گنجور

بخش ۵۸ - بیان آنک بی‌کاران و افسانه‌جویان مثل آن ترک‌اند و عالم غرار غدار هم‌چو آن درزی و شهوات و زبان مضاحک گفتن این دنیاست و عمر هم‌چون آن اطلس پیش این درزی جهت قبای بقا و لباس تقوی ساختن

اطلس عمرت به مقراض شهور
برد پاره‌پاره خیاط غرور
تو تمنا می‌بری که اختر مدام
لاغ کردی سعد بودی بر دوام
سخت می‌تولی ز تربیعات او
وز دلال و کینه و آفات او
سخت می‌رنجی ز خاموشی او
وز نحوس و قبض و کین‌کوشی او
که چرا زهرهٔ طرب در رقص نیست
بر سعود و رقص سعد او مه‌ایست
اخترت گوید که گر افزون کنم
لاغ را پس کلیت مغبون کنم
تو مبین قلابی این اختران
عشق خود بر قلب‌زن بین ای مهان

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

خود فریبی و دنیا طلبی
محمدامین مروتی
مولانا در دفتر ششم حکایت ترکی را می گوید که شنیده بود خیاطان با انواع حیَل، از پارچه مردمان می دزدند و مدعی بود هیچ خیاطی نمی تواند این کار را با او بکند و بر سر این ادعا با دیگران بر سر اسبش شرط بست:
پس بگفتندش که از تو چست‌تر
مات او گشتند در دعوی مپر
رو به عقل خود چنین غره مباش
که شوی یاوه تو در تزویرهاش
گرم‌تر شد ترک و بست آنجا گرو
که نیارد برد نی کهنه نی نو
مُطمعانش گرم‌تر کردند زود
او گرو بست و رهان را بر گشود
که گرو این مرکب تازی من
بدهم ار دزدد قماشم او به فن
بامدادان اطلسی زد در بغل
شد به بازار و دکان آن دغل
خیاط با چرب زبانی خوشامدش می گوید و مهرش را در دل ترک می اندازد:
پس سلامش کرد گرم و اوستاد
جست از جا لب به ترحیبش گشاد
گرم پرسیدش ز حدِّ ترک بیش
تا فکند اندر دل او مهر خویش
خیاط شروع به گفتن داستانهای خنده دارکرد. وقتی چشمان ترک از خنده بسته می شد تکه ای از پارچه را می دزدید:
ترک خندیدن گرفت از داستان
چشم تنگش گشت بسته آن زمان
پاره‌ای دزدید و کردش زیر ران
از جزِ حق، از همه اَحیا نهان
ترک هم او را بیشتر به لاغ گویی تشویق می کرد تا آن که خیاط بر او رحم آورد که اگر بیش از این برایت لاغ گویم، جامه به تنت تنگ می شود:
گفت درزی ای طواشی بر گذر
وای بر تو گر کنم لاغی دگر،
پس قبایت تنگ آید باز پس
این کند با خویشتن خود هیچ کس؟
مولانا نتیجه می گیرد که اسیر لاغِ دنیا شدن، بدکردن با خود است:
خنده ی چه رمزی ار دانستیی
تو به جای خنده خون بگرستیی
احوال بشر خود افسانه ای خنده دار است. انسان دنبال افسانه های دنیوی می رود و گمان می کند دنبال خوشی و خوشبختی است:
ای فسانه گشته و محو از وجود
چند افسانه بخواهی آزمود
خندُمین ‌تر از تو هیچ افسانه نیست
بر لب گورِ خراب خویش ایست
ای فرو رفته به گور جهل و شک
چند جویی لاغ و دستان فلک
تا به کی نوشی تو عشوه ی این جهان
که نه عقلت ماند بر قانون، نه جان
دنیا همان درزی است و پارچه همان عمر تو که به قیچی ماه و سال بریده می شود. پس از صد سال به دلیل اسارت در لاغ دنیا، مانند طفلان هستی:
می‌درد می‌دوزد این درزی عام
جامه ی صدسالگانِ طفلِ خام
اطلس عمرت به مقراض شهور
برد پاره‌پاره خیاطِ غرور
رفتن به دنبال سعد و نحس اختران، عین فریب و غرور و مغبون شدن و هدر دادن اطلس عمر به دست خیاط دنیا و سرگرم شدن به لاغ گویی های اوست:
تو تمنا می‌بری که اختر مدام
لاغ کردی سعد بودی بر دوام
سخت می‌رنجی ز خاموشی او
وز نحوس و قبض و کین‌کوشی او
که چرا زهره ی طرب در رقص نیست؟
بر سعود و رقصِ سعد او مه‌ایست
اخترت گوید که گر افزون کنم
لاغ را، پس کُلّیت مغبون کنم
تو مبین قَلّابی این اختران
عشق خود بر قلب‌زن بین ای مُهان

1399/11/16 07:02
حامد

در مصرع دوم از بیت سوم، واژه دلال را به وبال اصلاح کنید. وبال اصطلاح نجومی است و در این شعر از فنون نجوم آموزش استفاده شده.