنابراین از ازل تا به ابد فرصتی است برای رسیدن به دوست به شرطی که مست از باده ازلی بوده

1403/09/10 11:12
احمدرضا نظری چروده

اگر در اصل، دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی‌‌شک

بجز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است

دوست عزیز اولا شعر فاضل نظری را که خودش زنده وحی وحاضر است، اشتباه می نویسی.یعنی خالی ازدقت

دوم درباره  سرم تراپی دارید صحبت می کنید یا مولانا.

1403/11/05 21:02
غزل ارغوان

آقای وحید تاج به رهبری آقای آرش فولادوند این اشعار رو در کنسرتی اجرا کردند و واقعا زیبا و کم نظیر است ...

پیشنهاد میکنم در یوتیوب سرچ کنید و از دیدنش لذت ببرید 

1404/02/17 12:05
امین مروتی

 

 

شرح غزل شمارهٔ ۱۱۲۹(عمر که بی‌عشق رفت)

 

محمدامین مروتی

 

غزل در بیان مزیت ها و نتایج عاشقانه زیستن است.

 

عمر که بی‌عشق رفت، هیچ حسابش مگیر

آب حیات‌ست عشق، در دل و جانش پذیر

عمر غیرعاشقانه را به حساب عمر مگذار. با عشق است که حیات جاوید می یابی.

 

هر که جز این عاشقان، ماهیِ بی‌آب دان

مرده و پژمرده است، گر چه بود او وزیر

عشق، مانند آبی است که ما در آن شناور می شویم. اگر آب نباشد ماهی وجودمان – هر مقامی داشته باشد- پژمرده می شود و می میرد.

 

عشق چو بگشاد رخت، سبز شود هر درخت

برگ جوان بر دمد، هر نفس از شاخ پیر

عشق است که درختان را سرسبز می کند و شاخه پیر را جوان می کند.

 

هر که شود صید عشق، کی شود او صید مرگ؟

چون سپرش مه بود، کی رسدش زخم تیر؟

عاشق نمی میرد زیرا سپری مانند ماه دارد که بلند مرتبه است و هیچ تیری به او نمی رسد.

 

سر زِ خدا تافتی، هیچ رهی یافتی؟

جانب ره بازگرد، یاوه مرو خیر˚ خیر

از خدا که برگردی، راه را گم می کنی.

 

تنگ شکر خر بلاش[1]، ور نخری سرکه باش

عاشق این میر شو، ور نشوی رو بمیر

بیت قدری اعوجاج معنی دارد. به نظر می رسد که می گوید از عارفان شکرفروش باش و از ایشان شکر بخر تا چون سرکه ترش نباشی وگرنه بر و بمیر.

 

جملهٔ جان‌های پاک، گشته اسیران خاک

عشق فروریخت زر، تا برهاند اسیر

همه پاکان اسیر خاکند و لی عشق طلاست و آن ها را از خاک می خرد و نجات می دهد.

 

ای که به زنبیل تو، هیچ کسی نان نریخت

در بن زنبیل خود، هم بطلب ای فقیر

اگر کسی نانت نداد، نومید مشو و نان از خود زنبیل بطلب. یعنی بی نان نمی مانی و از گرسنگی نمی میری چون خدا رزاق است.

 

چست شو و مرد باش، حق دهدت صد قماش

خاک سیه گشت زر، خون سیه گشت شیر

اگر از تو حرکت و قدم برداشتن باشد، خداوند برکتت می دهد. چنان که خاک با تابش خورشید، طلا می شود و خون مادر به شیر برای نوزادش تبدیل می شود.

 

مفخر تبریزیان، شمس حق و دین بیا

تا برهد پای دل، ز آب و گل همچو قیر

ای شمس تبریزی بیا تا از این عالم چسبنده چون قیر نجات مان دهی.

 

27 اردیبهشت 1404

 

[1] بلاش: عارفان

1404/03/28 17:05
دکتر حافظ رهنورد

تُنگِ شکر خر بَلاش ور نخری سرکه باش

عاشق این میر شو، ور نشوی رو بمیر

دوستان گرامی این بیت هیچ اعوجاجی (؟) ندارد.

جلال‌الدین مولوی در این بیت می‌فرماید:

بلای عشق را شیرین بدان و این بلا را به بهای شکر بخر وگرنه عبوس و ترش‌رویی و درهم(چون عاشق نیستی)

عاشق عشق ورزیدن باش (عاشق این بزرگوار -میر- باش) اگر نه که برو و بمیر 

 

1404/03/28 21:05
دکتر حافظ رهنورد

دوستان برخی از اشعار جلال‌الدین مولوی نیاز به مطالعه و مداقه ی بیشتری دارد. هرچه به‌‌نظرتان می‌آید ننویسید. معنا را درمی‌تابید و مخاطب غیرحرفه‌ای را به اشتباه می‌اندازید.

ای که به زنبیل تو  هیچ کسی نان نریخت

در بن زنبیل خود، هم بطلب ای فقیر

می‌فرماید؛

در وجود تو گنجی نهان است که اگر آن‌را بیابی دیگر فقیر نان نمی‌مانی که بخواهی گلایه‌ای داشته باشی.

به‌عبارتی: از خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی

به‌عبارتی دیگر فقر ظاهری را عیب ندان، عیب فقر باطن است که به تجلی عشق در دلت غنا می‌یابد.

 

1404/04/17 12:07
امین مروتی

شرح غزل شمارهٔ ۱۱۲۹ (عمر که بی‌عشق رفت)

مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)

 

محمدامین مروتی

 

عمر که بی‌عشق رفت، هیچ حسابش مگیر

آب حیات‌ست عشق، در دل و جانش پذیر

مولانا معتقد است که عشق زندگی جاوید به انسان می دهد و زندگی منهای عشق را به حساب زیستن نمی گذارد. زندگی جاوید نامی دیگر برای زیستن در لحظه و حال جاودانی و خروج از گذشته و آینده ای است که ذهن ما می سازد.

 

هر که جز این عاشقان، ماهیِ بی‌آب دان

مرده و پژمرده است، گر چه بود او وزیر

اگر به مقام وزارت هم برسی و عاشق نباشی مثل ماهی بیرون افتاده از آب، تقلای بیهوده می کنی و بالا و پایین می پری. در واقع لذت حقیقی را عاشق حقیقی می برد که حاضر نیست عشقش را با تمام دنیا عوض کند.

 

عشق چو بگشاد رخت، سبز شود هر درخت

برگ جوان بر دمد، هر نفس از شاخ پیر

درختان به برکت عشق است که سبز و خُرّم اند و در بهاران برگ نو می زایند.

 

هر که شود صید عشق، کی شود او صید مرگ؟

چون سپرش مه بود، کی رسدش زخم تیر؟

عشق سپری است در مقابل تیر مرگ. عاشق از مرگ نمی ترسد و حتی بدان نمی اندیشد. عشق، مرگ را نفی می کند. مرگ حادثه ای در آینده است و عشق، زیستن در حال است.

 

سر ز خدا تافتی، هیچ رهی یافتی؟

جانب ره بازگرد، یاوه مرو خیر خیر

کسی که عاشق خدا نیست، از راه مستقیم خارج می شود و راه را گم می کند.

 

تُنگ شکر خر بلاش، ور نخری سرکه باش

عاشق این میر شو، ور نشوی رو بمیر

بلای معشوق را مثل شکر با طیب خاطر و لب خندان بپذیر و گرنه مثل سرکه ترش روی می شوی و لیاقت مردن داری.

 

جملهٔ جان‌های پاک، گشته اسیران خاک

عشق فروریخت زر، تا برهاند اسیر

جان های پاک انسان ها، ندانسته اسیر تعلقات مادی و خاکی می شوند. ولی عشق است که زر می افشاند و خرج می کند آنان را از اسارت خاک می خرد و نجات می دهد.

 

ای که به زنبیل تو، هیچ کسی نان نریخت

در بن زنبیل خود، هم بطلب ای فقیر

به جای برداشتن کشکول گدایی، نان از زنبیل وجود خود بطلب.

 

چست شو و مرد باش، حق دهدت صد قماش

خاک سیه گشت زر، خون سیه گشت شیر

اگردر مردانگی چالاک باشی، خداوند همه چیز به تو می دهد. اگر از تو حرکت و قدم برداشتن باشد، خداوند برکتت می دهد. چنان که خاک با تابش خورشید، طلا می شود و خون مادر به شیر برای نوزادش تبدیل می شود.

 

مفخر تبریزیان، شمس حق و دین بیا

تا برهد پای دل، ز آب و گل همچو قیر

ای شمس تبریزی بیا تا از این عالم چسبنده چون قیر نجات مان دهی.

 

25 تیر 1404