گنجور

غزل شمارهٔ ۱۰۳۳

ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر
باز از طرفی پنهان بنموده رخ عبهر
یک لحظه سلف دیده کاین جایم تا دانی
بر حیرت من گاهی خندیده تو چون شکر
در بسته به روی من یعنی که برو واپس
بر بام شده در پی یعنی نمطی دیگر
سر را تو چنان کرده رو رو که رقیب آمد
من سجده کنان گشته یعنی که از این بگذر
من در تو نظر کرده تو چشم بدزدیده
زان ناز و کرشم تو صد فتنه و شور و شر
تو دست گزان بر من کاین جمله ز دست تو
من بوسه زنان گشته بر خاک به عذر اندر
کی باشد کان بوسه بر لعل لبت یابم
وان گاه تو بخراشی رخساره چون زعفر
ای کافر زلف تو شاه حشم زنگی
فریاد که ایمان شد اندر سر تو کافر
چون طره بیفشانی مشک افتد در پایت
چون جعد براندازی خطیت دهد عنبر
احسنت زهی نقشی کز عطسه او جان شد
ای کشته به پیش تو صد مانی و صد آزر
ناگه ز جمال تو یک برق برون جسته
تا محو شد این خانه هم بام فنا هم در
در عین فنا گفتم ای شاه همه شاهان
بگداخت‌همی نقشی بفسرده بدین آذر
گفتا که خطاب تو هم باقی این برفست
تا برف بود باقی غیبست گل احمر
گفتم که الا ای مه از تابش روی تو
خورشید کند سجده چون بنده گک کمتر
آخر بنگر در من گفتا که نمی‌ترسی
از آتش رخسارم وانگه تو نه سامندر
گفتم بتکی باشم دو چشم بپوشیده
اندر حجب غیرت پوشیده من این مغفر
گفتا که تو را این عشق در صبر دهد رنگی
شایسته آن گردی هم ناظر و هم منظر
گفتم چه نشان باشد در بنده از این وعده
گفتا که درخش جان در آتش دل چون زر
وان گاه نکو بنگر در صحن عیار جان
در حال درخشانی وز تابش او برخور
گفتم که همی‌ترسم وز ترس همی‌میرم
کز دیدن جان خود از من رود آن جوهر
آن جوهر بی‌چونی کز حسن خیال تو
در چشم نشستستم ای طرفه سیمین بر
گفتا که مترس آخر نی منت همی‌گویم
کز باغ جمال ما هم بر بخوری هم بر
آن نقش خداوندی شمس الحق تبریزی
پرنور از او عالم تبریز از او انور
او بود خلاصه کن او را تو سجودی کن
تا تو شنوی از خود کالله هو الاکبر

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر
باز از طرفی پنهان بنموده رخ عبهر
هوش مصنوعی: ای چشمان من، سر خود را به طرف در برگردان و از یک سو، چهره‌ی زیبای او را پنهان کن.
یک لحظه سلف دیده کاین جایم تا دانی
بر حیرت من گاهی خندیده تو چون شکر
هوش مصنوعی: در یک لحظه نگاهی به خود انداختم و دیدم که این حال من چگونه است تا بفهمی که گاهی بر حیرت من به زیبایی لبخند زده‌ای، مانند شیرینی.
در بسته به روی من یعنی که برو واپس
بر بام شده در پی یعنی نمطی دیگر
هوش مصنوعی: اگر در را به روی من بسته‌اند، یعنی باید به عقب برگردم. حالا که در پشت بام‌ هستم، یعنی باید به دنبال راهی جدید بروم.
سر را تو چنان کرده رو رو که رقیب آمد
من سجده کنان گشته یعنی که از این بگذر
هوش مصنوعی: تو به قدری خود را فروتن کرده‌ای که حتی وقتی رقیب به سراغم می‌آید، من در حال سجده کردن به تو هستم، یعنی از این موضوع بگذر.
من در تو نظر کرده تو چشم بدزدیده
زان ناز و کرشم تو صد فتنه و شور و شر
هوش مصنوعی: من به زیبایی‌های تو نگاه کرده‌ام، اما تو از روی ناز و جذابیتت به من چشم می‌دوزی و این باعث می‌شود که در دل من فتنه‌ها و هیجانات زیادی به وجود آید.
تو دست گزان بر من کاین جمله ز دست تو
من بوسه زنان گشته بر خاک به عذر اندر
هوش مصنوعی: تو با دستت بر من ضربه می‌زنی و به خاطر این رفتار، من با عشق و احترام به زمین افتاده‌ام و عذرخواهی می‌کنم.
کی باشد کان بوسه بر لعل لبت یابم
وان گاه تو بخراشی رخساره چون زعفر
هوش مصنوعی: کی می‌توانم بوسه‌ای بر لبانت برسانم، آنگاه که تو صورتت را مانند زعفران بخراشی؟
ای کافر زلف تو شاه حشم زنگی
فریاد که ایمان شد اندر سر تو کافر
هوش مصنوعی: ای کافر، زلف تو همچون سپاهیان سیاه همچنان فریاد می‌زنند که ایمان در سر تو به کفر تبدیل شده است.
چون طره بیفشانی مشک افتد در پایت
چون جعد براندازی خطیت دهد عنبر
هوش مصنوعی: وقتی که موهای بلند و زیبایت را به طرف پایین بریزی، بوی خوش مشک به سمت پایت می‌آید و وقتی که آن‌ها را باز کنی، زیبایی چهره‌ات مانند عطر خوش عنبر خودنمایی می‌کند.
احسنت زهی نقشی کز عطسه او جان شد
ای کشته به پیش تو صد مانی و صد آزر
هوش مصنوعی: خوب است ! چه نقشی عالی که از عطسه‌ی او به وجود آمد. ای کسی که به خاطر او جان سپرده‌ای، در برابر تو نه تنها یک جان، بلکه صد جان و صد آتش وجود دارد.
ناگه ز جمال تو یک برق برون جسته
تا محو شد این خانه هم بام فنا هم در
هوش مصنوعی: ناگهان از زیبایی تو نوری تابید که باعث شد این خانه از وجودش خالی شود و دیگر چیزی از آن باقی نماند.
در عین فنا گفتم ای شاه همه شاهان
بگداخت‌همی نقشی بفسرده بدین آذر
هوش مصنوعی: در حالی که همه چیز در حال نابودی است، به شاه بزرگ گفتم که همه چیز را به آتش کشیده و حتی نقشی که به جا مانده، نیز در این آتش سوخته است.
گفتا که خطاب تو هم باقی این برفست
تا برف بود باقی غیبست گل احمر
هوش مصنوعی: شخصی گفت که کلام تو هم مانند برف است و تا زمانی که برف بر سر جایش باقی است، زیبایی و شکوفایی گل سرخ نیز ناپیدا خواهد بود.
گفتم که الا ای مه از تابش روی تو
خورشید کند سجده چون بنده گک کمتر
هوش مصنوعی: گفتم ای ماه، به خاطر نور صورت تو خورشید هم به عنوان بنده، از شدت تابش تو به زمین سجده می‌کند.
آخر بنگر در من گفتا که نمی‌ترسی
از آتش رخسارم وانگه تو نه سامندر
هوش مصنوعی: به من بنگر و بگو آیا از زیبایی و سحر چهره‌ام ترسی نداری؟ زیرا تو مانند سمندر نیستی که در آتش زندگی کند.
گفتم بتکی باشم دو چشم بپوشیده
اندر حجب غیرت پوشیده من این مغفر
هوش مصنوعی: گفتم که با زیبایی‌ات به گونه‌ای رفتار کنم که چشم‌هایم را ببندم و در حجاب و حیا در برابر غیر قرار بگیرم. این‌گونه من در پوشش خود مانند یک کلاه ایمنی محفوظ هستم.
گفتا که تو را این عشق در صبر دهد رنگی
شایسته آن گردی هم ناظر و هم منظر
هوش مصنوعی: او گفت که این عشق به تو آرامش و صبر می‌دهد و تو به رنگی زیبا و شایسته خواهی رسید و همزمان می‌توانی ناظر و منظر باشی، یعنی هم شاهد زیبایی‌ها باشی و هم خود به زیبایی تبدیل شوی.
گفتم چه نشان باشد در بنده از این وعده
گفتا که درخش جان در آتش دل چون زر
هوش مصنوعی: سوال کردم که نشانه‌ای از این وعده‌ی الهی در بنده چه چیزی است؟ پاسخ داد که نور جانش در آتش دلش مانند طلا می‌درخشد.
وان گاه نکو بنگر در صحن عیار جان
در حال درخشانی وز تابش او برخور
هوش مصنوعی: زمانی را تصور کن که به دقت به جلوه‌های روح و جان خود نظر می‌کنی؛ در لحظه‌ای که نور و درخشندگی او را حس می‌کنی و از تماشای آن لذت می‌بری.
گفتم که همی‌ترسم وز ترس همی‌میرم
کز دیدن جان خود از من رود آن جوهر
هوش مصنوعی: در این ابیات، شاعر به احساس ترس و نگرانی خود اشاره می‌کند. او می‌گوید که از دست دادن خود و وجودش او را می‌ترساند و این ترس چنان قدرتمند است که ممکن است به مرگ او منجر شود. او نگران است که با دیدن جان و وجود واقعی‌اش، آن جوهری که بر اساس آن وجود دارد، از بین برود و از او دور شود.
آن جوهر بی‌چونی کز حسن خیال تو
در چشم نشستستم ای طرفه سیمین بر
هوش مصنوعی: آن موجود بی‌وزن و بی‌هیچ خاصیتی که از زیبایی تصور تو در چشمانم نشسته است، ای زیبای نقره‌ای!
گفتا که مترس آخر نی منت همی‌گویم
کز باغ جمال ما هم بر بخوری هم بر
هوش مصنوعی: گفت: نگران نباش، من فقط از خوبی‌های باغ زیبایی ما صحبت می‌کنم، تو هم از آن بهره‌مند خواهی شد و هم از میوه‌هایش.
آن نقش خداوندی شمس الحق تبریزی
پرنور از او عالم تبریز از او انور
هوش مصنوعی: شمس الحق تبریزی را نوری است که به عالم تابش می‌دهد و تبریز را با وجود خود روشن کرده است.
او بود خلاصه کن او را تو سجودی کن
تا تو شنوی از خود کالله هو الاکبر
هوش مصنوعی: او را در درون خود خلاصه کن و برای او سجده کن تا از وجود خود بشنوی که می‌گوید: خدا بزرگتر است.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۱۰۳۳ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1397/05/27 01:07
همایون

غزل قصیده‌ای زیبا از عشق، عشق جلال دین به پیر خود شمس و توضیح این عشق خاص که با هر گونه تعاریف دیگر از عشق که یک سوی آن بیرون از زندگی‌ و انسان است تفاوتی اساسی‌ دارد بطوریکه فریاد الله اکبر از نهاد آدمی و از حیرت بزرگ او بر می‌‌آورد که این چگونه عشق عظیمی‌ است که هر دو سر آن انسان است بی‌ آنکه از نوع عشقی‌ زمینی و جسمانی باشد
مانند قصیده با مقدمه‌ای شیرین از توصیف یک ماجرا و یا زیبائی طبیعی سخن آغاز می‌‌شود، یک ناز و نیاز و یک تعقیب و گریز عاشقانه که ویژه عشقی‌ جسمانی‌ میان دو انسان است که بی‌ شک با سبقه‌ای واقعی‌ نیز توأمان بوده است و شاعر نیز تلاش می‌‌کند آنرا تا حد تمنای بوسیدن زورکی به استعاره در آورد تا گستاخی کلام را در بلاغت و رسایی ژرفای کشش و علاقه خود به حد اعلی برساند
و سخن به آنجا می‌‌کشد که جلال دین آشنایی خود با شمس را به زنده شدن نقشی بر کاغذ تشبیه می‌‌کند و خود را تمامی محو و فنا در او می‌‌بیند و در این سخن هم حقیقت و هم واقعیت نهفته است بطوری که شمس می‌‌گوید نیازی به گفتن نیست و تا وقتی حرف می‌‌زنی چون برفی روی گل را می‌‌پوشانی ولی مگر کسی‌ می‌‌تواند به این حالت شگرف برسد و آن را بیان نکند
ولی راز همین است که بتوانی صبر کنی یعنی‌ این حالت را در خود نگاه داری بی‌ آنکه آن را به حرف مبدل سازی، آن موقع است که جان تو درخشیدن می‌‌گیرد و وجود تو نور افشانی می‌‌کند چون طلای خالص و همه از آن برخوردار می‌‌شوند وقتی به تو نگاه می‌‌کنند و سخن ترا می‌‌شنوند
می‌ گوید که می‌‌ترسم آن گوهری که از دیدن تو در چشم من نشسته است از بین برود که برای من همان بس و کافی‌ است
شمس پیامی دیگر می‌‌دهد و آن این است که این عشق از بین رفتنی نیست تو همیشه از من برخورداری و این باغ همیشه میوه می‌‌دهد و تا ابد ادامه خواهد یافت