گنجور

بخش ۱۶ - حواله کردن مرغ گرفتاری خود را در دام به فعل و مکر و زرق زاهد و جواب زاهد مرغ را

گفت آن مرغ این سزای او بود
که فسون زاهدان را بشنود
گفت زاهد نه سزای آن نشاف
کو خورد مال یتیمان از گزاف
بعد از آن نوحه‌گری آغاز کرد
که فخ و صیاد لرزان شد ز درد
کز تناقضهای دل پشتم شکست
بر سرم جانا بیا می‌مال دست
زیر دست تو سرم را راحتیست
دست تو در شکربخشی آیتیست
سایهٔ خود از سر من برمدار
بی‌قرارم بی‌قرارم بی‌قرار
خوابها بیزار شد از چشم من
در غمت ای رشک سرو و یاسمن
گر نیم لایق چه باشد گر دمی
ناسزایی را بپرسی در غمی
مر عدم را خود چه استحقاق بود
که برو لطفت چنین درها گشود
خاک گرگین را کرم آسیب کرد
ده گهر از نور حس در جیب کرد
پنج حس ظاهر و پنج نهان
که بشر شد نطفهٔ مرده از آن
توبه بی توفیقت ای نور بلند
چیست جز بر ریش توبه ریش‌خند
سبلتان توبه یک یک بر کنی
توبه سایه‌ست و تو ماه روشنی
ای ز تو ویران دکان و منزلم
چون ننالم چون بیفشاری دلم
چون گریزم زانک بی تو زنده نیست
بی خداوندیت بود بنده نیست
جان من بستان تو ای جان را اصول
زانک بی‌تو گشته‌ام از جان ملول
عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی
چون بدرد شرم گویم راز فاش
چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش
در حیا پنهان شدم هم‌چون سجاف
ناگهان بجهم ازین زیر لحاف
ای رفیقان راهها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای
در کف شیر نری خون‌خواره‌ای
او ندارد خواب و خور چون آفتاب
روحها را می‌کند بی‌خورد و خواب
که بیا من باش یا هم‌خوی من
تا ببینی در تجلی روی من
ور ندیدی چون چنین شیدا شدی
خاک بودی طالب احیا شدی
گر ز بی‌سویت ندادست او علف
چشم جانت چون بماندست آن طرف
گربه بر سوراخ زان شد معتکف
که از آن سوراخ او شد معتلف
گربهٔ دیگر همی‌گردد به بام
کز شکار مرغ یابید او طعام
آن یکی را قبله شد جولاهگی
وآن یکی حارس برای جامگی
وان یکی بی‌کار و رو در لامکان
که از آن سو دادیش تو قوت جان
کار او دارد که حق را شد مرید
بهر کار او ز هر کاری برید
دیگران چون کودکان این روز چند
تا شب ترحال بازی می‌کنند
خوابناکی کو ز یقظت می‌جهد
دایهٔ وسواس عشوه‌ش می‌دهد
رو بخسپ ای جان که نگذاریم ما
که کسی از خواب بجهاند ترا
هم تو خود را بر کنی از بیخ خواب
هم‌چو تشنه که شنود او بانگ آب
بانگ آبم من به گوش تشنگان
هم‌چو باران می‌رسم از آسمان
بر جه ای عاشق برآور اضطراب
بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

گفت آن مرغ این سزای او بود
که فسون زاهدان را بشنود
هوش مصنوعی: مرغ گفت که این سرنوشت اوست، زیرا که سخنان فریبنده زاهدان را شنیده است.
گفت زاهد نه سزای آن نشاف
کو خورد مال یتیمان از گزاف
هوش مصنوعی: زاهد گفت که کسی که به ناحق اموال یتیمان را می‌خورد، سزاوار آن نیست که در جمع بندگان خدا قرار گیرد.
بعد از آن نوحه‌گری آغاز کرد
که فخ و صیاد لرزان شد ز درد
هوش مصنوعی: پس از آن، نوحه‌خوانی شروع شد که باعث شد فخر و شکارچی از شدت درد لرزان شوند.
کز تناقضهای دل پشتم شکست
بر سرم جانا بیا می‌مال دست
هوش مصنوعی: به خاطر تناقض‌ها و دردهای دل، فرسوده و ناتوان شده‌ام، ای جانم، بیا و با لطافت دستم را نوازش کن.
زیر دست تو سرم را راحتیست
دست تو در شکربخشی آیتیست
هوش مصنوعی: زیر دست تو احساس آرامش می‌کنم و دست تو مانند نشانی از بخشش و مهربانی است.
سایهٔ خود از سر من برمدار
بی‌قرارم بی‌قرارم بی‌قرار
هوش مصنوعی: سایه‌ات را از سرم دور نکن، چون من بی‌تاب و بی‌قرار هستم.
خوابها بیزار شد از چشم من
در غمت ای رشک سرو و یاسمن
هوش مصنوعی: خواب‌ها از چشمان من به خاطر غم تو دور شده‌اند، ای زیبای دلربا که همچون سرو و یاسمن هستی.
گر نیم لایق چه باشد گر دمی
ناسزایی را بپرسی در غمی
هوش مصنوعی: اگر من شایسته نیستم، چه اهمیتی دارد؟ اگر لحظه‌ای از من بدی را بپرسی، در دل من غم خواهید دید.
مر عدم را خود چه استحقاق بود
که برو لطفت چنین درها گشود
هوش مصنوعی: عدم، چه حق و جایگاهی دارد که تو این‌گونه به او لطف کرده و درهای رحمتت را به روی او گشوده‌ای؟
خاک گرگین را کرم آسیب کرد
ده گهر از نور حس در جیب کرد
هوش مصنوعی: خاکی که در آن گرگ وجود دارد، توسط کرم مورد آسیب قرار گرفته و ده دانه گرانبها از نور حس در درون خود جمع کرده است.
پنج حس ظاهر و پنج نهان
که بشر شد نطفهٔ مرده از آن
هوش مصنوعی: انسان در ابتدا از ترکیب پنج حس ظاهری و پنج حس نهانی شکل می‌گیرد، و به همین دلیل است که ممکن است به نظر برسد که او بدون زندگی و مرده است.
توبه بی توفیقت ای نور بلند
چیست جز بر ریش توبه ریش‌خند
هوش مصنوعی: توبه‌ای که بدون کمک و توفیق تو باشد چه ارزشی دارد، جز اینکه تا خودت را مسخره کند؟
سبلتان توبه یک یک بر کنی
توبه سایه‌ست و تو ماه روشنی
هوش مصنوعی: اگر موهای تو را یکی‌یکی بزنند، توبه‌اش سایه است، اما تو چون ماهی که نور می‌تابد، درخشان و زیبا هستی.
ای ز تو ویران دکان و منزلم
چون ننالم چون بیفشاری دلم
هوش مصنوعی: من به خاطر تو دکان و خانه‌ام ویران شده و اکنون چگونه می‌توانم ناله نکنم وقتی که دل من همچنان در فشار و درد است.
چون گریزم زانک بی تو زنده نیست
بی خداوندیت بود بنده نیست
هوش مصنوعی: زمانی که از تو دور شوم، زندگی برایم معنا ندارد. بدون وجود تو، هیچ چیز برای من ارزش ندارد و من بی‌هدف و بی‌اهمیت می‌شوم.
جان من بستان تو ای جان را اصول
زانک بی‌تو گشته‌ام از جان ملول
هوش مصنوعی: بیا که جانم را از تو بگیرم، ای کسی که جان من به تو وابسته است؛ زیرا بدون تو، زندگی‌ام بی‌معنی و خسته‌کننده شده است.
عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی
هوش مصنوعی: من عاشق هنر دیوانگی هستم و از فرهنگ و حکمت فاصله گرفته‌ام.
چون بدرد شرم گویم راز فاش
چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش
هوش مصنوعی: وقتی که به خاطر شرم نمی‌توانم از دردهایم صحبت کنم، چه دلیلی دارد که از صبر و ناآرامی‌های خود هم بگویم؟
در حیا پنهان شدم هم‌چون سجاف
ناگهان بجهم ازین زیر لحاف
هوش مصنوعی: در حیا و شرم خود، به آرامی پنهان شدم و ناگهان از زیر لحاف به شکل یک پرده ظاهر شدم.
ای رفیقان راهها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
هوش مصنوعی: دوستان در مسیرها در انتظارند، یار ما که شبیه آهوست، راه را بر ما بسته و او مانند شیر شکار است.
جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای
در کف شیر نری خون‌خواره‌ای
هوش مصنوعی: غیر از تسلیم و پذیرش، راه دیگری در دست شیر درنده و خون‌خواری نیست.
او ندارد خواب و خور چون آفتاب
روحها را می‌کند بی‌خورد و خواب
هوش مصنوعی: او مانند آفتاب است که روح‌ها را بدون نیاز به خواب و خوراک روشن می‌کند و زندگی می‌بخشد.
که بیا من باش یا هم‌خوی من
تا ببینی در تجلی روی من
هوش مصنوعی: بیا و هم‌نفس من شو تا بتوانی زیبایی‌های وجود من را ببینی.
ور ندیدی چون چنین شیدا شدی
خاک بودی طالب احیا شدی
هوش مصنوعی: اگر نمی‌دیدی که چگونه شیدا و عاشق شده‌ای، در واقع خاک بودی و در جستجوی زنده شدن.
گر ز بی‌سویت ندادست او علف
چشم جانت چون بماندست آن طرف
هوش مصنوعی: اگر او از دوری تو برایت علف (پروانه‌ام) نیاورده باشد، چشم و جانت چگونه می‌تواند در آن سمت باقی بماند؟
گربه بر سوراخ زان شد معتکف
که از آن سوراخ او شد معتلف
هوش مصنوعی: گربه به خاطر یک سوراخ در جایی نشسته و مراقب است، زیرا از همان سوراخ چیزی به او رسیده است که جلب توجهش کرده.
گربهٔ دیگر همی‌گردد به بام
کز شکار مرغ یابید او طعام
هوش مصنوعی: یک گربه دیگر در حال پرسه‌زنی بالای بام است، زیرا از شکار مرغ به عنوان غذا استفاده کرده است.
آن یکی را قبله شد جولاهگی
وآن یکی حارس برای جامگی
هوش مصنوعی: یکی به عنوان پیشه‌وری در هنر خود به موفقیت رسیده و به مقام و منزلتی دست یافته است، در حالی که دیگری به حمایت و نگهداری از چیزهای مهم مشغول شده و در این کار به خوبی عمل می‌کند.
وان یکی بی‌کار و رو در لامکان
که از آن سو دادیش تو قوت جان
هوش مصنوعی: در اینجا به شخصی اشاره می‌شود که در جایی بی‌کار و بدون هدف است، اما از طرفی دیگر، از وجودی دیگر به او نیروی حیات و زندگی داده شده است. به عبارتی، او در دنیای مادی بی‌هدف است ولی از یک منبع دیگر انرژی و قوت دریافت می‌کند.
کار او دارد که حق را شد مرید
بهر کار او ز هر کاری برید
هوش مصنوعی: کار او باعث شد که حق، پیرو و او را خواهان کند. برای او از هر کاری فاصله گرفتند و همه چیز را به او سپردند.
دیگران چون کودکان این روز چند
تا شب ترحال بازی می‌کنند
هوش مصنوعی: دیگران مانند کودکان در این روزها چندین شب را به خوش‌گذرانی و بازی می‌گذرانند.
خوابناکی کو ز یقظت می‌جهد
دایهٔ وسواس عشوه‌ش می‌دهد
هوش مصنوعی: حالتی خواب‌آلود که از بیداری ناشی می‌شود، مانند مادری که با وسواس و ناز و عشوه به فرزندش محبت می‌کند و او را به سوی خود می‌کشد.
رو بخسپ ای جان که نگذاریم ما
که کسی از خواب بجهاند ترا
هوش مصنوعی: ای دل، آرام باش و نگذار کسی تو را از خواب بیدار کند.
هم تو خود را بر کنی از بیخ خواب
هم‌چو تشنه که شنود او بانگ آب
هوش مصنوعی: تو هم باید مانند تشنه‌ای که صدای آب را می‌شنود، خود را از خواب بیدار کنی و تلاش کنی تا از خواب غفلت خارج شوی.
بانگ آبم من به گوش تشنگان
هم‌چو باران می‌رسم از آسمان
هوش مصنوعی: من صدای آبم را به گوش تشنگان می‌رسانم، مانند بارانی که از آسمان فرود می‌آید.
بر جه ای عاشق برآور اضطراب
بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب
هوش مصنوعی: ای عاشق، از تشنگی و اضطراب بیدار شو، صدای آب را بشنو و به جای خوابیدن، نوشیدن را در نظر بگیر.

خوانش ها

بخش ۱۶ - حواله کردن مرغ گرفتاری خود را در دام به فعل و مکر و زرق زاهد و جواب زاهد مرغ را به خوانش مبینا جهانشاهی

حاشیه ها

1394/05/26 01:07
سالک

کار او دارد که حق را شد مرید/بهر کار او ز هر کاری برید

1394/05/26 01:07
سالک

کار او دارد که حق را شد مرید/ بهر کار او ز هر کاری برید

1394/07/14 02:10
نوبری

جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای
در کف شیر نری خون‌خواره‌ای
با سلام در نسخه ای معتبر ( متاسفانه نام مقتبس نسخه را فراموش کرده ام چنین است )
در کف شیر نر خون خواره ای
غیر تسلیم و رضا کو چارهای
بنظر وزن این بیت و لطافت ان از بیت نوشته شده
در متن بیشتر است

1395/10/09 18:01
بهرام ناهد

در مصراع : "چون گریزم زانک بی تو زنده نیست"
با توجه به بیت بعدی به نظر می رسد که
چون گریزم، جان که بی تو زنده نیست
صحیح باشد

1396/06/26 13:08
روفیا

کار او دارد که حق را شد مرید
بهر کار او ز هر کاری برید
حافظ :
در کار یار باش که کاریست کردنی
هر کاری لایق انجام دادن نیست...

1396/06/26 13:08
روفیا

کز تناقض های دل پشتم شکست...

1396/08/13 02:11
مجتبی طلائیان

با درود، من هم به
در کف شیر نر خونخواره ای
غیر تسلیم و رضا کو چاره ای
رای می دهم.

1397/05/14 14:08
شمس

جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای
در کف شیر نری خون‌خواره‌ای
او ندارد خواب و خور چون آفتاب
روحها را می‌کند بی‌خورد و خواب
که بیا من باش یا هم‌خوی من
تا ببینی در تجلی روی من
حضرت دوست ...

1397/05/14 23:08
محسن ، ۲

از جناب دکتر محمد جعفر محجوب شنیدم :
زمانی که رضاشاه بر پدر همسر فروغی خشم گرفت و او را به زندان انداخت ، از زندان به فروغی نامه آمد که کاری بکن ، وساطت فروغی به جایی نرسید به پدر زن نامه نوشت که :
در کف شیر نر خونخواره ای
غیر تسلیم و رضا کو چاره ای.
رضاشاه نامه را قبل از رسیدن به زندان خواند.
روزی بر فروغی نیز خشم گرفت و دستور زندان داد. فروغی سبب پرسید . رضاشاه به کنایه و اشاره گفت :
در کف شیر نر خونخواره ای
غیر تسلیم و رضا کو چاره ای.
انگلیسها به رضاشاه فشارآوردند تا برود. جز فروغی کس دیگری را لایق وساطت ندید ، از زندان به در آوردندش. با احترام،
فروغی با انگلیسی ها صحبت کرد، نتیجه ان شد که رضا شاه برود.
شاه از فروغی جویای احوال شد ، که آیا کاری کردی ؟ فروغی گفت :
در کف شیر نر خونخواره ای
غیر تسلیم و رضا کو چاره ای.
باید بروی

1397/05/15 01:08
محسن ، ۲

پوزش
شاید پدرِ داماد فروغی بوده

1398/05/17 18:08
امیرعلی داودپور

هی رضا بودی چنین شد عاقبت
جهل و نادانی گرفت از او سمت
دوزخ اندیشه شد هر جا حصار
آدمی سجده کند سوی حمار
از پس تسلیم و نقدیر و غلط
تو برآ تا خودشناسی هم صفت
جز که تسلیم و رضا بشتاب رزم
من شتابیدم به انگشتی به نظم
گرچه کس را در جهان نی آن سپاه
تا بگیرد هر طرف غم را سلاح
میتوان نظمید و حرف راست گفت
هر چه بر لب آدمی میخواست گفت

1401/01/26 08:03
تابش

برخی بر این بیت جناب مولانا خرده گیری و انتقاد کرده اند که اگر در معنای عرفانی به کار رود شیر نر خون خواره نامناسب است اگر بیت به این صورت گفته شود این مشکل حل می شود

 

گر قضا حتمی شود از سوی او

غیر تسلیم و رضا راهی مجو

 

 

1401/06/18 09:09
کوروش

 

کار او دارد که حق را شد مرید

 

بهر کار او ز هر کاری برید

 

 

1402/06/16 02:09
مهرداد

تا به شب در خاک بازی می کنند، هم گفته شده

البته تا شب ترحال، بازی می کنند یعنی تا شب کوچیدن یا شب مرگ در حال بازی و بی خبری هستند.