غزل شمارهٔ ۱۰۲۵
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۱۰۲۵ به خوانش عندلیب
حاشیه ها
جان این غزل دلالت دارد بر شکوفائی بخت نیکو و خجسته ای که همانا نیازمند آنست که تو دفع کــُسوف دل کرده؛ مـَـه را که همانا مَــنـیــَت توست؛ از سایه برافکندن بر خورشید ِجان ِجانان ِخویش دور ساخته و همچون مـَسیح به یـُمـن نان و شراب؛ گمشدگان و جن زدگان یعنی خودباوران را اطعام و از مائده های عشق سرمست کنی. آری با روی خندان و شاد، این عمر منقطع را سرشار از سرخوشی عاشقانه کرد باید
این غزل
1.اشاره به رحمت خداوند در جهت پوشاندن اسرار بندگان و صفت سرپوشی خداوند دارد آنجا که میگوید اگر با مومنان گویم همه کافر شوند آندم
2. نهی کردن گناه شرک که از بزرگترین گناهان است و در سوره لقمان هم لقمان به پسر خود همین سفارش را دارد
وگر باکافران گویم نماند در جهان کافر
این غزل
1.اشاره به رحمت خداوند در جهت پوشاندن اسرار بندگان و صفت سرپوشی خداوند د.ارد آنجا که میگوید اگر با مومنان گویم همه کافر شوند آندم
2. نهی کردن گناه شرک که از بزرگترین گناهان است و در سوره لقمان هم لقمان به پسر خود همین سفارش را دارد
وگر باکافران گویم نماند در جهان کافر
انسان از کودکی که بیرون میاید اندک اندک راه رویارویی با جهان و زندگی را میآموزد، رقابت و کسب درآمد و موقعیت اجتماعی برتر و تعامل با حکومت و امنیت و آسایش و مسائل بسیاری از این دست به خصوص تشکیل خانواده و تامین آینده و همرنگی با جماعتها او را موجودی آشنا به دروغ و سازش و رنگها و نیرنگها میکند. دیگر انسان صادق و رو راست بودن به سادگی کودکی نیست بلکه زحمت و کوشش بسیار میباید تا صداقت را مانند هنر ومهارتی پر ارزش به دست آورد و هر روز در افزایش آن کوشید، دروغ و دورویی در ارتباط با دیگران است و موردی و محدود و بسیار آسان تر از راستی است زیرا راستی با خود است و نیازمند تغییر و نو شدن خود است نه آنکه کاری نمایشی و زود گذر باشد بلکه راستی در ذات انسان صورت میگیرد و دارای سقف و حدی نیست بلکه به اندازه هستی و تمام زیباییهایش و همه راستیهایش میتوان راستی و صداقت در کار آورد
جلال دین تفاوت میان این دو را با مثال شاه و گدا نشان میدهد، برای شاه شدن باید به شاهی رسید، شاهی که حضور او را در هستی حس میکنی و در دل خود گفتگوی او را میشنوی زیرا انسان هر چه اسیر دروغ و زشتی شود باز یاد زیبایی و راستی از ذهن او پاک نمی شود. آب کوچک اگر بسیار آلوده و چرکین شود هنوز اصل خود را که دریای پاک است میشناسد و در اولین فرصت به سوی آن میشتابد تا با او در آمیزد. اشارهای جالب به بی اهمیت بودن کفر و ایمان دارد وقتی اصل بیداری فقط درخواب میتواند به ما دست رسی داشت باشد،ای بسا مؤمن و کافر که تفاوتی ظاهری و درونی یکسان دارند. این بلا روز به روز انسان را چاهی ژرف تر فرو میبرد و رسیدن به معشوق را سخت تر میکند و چارهای نیست جز آنکه آن را به پای سنگ دلی معشوق به گذاریم وقتی کاری از ما ساخته نیست
گویی از خواب بلند بیدار شده ای ...
و با این حقیقت حق و انوار بیدار شده ای ...
و باز از آن همه شور و شوق دریافت حق حتی در خواب هم این حقیقت تو را رها نمیکند ...
مانند کابوس است ولی این کابوس نیست و تنها شباهت ش در این است که کابوس و این حقیقت هر دو در تو آویزان شده و تفاوت در این است که تو از کابوس دور میشوی ولی این حقیقت تو را به شوق آورده و اما ذره ذره وجودت را در بر میگیرد و همانگونه که خواهان ش هستی اما باز از این همه حق در یک نوع ترس هستی ...شاید ترس اسمش نباشد ولی خب اگر خودم بخوام این ترس رو مثال بزنم به فکر کردن انسان به آفرینش اشاره کنم ...
مثلا خودم هم خیلی مستند های علمی از فضا و ... میبینم و ۶ ماه پیش یک فیلمی از ناسا که منتشر شده بود دیدم ... و خب واقعا تن و بدنم سیخ شد ...
بزرگی که از هر ذره از این بزرگی یک در بزرگ دیگه باز میشه یه جورایی یاد این حدیث امام علی در مورد هدایت معنوی پیامبر اکرم افتادم :
روزی پیامبر هزاران باب از علم را برویم گشود که از هر باب هزاران باب دیگر برویم گشود ه میشد ...
البته کمی در جملات چون خوب به یادم نمانده تفاوت است ولی همین شکلی بود حدیث... 😅:)
اما این حقیقت که هر لحظه بزرگتر میشود و جهان ش کاملتر ، تنها مستقیم نخواهد بود ؛
گاه از یک پله با یک چیز این حقیقت به تو رسیده و تو راه را از آن پس تنها خواهی رفت ؛
اگر شمس نبود شاید این شعر زیر سروده نمیشد و شاید مولانا هیچ گاه معنا مرشد حقیقی را نمیدانست و نمیفهمید آن پیر که همه در جوی او هستند به راستی کیست ؟!
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترک من خراب شبگرد مبتلا کن ...
از عشق باید به اصل رسید
از اصل باید به عشق رسید
و در نهایت باید هر دو در هم روند تا این گوهر که به وجود میآید نمایان شود ...
و این حقیقت آنچنان عیان باشد که ذکر آن هر انسانی را پریشان سازد این بیت : اگر با مومنان گویم همه کافر شوند آن دم و گر با کافران گویم نماند در جهان کافر ؛این دقیقا اشاره ای ست به این بزرگی و والایی حقیقت...
و اما این بیت : از آن دلدار دریا دل مرا حالیست بس مشکل که ویران میشود سینه از آن جولان و کر و فر
و چقدر سخت است حبس کردن این حقیقت ...
به راستی آنچنان این شور که او در تو نهاده آنچنان بزرگ است که حقیقتی که پیش چشمان توست و میدانی اش ، تا بیان ش به کس نکنی آرام نگیری و این بیت : به صد حیله کنم غافل از او خود را کنم جاهل بیاید آن که کامل به دست او چنین ساغر؛ معلوم است که این حقیقت که هر چه میخواهی انکارش کنی باز تو را در بر گرفته ...تو غافل هم شوی باز در عین بی خیالی ت از آن در شوری و آتشی ...مرا گر آن زبان بودی که راز یار بگشودی هر آن رازی که بشنودی برون جستی از این معبر : و این یعنی اگر تو جای من این حقیقت را از او میدانستی هر حقیقتی تو را مجاب میکرد که دیگر گرد این محفل نگردی ...بزرگی اش آنچنان است که بر هر کس فهم نشود ...و درک اش آنچنان بزرگ که شاید تنها تو به این برسی که آشفتگی من بی دلیل نیست ولی دلیل ش را هرگز نفهمی...
و در نهایت حتی بیان این حقیقت نیز اثری ندارد که :
با مدعی میگویید اسرار عشق و مستی تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی
چون به این حقیقت دست پیدا کنی دیگر ایمان و کفر متضاد هم نخواهد بود ...
عالم تنها در بی خبری مانده و با همه این نشان بر سینه زدن که ایمان دارم به او که یگانه است راه میرود تا بی نهایت و اما این همه نقاب بر چهره است و همگان بی خبر و غافل ...
و باز آنکس که منکر این یگانگی ست باز نیاز دارد به آن وجود عدم و عدم وجود ...
عشق است در مسند هر عاشق ...
و این عشق هست در ضمیر و در فعل و در دل و در عقل این عشق ...
اگر عقل و دل عاشق باشند هر دو چه انتظار است از او ؟
و درنهایت باید همه ما این حقیقت را لمس کنیم نه از جلد کتب و حرف های علما بلکه با دستان و پاهای خود با دل خود ...و آنجاست که در خانه دل و در حجاب دل ، کس جز اهل دل توان ورد به دل نخواهد داشت
از اینها کز تو میزاید شهان را ننگ می آیدملک بودی چرا باید که باشی دیو را تسخیر
و ما از اصل خود دور شدیم
ما زفلک بوده ایم یار ملک بوده ایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
و به راستی انسان از گل بود و از گل به عشق رسید
و به راستی انسان در سرزمین یار بود و باز همانجا خواهد رفت و با اینهمه چرا باید از اصل خود دور شد ؟؟؟
و جای آنکه بایستی و تنها عبادات کنی و کمک جویی کاش حرکت کنی :
مرا گوید نمیگویی که تا چند از گدا رویی
چو هر عوری و ادباری گدایی میکنی هر در
درود و بدرود