گنجور

بخش ۱۱۵ - حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مردهٔ او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان می‌جستند ای عجب غزل او و نالهٔ او بهر چه بود مگر دانست کی این‌ها همه تمثال صورتی‌اند کی بر تخته‌های خاک نقش کرده‌اند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیم‌شب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره

امرء القیس از ممالک خشک‌لب
هم کشیدش عشق از خطهٔ عرب
تا بیامد خشت می‌زد در تبوک
با ملک گفتند شاهی از ملوک
امرء القیس آمدست این‌جا به کد
در شکار عشق و خشتی می‌زند
آن ملک برخاست شب شد پیش او
گفته او را ای ملیک خوب‌رو
یوسف وقتی دو ملکت شد کمال
مر ترا رام از بلاد و از جمال
گشته مردان بندگان از تیغ تو
وان زنان ملک مه بی‌میغ تو
پیش ما باشی تو بخت ما بود
جان ما از وصل تو صد جان شود
هم من و هم ملک من مملوک تو
ای به همت ملک‌ها متروک تو
فلسفه گفتش بسی و او خموش
ناگهان وا کرد از سر روی‌پوش
تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد
هم‌چو خود در حال سرگردانش کرد
دست او بگرفت و با او یار شد
او هم از تخت و کمر بیزار شد
تا بلاد دور رفتند این دو شه
عشق یک کرت نکردست این گنه
بر بزرگان شهد و بر طفلانست شیر
او بهر کشتی بود من الاخیر
غیر این دو بس ملوک بی‌شمار
عشقشان از ملک بربود و تبار
جان این سه شه‌بچه هم گرد چین
هم‌چو مرغان گشته هر سو دانه‌چین
زهره نی تا لب گشایند از ضمیر
زانک رازی با خطر بود و خطیر
صد هزاران سر بپولی آن زمان
عشق خشم آلوده زه کرده کمان
عشق خود بی‌خشم در وقت خوشی
خوی دارد دم به دم خیره‌کشی
این بود آن لحظه کو خشنود شد
من چه گویم چونک خشم‌آلود شد
لیک مرج جان فدای شیر او
کش کشد این عشق و این شمشیر او
کشتنی به از هزاران زندگی
سلطنت‌ها مردهٔ این بندگی
با کنایت رازها با هم‌دگر
پست گفتندی به صد خوف و حذر
راز را غیر خدا محرم نبود
آه را جز آسمان هم‌دم نبود
اصطلاحاتی میان هم‌دگر
داشتندی بهر ایراد خبر
زین لسان الطیر عام آموختند
طمطراق و سروری اندوختند
صورت آواز مرغست آن کلام
غافلست از حال مرغان مرد خام
کو سلیمانی که داند لحن طیر
دیو گرچه ملک گیرد هست غیر
دیو بر شبه سلیمان کرد ایست
علم مکرش هست و علمناش نیست
چون سلیمان از خدا بشاش بود
منطق الطیری ز علمناش بود
تو از آن مرغ هوایی فهم کن
که ندیدستی طیور من لدن
جای سیمرغان بود آن سوی قاف
هر خیالی را نباشد دست‌باف
جز خیالی را که دید آن اتفاق
آنگهش بعدالعیان افتد فراق
نه فراق قطع بهر مصلحت
که آمنست از هر فراق آن منقبت
بهر استبقاء آن روحی جسد
آفتاب از برف یک‌دم درکشد
بهر جان خویش جو زیشان صلاح
هین مدزد از حرف ایشان اصطلاح
آن زلیخا از سپندان تا به عود
نام جمله چیز یوسف کرده بود
نام او در نامها مکتوم کرد
محرمان را سر آن معلوم کرد
چون بگفتی موم ز آتش نرم شد
این بدی کان یار با ما گرم شد
ور بگفتی مه برآمد بنگرید
ور بگفتی سبز شد آن شاخ بید
ور بگفتی برگها خوش می‌طپند
ور بگفتی خوش همی‌سوزد سپند
ور بگفتی گل به بلبل راز گفت
ور بگفتی شه سر شهناز گفت
ور بگفتی چه همایونست بخت
ور بگفتی که بر افشانید رخت
ور بگفتی که سقا آورد آب
ور بگفتی که بر آمد آفتاب
ور بگفتی دوش دیگی پخته‌اند
یا حوایج از پزش یک لخته‌اند
ور بگفتی هست نانها بی‌نمک
ور بگفتی عکس می‌گردد فلک
ور بگفتی که به درد آمد سرم
ور بگفتی درد سر شد خوشترم
گر ستودی اعتناق او بدی
ور نکوهیدی فراق او بدی
صد هزاران نام گر بر هم زدی
قصد او و خواه او یوسف بدی
گرسنه بودی چو گفتی نام او
می‌شدی او سیر و مست جام او
تشنگیش از نام او ساکن شدی
نام یوسف شربت باطن شدی
ور بدی دردیش زان نام بلند
درد او در حال گشتی سودمند
وقت سرما بودی او را پوستین
این کند در عشق نام دوست این
عام می‌خوانند هر دم نام پاک
این عمل نکند چو نبود عشقناک
آنچ عیسی کرده بود از نام هو
می‌شدی پیدا ورا از نام او
چونک با حق متصل گردید جان
ذکر آن اینست و ذکر اینست آن
خالی از خود بود و پر از عشق دوست
پس ز کوزه آن تلابد که دروست
خنده بوی زعفران وصل داد
گریه بوهای پیاز آن بعاد
هر یکی را هست در دل صد مراد
این نباشد مذهب عشق و وداد
یار آمد عشق را روز آفتاب
آفتاب آن روی را هم‌چون نقاب
آنک نشناسد نقاب از روی یار
عابد الشمس است دست از وی بدار
روز او و روزی عاشق هم او
دل همو دلسوزی عاشق هم او
ماهیان را نقد شد از عین آب
نان و آب و جامه و دارو و خواب
هم‌چو طفلست او ز پستان شیرگیر
او نداند در دو عالم غیر شیر
طفل داند هم نداند شیر را
راه نبود این طرف تدبیر را
گیج کرد این گردنامه روح را
تا بیابد فاتح و مفتوح را
گیج نبود در روش بلک اندرو
حاملش دریا بود نه سیل و جو
چون بیابد او که یابد گم شود
هم‌چو سیلی غرقهٔ قلزم شود
دانه گم شد آنگهی او تین بود
تا نمردی زر ندادم این بود

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

امرء القیس از ممالک خشک‌لب
هم کشیدش عشق از خطهٔ عرب
هوش مصنوعی: امرء القیس، شاعر بزرگ عرب، به خاطر عشقش از سرزمین‌های خشک و بی‌حیات خارج شد و به سرزمین‌های عربی سفر کرد. عشق او او را به جستجوی زیبایی‌ها و زندگی جدیدی واداشت.
تا بیامد خشت می‌زد در تبوک
با ملک گفتند شاهی از ملوک
هوش مصنوعی: وقتی که خشت به تبوک رسید، با ملک گفتگو کرد و گفتند که شاهی از میان پادشاهان آمده است.
امرء القیس آمدست این‌جا به کد
در شکار عشق و خشتی می‌زند
هوش مصنوعی: امرء القیس، شاعر معروف عرب، به اینجا آمده است تا در جست‌وجوی عشق تلاش کند و با شور و شوق به فعالیت‌های خود ادامه دهد.
آن ملک برخاست شب شد پیش او
گفته او را ای ملیک خوب‌رو
هوش مصنوعی: آن پادشاه در شب بیدار شد و به سوی او آمد و به او گفت: ای زیبای خوش‌سیما.
یوسف وقتی دو ملکت شد کمال
مر ترا رام از بلاد و از جمال
هوش مصنوعی: یوسف زمانی که به مقام بلندی رسید و در دو سرزمین حاکم شد، به زیبایی و شکوهش بیشتر افزوده شد و دنیا به خاطر جمالش تحت تأثیر قرار گرفت.
گشته مردان بندگان از تیغ تو
وان زنان ملک مه بی‌میغ تو
هوش مصنوعی: مردان به خاطر شمشیر تو به بردگی افتاده‌اند و آن زنان به خاطر زیبایی تو به ملک و مقام رسیده‌اند.
پیش ما باشی تو بخت ما بود
جان ما از وصل تو صد جان شود
هوش مصنوعی: اگر تو کنار ما باشی، شانس و اقبال ما نیز به همراه تو خواهد بود و حضور تو برای جان ما به اندازه‌ی صد جان ارزشمند است.
هم من و هم ملک من مملوک تو
ای به همت ملک‌ها متروک تو
هوش مصنوعی: من و دارایی‌ام هر دو تحت سلطه‌ی تو هستیم، ای کسی که به خاطر بزرگی و تلاش‌های خود، از دیگران جانب‌داری نمی‌کنی.
فلسفه گفتش بسی و او خموش
ناگهان وا کرد از سر روی‌پوش
هوش مصنوعی: فردی که به بحث‌های فلسفی ورود کرده بود، ناگهان خاموش شد و پوشش سرش را کنار زد.
تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد
هم‌چو خود در حال سرگردانش کرد
هوش مصنوعی: او به او چیزی گفت که از عشق و درد گفتن، همچون خود او را در حال سرگشتگی قرار داد.
دست او بگرفت و با او یار شد
او هم از تخت و کمر بیزار شد
هوش مصنوعی: او دست او را گرفت و با او همراه شد، و او هم از تخت و مقام خود دل برید.
تا بلاد دور رفتند این دو شه
عشق یک کرت نکردست این گنه
هوش مصنوعی: هرچند که این دو عاشق از شهرهای دور رفته‌اند، اما هنوز هیچ‌یک از آن‌ها دل را یک بار هم به گناه نزدند.
بر بزرگان شهد و بر طفلانست شیر
او بهر کشتی بود من الاخیر
هوش مصنوعی: این بیت به محبوبیت و اهمیت اشخاص بزرگ و دانا اشاره دارد. آن‌ها مانند عسل شیرین و دلپذیر هستند، در حالی که جوانترها و خردسالان مانند شیر برای رشد و زندگی به آن‌ها وابسته‌اند. در نهایت، همه این افراد به نوعی به یکدیگر وابسته‌اند و هر کدام نقش خود را در زندگی ایفا می‌کنند.
غیر این دو بس ملوک بی‌شمار
عشقشان از ملک بربود و تبار
هوش مصنوعی: غیر از این دو، بسیاری از پادشاهان وجود دارند که عشق‌شان سرزمین‌هایشان را به تصرف درآورده و نسل‌شان را به خطر انداخته است.
جان این سه شه‌بچه هم گرد چین
هم‌چو مرغان گشته هر سو دانه‌چین
هوش مصنوعی: روح این سه پسر شاهزاده همچون پرندگانی است که در اطراف چین پرواز کرده و به دنبال دانه می‌گردند.
زهره نی تا لب گشایند از ضمیر
زانک رازی با خطر بود و خطیر
هوش مصنوعی: زهره یعنی ستاره، و در اینجا به نوعی شجاعت یا جرات اشاره دارد. در این بیان می‌توان گفت که تا زمانی که فرد جرات لحن و بیان خود را پیدا نکند، نمی‌تواند به رازهای درونی خود بپردازد؛ زیرا فاش کردن این رازها با خطر و چالش‌های بسیاری همراه است. در واقع، گشودن زبان و بیان احساسات و اندیشه‌ها نیاز به شجاعت دارد.
صد هزاران سر بپولی آن زمان
عشق خشم آلوده زه کرده کمان
هوش مصنوعی: عشق در آن زمان، مانند کمانی خشمگین است که صد هزاران سر را به سمت خود می‌کشاند و تحت تأثیر خود قرار می‌دهد.
عشق خود بی‌خشم در وقت خوشی
خوی دارد دم به دم خیره‌کشی
هوش مصنوعی: عشق واقعی در زمان‌های خوشی نیز حس کینه و خشم را از خود دور می‌کند و همواره با آرامش و زیبایی در دل انسان جا دارد.
این بود آن لحظه کو خشنود شد
من چه گویم چونک خشم‌آلود شد
هوش مصنوعی: این لحظه‌ای بود که او خوشحال شد، اما من چه بگویم وقتی که او به شدت خشمگین شد.
لیک مرج جان فدای شیر او
کش کشد این عشق و این شمشیر او
هوش مصنوعی: اما دلم جانش را فدای شیر او می‌کند؛ این عشق و این قدرتش مرا توی خود می‌کشد.
کشتنی به از هزاران زندگی
سلطنت‌ها مردهٔ این بندگی
هوش مصنوعی: بهتر است که فردی با یکبار مرگ بر زندگی‌های بی‌ارزش و تحت تسلط دیگران، ترجیح دهد. زندگی در بندگی و تسلط بر دیگران ارزشی ندارد.
با کنایت رازها با هم‌دگر
پست گفتندی به صد خوف و حذر
هوش مصنوعی: با ایما و اشاره و ترس و احتیاط، رازها را با یکدیگر در میان می‌گذاشتند.
راز را غیر خدا محرم نبود
آه را جز آسمان هم‌دم نبود
هوش مصنوعی: رازهای دل تنها برای خداوند قابل بیان است و هیچ‌کس دیگر نمی‌تواند به آن‌ها دسترسی داشته باشد؛ حتی آسمان هم نمی‌تواند با درد دل کسی هم‌نشین شود.
اصطلاحاتی میان هم‌دگر
داشتندی بهر ایراد خبر
هوش مصنوعی: میان آن‌ها گفتگوهایی بود که برای بیان گزارش‌ها از آن استفاده می‌کردند.
زین لسان الطیر عام آموختند
طمطراق و سروری اندوختند
هوش مصنوعی: از این زبان پرندگان دانش و آگاهی را به دست آوردند و برتری و شکوهمندی را جمع کردند.
صورت آواز مرغست آن کلام
غافلست از حال مرغان مرد خام
هوش مصنوعی: صدا و شعر مانند تصویر پرنده‌ای است که فرد غافل از حال و وضعیت پرندگان، آن را نمی‌فهمد.
کو سلیمانی که داند لحن طیر
دیو گرچه ملک گیرد هست غیر
هوش مصنوعی: کیست سلیمان که توانایی درک زبان پرندگان را داشته باشد؟ اگرچه فردی دارای قدرت و سلطنت باشد، اما این مهارت خاص را ندارد.
دیو بر شبه سلیمان کرد ایست
علم مکرش هست و علمناش نیست
هوش مصنوعی: دیو به شکل سلیمان نما می‌شود، اما فقط ظاهری از قدرت و علم دارد و در واقع از علم واقعی بی‌بهره است.
چون سلیمان از خدا بشاش بود
منطق الطیری ز علمناش بود
هوش مصنوعی: چون سلیمان به خاطر محبت و رضایت خدا شاداب و خوشحال بود، پرندگان نیز از دانایی او بهره‌مند بودند.
تو از آن مرغ هوایی فهم کن
که ندیدستی طیور من لدن
هوش مصنوعی: از آن پرنده آسمانی بیاموز که تو هرگز پرندگان من را ندیده‌ای.
جای سیمرغان بود آن سوی قاف
هر خیالی را نباشد دست‌باف
هوش مصنوعی: در آن طرف قاف، جایی است که سیمرغ‌ها زندگی می‌کنند و هیچ خیالی نمی‌تواند به آنجا دسترسی پیدا کند یا آن را بسازد.
جز خیالی را که دید آن اتفاق
آنگهش بعدالعیان افتد فراق
هوش مصنوعی: تنها خیالی که از آن حادثه مشاهده شده، بعد از آن به طور واضح و آشکار، تنها جدایی و فراق آن خواهد بود.
نه فراق قطع بهر مصلحت
که آمنست از هر فراق آن منقبت
هوش مصنوعی: فراق و جدایی هرگز برای مصلحت نیست، زیرا از هر جدایی، فضیلت و ارزش بیشتری بهره‌مند می‌شویم.
بهر استبقاء آن روحی جسد
آفتاب از برف یک‌دم درکشد
هوش مصنوعی: برای حفظ و نگهداری آن روح، جسم آفتاب باید یک لحظه از برف دور شود.
بهر جان خویش جو زیشان صلاح
هین مدزد از حرف ایشان اصطلاح
هوش مصنوعی: برای نجات جان خود، از آن‌ها تدبیر و درایت بگیر، اما مواظب باش که به زبان آن‌ها دچار فریب نشوید.
آن زلیخا از سپندان تا به عود
نام جمله چیز یوسف کرده بود
هوش مصنوعی: زلیخا، با بهره‌گیری از عطرها و رایحه‌های خوش، همه چیز را به یاد یوسف می‌آورد.
نام او در نامها مکتوم کرد
محرمان را سر آن معلوم کرد
هوش مصنوعی: اسم او در نام‌ها پنهان شده است و کسانی که به آگاهی رسیده‌اند، به راز آن پی برده‌اند.
چون بگفتی موم ز آتش نرم شد
این بدی کان یار با ما گرم شد
هوش مصنوعی: وقتی گفتی که موم در اثر حرارت نرم می‌شود، این به این دلیل است که ارتباط ما با یارمان صمیمی‌تر شده است.
ور بگفتی مه برآمد بنگرید
ور بگفتی سبز شد آن شاخ بید
هوش مصنوعی: اگر بگویی ماه طلوع کرده است، نگاه کن؛ و اگر بگویی این شاخه بید سبز شده است.
ور بگفتی برگها خوش می‌طپند
ور بگفتی خوش همی‌سوزد سپند
هوش مصنوعی: اگر بگویی که برگ‌ها خوش و شاداب به رقص در می‌آیند، درست است. و اگر بگویی که آتش هم به خوبی می‌سوزد، آن هم صحیح است.
ور بگفتی گل به بلبل راز گفت
ور بگفتی شه سر شهناز گفت
هوش مصنوعی: اگر به بلبل بگویی گل را، راز دلش را باز خواهد کرد و اگر به شهریار بگویی، او نیز از داستان‌های شاهزاده سخن خواهد گفت.
ور بگفتی چه همایونست بخت
ور بگفتی که بر افشانید رخت
هوش مصنوعی: اگر بگویی چه اندازه سرنوشت خوش‌یمنی وجود دارد، یا اگر بگویی که چه زیبایی را در دل‌افروزیت پنهان کرده‌ای.
ور بگفتی که سقا آورد آب
ور بگفتی که بر آمد آفتاب
هوش مصنوعی: اگر بگویی که آب آورده شده است یا اینکه آفتاب طلوع کرده است،
ور بگفتی دوش دیگی پخته‌اند
یا حوایج از پزش یک لخته‌اند
هوش مصنوعی: اگر از شب گذشته باخبر شویم که چیزی پخته‌اند یا نیازهایی برآورده شده است.
ور بگفتی هست نانها بی‌نمک
ور بگفتی عکس می‌گردد فلک
هوش مصنوعی: اگر بگویی نان‌ها بی‌نمک است، یعنی کیفیت خوبی ندارند. و اگر بگویی آسمان همواره در حال تغییر و چرخش است، به معنای ناپایداری زندگی و حوادث آن می‌باشد.
ور بگفتی که به درد آمد سرم
ور بگفتی درد سر شد خوشترم
هوش مصنوعی: اگر بگویی که سرم درد می‌کند، یا اگر بگویی که درد سرم زیاد شده، برای من خوشایندتر است.
گر ستودی اعتناق او بدی
ور نکوهیدی فراق او بدی
هوش مصنوعی: اگر از او ستایش کنی، او را می‌پذیرید و اگر او را سرزنش کنی، دوری از او بدتر خواهد بود.
صد هزاران نام گر بر هم زدی
قصد او و خواه او یوسف بدی
هوش مصنوعی: اگر صدها هزار نام هم بر هم بگذاری، باز هم مقصود او و خواسته‌اش همین یوسف است.
گرسنه بودی چو گفتی نام او
می‌شدی او سیر و مست جام او
هوش مصنوعی: اگر گرسنه بودی و نام او را می‌بردی، به طوری که او را احساس می‌کردی، از آنجا که او می‌تواند تو را سیر و سرحال کند.
تشنگیش از نام او ساکن شدی
نام یوسف شربت باطن شدی
هوش مصنوعی: تشنگی او با نام یوسف آرام گرفت و نام یوسف برای او همچون شربتی از باطن و روح روان شد.
ور بدی دردیش زان نام بلند
درد او در حال گشتی سودمند
هوش مصنوعی: اگر بدی و سختی از نام بلند او به وجود می‌آید، در حال حاضر آن درد برای او سودمند می‌شود.
وقت سرما بودی او را پوستین
این کند در عشق نام دوست این
هوش مصنوعی: در زمان سرما، او با استفاده از پوستینی خود را گرم می‌کند و در عشق خود به دوست، نام او را بر زبان می‌آورد.
عام می‌خوانند هر دم نام پاک
این عمل نکند چو نبود عشقناک
هوش مصنوعی: هر چند مردم به طور مکرر نام نیک را می‌برند، اما اگر عشق در کار نباشد، این کار ارزشی ندارد.
آنچ عیسی کرده بود از نام هو
می‌شدی پیدا ورا از نام او
هوش مصنوعی: آنچه عیسی انجام می‌داد، با نام خداوند برای تو آشکار می‌شد و او نیز به واسطه نام خداوند نمایان می‌گردید.
چونک با حق متصل گردید جان
ذکر آن اینست و ذکر اینست آن
هوش مصنوعی: زمانی که جان با حقیقت ارتباط برقرار کند، آنچه در ذهن می‌آید یادآوری همان حقیقت است و یادآوری آن حقیقت، منجر به شناخت و درک عمیق‌تر آن می‌شود.
خالی از خود بود و پر از عشق دوست
پس ز کوزه آن تلابد که دروست
هوش مصنوعی: این شخص از خودخواهی و دغدغه‌های شخصی خالی بود و تمام وجودش را به عشق دوست اختصاص داده بود. بنابراین، از او هر آنچه که باید انتظار می‌رفت، باید عشق و محبت بود.
خنده بوی زعفران وصل داد
گریه بوهای پیاز آن بعاد
هوش مصنوعی: خنده، عطر خوشی شبیه به زعفران را به فرد می‌دهد و گریه، بویی تلخ و تازه مثل پیاز را به یاد می‌آورد.
هر یکی را هست در دل صد مراد
این نباشد مذهب عشق و وداد
هوش مصنوعی: هر فردی در دل خود آرزوها و خواسته‌های زیادی دارد، اما این موضوع نشان‌دهنده‌ی اصول و قواعد عشق و محبت نیست.
یار آمد عشق را روز آفتاب
آفتاب آن روی را هم‌چون نقاب
هوش مصنوعی: عشق به مانند روز آفتاب روشن است و یار به گونه‌ای درخشان و زیباست که همچون نقابی می‌باشد که چهره‌اش را می‌پوشاند.
آنک نشناسد نقاب از روی یار
عابد الشمس است دست از وی بدار
هوش مصنوعی: اگر کسی نتواند چهره واقعی محبوبش را از نقابش تشخیص دهد، مانند خورشید عابد است که حقیقت را نمی‌بیند. بهتر است از او فاصله بگیری.
روز او و روزی عاشق هم او
دل همو دلسوزی عاشق هم او
هوش مصنوعی: در این روز، هم روز اوست و هم روز عاشق. دل او تنها متعلق به عاشق است و عشق نیز فقط برای او دل‌سوزی می‌کند.
ماهیان را نقد شد از عین آب
نان و آب و جامه و دارو و خواب
هوش مصنوعی: ماهی‌ها از آب، منابع زندگی خود را به دست می‌آورند؛ شامل غذا، آب، پوشاک، دارو و استراحت.
هم‌چو طفلست او ز پستان شیرگیر
او نداند در دو عالم غیر شیر
هوش مصنوعی: او مانند کودکی است که از پستان مادر شیر می‌نوشد و در این جهان دو چیز دیگر غیر از شیر را نمی‌شناسد.
طفل داند هم نداند شیر را
راه نبود این طرف تدبیر را
هوش مصنوعی: کودک شاید نداند که چگونه باید به سمت شیر برود، اما این به او مربوط نیست که چطور باید عمل کند و تدبیر داشته باشد.
گیج کرد این گردنامه روح را
تا بیابد فاتح و مفتوح را
هوش مصنوعی: این اطلاعیه، روح را دچار سردرگمی کرده است تا بتواند فاتح و مغلوب را شناسایی کند.
گیج نبود در روش بلک اندرو
حاملش دریا بود نه سیل و جو
هوش مصنوعی: در مسیر تاریک اندرو، او گیج نبود، زیرا حمل‌کننده‌اش دریا بود و نه سیل و طغیان.
چون بیابد او که یابد گم شود
هم‌چو سیلی غرقهٔ قلزم شود
هوش مصنوعی: وقتی کسی چیزی را به دست می‌آورد، ممکن است آن را به سرعت از دست بدهد و مانند سیلی که در دریا غرق می‌شود، ناپدید گردد.
دانه گم شد آنگهی او تین بود
تا نمردی زر ندادم این بود
هوش مصنوعی: دانه گم شد و در این مدت من هیچ چیزی به تو ندادم تا زمانی که نمردی، این وضعیت بود.

حاشیه ها

1402/03/07 15:06
رسا رحمانی

یکی از اساتید تفسیر کند