گنجور

بخش ۸۹ - حکایت شب دزدان کی سلطان محمود شب در میان ایشان افتاد کی من یکی‌ام از شما و بر احوال ایشان مطلع شدن الی آخره

شب چو شه محمود برمی‌گشت فرد
با گروهی قوم دزدان باز خورد
پس بگفتندش کیی ای بوالوفا
گفت شه من هم یکی‌ام از شما
آن یکی گفت ای گروه مکر کیش
تا بگوید هر یکی فرهنگ خویش
تا بگوید با حریفان در سمر
کو چه دارد در جبلت از هنر
آن یکی گفت ای گروه فن‌فروش
هست خاصیت مرا اندر دو گوش
که بدانم سگ چه می‌گوید به بانگ
قوم گفتندش ز دیناری دو دانگ
آن دگر گفت ای گروه زرپرست
جمله خاصیت مرا چشم اندرست
هر که را شب بینم اندر قیروان
روز بشناسم من او را بی‌گمان
گفت یک خاصیتم در بازو است
که زنم من نقبها با زور دست
گفت یک خاصیتم در بینی است
کار من در خاکها بوبینی است
سرالناس معادن داد دست
که رسول آن را پی چه گفته است
من ز خاک تن بدانم کاندر آن
چند نقدست و چه دارد او ز کان
در یکی کان زر بی‌اندازه درج
وان دگر دخلش بود کمتر ز خرج
هم‌چو مجنون بو کنم من خاک را
خاک لیلی را بیابم بی‌خطا
بو کنم دانم ز هر پیراهنی
گر بود یوسف و گر آهرمنی
هم‌چو احمد که برد بو از یمن
زان نصیبی یافت این بینی من
که کدامین خاک همسایهٔ زرست
یا کدامین خاک صفر و ابترست
گفت یک نک خاصیت در پنجه‌ام
که کمندی افکنم طول علم
هم‌چو احمد که کمند انداخت جانش
تا کمندش برد سوی آسمانش
گفت حقش ای کمندانداز بیت
آن ز من دان ما رمیت اذ رمیت
پس بپرسیدند زان شه کای سند
مر ترا خاصیت اندر چه بود
گفت در ریشم بود خاصیتم
که رهانم مجرمان را از نقم
مجرمان را چون به جلادان دهند
چون بجنبد ریش من زیشان رهند
چون بجنبانم به رحمت ریش را
طی کنند آن قتل و آن تشویش را
قوم گفتندش که قطب ما توی
که خلاص روز محنتمان شوی
چون سگی بانگی بزد از سوی راست
گفت می‌گوید که سلطان با شماست
خاک بو کرد آن دگر از ربوه‌ای
گفت این هست از وثاق بیوه‌ای
پس کمند انداخت استاد کمند
تا شدند آن سوی دیوار بلند
جای دیگر خاک را چون بوی کرد
گفت خاک مخزن شاهیست فرد
نقب‌زن زد نقب در مخزن رسید
هر یکی از مخزن اسبابی کشید
بس زر و زربفت و گوهرهای زفت
قوم بردند و نهان کردند تفت
شه معین دید منزل‌گاهشان
حلیه و نام و پناه و راهشان
خویش را دزدید ازیشان بازگشت
روز در دیوان بگفت آن سرگذشت
پس روان گشتند سرهنگان مست
تا که دزدان را گرفتند و ببست
دست‌بسته سوی دیوان آمدند
وز نهیب جان خود لرزان شدند
چونک استادند پیش تخت شاه
یار شبشان بود آن شاه چو ماه
آنک چشمش شب بهرکه انداختی
روز دیدی بی شکش بشناختی
شاه را بر تخت دید و گفت این
بود با ما دوش شب‌گرد و قرین
آنک چندین خاصیت در ریش اوست
این گرفت ما هم از تفتیش اوست
عارف شه بود چشمش لاجرم
بر گشاد از معرفت لب با حشم
گفت و هو معکم این شاه بود
فعل ما می‌دید و سرمان می‌شنود
چشم من ره برد شب شه را شناخت
جمله شب با روی ماهش عشق باخت
امت خود را بخواهم من ازو
کو نگرداند ز عارف هیچ رو
چشم عارف دان امان هر دو کون
که بدو یابید هر بهرام عون
زان محمد شافع هر داغ بود
که ز جز شه چشم او مازاغ بود
در شب دنیا که محجوبست شید
ناظر حق بود و زو بودش امید
از الم نشرح دو چشمش سرمه یافت
دید آنچ جبرئیل آن بر نتافت
مر یتیمی را که سرمه حق کشد
گردد او در یتیم با رشد
نور او بر ذره‌ها غالب شود
آن‌چنان مطلوب را طالب شود
در نظر بودش مقامات العباد
لاجرم نامش خدا شاهد نهاد
آلت شاهد زبان و چشم تیز
که ز شب‌خیزش ندارد سر گریز
گر هزاران مدعی سر بر زند
گوش قاضی جانب شاهد کند
قاضیان را در حکومت این فنست
شاهد ایشان را دو چشم روشنست
گفت شاهد زان به جای دیده است
کو بدیدهٔ بی‌غرض سر دیده است
مدعی دیده‌ست اما با غرض
پرده باشد دیدهٔ دل را غرض
حق همی‌خواهد که تو زاهد شوی
تا غرض بگذاری و شاهد شوی
کین غرضها پردهٔ دیده بود
بر نظر چون پرده پیچیده بود
پس نبیند جمله را با طم و رم
حبک الاشیاء یعمی و یصم
در دلش خورشید چون نوری نشاند
پیشش اختر را مقادیری نماند
پس بدید او بی‌حجاب اسرار را
سیر روح مؤمن و کفار را
در زمین حق را و در چرخ سمی
نیست پنهان‌تر ز روح آدمی
باز کرد از رطب و یابس حق نورد
روح را من امر ربی مهر کرد
پس چو دید آن روح را چشم عزیز
پس برو پنهان نماند هیچ چیز
شاهد مطلق بود در هر نزاع
بشکند گفتش خمار هر صداع
نام حق عدلست و شاهد آن اوست
شاهد عدلست زین رو چشم دوست
منظر حق دل بود در دو سرا
که نظر در شاهد آید شاه را
عشق حق و سر شاهدبازیش
بود مایهٔ جمله پرده‌سازیش
پس از آن لولاک گفت اندر لقا
در شب معراج شاهدباز ما
این قضا بر نیک و بد حاکم بود
بر قضا شاهد نه حاکم می‌شود
شد اسیر آن قضا میر قضا
شاد باش ای چشم‌تیز مرتضی
عارف از معروف بس درخواست کرد
کای رقیب ما تو اندر گرم و سرد
ای مشیر ما تو اندر خیر و شر
از اشارتهات دل‌مان بی‌خبر
ای یرانا لانراه روز و شب
چشم‌بند ما شده دید سبب
چشم من از چشم‌ها بگزیده شد
تا که در شب آفتابم دیده شد
لطف معروف تو بود آن ای بهی
پس کمال البر فی اتمامه
یا رب اتمم نورنا فی الساهره
وانجنا من مفضحات قاهره
یار شب را روز مهجوری مده
جان قربت‌دیده را دوری مده
بعد تو مرگیست با درد و نکال
خاصه بعدی که بود بعد الوصال
آنک دیدستت مکن نادیده‌اش
آب زن بر سبزهٔ بالیده‌اش
من نکردم لا ابالی در روش
تو مکن هم لاابالی در خلش
هین مران از روی خود او را بعید
آنک او یک‌باره آن روی تو دید
دید روی جز تو شد غل گلو
کل شیء ما سوی الله باطل
باطل‌اند و می‌نمایندم رشد
زانک باطل باطلان را می‌کشد
ذره ذره کاندرین ارض و سماست
جنس خود را هر یکی چون کهرباست
معده نان را می‌کشد تا مستقر
می‌کشد مر آب را تف جگر
چشم جذاب بتان زین کویها
مغز جویان از گلستان بویها
زانک حس چشم آمد رنگ کش
مغز و بینی می‌کشد بوهای خوش
زین کششها ای خدای رازدان
تو به جذب لطف خودمان ده امان
غالبی بر جاذبان ای مشتری
شاید ار درماندگان را وا خری
رو به شه آورد چون تشنه به ابر
آنک بود اندر شب قدر آن بدر
چون لسان وجان او بود آن او
آن او با او بود گستاخ‌گو
گفت ما گشتیم چون جان بند طین
آفتاب جان توی در یوم دین
وقت آن شد ای شه مکتوم‌سیر
کز کرم ریشی بجنبانی به خیر
هر یکی خاصیت خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود
آن هنرها گردن ما را ببست
زان مناصب سرنگوساریم و پست
آن هنر فی جیدنا حبل مسد
روز مردن نیست زان فنها مدد
جز همان خاصیت آن خوش‌حواس
که به شب بد چشم او سلطان‌شناس
آن هنرها جمله غول راه بود
غیر چشمی کو ز شه آگاه بود
شاه را شرم از وی آمد روز بار
که به شب بر روی شه بودش نظار
وان سگ آگاه از شاه وداد
خود سگ کهفش لقب باید نهاد
خاصیت در گوش هم نیکو بود
کو به بانگ سگ ز شیر آگه شود
سگ چو بیدارست شب چون پاسبان
بی‌خبر نبود ز شبخیز شهان
هین ز بدنامان نباید ننگ داشت
هوش بر اسرارشان باید گماشت
هر که او یک‌بار خود بدنام شد
خود نباید نام جست و خام شد
ای بسا زر که سیه‌تابش کنند
تا شود آمن ز تاراج و گزند
بخش ۸۸ - لابه کردن موش مر چغز را کی بهانه میندیش و در نسیه مینداز انجاح این حاجت مرا کی فی التاخیر آفات و الصوفی ابن الوقت و ابن دست از دامن پدر باز ندارد و اب مشفق صوفی کی وقتست او را بنگرش به فردا محتاج نگرداند چندانش مستغرق دارد در گلزار سریع الحسابی خویش نه چون عوام منتظر مستقبل نباشد نهری باشد نه دهری کی لا صباح عند الله و لا مساء ماضی و مستقبل و ازل و ابد آنجا نباشد آدم سابق و دجال مسبوق نباشد کی این رسوم در خطهٔ عقل جز وی است و روح حیوانی در عالم لا مکان و لا زمان این رسوم نباشد پس او ابن وقتیست کی لا یفهم منه الا نفی تفرقة الا زمنة چنانک از الله واحد فهم شود نفی دوی نی حقیقت واحدی: صوفیی را گفت خواجهٔ سیم‌پاشبخش ۹۰ - قصهٔ آنک گاو بحری گوهر کاویان از قعر دریا بر آورد شب بر ساحل دریا نهد در درخش و تاب آن می‌چرد بازرگان از کمین برون آید چون گاو از گوهر دورتر رفته باشد بازرگان به لجم و گل تیره گوهر را بپوشاند و بر درخت گریزد الی آخر القصه و التقریب: گاو آبی گوهر از بحر آورد

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شب چو شه محمود برمی‌گشت فرد
با گروهی قوم دزدان باز خورد
هوش مصنوعی: شب هنگامی که شاه محمود بازمی‌گشت، با گروهی از دزدان مواجه شد.
پس بگفتندش کیی ای بوالوفا
گفت شه من هم یکی‌ام از شما
هوش مصنوعی: پس از او پرسیدند که کیستی ای مرد نیکوکار، او پاسخ داد که من هم مانند شما یکی از همین مردم هستم.
آن یکی گفت ای گروه مکر کیش
تا بگوید هر یکی فرهنگ خویش
هوش مصنوعی: یکی از آنها گفت: ای جمعیت زیرک و حیله‌گر، بیایید تا هر کس فرهنگ و آداب خود را بیان کند.
تا بگوید با حریفان در سمر
کو چه دارد در جبلت از هنر
هوش مصنوعی: او می‌خواهد بگوید که هر چه در وجودش از هنر و توانایی دارد، در تعامل با رقبایش مشخص می‌شود.
آن یکی گفت ای گروه فن‌فروش
هست خاصیت مرا اندر دو گوش
هوش مصنوعی: یکی از آنها گفت: ای گروهی که مهارت دارین، خاصیت من را در گوشهایم می‌توانی بشنوی.
که بدانم سگ چه می‌گوید به بانگ
قوم گفتندش ز دیناری دو دانگ
هوش مصنوعی: می‌خواهم بفهمم سگ چه می‌گوید، زیرا به او گفته‌اند که از دو دینار، دو دانگ بگیرد.
آن دگر گفت ای گروه زرپرست
جمله خاصیت مرا چشم اندرست
هوش مصنوعی: آن شخص دیگر گفت: ای افرادی که به طلا و ثروت اهمیت می‌دهید، تمام ویژگی‌ها و خصوصیات من در نگاه و دید من نهفته است.
هر که را شب بینم اندر قیروان
روز بشناسم من او را بی‌گمان
هوش مصنوعی: هر کس را که در شب در قیران ببینم، در روز او را بدون شک می‌شناسم.
گفت یک خاصیتم در بازو است
که زنم من نقبها با زور دست
هوش مصنوعی: می‌گوید که یک ویژگی خاص در بازویم دارم که به کمک آن می‌توانم با قدرت دستم کندن و حفاری کنم.
گفت یک خاصیتم در بینی است
کار من در خاکها بوبینی است
هوش مصنوعی: او می‌گوید که خاصیتی دارد که در کارش، به بینش و شناخت عمیق از چیزها در دنیای مادی اهمیت می‌دهد.
سرالناس معادن داد دست
که رسول آن را پی چه گفته است
هوش مصنوعی: مردم مانند معادن هستند که هر کس به اندازه‌ی خود ارزش و ظرفیت دارد و پیامبران برای هدایت آن‌ها آمده‌اند تا به آن‌ها بفهمانند چه باید بکنند.
من ز خاک تن بدانم کاندر آن
چند نقدست و چه دارد او ز کان
هوش مصنوعی: من از خاک بدن می‌دانم که در آن چه چیزهایی از ارزش‌ها و دارایی‌ها وجود دارد و او چه چیزی از این چیزها در خود دارد.
در یکی کان زر بی‌اندازه درج
وان دگر دخلش بود کمتر ز خرج
هوش مصنوعی: در یک جای خاص، طلا و ثروت فراوانی وجود دارد و در جای دیگر، درآمد شخص از هزینه‌هایش کمتر است.
هم‌چو مجنون بو کنم من خاک را
خاک لیلی را بیابم بی‌خطا
هوش مصنوعی: به مانند مجنون، بوی خاک را می‌گیرم تا خاک لیلی را بدون اشتباه بیابم.
بو کنم دانم ز هر پیراهنی
گر بود یوسف و گر آهرمنی
هوش مصنوعی: من می‌توانم از بوی هر پیراهنی تشخیص دهم که چه کسی آن را پوشیده، چه یوسف باشد و چه آهرمن.
هم‌چو احمد که برد بو از یمن
زان نصیبی یافت این بینی من
هوش مصنوعی: مانند احمد که بوی خوشی را از یمن آورد، من نیز از آن بهره‌مند شدم و این حالت مرا می‌بینی.
که کدامین خاک همسایهٔ زرست
یا کدامین خاک صفر و ابترست
هوش مصنوعی: کدام زمین همسایهٔ زری است و کدام زمین بی‌خاصیت و ناکارآمد است؟
گفت یک نک خاصیت در پنجه‌ام
که کمندی افکنم طول علم
هوش مصنوعی: خودم را به یک ویژگی خاص در دستم اشاره کردم که می‌توانم با آن، علم و دانش خود را به دیگران منتقل کنم و آنها را تحت تأثیر قرار دهم.
هم‌چو احمد که کمند انداخت جانش
تا کمندش برد سوی آسمانش
هوش مصنوعی: مانند احمد که با امید و اراده خود، جانش را به چنگ آورد و آن را به آسمان‌های بلند پرتاب کرد.
گفت حقش ای کمندانداز بیت
آن ز من دان ما رمیت اذ رمیت
هوش مصنوعی: گفت: حقش را بگزار، ای کسی که می‌افکنی دام، بیت او از من است. بدان که وقتی تو سنگ می‌زنی، در واقع تو نیستی که می‌زنی.
پس بپرسیدند زان شه کای سند
مر ترا خاصیت اندر چه بود
هوش مصنوعی: پس از آن از آن شاه پرسیدند که چه ویژگی‌ای باعث شده است تو به این مقام رفیع برسی.
گفت در ریشم بود خاصیتم
که رهانم مجرمان را از نقم
هوش مصنوعی: گفتند که خاصیتی در ریش من نهفته است که می‌تواند مجرمان را از عذاب رهایی بخشد.
مجرمان را چون به جلادان دهند
چون بجنبد ریش من زیشان رهند
هوش مصنوعی: زمانی که مجرمان را به دست جلادان می‌سپارند، وقتی که آنها با حرکت می‌کنند، ریش من از این جان سخت‌ها دور می‌شود.
چون بجنبانم به رحمت ریش را
طی کنند آن قتل و آن تشویش را
هوش مصنوعی: وقتی که به رحمت اشاره کنم، آن مشکل و نگرانی را از بین می‌برند.
قوم گفتندش که قطب ما توی
که خلاص روز محنتمان شوی
هوش مصنوعی: قوم به او گفتند که تو قطب و محور ما هستی و این امید را دارند که در روز سختی‌ها و مشکلات، تو مایه‌ی نجات و رهایی ما باشی.
چون سگی بانگی بزد از سوی راست
گفت می‌گوید که سلطان با شماست
هوش مصنوعی: وقتی سگی از سمت راست صدا کند، گویی می‌گوید که پادشاه در کنار شماست.
خاک بو کرد آن دگر از ربوه‌ای
گفت این هست از وثاق بیوه‌ای
هوش مصنوعی: خاک بوی دیگری گرفت و گفت: این بو متعلق به زنی است که به تازگی بیوه شده.
پس کمند انداخت استاد کمند
تا شدند آن سوی دیوار بلند
هوش مصنوعی: استاد کمند را پرتاب کرد تا آن‌ها به آن سوی دیوار بلند بروند.
جای دیگر خاک را چون بوی کرد
گفت خاک مخزن شاهیست فرد
هوش مصنوعی: در جایی دیگر، وقتی که خاک را بو کرد، گفت که این خاک گنجینه‌ای از پادشاهان است.
نقب‌زن زد نقب در مخزن رسید
هر یکی از مخزن اسبابی کشید
هوش مصنوعی: نقب‌زن به دیوار زنی می‌کند و به مخزن می‌رسد، هر کس از آن مخزن چیزی را بیرون می‌آورد.
بس زر و زربفت و گوهرهای زفت
قوم بردند و نهان کردند تفت
هوش مصنوعی: بسیاری از طلاها و پارچه‌های باارزش و جواهرات را قوم بر داشته و پنهان کردند.
شه معین دید منزل‌گاهشان
حلیه و نام و پناه و راهشان
هوش مصنوعی: شاه معین، جایگاه آنها را مشاهده کرد که مملو از زینت و محبوبیت و امنیت و مسیر مشخصی است.
خویش را دزدید ازیشان بازگشت
روز در دیوان بگفت آن سرگذشت
هوش مصنوعی: او خود را از آنها پنهان کرد و روزی دیگر به دیوان برگشت و داستان خود را برایشان تعریف کرد.
پس روان گشتند سرهنگان مست
تا که دزدان را گرفتند و ببست
هوش مصنوعی: سرهنگ‌ها در حال نشئگی و شادابی به راه افتادند تا دزدان را دستگیر کرده و به بند کشند.
دست‌بسته سوی دیوان آمدند
وز نهیب جان خود لرزان شدند
هوش مصنوعی: با دستان بسته به سمت مقام‌های بالا رفتند و از شدت ترس جانشان به لرزه افتاد.
چونک استادند پیش تخت شاه
یار شبشان بود آن شاه چو ماه
هوش مصنوعی: چون که در برابر تخت شاه ایستاده‌اند، شبشان به خاطر این شاه مانند ماه روشن و زیباست.
آنک چشمش شب بهرکه انداختی
روز دیدی بی شکش بشناختی
هوش مصنوعی: به راستی که چشمان او در شب به تو نگریست و روزی که او را دیدی، بی‌تردید او را شناخته‌ای.
شاه را بر تخت دید و گفت این
بود با ما دوش شب‌گرد و قرین
هوش مصنوعی: شاه را بر تخت نشسته دید و گفت که این همان بود که دیشب همراه من بود.
آنک چندین خاصیت در ریش اوست
این گرفت ما هم از تفتیش اوست
هوش مصنوعی: این مرد ویژگی‌های زیادی دارد که ما نیز به خاطر جست و جوی در وجود او از آن ویژگی‌ها چیزی به دست آورده‌ایم.
عارف شه بود چشمش لاجرم
بر گشاد از معرفت لب با حشم
هوش مصنوعی: عاشق و عارف به دلیل درک عمیق و آگاهی خود، به راحتی به رازها و حقایق زندگی پی می‌برد و در برابر آنها باز و آماده است.
گفت و هو معکم این شاه بود
فعل ما می‌دید و سرمان می‌شنود
هوش مصنوعی: همچنین او با شما صحبت می‌کند، این شاه بود که کارهای ما را مشاهده می‌کرد و صدای ما را می‌شنید.
چشم من ره برد شب شه را شناخت
جمله شب با روی ماهش عشق باخت
هوش مصنوعی: چشم من در شب، چهره زیبای او را شناخته است و به خاطر روی ماهش، تمامی شب را به عشق باخته است.
امت خود را بخواهم من ازو
کو نگرداند ز عارف هیچ رو
هوش مصنوعی: من هرگز کسی را نمی‌خواهم که از درک و معرفت دور کند.
چشم عارف دان امان هر دو کون
که بدو یابید هر بهرام عون
هوش مصنوعی: چشم عارف به عنوان یک هدیه است که در اختیار هر دو جهان قرار دارد؛ زیرا کسی که به حقیقت پی برد، هر نوع کمک و یاری را از وجود او دریافت می‌کند.
زان محمد شافع هر داغ بود
که ز جز شه چشم او مازاغ بود
هوش مصنوعی: از آن محمد که شفاعت می‌کند، هر مصیبت و نگرانی برطرف می‌شود، چرا که غیر از او هیچ‌کس نمی‌تواند یاری رسان باشد.
در شب دنیا که محجوبست شید
ناظر حق بود و زو بودش امید
هوش مصنوعی: در دنیای شب که تاریک و پوشیده است، حقیقتی وجود دارد که ناظر بر همه چیز است و انسان به آن امید دارد.
از الم نشرح دو چشمش سرمه یافت
دید آنچ جبرئیل آن بر نتافت
هوش مصنوعی: چشمانش مانند دو سنگ جواهر درخشان است و آنچه جبرئیل از آن دوری کرده، او به زیبایی در آن چشم‌ها می‌بیند.
مر یتیمی را که سرمه حق کشد
گردد او در یتیم با رشد
هوش مصنوعی: اگر یتیمی را با محبت و مراقبت درست راهنمایی کنند و به او توجه کنند، او در آینده به فردی با رشد و موفق تبدیل می‌شود.
نور او بر ذره‌ها غالب شود
آن‌چنان مطلوب را طالب شود
هوش مصنوعی: نور او بر ذره‌ها چنان تسلط می‌یابد که هر طالبی به دنبال آن مطلوب می‌گردد.
در نظر بودش مقامات العباد
لاجرم نامش خدا شاهد نهاد
هوش مصنوعی: او به مقام‌های بندگان توجه داشت، به همین دلیل نامش را خداوند برگزید.
آلت شاهد زبان و چشم تیز
که ز شب‌خیزش ندارد سر گریز
هوش مصنوعی: زبان و چشمان تیز مانند ابزاری هستند که در شب بیدارند و از هیچ چیزی فرار نمی‌کنند.
گر هزاران مدعی سر بر زند
گوش قاضی جانب شاهد کند
هوش مصنوعی: اگر هزاران مدعی نیز به پا خیزند، قاضی فقط به سخنان شاهد گوش می‌دهد.
قاضیان را در حکومت این فنست
شاهد ایشان را دو چشم روشنست
هوش مصنوعی: قاضیان در این حکومت، افرادی هستند که توانایی قضاوت را دارند و از هوش و بصیرت لازم برخوردارند. آنها به راحتی می‌توانند حقیقت را ببینند و در انجام وظایف خود به خوبی عمل کنند.
گفت شاهد زان به جای دیده است
کو بدیدهٔ بی‌غرض سر دیده است
هوش مصنوعی: گفت شاهد به جای چشم، تنها یک نگاه بی‌غرض و آزاد دارد که می‌تواند واقعیت را به درستی ببیند.
مدعی دیده‌ست اما با غرض
پرده باشد دیدهٔ دل را غرض
هوش مصنوعی: مدعی چیزی را دیده است، اما با نیت و هدف خاصی، در حالی که دل خود را به خاطر آن نیت، پنهان کرده است.
حق همی‌خواهد که تو زاهد شوی
تا غرض بگذاری و شاهد شوی
هوش مصنوعی: خداوند می‌خواهد که تو پارسا و زاهد زندگی کنی تا بتوانی از خواسته‌ها و منافع شخصی خود دست بکشی و به درک عمیق‌تری برسیم.
کین غرضها پردهٔ دیده بود
بر نظر چون پرده پیچیده بود
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که هدف‌ها و منظورهای پنهانی همچون پرده‌ای بر روی دید ما قرار دارند، که به دلیل وجود این پرده نمی‌توانیم آنچه را که واقعاً وجود دارد، به وضوح ببینیم. این پرده باعث می‌شود که درک صحیحی از واقعیت نداشته باشیم.
پس نبیند جمله را با طم و رم
حبک الاشیاء یعمی و یصم
هوش مصنوعی: پس انسان‌ها در عشق به چیزها چنان غرق می‌شوند که نمی‌توانند اطراف خود را ببینند و نمی‌شنوند.
در دلش خورشید چون نوری نشاند
پیشش اختر را مقادیری نماند
هوش مصنوعی: در دل او نوری از خورشید می‌تابد که ستاره‌ها در برابرش هیچ ارزشی ندارند.
پس بدید او بی‌حجاب اسرار را
سیر روح مؤمن و کفار را
هوش مصنوعی: پس او بدون حجاب و پرده، اسرار را نشان داد، تا روح مؤمنان و کافران را ببیند و درک کند.
در زمین حق را و در چرخ سمی
نیست پنهان‌تر ز روح آدمی
هوش مصنوعی: در زمین و آسمان هیچ حقیقتی وجود ندارد که از روح انسان پنهان‌تر باشد.
باز کرد از رطب و یابس حق نورد
روح را من امر ربی مهر کرد
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که در این بیت، شاعر به حقیقت و معانی عمیق زندگی اشاره می‌کند. او دربارهٔ حقایق دینی و روحی صحبت می‌کند و می‌گوید که به دستور خداوند، پرده‌ای از مفاهیم مختلف برداشته شده است. در نهایت، این مفهوم نشان‌دهندهٔ تأثیر الهی بر روح انسان و جستجوی حقیقت است.
پس چو دید آن روح را چشم عزیز
پس برو پنهان نماند هیچ چیز
هوش مصنوعی: پس وقتی آن روح را چشم محترم دید، دیگر چیزی پنهان نماند.
شاهد مطلق بود در هر نزاع
بشکند گفتش خمار هر صداع
هوش مصنوعی: در هر جدالی، او منبع زیبایی و حقیقت است و زمانی که از او سخن می‌گویند، اثراتش مانند درد سردرد نمایان می‌شود.
نام حق عدلست و شاهد آن اوست
شاهد عدلست زین رو چشم دوست
هوش مصنوعی: نام خداوند عدالت است و دلایل آن نیز خود اوست. او شاهد عدالت است و به همین دلیل چشم دوستی بر او دوخته شده است.
منظر حق دل بود در دو سرا
که نظر در شاهد آید شاه را
هوش مصنوعی: دل انسان در هر دو جهان، جلوه‌گاه حقیقت است، چون نگاهی که به معشوق می‌افکند، مانند نگاهی است که یک پادشاه به زیبایی می‌کند.
عشق حق و سر شاهدبازیش
بود مایهٔ جمله پرده‌سازیش
هوش مصنوعی: عشق به حقیقت و وجود او، علت و منبع تمام زیبایی‌ها و تجلیات عالم است.
پس از آن لولاک گفت اندر لقا
در شب معراج شاهدباز ما
هوش مصنوعی: پس از آنکه به وجود تو اشاره شد، در دیدار شب معراج، ما به تماشای زیبایی‌های تو پرداختیم.
این قضا بر نیک و بد حاکم بود
بر قضا شاهد نه حاکم می‌شود
هوش مصنوعی: این سرنوشت بر خوب و بد حاکم است و بر این سرنوشت فقط نظارت می‌شود، نه اینکه کسی بر آن تسلط داشته باشد.
شد اسیر آن قضا میر قضا
شاد باش ای چشم‌تیز مرتضی
هوش مصنوعی: به دام سرنوشت گرفتار شدم، ای چشم تیزبین مرتضی، خوشحال باش.
عارف از معروف بس درخواست کرد
کای رقیب ما تو اندر گرم و سرد
هوش مصنوعی: عاشق از محبوب خود خواسته که ای رقیب ما، تو در همه شرایط زندگی همیشه حضور داری.
ای مشیر ما تو اندر خیر و شر
از اشارتهات دل‌مان بی‌خبر
هوش مصنوعی: ای مشاور ما، تو در خوبی‌ها و بدی‌ها از نشانه‌هایت ما را بی‌خبر نگه‌داشتی.
ای یرانا لانراه روز و شب
چشم‌بند ما شده دید سبب
هوش مصنوعی: ای یار، ما هر روز و شب نمی‌توانیم تو را ببینیم، چون چشمان ما به دلیل دیدن دلایل‌ت، بسته شده است.
چشم من از چشم‌ها بگزیده شد
تا که در شب آفتابم دیده شد
هوش مصنوعی: چشم من به خاطر زیبایی‌های دیگران یاری جسته است، تا در تاریکی‌ها، نور و روشنی من نمایان شود.
لطف معروف تو بود آن ای بهی
پس کمال البر فی اتمامه
هوش مصنوعی: مهر و محبت تو بود که باعث بزرگی و شایستگی من شد، پس کامل‌ترین خوبی‌ها در انجام کارهایت نمایان می‌شود.
یا رب اتمم نورنا فی الساهره
وانجنا من مفضحات قاهره
هوش مصنوعی: ای خدا، نور ما را در دنیا به کمال برسان و ما را از شرّ مشکلات و بلایای سخت نجات بده.
یار شب را روز مهجوری مده
جان قربت‌دیده را دوری مده
هوش مصنوعی: ای محبوب، شب را به روز تبدیل نکن و از دوری خود به دل‌تنگی من نیفزا.
بعد تو مرگیست با درد و نکال
خاصه بعدی که بود بعد الوصال
هوش مصنوعی: پس از تو زندگی بی‌معناست و پر از درد است، به ویژه بعد از آن دیدار دلنشینی که داشتیم.
آنک دیدستت مکن نادیده‌اش
آب زن بر سبزهٔ بالیده‌اش
هوش مصنوعی: آن کس که تو را دیده، تو را فراموش نکند و به یاد تو همیشه زندگی کند. همچنان که به یک سبزه‌ی سرسبز آب می‌دهند تا رشد کند، باید به خاطر تو هم همواره محبت و توجه داشته باشد.
من نکردم لا ابالی در روش
تو مکن هم لاابالی در خلش
هوش مصنوعی: من در زندگی‌ام بی‌ملاحظگی نکردم، تو هم در کارهایت بی‌احتیاطی نکن.
هین مران از روی خود او را بعید
آنک او یک‌باره آن روی تو دید
هوش مصنوعی: به خودت بیندیش و او را از خود دور نکن، چرا که او ناگهان از جمال تو آگاه شده است.
دید روی جز تو شد غل گلو
کل شیء ما سوی الله باطل
هوش مصنوعی: وقتی که چهره‌ی تو را می‌بینم، دیگر نمی‌توانم چیزی جز تو را ببینم و همه چیز غیر از خداوند بی‌ارزش و بی‌محتوا به نظر می‌رسد.
باطل‌اند و می‌نمایندم رشد
زانک باطل باطلان را می‌کشد
هوش مصنوعی: آنچه که در ظاهر رشد و توسعه به نظر می‌رسد، در واقع باطل است، زیرا باطل نیروهای خود را از میان باطل‌ها می‌گیرد و به پیش می‌راند.
ذره ذره کاندرین ارض و سماست
جنس خود را هر یکی چون کهرباست
هوش مصنوعی: هر چیزی که در زمین و آسمان وجود دارد، مانند یک دانه کوچک است که ویژگی‌های خاص خود را دارد و همه آن‌ها از نظر ماهیت به هم شبیه‌اند.
معده نان را می‌کشد تا مستقر
می‌کشد مر آب را تف جگر
هوش مصنوعی: معده برای جذب نان تلاش می‌کند و در عوض، آب را برداشت می‌کند تا به جگر برسد.
چشم جذاب بتان زین کویها
مغز جویان از گلستان بویها
هوش مصنوعی: چشم‌های زیبا و دلربای محبوبان از این محله‌ها، مانند مغز جویان که از گلستان‌ها عطر و بویی خوش گرفته‌اند.
زانک حس چشم آمد رنگ کش
مغز و بینی می‌کشد بوهای خوش
هوش مصنوعی: چون حس بینایی به ما رنگ‌ها را می‌نماید، مغز و بینی نیز بوی خوش را به ما منتقل می‌کنند.
زین کششها ای خدای رازدان
تو به جذب لطف خودمان ده امان
هوش مصنوعی: ای خدای دانای اسرار، به خاطر این جذبه‌ها، ما را با لطف خودت حفظ کن و امن نگه‌دار.
غالبی بر جاذبان ای مشتری
شاید ار درماندگان را وا خری
هوش مصنوعی: ای مشتری، شاید تو از جذبه‌ها و زیبایی‌ها به سوی من کشیده شده‌ای، اما آیا ممکن است که درماندگان را نیز بپذیری؟
رو به شه آورد چون تشنه به ابر
آنک بود اندر شب قدر آن بدر
هوش مصنوعی: شخصی که به شدت تشنه است، به سوی باران می‌رود و مانند او، در شب قدر که شب مهمی است، به سوی روشنایی و هدایت روی می‌آورد.
چون لسان وجان او بود آن او
آن او با او بود گستاخ‌گو
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که زبان و روح او به گونه‌ای است که او همیشه همراه با خودش است و بنابراین می‌تواند در هر شرایطی با اعتماد به نفس و جسارت سخن بگوید.
گفت ما گشتیم چون جان بند طین
آفتاب جان توی در یوم دین
هوش مصنوعی: گفتیم که ما در جستجوی حقیقت هستیم، مانند جانی که به نور خورشید نیاز دارد و تو در روز قیامت، منبع حیات ما خواهی بود.
وقت آن شد ای شه مکتوم‌سیر
کز کرم ریشی بجنبانی به خیر
هوش مصنوعی: زمان آن فرا رسیده است ای شاه پنهان، که به خاطر لطف و بزرگواری‌ات، موهای من را به حرکت درآوری و به نیکی رهنمون شوی.
هر یکی خاصیت خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود
هوش مصنوعی: هر کدام از ویژگی‌های خود را نشان دادند و آن مهارت‌ها فقط باعث افزایش بدبختی شدند.
آن هنرها گردن ما را ببست
زان مناصب سرنگوساریم و پست
هوش مصنوعی: آن مهارت‌ها و هنرها باعث شده‌اند که ما در موقعیت‌های بلند و مهم قرار بگیریم و به همین خاطر ما در خطر افتادن و سقوط هستیم.
آن هنر فی جیدنا حبل مسد
روز مردن نیست زان فنها مدد
هوش مصنوعی: این هنر که در گردن ما مانند زنجیری مستحکم است، از روز مرگ نمی‌کاهد و برای ما از آن فنون یاری می‌رساند.
جز همان خاصیت آن خوش‌حواس
که به شب بد چشم او سلطان‌شناس
هوش مصنوعی: تنها ویژگی خاصی که آن شخص باهوش دارد، این است که در شب، بدی‌ها را می‌بیند و به خوبی‌هایش پی می‌برد.
آن هنرها جمله غول راه بود
غیر چشمی کو ز شه آگاه بود
هوش مصنوعی: تمام هنرها و مهارت‌ها مانند یک غول هستند که در مسیر زندگی ما قرار دارند، اما تنها چشمی که از حقیقت و واقعیت آگاه است، می‌تواند آن‌ها را درک کند.
شاه را شرم از وی آمد روز بار
که به شب بر روی شه بودش نظار
هوش مصنوعی: در روز بارانی، پادشاه از زیبایی کسی که شب بر روی او می‌نگریست، شرمگین شد.
وان سگ آگاه از شاه وداد
خود سگ کهفش لقب باید نهاد
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که سگ، از مقام و واقعیت شاه و انصافش آگاه است و باید به او لقب "سگ کهف" داد. به عبارتی، وفاداری و آگاهی او شایسته احترام و لقب خاصی است.
خاصیت در گوش هم نیکو بود
کو به بانگ سگ ز شیر آگه شود
هوش مصنوعی: نکته خوب این است که انسان باید به صدای اطراف خود توجه کند، چرا که از طریق نشانه‌ها و صداها می‌توان به خطرات و موقعیت‌های مختلف پی برد. مثل این که صدای یک سگ می‌تواند ما را از وجود یک شیر آگاه کند.
سگ چو بیدارست شب چون پاسبان
بی‌خبر نبود ز شبخیز شهان
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که وقتی سگ بیدار باشد، مانند نگهبانی است که در شب بیدار است و به هیچ چیز بی‌خبر نمی‌ماند. در واقع، این تصویر به ما می‌گوید که در صورت هشیاری و مراقبت، هیچ خطر یا مشکلی از چشم دور نمی‌ماند.
هین ز بدنامان نباید ننگ داشت
هوش بر اسرارشان باید گماشت
هوش مصنوعی: باید مراقب باشید که از بدنامان هراسی نداشته باشید و به جای آن، هوشیارانه به رازهای آن‌ها توجه کنید.
هر که او یک‌بار خود بدنام شد
خود نباید نام جست و خام شد
هوش مصنوعی: هر کسی که یک‌بار به بدنامی دچار شده باشد، نباید دوباره به دنبال نام و آوازه برود و به بی‌خود شدن ادامه دهد.
ای بسا زر که سیه‌تابش کنند
تا شود آمن ز تاراج و گزند
هوش مصنوعی: بسیاری از طلاها را می‌توان به خاطر رنگ تیره‌شان از خطر دزدی و آسیب دور نگه داشت.

حاشیه ها

1392/04/21 08:07
مزدا

من مثنوی چاپ فروزانفر را دارم و فکر میکنم در تمهم مثنوی ثبت در گنجور باز نگری شود
هم‌چو مجنون بو کنم من خاک را
خاک لیلی را بیابم بی‌خطا
در صورتی که : صحیح ان این است . هم چو مجنون بوکنم هر خاک را

1392/04/22 07:07
مزدا

و ایت شعر فراموش شده قید گردد در اخر هرکسی چون پی برد در سرماه باز کن دو چشم وسوی ما بیا

1395/08/13 15:11
رضا

که ز جز شه چشم او مازاغ بود
اشاره به آیه 17 سوره نجم
مازاغَ البصرُ و ماطَغی
چشم او منحرف نگشت و از حد درنگذشت

1398/06/22 09:09

شب چو شه محمود برمی گشت فرد
با گروهی قوم دزدان بازخورد
سلطان محمود به طور ناشناس از کاخش بیرون آمده تا در شهر بگردد و ببیند اوضاع و احوال مملکت از چه قرار است که با گروهی از دزدان برخورد می کند و به آنها می گوید من هم مثل شما دزد هستم.
آن دزدان هریک هنری دارند و از شاه می پرسند که هنر تو چیست؟
شاه می گوید هنر من درریش من است.
سلطان محمود با علاقه پرسید: خیلی دلم می‏خواهد هنرهای شما را بدانم. مثلاً خود تو بگو ببینم چه هنری داری؟
مرد قوی هیکل لبخندی زد وبا غرور گفت: هنر من در زور و بازوی من است! من می‏توانم بدون هیچ وسیله ‏ای در هر کجا که بخواهم تونلی حفرکنم و از هر کجا که بخواهم سر در بیاورم!
دزد دیگری که کنار مرد قوی هکیل نشسته بود گفت: هنر من در گوش های من نهفته است!
سلطان محمود با تعجب گفت: گوش که جز شنیدن کار دیگری نمی‏تواند بکند! مرد لبخندی زد و گفت: گوش‏های من می‏توانند بفهمند که سگ‏ها در موقع پارس کردن چه می‏گویند؟!
دزد دیگر رو به سلطان کرد و گفت: هنر من در چشم‏های من است. اگر من کسی را در سیاهی شب ببینم، در روز هم می‏توانم او را بشناسم.
دزد دیگر در حالی که به بینی‏ اش اشاره می‏کرد گفت:
من هم می‏توانم بوی طلا و جواهر را از روی خاک تشخیص دهم.
سلطان محمود لبخندی زد و گفت: هنر من در ریش من است!
که اگر آنرا از روی رحمت بجنبانم، مجرمان از زندان آزاد می شوند.
رئیس دزدها گفت: عجب هنر خوبی داری! ما دزد هستیم و بالاخره روزی سر و کارمان به زندان و جلاد خواهد افتاد.
این خاصیت ریش تو خیلی به درد خواهد خورد. سپس همگی به سوی قصر سلطان به راه افتادند.
وقتی به نزدیکی آنجا رسیدند. سگ‏های قصر شروع به پارس کردند. دزدی که گوش‏های حساسی داشت، ایستاد و با خنده گفت "سلطان" با ماست.
سلطان گفت:شاید راست می‏گوید!
رئیس دزدها خنده ‏ی بلندی کرد و گفت: حتماً سلطان محمود هم خود تو هستی؟!
دزدی که بینی حساسی داشت به نقطه ‏ای در روی زمین اشاره کرد و به رئیسشان گفت: بوی طلاهای خزانه به مشامم می‏رسد. اگر اینجا را بکنی یک راست از خزانه‏ ی قصر سر در می‏آوریم.
رئیس دزدها با سرعتی باور نکردنی شروع به کندن زمین کرد. دزدی که با بینی‏ بوی طلاها را حس می کرد، او را راهنمایی می‏کرد تا از کدام سو حفر کنند.
بالاخره پس از مدتی کندن و جلو رفتن، از خزانه ‏ی قصر سر در آوردند.
برق طلا و جواهرات خزانه، چشم همه‏ شان را خیره کرده بود.
سلطان محمود گفت: بگذارید من بیرون بروم و نگهبانی بدهم. اگر ماموری به اینجا نزدیک شد، شما را خبر می‏کنم .
سلطان محمود از خزانه بیرون رفت. به سرعت لباس‏هایش را عوض کرد و به نگهبانان خزانه گفت که چند دزد در آنجا هستند. نگهبان‏ها هم آمدند و دزدها را دستگیر کردند.
صبح روز بعد، گروه دزدها را به محضر سلطان آوردند تا در آنجا محاکمه شوند.
دزدی که چشم‏هایی تیزبین داشت. تا چشمش به سلطان افتاد، او را شناخت. رو به دوستانش کرد و گفت: این همان مردی است که دیشب با ما همراه شد. خدای من! او سلطان محمود بوده است!
همه ‏ی دزدها با تعجب و حیرت به چهره ‏ی سلطان خیره شدند. سلطان فقط لبخندی می‏زد و چیزی نمی ‏گفت.
قاضی، محاکمه را آغاز کرد و سرانجام حکم داد که گردن هر چهار دزد باید زده شود .
رییس دزدها رو به سلطان کرد و گفت وقت آن است که شما هترت را نشان دهی و ریشت را بجنبانی.
سلطان محمود چنین کرد و آنها بخشیده شدند و گفت: به هر یک از شما سرمایه ‏‏ای می ‏دهم تا با آن کار کنند.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

1398/06/22 16:09

و هو معکم این شاه بود
فعل ما می دید و سرمان می شنود 2857
مولانا ازین تمثیل بهره می جوید برای تفسیر آیه "و هو معکم اینما معکم "
هر جا که باشید او با شماست.
خداوند به گونه ای با ماست که تصور نمی کنیم مانند همراه بودن سلطان محمود و دزدان .
چشم من ره برد و شه را شناخت
جمله شب با روی ماهش عشق باخت
منظر حق دل بود در دو سرا
که نظر در شاهد آید شاه را
عشق حق و سر شاهد بازی اش
بود مایه جمله پرده سازی اش2883
دزدی که با بک نگاه شاه را می شناخت تمثیل شده است برای آنکه با نگاه اول شاه آفرینش را شناخت و با او عشق می بازد .
از سوی دیگر خداوند نیز به شاهی تشبیه شده که شاهد باز و معشوق گزین است و این معشوق دل است.
(دل خالی از تاریکی ها حریم خداوند و معشوق خداوند است).
و در بیت سوم این پرده سازی یعنی آفرینش جهان را به عشق بازی خداوند نسبت می دهد که هدف آفرینش عشق بازی خداوند با معشوق یعنی آدمی بوده است.
آن هنرها گردن ما را ببست
زآن مناصب سر نگونساریم و پست
جز همان خاصیت آن خوش حواس
که به شب بد چشم او سلطان شناس
آن هنرها جمله غول راه بود
غیر چشمی کو ز شه آگاه بود2914
نکته دقیق دیگر:
هنرهایی که هر کدام از دزدان بیان کردند و تمام تکیه و امیدشان بر آن هنرها بود مانع رسیدن آنها به گنج بود و باعث دستگیری آنها شد و تنها یک هنر نجات دهنده بود و آن چشم شاه شناس .
در سلوک عرفانی نیز متکی بودن به خود و دانسته ها و اعمال نیک و ..... باعث باز ماندن از راه می شود و تنها چشمی که به سبب بریدن از خویشتن ،تنها شاه راآفرینش یعنی حق را ببیند نجات می یابد .
دریافت دیگر بر گرفته از کل حکایت:
کسی که خداوند را در لحظات خود نمی بیند و همراهی او را با خود نمی یابد مانند دزدان است چرا که مالک اصلی لحظه و مالک وجود ما خداوند است و وقتی ما آن را از خود می دانیم، به نگاه دقیق یعنی آن را غصب
آرامش و پرواز روح

1399/07/20 20:10
احسان

ما همه کردیم کار خویش را
ای بزرگ آخر بجنبان ریش را

این بیت را ندیدم در میان ابیات. آیا در نسخه های دیگر موجود است؟