گنجور

بخش ۸۸ - لابه کردن موش مر چغز را کی بهانه میندیش و در نسیه مینداز انجاح این حاجت مرا کی فی التاخیر آفات و الصوفی ابن الوقت و ابن دست از دامن پدر باز ندارد و اب مشفق صوفی کی وقتست او را بنگرش به فردا محتاج نگرداند چندانش مستغرق دارد در گلزار سریع الحسابی خویش نه چون عوام منتظر مستقبل نباشد نهری باشد نه دهری کی لا صباح عند الله و لا مساء ماضی و مستقبل و ازل و ابد آنجا نباشد آدم سابق و دجال مسبوق نباشد کی این رسوم در خطهٔ عقل جز وی است و روح حیوانی در عالم لا مکان و لا زمان این رسوم نباشد پس او ابن وقتیست کی لا یفهم منه الا نفی تفرقة الا زمنة چنانک از الله واحد فهم شود نفی دوی نی حقیقت واحدی

صوفیی را گفت خواجهٔ سیم‌پاش
ای قدمهای ترا جانم فراش
یک درم خواهی تو امروز ای شهم
یا که فردا چاشتگاهی سه درم
گفت دی نیم درم راضی‌ترم
زانک امروز این و فردا صد درم
سیلی نقد از عطاء نسیه به
نک قفا پیشت کشیدم نقد ده
خاصه آن سیلی که از دست توست
که قفا و سیلیش مست توست
هین بیا ای جان جان و صد جهان
خوش غنیمت دار نقد این زمان
در مدزد آن روی مه از شب روان
سرمکش زین جوی ای آب روان
تا لب جو خندد از آب معین
لب لب جو سر برآرد یاسمین
چون ببینی بر لب جو سبزه مست
پس بدان از دور که آنجا آب هست
گفت سیماهم وجوه کردگار
که بود غماز باران سبزه‌زار
گر ببارد شب نبیند هیچ کس
که بود در خواب هر نفس و نفس
تازگی هر گلستان جمیل
هست بر باران پنهانی دلیل
ای اخی من خاکیم تو آبیی
لیک شاه رحمت و وهابیی
آن‌چنان کن از عطا و از قسم
که گه و بی‌گه به خدمت می‌رسم
بر لب جو من به جان می‌خوانمت
می‌نبینم از اجابت مرحمت
آمدن در آب بر من بسته شد
زانک ترکیبم ز خاکی رسته شد
یا رسولی یا نشانی کن مدد
تا ترا از بانگ من آگه کند
بحث کردند اندرین کار آن دو یار
آخر آن بحث آن آمد قرار
که به دست آرند یک رشتهٔ دراز
تا ز جذب رشته گردد کشف راز
یک سری بر پای این بندهٔ دوتو
بست باید دیگرش بر پای تو
تا به هم آییم زین فن ما دو تن
اندر آمیزیم چون جان با بدن
هست تن چون ریسمان بر پای جان
می‌کشاند بر زمینش ز آسمان
چغز جان در آب خواب بیهشی
رسته از موش تن آید در خوشی
موش تن زان ریسمان بازش کشد
چند تلخی زین کشش جان می‌چشد
گر نبودی جذب موش گنده‌مغز
عیش‌ها کردی درون آب چغز
باقیش چون روز برخیزی ز خواب
بشنوی از نوربخش آفتاب
یک سر رشته گره بر پای من
زان سر دیگر تو پا بر عقده زن
تا توانم من درین خشکی کشید
مر ترا نک شد سر رشته پدید
تلخ آمد بر دل چغز این حدیث
که مرا در عقده آرد این خبیث
هر کراهت در دل مرد بهی
چون در آید از فنی نبود تهی
وصف حق دان آن فراست را نه وهم
نور دل از لوح کل کردست فهم
امتناع پیل از سیران ببیت
با جد آن پیلبان و بانگ هیت
جانب کعبه نرفتی پای پیل
با همه لت نه کثیر و نه قلیل
گفتیی خود خشک شد پاهای او
یا بمرد آن جان صول‌افزای او
چونک کردندی سرش سوی یمن
پیل نر صد اسپه گشتی گام‌زن
حس پیل از زخم غیب آگاه بود
چون بود حس ولی با ورود
نه که یعقوب نبی آن پاک‌خو
بهر یوسف با همه اخوان او
از پدر چون خواستندش دادران
تا برندش سوی صحرا یک زمان
جمله گفتندش میندیش از ضرر
یک دو روزش مهلتی ده ای پدر
تا به هم در مرجها بازی کنیم
ما درین دعوت امین و محسنیم
گفت این دانم که نقلش از برم
می‌فروزد در دلم درد و سقم
این دلم هرگز نمی‌گوید دروغ
که ز نور عرش دارد دل فروغ
آن دلیل قاطعی بد بر فساد
وز قضا آن را نکرد او اعتداد
در گذشت از وی نشانی آن‌چنان
که قضا در فلسفه بود آن زمان
این عجب نبود که کور افتد به چاه
بوالعجب افتادن بینای راه
این قضا را گونه گون تصریفهاست
چشم‌بندش یفعل‌الله ما یشاست
هم بداند هم نداند دل فنش
موم گردد بهر آن مهر آهنش
گوییی دل گویدی که میل او
چون درین شد هرچه افتد باش گو
خویش را زین هم مغفل می‌کند
در عقالش جان معقل می‌کند
گر شود مات اندرین آن بوالعلا
آن نباشد مات باشد ابتلا
یک بلا از صد بلااش وا خرد
یک هبوطش بر معارجها برد
خام شوخی که رهانیدش مدام
از خمار صد هزاران زشت خام
عاقبت او پخته و استاد شد
جست از رق جهان و آزاد شد
از شراب لایزالی گشت مست
شد ممیز از خلایق باز رست
ز اعتقاد سست پر تقلیدشان
وز خیال دیدهٔ بی‌دیدشان
ای عجب چه فن زند ادراکشان
پیش جزر و مد بحر بی‌نشان
زان بیابان این عمارت‌ها رسید
ملک و شاهی و وزارتها رسید
زان بیابان عدم مشتاق شوق
می‌رسند اندر شهادت جوق جوق
کاروان بر کاروان زین بادیه
می‌رسد در هر مسا و غادیه
آید و گیرد وثاق ما گرو
که رسیدم نوبت ما شد تو رو
چون پسر چشم خرد را بر گشاد
زود بابا رخت بر گردون نهاد
جادهٔ شاهست آن زین سو روان
وآن از آن سو صادران و واردان
نیک بنگر ما نشسته می‌رویم
می‌نبینی قاصد جای نویم
بهر حالی می‌نگیری راس مال
بلک از بهر غرض‌ها در مَآل
پس مسافر این بود ای ره‌پرست
که مسیر و روش در مستقبلست
هم‌چنانک از پردهٔ دل بی‌کلال
دم به دم در می‌رسد خیل خیال
گر نه تصویرات از یک مغرس‌اند
در پی هم سوی دل چون می‌رسند
جوق جوق اسپاه تصویرات ما
سوی چشمهٔ دل شتابان از ظما
جره‌ها پر می‌کنند و می‌روند
دایما پیدا و پنهان می‌شوند
فکرها را اختران چرخ دان
دایر اندر چرخ دیگر آسمان
سعد دیدی شکر کن ایثار کن
نحس دیدی صدقه و استغفار کن
ما کییم این را بیا ای شاه من
طالعم مقبل کن و چرخی بزن
روح را تابان کن از انوار ماه
که ز آسیب ذنب جان شد سیاه
از خیال و وهم و ظن بازش رهان
از چه و جور رسن بازش رهان
تا ز دلداری خوب تو دلی
پر بر آرد بر پرد ز آب و گلی
ای عزیز مصر و در پیمان درست
یوسف مظلوم در زندان تست
در خلاص او یکی خوابی ببین
زود که الله یحب المحسنین
هفت گاو لاغری پر گزند
هفت گاو فربهش را می‌خورند
هفت خوشهٔ خشک زشت ناپسند
سنبلات تازه‌اش را می‌چرند
قحط از مصرش بر آمد ای عزیز
هین مباش ای شاه این را مستجیز
یوسفم در حبس تو ای شه نشان
هین ز دستان زنانم وا رهان
از سوی عرشی که بودم مربط او
شهوت مادر فکندم که اهبطوا
پس فتادم زان کمال مستتم
از فن زالی به زندان رحم
روح را از عرش آرد در حطیم
لاجرم کید زنان باشد عظیم
اول و آخر هبوط من ز زن
چونک بودم روح و چون گشتم بدن
بشنو این زاری یوسف در عثار
یا بر آن یعقوب بی‌دل رحم آر
ناله از اخوان کنم یا از زنان
که فکندندم چو آدم از جنان
زان مثال برگ دی پژمرده‌ام
کز بهشت وصل گندم خورده‌ام
چون بدیدم لطف و اکرام ترا
وآن سلام سلم و پیغام ترا
من سپند از چشم بد کردم پدید
در سپندم نیز چشم بد رسید
دافع هر چشم بد از پیش و پس
چشم‌های پر خمار تست و بس
چشم بد را چشم نیکویت شها
مات و مستاصل کند نعم الدوا
بل ز چشمت کیمیاها می‌رسد
چشم بد را چشم نیکو می‌کند
چشم شه بر چشم باز دل زدست
چشم بازش سخت با همت شدست
تا ز بس همت که یابید از نظر
می‌نگیرد باز شه جز شیر نر
شیر چه کان شاه‌باز معنوی
هم شکار تست و هم صیدش توی
شد صفیر باز جان در مرج دین
نعره‌های لا احب الافلین
باز دل را که پی تو می‌پرید
از عطای بی‌حدت چشمی رسید
یافت بینی بوی و گوش از تو سماع
هر حسی را قسمتی آمد مشاع
هر حسی را چون دهی ره سوی غیب
نبود آن حس را فتور مرگ و شیب
مالک الملکی به حس چیزی دهی
تا که بر حس‌ها کند آن حس شهی

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

صوفیی را گفت خواجهٔ سیم‌پاش
ای قدمهای ترا جانم فراش
هوش مصنوعی: صوفی به خواجه‌ای که طلای زیادی دارد می‌گوید: ای کسی که با گام‌هایت برای جان من ارزشمند هستی.
یک درم خواهی تو امروز ای شهم
یا که فردا چاشتگاهی سه درم
هوش مصنوعی: اگر امروز یک درم نیاز داری، ای شاه، بپرس، یا اینکه فردا صبح سه درم درخواست کن.
گفت دی نیم درم راضی‌ترم
زانک امروز این و فردا صد درم
هوش مصنوعی: گفت من الان با نصف درم هم راضی‌ترم، چون امروز این مقدار را دارم و فردا ممکن است صد درم به دست بیاورم.
سیلی نقد از عطاء نسیه به
نک قفا پیشت کشیدم نقد ده
هوش مصنوعی: من با تحقیر و ناپسند، به تو پول ندادم و فقط وعده‌های بی‌پایه‌ی کمک را به تو دادم. حالا باید جوابگو باشی.
خاصه آن سیلی که از دست توست
که قفا و سیلیش مست توست
هوش مصنوعی: خصوصاً آن سیلی که از دستان تو نواخته می‌شود، که هم بر پشت می‌خورد و هم خودت را سرمست می‌کند.
هین بیا ای جان جان و صد جهان
خوش غنیمت دار نقد این زمان
هوش مصنوعی: بیا ای عزیز، زندگی و تمام زیبایی‌ها را غنیمت بشمار و از این لحظه‌ی با ارزش و کوتاه به خوبی استفاده کن.
در مدزد آن روی مه از شب روان
سرمکش زین جوی ای آب روان
هوش مصنوعی: چشمانت را از ظاهر شب نگیرید و از آب روان لذت ببرید، چون همچون ماهی که در جوی درخشان شنا می‌کند، زیبایی را در اطراف خود حس کنید.
تا لب جو خندد از آب معین
لب لب جو سر برآرد یاسمین
هوش مصنوعی: وقتی که آب شفاف و زلال جاری باشد، گل یاسمن هم از دل آب سر برمی‌آورد و زیبایی‌اش را نمایش می‌دهد.
چون ببینی بر لب جو سبزه مست
پس بدان از دور که آنجا آب هست
هوش مصنوعی: وقتی بر لب یک جوی سبزه‌ای شاداب و سرزنده ببینی، از دور متوجه شو که در آنجا آب وجود دارد.
گفت سیماهم وجوه کردگار
که بود غماز باران سبزه‌زار
هوش مصنوعی: سیما به من گفت که چهره‌اش نشانه‌ای از خالق است و او همانند باران، زندگی و طراوت را به زمین سبز هدیه می‌دهد.
گر ببارد شب نبیند هیچ کس
که بود در خواب هر نفس و نفس
هوش مصنوعی: اگر شب باران ببارد، هیچ‌کس نمی‌تواند ببیند که چه کسی در خواب است و هر لحظه خواب دارد.
تازگی هر گلستان جمیل
هست بر باران پنهانی دلیل
هوش مصنوعی: هر گلستان زیبا تازگی و شادابی خاصی دارد و این سرسبزی به یک دلیل نهفته و پنهان در باران وابسته است.
ای اخی من خاکیم تو آبیی
لیک شاه رحمت و وهابیی
هوش مصنوعی: ای برادر، ما از خاکیم و تو از آب، اما تو خود پادشاه رحمت و بخشندگی هستی.
آن‌چنان کن از عطا و از قسم
که گه و بی‌گه به خدمت می‌رسم
هوش مصنوعی: به گونه‌ای عمل کن که از بخشش و سوگند تو، در هر زمان و بی‌زمانی به خدمت تو برسم.
بر لب جو من به جان می‌خوانمت
می‌نبینم از اجابت مرحمت
هوش مصنوعی: در کنار جویبار، با تمام وجود از تو کمک می‌خواهم، اما نمی‌بینم که پاسخی از جانب تو دریافت کنم.
آمدن در آب بر من بسته شد
زانک ترکیبم ز خاکی رسته شد
هوش مصنوعی: به دلیل ترکیبی که از خاک دارم، دیگر نمی‌توانم به آب وارد شوم.
یا رسولی یا نشانی کن مدد
تا ترا از بانگ من آگه کند
هوش مصنوعی: ای پیامبر، یا مرا راهنمایی کن و یا کمک کن تا صدای من تو را از وجودم باخبر سازد.
بحث کردند اندرین کار آن دو یار
آخر آن بحث آن آمد قرار
هوش مصنوعی: دو دوست در مورد موضوعی با هم گفتگو کردند و بعد از بحث و گفت‌وگو، در نهایت به یک توافق و نتیجه رسیدند.
که به دست آرند یک رشتهٔ دراز
تا ز جذب رشته گردد کشف راز
هوش مصنوعی: برای اینکه یک راز را پیدا کنیم، باید یک رشتهٔ طولانی به دست آوریم تا بتواند ما را به درکی عمیق‌تر و کشف حقیقت برساند.
یک سری بر پای این بندهٔ دوتو
بست باید دیگرش بر پای تو
هوش مصنوعی: باید یک دستبند بر پای من باشد و دستبند دیگری بر پای تو.
تا به هم آییم زین فن ما دو تن
اندر آمیزیم چون جان با بدن
هوش مصنوعی: ما باید به یکدیگر نزدیک شویم و ارتباطی عمیق برقرار کنیم، مثل ارتباطی که بین جان و بدن وجود دارد.
هست تن چون ریسمان بر پای جان
می‌کشاند بر زمینش ز آسمان
هوش مصنوعی: وجود انسان مانند ریسمانی است که روح را به بدن متصل می‌کند و این اتصال باعث می‌شود که روح از آسمان به سمت زمین کشیده شود.
چغز جان در آب خواب بیهشی
رسته از موش تن آید در خوشی
هوش مصنوعی: پرنده‌ای در آب خواب عمیقی دیده و از دنیای گیجی و بی‌خبری خارج می‌شود و با حس خوشی و سرزندگی به زندگی باز می‌گردد.
موش تن زان ریسمان بازش کشد
چند تلخی زین کشش جان می‌چشد
هوش مصنوعی: موش به کمک آن ریسمان، به آرامی خودش را می‌کشد و از این کشش، طعم تلخی را تجربه می‌کند که جانش را تحت فشار قرار می‌دهد.
گر نبودی جذب موش گنده‌مغز
عیش‌ها کردی درون آب چغز
هوش مصنوعی: اگر آن موش باهوش نبود، تو نمی‌توانستی درون آب چغز (گیاهی آبزی) لذت ببری.
باقیش چون روز برخیزی ز خواب
بشنوی از نوربخش آفتاب
هوش مصنوعی: وقتی از خواب بیدار شوی، بقیه چیزها را مانند روز روشن خواهی دید و از روشنی خورشید آگاه خواهی شد.
یک سر رشته گره بر پای من
زان سر دیگر تو پا بر عقده زن
هوش مصنوعی: من از یک سمت، گره‌ای در پای خود دارم و از سمت دیگر، تو بر این گره فشار می‌آوری.
تا توانم من درین خشکی کشید
مر ترا نک شد سر رشته پدید
هوش مصنوعی: تا وقتی که من در این بیابان سخت و خشک می‌توانم ادامه بدهم، تو را ترک نخواهم کرد و از تو جدا نخواهم شد.
تلخ آمد بر دل چغز این حدیث
که مرا در عقده آرد این خبیث
هوش مصنوعی: این داستان برای چغز بسیار ناراحت‌کننده است، زیرا فکر می‌کند که این فرد بد، باعث می‌شود که او در وضعیت بدی گرفتار شود.
هر کراهت در دل مرد بهی
چون در آید از فنی نبود تهی
هوش مصنوعی: هرگونه ناپسندی که در دل مردی بوجود آید، به دلیل نداشتن هنر و مهارت نیست.
وصف حق دان آن فراست را نه وهم
نور دل از لوح کل کردست فهم
هوش مصنوعی: تجلی و شناخت حقیقت را تنها با بینش و آگاهی عمیق می‌توان درک کرد، زیرا نور دل انسان به وسیله‌ی اندیشه و دانش روشن می‌شود و از تمام معلومات درونی، فهمی عمیق به دست می‌آورد.
امتناع پیل از سیران ببیت
با جد آن پیلبان و بانگ هیت
هوش مصنوعی: این بیت به معنای این است که فیل به سادگی از حرکت کردن در آب خودداری می‌کند، حتی با وجود اینکه فیل‌بان با جدیت او را به جلو می‌راند و صداهای تندی به او می‌زند. به عبارت دیگر، برخی موجودات یا افراد به رغم فشارها و تشویق‌ها قادر به تغییر رفتار خود نیستند.
جانب کعبه نرفتی پای پیل
با همه لت نه کثیر و نه قلیل
هوش مصنوعی: به سمت کعبه نرفتی، اما پای فیل با همه سنگینی و شدت آن، نه زیاد و نه کم، در مکان خودش ثابت مانده است.
گفتیی خود خشک شد پاهای او
یا بمرد آن جان صول‌افزای او
هوش مصنوعی: گفتی که پاهای او خشک شده یا اینکه آن روحی که به او زندگی می‌بخشید، مرده است.
چونک کردندی سرش سوی یمن
پیل نر صد اسپه گشتی گام‌زن
هوش مصنوعی: وقتی که فیل نر سرش را به سمت یمن می‌چرخاند، با قدرت و شکوهش همچون صد سوار از خود گام برمی‌دارد.
حس پیل از زخم غیب آگاه بود
چون بود حس ولی با ورود
هوش مصنوعی: حس فیل از جراحتی که در خلأ (غیب) به وجود آمده، آگاه بود، همان‌طور که حس وجود دارد، اما این آگاهی پس از ورود چیزی به وجود می‌آید.
نه که یعقوب نبی آن پاک‌خو
بهر یوسف با همه اخوان او
هوش مصنوعی: یعقوب نبی، آن انسان پاک و نیکو، به خاطر یوسف، با همه برادرانش رفتار می‌کند.
از پدر چون خواستندش دادران
تا برندش سوی صحرا یک زمان
هوش مصنوعی: زمانی که دادران از پدر خواستند تا او را به سوی صحرا ببرند.
جمله گفتندش میندیش از ضرر
یک دو روزش مهلتی ده ای پدر
هوش مصنوعی: همه به او گفتند که نگران نباش، این مشکلات موقتی هستند. کمی به خودت فرصت بده، ای پدر.
تا به هم در مرجها بازی کنیم
ما درین دعوت امین و محسنیم
هوش مصنوعی: ما در این مهمانی به هم ملحق می‌شویم تا در دنیای شگفت‌انگیز بازی کنیم و در این موقعیت دوستانه و صمیمی به یکدیگر اعتماد داریم.
گفت این دانم که نقلش از برم
می‌فروزد در دلم درد و سقم
هوش مصنوعی: او گفت که می‌داند این حقیقت را که نقل و حکایتش در دل من باعث درد و رنج می‌شود.
این دلم هرگز نمی‌گوید دروغ
که ز نور عرش دارد دل فروغ
هوش مصنوعی: دل من هرگز دروغ نمی‌گوید، زیرا از نور آسمان روشنایی می‌گیرد.
آن دلیل قاطعی بد بر فساد
وز قضا آن را نکرد او اعتداد
هوش مصنوعی: این گفته به این معناست که آن دلیل واضحی که به فساد اشاره دارد، نتوانسته او را متقاعد کند و او به سرنوشت و قضا باور نداشته است.
در گذشت از وی نشانی آن‌چنان
که قضا در فلسفه بود آن زمان
هوش مصنوعی: وقتی از او عبور کردی، نشانه‌ای باقی نماند، مانند آنچه که در فلسفه قضا و قدر در آن زمان وجود داشت.
این عجب نبود که کور افتد به چاه
بوالعجب افتادن بینای راه
هوش مصنوعی: این عجیب نیست که یک فرد نابینا به چاهی بیفتد، اما عجیب‌تر آن است که کسی که بیناست، به راهی نادرست برود و دچار مشکل شود.
این قضا را گونه گون تصریفهاست
چشم‌بندش یفعل‌الله ما یشاست
هوش مصنوعی: این تقدیر الهی به شکل‌های مختلفی تجلی پیدا می‌کند و دلایل مختلفی برای این موضوع وجود دارد. خداوند هر کاری را که بخواهد انجام می‌دهد.
هم بداند هم نداند دل فنش
موم گردد بهر آن مهر آهنش
هوش مصنوعی: دل انسان می‌تواند به عشق و محبت دلسوزی کند، حتی اگر خود نخواهد یا از آن مطلع نباشد. این احساس عشق می‌تواند او را نرم و لطیف کند، مانند موم که در برابر حرارت تغییر شکل می‌دهد.
گوییی دل گویدی که میل او
چون درین شد هرچه افتد باش گو
هوش مصنوعی: انگار دل می‌گوید که حالا که میل او به این شکل درآمده، هر چه پیش بیاید، باید بپذیری.
خویش را زین هم مغفل می‌کند
در عقالش جان معقل می‌کند
هوش مصنوعی: انسان با نادیده گرفتن خود و غفلت از درونش، به نوعی اسیر و محبوس می‌شود و نمی‌تواند آزادی واقعی را تجربه کند.
گر شود مات اندرین آن بوالعلا
آن نباشد مات باشد ابتلا
هوش مصنوعی: اگر در این حالتی که بوالعلا در آن قرار دارد، دچار حیرت و سرگردانی شود، این حیرت واقعی نیست و تنها نوعی آزمایش یا آزردگی است.
یک بلا از صد بلااش وا خرد
یک هبوطش بر معارجها برد
هوش مصنوعی: یک مصیبت از صد مصیبت دیگر کمتر است و یک سقوط می‌تواند به آسمان‌های بلند دست یابد.
خام شوخی که رهانیدش مدام
از خمار صد هزاران زشت خام
هوش مصنوعی: باز هم به شوخی و بی‌توجهی، از حالت مستی و غفلت خود رها می‌شود. او از ده‌ها نکته ناپسند و نادرست غافل است و همچنان به حال خود ادامه می‌دهد.
عاقبت او پخته و استاد شد
جست از رق جهان و آزاد شد
هوش مصنوعی: سرانجام او به کمال رسید و به استادی دست یافت و از بند دنیا رهایی یافت.
از شراب لایزالی گشت مست
شد ممیز از خلایق باز رست
هوش مصنوعی: از شراب همیشگی و بی‌پایان، شخصی مست و سرمست شد و از دیگران و قضا و قدر آزاد گردید.
ز اعتقاد سست پر تقلیدشان
وز خیال دیدهٔ بی‌دیدشان
هوش مصنوعی: از اعتقاد ضعیف و تقلید کورکورانه آنها و از خیال باطل و بی‌اساسشان سخن می‌گوید.
ای عجب چه فن زند ادراکشان
پیش جزر و مد بحر بی‌نشان
هوش مصنوعی: عجب است که چگونه درک آنها در برابر نوسانات و تغییرات بی‌نشان دریا چنین هنری دارد.
زان بیابان این عمارت‌ها رسید
ملک و شاهی و وزارتها رسید
هوش مصنوعی: از آن بیابان، بناها و سازه‌ها به وجود آمده است و به تدریج قدرت و حکومت، و پست‌های مهم به دست آمده‌اند.
زان بیابان عدم مشتاق شوق
می‌رسند اندر شهادت جوق جوق
هوش مصنوعی: از بیابان عدم، افرادی شوق و اشتیاق زیادی دارند و به سمت شهادت می‌روند، گروه گروه.
کاروان بر کاروان زین بادیه
می‌رسد در هر مسا و غادیه
هوش مصنوعی: کاروان‌ها به آرامی و یک به یک از این بیابان عبور می‌کنند و به مقصد می‌رسند.
آید و گیرد وثاق ما گرو
که رسیدم نوبت ما شد تو رو
هوش مصنوعی: با خوشحالی و در انتظار، به سراغ تو می‌آیم چون نوبت ما رسیده است.
چون پسر چشم خرد را بر گشاد
زود بابا رخت بر گردون نهاد
هوش مصنوعی: به محض اینکه پسر چشمان آگاه خود را به آسمان گشود، پدرش سریعاً روحش به سوی آسمان پرواز کرد.
جادهٔ شاهست آن زین سو روان
وآن از آن سو صادران و واردان
هوش مصنوعی: جادهٔ شاه، از یک سمت افرادی در حال رفتن هستند و از سمت دیگر، افرادی در حال آمدن.
نیک بنگر ما نشسته می‌رویم
می‌نبینی قاصد جای نویم
هوش مصنوعی: به دقت نگاه کن، ما در حال حرکت هستیم و تو نمی‌بینی که پیام‌آور به کجا رفته است.
بهر حالی می‌نگیری راس مال
بلک از بهر غرض‌ها در مَآل
هوش مصنوعی: در هر حالتی که هستی، از زندگی استفاده می‌کنی نه تنها برای رسیدن به هدف‌ها و مقاصد خودت، بلکه در نهایت، برای نتایج و عواقب آن‌ها نیز اهمیت قائل می‌شوی.
پس مسافر این بود ای ره‌پرست
که مسیر و روش در مستقبلست
هوش مصنوعی: پس ای مسافر، بدان که این راه و روش تو در آینده مشخص خواهد شد.
هم‌چنانک از پردهٔ دل بی‌کلال
دم به دم در می‌رسد خیل خیال
هوش مصنوعی: همان‌طور که احساسات و افکار از عمق قلب به‌طور مداوم مانند سیل طوفانی می‌رسند و ما را در بر می‌گیرند، خیال‌ها نیز مدام در ذهن‌مان حاضر می‌شوند.
گر نه تصویرات از یک مغرس‌اند
در پی هم سوی دل چون می‌رسند
هوش مصنوعی: اگر تصاویری که از یک درخت می‌آیند، به دنبال هم به سمت دل نرسند، آن‌گاه چه خواهد شد؟
جوق جوق اسپاه تصویرات ما
سوی چشمهٔ دل شتابان از ظما
هوش مصنوعی: گروه گروه سواران تصویر ما به سوی چشمه دل به سرعت در حال حرکت‌اند.
جره‌ها پر می‌کنند و می‌روند
دایما پیدا و پنهان می‌شوند
هوش مصنوعی: پرندگان در حال پرواز هستند و مدام در حال ظاهر شدن و ناپدید شدن هستند.
فکرها را اختران چرخ دان
دایر اندر چرخ دیگر آسمان
هوش مصنوعی: فکرها مانند ستاره‌ها در آسمان می‌باشند و در دایره‌ای دیگر در مدار خود حرکت می‌کنند.
سعد دیدی شکر کن ایثار کن
نحس دیدی صدقه و استغفار کن
هوش مصنوعی: اگر روزهای خوب و خوشی را تجربه کردی، شکرگزار باش و از خودگذشتگی نشان بده. اما اگر با مشکلات و بدبیاری‌ها مواجه شدی، صدقه بده و از خداوندا طلب بخشش کن.
ما کییم این را بیا ای شاه من
طالعم مقبل کن و چرخی بزن
هوش مصنوعی: ما چه کسانی هستیم؟ ای پادشاه، لطفاً سرنوشت ما را به سمت خوبی تغییر بده و بر ما نگاهی بینداز.
روح را تابان کن از انوار ماه
که ز آسیب ذنب جان شد سیاه
هوش مصنوعی: روح را با نورهای ماه روشن کن، زیرا که از آسیب و گناه، جان به تیرگی و فساد دچار شده است.
از خیال و وهم و ظن بازش رهان
از چه و جور رسن بازش رهان
هوش مصنوعی: او را از خیالات و تصورات نادرست آزاد کن و از قید و بندهای موجود رها ساز.
تا ز دلداری خوب تو دلی
پر بر آرد بر پرد ز آب و گلی
هوش مصنوعی: تا زمانی که محبت و دلجویی تو، دلی سرشار از احساس ایجاد کند، دل از آب و گل کنار می‌رود و به اوج می‌رسد.
ای عزیز مصر و در پیمان درست
یوسف مظلوم در زندان تست
هوش مصنوعی: ای عزیز مصر، تو کسی هستی که در عهد و پیمان درست، یوسف مظلوم در زندان به تو اشاره می‌کند.
در خلاص او یکی خوابی ببین
زود که الله یحب المحسنین
هوش مصنوعی: زود خواب خوشی ببین که خداوند نیکوکاران را دوست دارد.
هفت گاو لاغری پر گزند
هفت گاو فربهش را می‌خورند
هوش مصنوعی: هفت گاو لاغر و ضعیف، هفت گاو چاق و سالم را می‌خورند.
هفت خوشهٔ خشک زشت ناپسند
سنبلات تازه‌اش را می‌چرند
هوش مصنوعی: هفت خوشهٔ خشک و زشت، گل سنبل تازه را می‌خورند.
قحط از مصرش بر آمد ای عزیز
هین مباش ای شاه این را مستجیز
هوش مصنوعی: قحطی از سرزمین مصر آغاز شده است، ای عزیز! بنابراین، ای شاه، در کارهایت محتاط باش و به دقت عمل کن.
یوسفم در حبس تو ای شه نشان
هین ز دستان زنانم وا رهان
هوش مصنوعی: من در زندان تو همچون یوسف گرفتارم، ای پادشاه! پس توجه کن و از دستان زنانم مرا رها کن.
از سوی عرشی که بودم مربط او
شهوت مادر فکندم که اهبطوا
هوش مصنوعی: از جایی که من هستم، به زمین آمده‌ام و تمام آرزوها و خواسته‌های نفسانی‌ام را کنار گذاشته‌ام تا به مقصدی بالاتر برسم.
پس فتادم زان کمال مستتم
از فن زالی به زندان رحم
هوش مصنوعی: به خاطر کمال و مقام بلندی که داشتم، دچار حالتی شدم که به شدت تحت تاثیر قرار گرفتم و از خوشحالی و زیبایی آن به مانند زندانی در دام رحمت گرفتار شدم.
روح را از عرش آرد در حطیم
لاجرم کید زنان باشد عظیم
هوش مصنوعی: روح را از عرش به پایین می‌آورد، پس طبیعی است که ترفندها و مکرها در این کار وجود دارد.
اول و آخر هبوط من ز زن
چونک بودم روح و چون گشتم بدن
هوش مصنوعی: آغاز و پایان نزول من از زن است، زیرا در ابتدا روح بودم و هنگامی که جسم شدم، به وجودم معنا پیدا کرد.
بشنو این زاری یوسف در عثار
یا بر آن یعقوب بی‌دل رحم آر
هوش مصنوعی: ای دوست، از درد و فریاد یوسف آگاه شو و بر حال یعقوب بی‌دل رحم کن.
ناله از اخوان کنم یا از زنان
که فکندندم چو آدم از جنان
هوش مصنوعی: من نمی‌دانم باید از برادرانم ناله کنم یا از زنان، زیرا آن‌ها مرا همچون آدم از بهشت بیرون کردند.
زان مثال برگ دی پژمرده‌ام
کز بهشت وصل گندم خورده‌ام
هوش مصنوعی: من مانند برگی پژمرده هستم که از خوشبختی و وصالی که داشته‌ام جدا شده‌ام و از آن روزگار شیرین به دور هستم.
چون بدیدم لطف و اکرام ترا
وآن سلام سلم و پیغام ترا
هوش مصنوعی: وقتی به محبت و بزرگواری تو پی بردم و پیام و سلامی که فرستادی را دیدم، احساس خوبی پیدا کردم.
من سپند از چشم بد کردم پدید
در سپندم نیز چشم بد رسید
هوش مصنوعی: من از چشم بد و زشتی که به من نظر کرده، خود را پاک کرده‌ام، اما هنوز هم حس می‌کنم که این نگاه بد بر من تاثیر دارد.
دافع هر چشم بد از پیش و پس
چشم‌های پر خمار تست و بس
هوش مصنوعی: هر گونه چشم زخم را دور می‌کند و تنها چشم‌های خواب‌آلود تو باعث این امر هستند.
چشم بد را چشم نیکویت شها
مات و مستاصل کند نعم الدوا
هوش مصنوعی: چشمان بد و ناپاک، با نگاه خوب تو، غافل و نابود می‌شوند و این بهترین درمان است.
بل ز چشمت کیمیاها می‌رسد
چشم بد را چشم نیکو می‌کند
هوش مصنوعی: زیبایی و جاذبه چشمان تو به قدری تاثیرگذار است که می‌تواند هر نوع چشم زشتی را به چشم زیبایی تبدیل کند.
چشم شه بر چشم باز دل زدست
چشم بازش سخت با همت شدست
هوش مصنوعی: چشم شاه به چشم باز افتاد و دل را تسخیر کرد، به طوری که چشم بازش به شدت با اراده و همت ارتباط برقرار کرده است.
تا ز بس همت که یابید از نظر
می‌نگیرد باز شه جز شیر نر
هوش مصنوعی: به خاطر اراده و تلاش بسیار، دیگر به چیزهای ناچیز نمی‌نگرد، و جز به قهرمانان و بزرگ‌ترها توجهی ندارد.
شیر چه کان شاه‌باز معنوی
هم شکار تست و هم صیدش توی
هوش مصنوعی: شیر که نماد قدرت و سلطنت است، به نوعی نشان‌دهنده یک پادشاه بزرگ معنوی است. در اینجا اشاره می‌شود که این پادشاه بزرگ هم شکارچی است و هم می‌تواند طعمه‌ای برای شکار دیگران باشد. به عبارت دیگر، او می‌تواند هم بر دیگران تسلط یابد و هم خود در معرض خطر قرار گیرد.
شد صفیر باز جان در مرج دین
نعره‌های لا احب الافلین
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که روح انسان در تجلیات دینی به اوج می‌رسد و در این حالت صدای ناله و فریاد افرادی که از حقیقت دور شده‌اند، به گوش می‌رسد.
باز دل را که پی تو می‌پرید
از عطای بی‌حدت چشمی رسید
هوش مصنوعی: باز دلی که به‌خاطر تو بی‌تاب و تندپرواز بود، از بخشش بی‌پایان تو، به دیدن چشمی نائل شد.
یافت بینی بوی و گوش از تو سماع
هر حسی را قسمتی آمد مشاع
هوش مصنوعی: هر حسی از خود بخشی را به اشتراک می‌گذارد و تو می‌بینی و می‌شنوی و بویی را درک می‌کنی. همه این ادراکات به نوعی با هم مرتبط هستند.
هر حسی را چون دهی ره سوی غیب
نبود آن حس را فتور مرگ و شیب
هوش مصنوعی: هر حسی که به سمت ناسوت برود، به عالم غیب راه پیدا نمی‌کند و این حس نمی‌تواند به سستی و نابودی دچار شود.
مالک الملکی به حس چیزی دهی
تا که بر حس‌ها کند آن حس شهی
هوش مصنوعی: اگر تو چیزی به حس بدهی تا آن حس، تجربه‌ای زیبا و شگفت‌انگیز را بوجود آورد، در حقیقت، آنچه که حس می‌کند بیانگر قدرت مالکیت و عظمت توست.

حاشیه ها

1395/08/13 14:11
رضا

بلک از بهر غرض‌ها در مآل