گنجور

بخش ۴۰ - حکایت محمد خوارزمشاه کی شهر سبزوار کی همه رافضی باشند به جنگ بگرفت اما جان خواستند گفت آنگه امان دهم کی ازین شهر پیش من به هدیه ابوبکر نامی بیارید

شد محمد الپ الغ خوارزمشاه
در قتال سبزوار پر پناه
تنگشان آورد لشکرهای او
اسپهش افتاد در قتل عدو
سجده آوردند پیشش کالامان
حلقه‌مان در گوش کن وا بخش جان
هر خراج و صلتی که بایدت
آن ز ما هر موسمی افزایدت
جان ما آن توست ای شیرخو
پیش ما چندی امانت باش گو
گفت نرهانید از من جان خویش
تا نیاریدم ابوبکری به پیش
تا مرا بوبکر نام از شهرتان
هدیه نارید ای رمیده امتان
بدرومتان هم‌چو کشت ای قوم دون
نه خراج استانم و نه هم فسون
بس جوال زر کشیدندش به راه
کز چنین شهری ابوبکری مخواه
کی بود بوبکر اندر سبزوار
یا کلوخ خشک اندر جویبار
رو بتابید از زر و گفت ای مغان
تا نیاریدم ابوبکر ارمغان
هیچ سودی نیست کودک نیستم
تا به زر و سیم حیران بیستم
تا نیاری سجده نرهی ای زبون
گر بپیمایی تو مسجد را به کون
منهیان انگیختند از چپ و راست
که اندرین ویرانه بوبکری کجاست
بعد سه روز و سه شب که اشتافتند
یک ابوبکری نزاری یافتند
ره گذر بود و بمانده از مرض
در یکی گوشهٔ خرابه پر حرض
خفته بود او در یکی کنجی خراب
چون بدیدندش بگفتندش شتاب
خیز که سلطان ترا طالب شدست
کز تو خواهد شهر ما از قتل رست
گفت اگر پایم بدی یا مقدمی
خود به راه خود به مقصد رفتمی
اندرین دشمن‌کده کی ماندمی
سوی شهر دوستان می‌راندمی
تختهٔ مرده‌کشان بفراشتند
وان ابوبکر مرا برداشتند
سوی خوارمشاه حمالان کشان
می‌کشیدندش که تا بیند نشان
سبزوارست این جهان و مرد حق
اندرین جا ضایعست و ممتحق
هست خوارمشاه یزدان جلیل
دل همی خواهد ازین قوم رذیل
گفت لا ینظر الی تصویرکم
فابتغوا ذا القلب فی‌تدبیر کم
من ز صاحب‌دل کنم در تو نظر
نه به نقش سجده و ایثار زر
تو دل خود را چو دل پنداشتی
جست و جوی اهل دل بگذاشتی
دل که گر هفصد چو این هفت آسمان
اندرو آید شود یاوه و نهان
این چنین دل ریزه‌ها را دل مگو
سبزوار اندر ابوبکری بجو
صاحب دل آینهٔ شش‌رو شود
حق ازو در شش جهت ناظر بود
هر که اندر شش جهت دارد مقر
نکندش بی‌واسطهٔ او حق نظر
گر کند رد از برای او کند
ور قبول آرد همو باشد سند
بی‌ازو ندهد کسی را حق نوال
شمه‌ای گفتم من از صاحب‌وصال
موهبت را بر کف دستش نهد
وز کفش آن را به مرحومان دهد
با کفش دریای کل را اتصال
هست بی‌چون و چگونه و بر کمال
اتصالی که نگنجد در کلام
گفتنش تکلیف باشد والسلام
صد جوال زر بیاری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی
گر ز تو راضیست دل من راضیم
ور ز تو معرض بود اعراضیم
ننگرم در تو در آن دل بنگرم
تحفه او را آر ای جان بر درم
با تو او چونست هستم من چنان
زیر پای مادران باشد جنان
مادر و بابا و اصل خلق اوست
ای خنک آنکس که داند دل ز پوست
تو بگویی نک دل آوردم به تو
گویدت پرست ازین دلها قتو
آن دلی آور که قطب عالم اوست
جان جان جان جان آدم اوست
از برای آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دلها منتظر
تو بگردی روزها در سبزوار
آنچنان دل را نیابی ز اعتبار
پس دل پژمردهٔ پوسیده‌جان
بر سر تخته نهی آن سو کشان
که دل آوردم ترا ای شهریار
به ازین دل نبود اندر سبزوار
گویدت این گورخانه‌ست ای جری
که دل مرده بدینجا آوری
رو بیاور آن دلی کو شاه‌خوست
که امان سبزوار کون ازوست
گویی آن دل زین جهان پنهان بود
زانک ظلمت با ضیا ضدان بود
دشمنی آن دل از روز الست
سبزوار طبع را میراثی است
زانک او بازست و دنیا شهر زاغ
دیدن ناجنس بر ناجنس داغ
ور کند نرمی نفاقی می‌کند
ز استمالت ارتفاقی می‌کند
می‌کند آری نه از بهر نیاز
تا که ناصح کم کند نصح دراز
زانک این زاغ خس مردارجو
صد هزاران مکر دارد تو به تو
گر پذیرند آن نفاقش را رهید
شد نفاقش عین صدق مستفید
زانک آن صاحب دل با کر و فر
هست در بازار ما معیوب‌خر
صاحب دل جو اگر بی‌جان نه‌ای
جنس دل شو گر ضد سلطان نه‌ای
آنک زرق او خوش آید مر ترا
آن ولی تست نه خاص خدا
هر که او بر خو و بر طبع تو زیست
پیش طبع تو ولی است و نبیست
رو هوا بگذار تا بویت شود
وان مشام خوش عبرجویت شود
از هوارانی دماغت فاسدست
مشک و عنبر پیش مغزت کاسدست
حد ندارد این سخن و آهوی ما
می‌گریزد اندر آخر جابجا

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شد محمد الپ الغ خوارزمشاه
در قتال سبزوار پر پناه
هوش مصنوعی: محمد الپ غ را در جنگ سبزوار به عنوان پناهی برای خود انتخاب کرد.
تنگشان آورد لشکرهای او
اسپهش افتاد در قتل عدو
هوش مصنوعی: لشکر او باعث شد که آن‌ها تحت فشار قرار بگیرند و سپاهش در موقعیت مناسبی برای نابودی دشمن قرار گرفت.
سجده آوردند پیشش کالامان
حلقه‌مان در گوش کن وا بخش جان
هوش مصنوعی: در حضور او، به احترام و خضوع سجده کردند و ما با زینت‌هایمان، حلتی زیبا در گوش کردیم. ای کاش جانم را ببخشایی.
هر خراج و صلتی که بایدت
آن ز ما هر موسمی افزایدت
هوش مصنوعی: هر نوع مالیاتی و هزینه‌ای که برای تو لازم است، از طرف ما در هر زمانی به تو افزوده می‌شود.
جان ما آن توست ای شیرخو
پیش ما چندی امانت باش گو
هوش مصنوعی: ای شیرخو، جان ما متعلق به توست. مدت کوتاهی نزد ما بمان و امانت‌دار باش.
گفت نرهانید از من جان خویش
تا نیاریدم ابوبکری به پیش
هوش مصنوعی: گفت که از من پنهان کنید جان خود را تا اینکه ابوبکر را به جلو نیاورید.
تا مرا بوبکر نام از شهرتان
هدیه نارید ای رمیده امتان
هوش مصنوعی: ای مردم شهر، تا زمانی که نام من بوبکر را به من هدیه ندهید، من از شما جدا شده‌ام.
بدرومتان هم‌چو کشت ای قوم دون
نه خراج استانم و نه هم فسون
هوش مصنوعی: ای قوم نادان، شما مانند دانه‌های زراعی می‌مانید که در زمین می‌روید. من نه مالیات شما را می‌خواهم و نه به جادو و سحر نیاز دارم.
بس جوال زر کشیدندش به راه
کز چنین شهری ابوبکری مخواه
هوش مصنوعی: به دنبال طلا و ثروت از این شهر رفتند، زیرا در چنین جایی نمی‌توان از کسی مانند ابوبکر انتظار داشت.
کی بود بوبکر اندر سبزوار
یا کلوخ خشک اندر جویبار
هوش مصنوعی: کیست که بگوید بوبکر در سبزوار بوده یا اینکه سنگ خشک در کنار جویبار؟
رو بتابید از زر و گفت ای مغان
تا نیاریدم ابوبکر ارمغان
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به یک جمع از مغان (زرتشتیان یا اهل باطل) اشاره می‌کند، و از آن‌ها می‌خواهد که اگر قرار است هدیه‌ای برای ابوبکر (یکی از شخصیت‌های مهم اسلام) بیاورند، باید از طلا و زر (ثروت و زیبایی) استفاده کنند. به نوعی این پیام را منتقل می‌کند که باید چیزی با ارزش و با شکوه به او تقدیم کنند.
هیچ سودی نیست کودک نیستم
تا به زر و سیم حیران بیستم
هوش مصنوعی: هیچ فایده‌ای ندارد، چون من کودک نیستم که بخواهم به طلا و نقره حسرت بکشم و از آن‌ها شگفت‌زده شوم.
تا نیاری سجده نرهی ای زبون
گر بپیمایی تو مسجد را به کون
هوش مصنوعی: تا زمانی که سجده نکنید، از زبان خود نرنجید، زیرا اگر با کبر و غرور به مسجد بروید، به حقیقت نمی‌رسید.
منهیان انگیختند از چپ و راست
که اندرین ویرانه بوبکری کجاست
هوش مصنوعی: در اینجا افرادی از دو طرف به جنب و جوش درآمدند و سؤالی را مطرح کردند، اینکه در این ویرانه و خرابه، جایی برای یک زندگی تازه کجاست.
بعد سه روز و سه شب که اشتافتند
یک ابوبکری نزاری یافتند
هوش مصنوعی: پس از گذشت سه روز و سه شب که در جست‌وجو بودند، بالاخره یک ابوبکر نذاری پیدا کردند.
ره گذر بود و بمانده از مرض
در یکی گوشهٔ خرابه پر حرض
هوش مصنوعی: در گوشه‌ای از خرابه، راه‌گذری دیده می‌شود که به خاطر بیماری‌اش در آنجا ماندگار شده است. او در حال انتظار و اشتیاق به سر می‌برد.
خفته بود او در یکی کنجی خراب
چون بدیدندش بگفتندش شتاب
هوش مصنوعی: او در یکی گوشه ویران خوابیده بود. وقتی او را دیدند، به او گفتند که عجله کن و بیدار شود.
خیز که سلطان ترا طالب شدست
کز تو خواهد شهر ما از قتل رست
هوش مصنوعی: برخیز که پادشاه به دنبال تو آمده است؛ او از تو می‌خواهد که شهر ما را از کشتار و قتل نجات دهی.
گفت اگر پایم بدی یا مقدمی
خود به راه خود به مقصد رفتمی
هوش مصنوعی: اگر دستم را می‌چسبیدی یا قدمی به جلو برمی‌داشتی، خودم به سمت هدفم می‌رفتم.
اندرین دشمن‌کده کی ماندمی
سوی شهر دوستان می‌راندمی
هوش مصنوعی: در این دنیای پر از دشواری و دشمنی، چرا باید در این مکان بمانم؟ من باید به سمت شهر دوستانم بروم و از این شرایط رهایی یابم.
تختهٔ مرده‌کشان بفراشتند
وان ابوبکر مرا برداشتند
هوش مصنوعی: تخته‌ای که برای اعدام مردگان به کار می‌رفت، بالا برده شد و آن ابوبکر مرا به دوش گرفت.
سوی خوارمشاه حمالان کشان
می‌کشیدندش که تا بیند نشان
هوش مصنوعی: به سمت خوارمشاه، باربران او را می‌آوردند تا او نشانه‌ای را ببیند.
سبزوارست این جهان و مرد حق
اندرین جا ضایعست و ممتحق
هوش مصنوعی: این دنیا مانند سبزوار است، جایی که انسان‌های راستین و با حقیقت در آن مورد بی‌احترامی قرار می‌گیرند و وجودشان نادیده گرفته می‌شود.
هست خوارمشاه یزدان جلیل
دل همی خواهد ازین قوم رذیل
هوش مصنوعی: خوارمشاه یزدان بزرگ است و دل او از این جامعه پست و رذل خسته و دلزده است.
گفت لا ینظر الی تصویرکم
فابتغوا ذا القلب فی‌تدبیر کم
هوش مصنوعی: نگوید که به چهره شما نمی‌نگرم، بلکه به دلی که در تدبیر شماست توجه کنید.
من ز صاحب‌دل کنم در تو نظر
نه به نقش سجده و ایثار زر
هوش مصنوعی: من به دل پاک و مهر و محبت تو نگاه می‌کنم، نه به ظواهر و علامت‌های دنیا و زرق و برق آن.
تو دل خود را چو دل پنداشتی
جست و جوی اهل دل بگذاشتی
هوش مصنوعی: اگر دل خود را به دل دیگران شبیه کردی و به دنبال افرادی که به اعماق دل پی برده‌اند نرفتی، در واقع مسیر درستی را انتخاب نکرده‌ای.
دل که گر هفصد چو این هفت آسمان
اندرو آید شود یاوه و نهان
هوش مصنوعی: اگر دل بتواند هفتاد بار بیشتر از هفت آسمان را در خود جای دهد، باز هم بیهوده و پنهان می‌شود.
این چنین دل ریزه‌ها را دل مگو
سبزوار اندر ابوبکری بجو
هوش مصنوعی: این نصیحت را می‌کند که درباره موضوعات ناچیز و بی‌اهمیت صحبت نکنید و به جای آن به موضوعات باارزش و مهم بپردازید. به یاد داشته باشید که در زندگی بررسی و جستجوی عمیق‌تری در مسائل کلان و اساسی ضروری است.
صاحب دل آینهٔ شش‌رو شود
حق ازو در شش جهت ناظر بود
هوش مصنوعی: کسی که دل پاک و روشنی دارد، مانند آینه‌ای می‌شود که در شش سمت خود نور حق را منعکس می‌کند. در واقع، این فرد به گونه‌ای است که در هر سوی دنیایش توجه و نظارت الهی را احساس می‌کند.
هر که اندر شش جهت دارد مقر
نکندش بی‌واسطهٔ او حق نظر
هوش مصنوعی: هر کسی که در شش جهت (شمال، جنوب، شرق، غرب، بالا و پایین) جایگاه خاصی دارد، نمی‌تواند بدون واسطه او (خداوند) به حقیقت و شناخت درست دست یابد.
گر کند رد از برای او کند
ور قبول آرد همو باشد سند
هوش مصنوعی: اگر کسی به خاطر او رد کند، اگر هم او را بپذیرد، همان شخص می‌شود اسناد و مدارک.
بی‌ازو ندهد کسی را حق نوال
شمه‌ای گفتم من از صاحب‌وصال
هوش مصنوعی: بدون داشتن خاصیت عشق، کسی حقی از نوال (نعمت) نمی‌دهد. من تنها از صاحب‌وصال (عاشق واقعی) یک نکته‌ای را گفتم.
موهبت را بر کف دستش نهد
وز کفش آن را به مرحومان دهد
هوش مصنوعی: خداوند نعمت را بر دست او قرار می‌دهد و او آن را به نیازمندان می‌بخشد.
با کفش دریای کل را اتصال
هست بی‌چون و چگونه و بر کمال
هوش مصنوعی: با یک جفت کفش می‌توان به عمق اقیانوس رسید و این ارتباط بی‌نقص و بدون هیچ شکی است و به کمال می‌انجامد.
اتصالی که نگنجد در کلام
گفتنش تکلیف باشد والسلام
هوش مصنوعی: اگر چیزی را نتوان به راحتی بیان کرد، گفتن آن به نوعی وظیفه است و به همین سادگی پایان می‌یابد.
صد جوال زر بیاری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی
هوش مصنوعی: ای ثروتمند، اگر صد کیسه طلا هم بیاوری، حق این است که دل خود را بیاوری، ای کسی که خمیده هستی.
گر ز تو راضیست دل من راضیم
ور ز تو معرض بود اعراضیم
هوش مصنوعی: اگر دل من از تو راضی باشد، من هم راضی هستم، اما اگر دل تو از من بی‌زار باشد، من هم دوری می‌کنم.
ننگرم در تو در آن دل بنگرم
تحفه او را آر ای جان بر درم
هوش مصنوعی: به جای اینکه به چهره تو نگاه کنم، به دل تو نگاه می‌کنم. ای جان، تو هدیه‌ای برای من هستی که به در من آمده‌ای.
با تو او چونست هستم من چنان
زیر پای مادران باشد جنان
هوش مصنوعی: من به خاطر تو مانند کسی هستم که زیر پای مادران در بهشت قرار دارد.
مادر و بابا و اصل خلق اوست
ای خنک آنکس که داند دل ز پوست
هوش مصنوعی: مادر و پدر و منشاء تمام مخلوقات، این را بدانید که خوشا به حال کسی که باطن و حقیقت را از ظاهر بشناسد.
تو بگویی نک دل آوردم به تو
گویدت پرست ازین دلها قتو
هوش مصنوعی: تو می‌گویی که دل من برای توست، اما دل من به چیز دیگری وابسته است.
آن دلی آور که قطب عالم اوست
جان جان جان جان آدم اوست
هوش مصنوعی: دل بسیار ارزشمندی را بیاور که مرکز جهان است و روح او دلی است که جان آدمی را به خود اختصاص داده است.
از برای آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دلها منتظر
هوش مصنوعی: به خاطر آن دل روشن و تابناک، که سلطان دل‌ها به او چشم‌انتظار است.
تو بگردی روزها در سبزوار
آنچنان دل را نیابی ز اعتبار
هوش مصنوعی: اگر در سبزوار به گشت و گذار بپردازی، هرگز نخواهی توانست دلی با اعتبار و ارزش پیدا کنی.
پس دل پژمردهٔ پوسیده‌جان
بر سر تخته نهی آن سو کشان
هوش مصنوعی: دل ناامید و پژمرده‌ات را بر روی تخته‌ای بگذار و به سوی آن طرف بکش.
که دل آوردم ترا ای شهریار
به ازین دل نبود اندر سبزوار
هوش مصنوعی: من دلی آورده‌ام به درگاه تو ای پادشاه، و هیچ دلی بهتر از این دل در سبزوار وجود ندارد.
گویدت این گورخانه‌ست ای جری
که دل مرده بدینجا آوری
هوش مصنوعی: این جا محلی است که مردگان در آن قرار دارند، ای جری، تو که دل مرده را به این جا می‌آوری.
رو بیاور آن دلی کو شاه‌خوست
که امان سبزوار کون ازوست
هوش مصنوعی: دل شجاع و نیرومندی را به یاد بیاور که همانند یک پادشاه است و از آنجا است که امنیت و آرامش برای سبزوار به وجود آمده است.
گویی آن دل زین جهان پنهان بود
زانک ظلمت با ضیا ضدان بود
هوش مصنوعی: گویی دل او از این دنیا پنهان بود، چونکه تاریکی و روشنی در برابر یکدیگر قرار داشتند.
دشمنی آن دل از روز الست
سبزوار طبع را میراثی است
هوش مصنوعی: دشمنی آن دل از روز نخستین، به نام سبزوار، ذاتی است که به آن ارث رسیده است.
زانک او بازست و دنیا شهر زاغ
دیدن ناجنس بر ناجنس داغ
هوش مصنوعی: زیرا او بازمی‌گردد و دنیا مانند شهری پر از زاغ‌هاست که ناپاکی را بر ناپاکی نشان می‌دهد.
ور کند نرمی نفاقی می‌کند
ز استمالت ارتفاقی می‌کند
هوش مصنوعی: اگر کسی به نرمی و تملق رفتار کند، در واقع به خاطر منافع شخصی خود، به دورویی و فریبکاری رو می‌آورد.
می‌کند آری نه از بهر نیاز
تا که ناصح کم کند نصح دراز
هوش مصنوعی: این جمله اشاره دارد به اینکه شخصی به دیگران کمک می‌کند نه به خاطر سود شخصی یا نیاز خود، بلکه به این دلیل که نصیحت‌های طولانی را از یک نصیحت‌گر کاهش دهد. به عبارت دیگر، این فرد به دیگران یاری می‌رساند تا از مشاوره‌های خسته‌کننده و طولانی جلوگیری شود.
زانک این زاغ خس مردارجو
صد هزاران مکر دارد تو به تو
هوش مصنوعی: این زاغ که به دنبال مردار است، حیل و ترفندهای بسیاری دارد و تو را به خودت مشغول می‌کند.
گر پذیرند آن نفاقش را رهید
شد نفاقش عین صدق مستفید
هوش مصنوعی: اگر نفاق او را قبول کنند، نفاقش به حقیقتی از صدق تبدیل می‌شود و از آن بهره‌مند می‌شود.
زانک آن صاحب دل با کر و فر
هست در بازار ما معیوب‌خر
هوش مصنوعی: چرا که آن دل‌باخته واقعی در بازار ما مانند کالای معیوب است.
صاحب دل جو اگر بی‌جان نه‌ای
جنس دل شو گر ضد سلطان نه‌ای
هوش مصنوعی: اگر دل‌باخته‌ای، به دنبال عشق و محبت برو و اگر جان نداری، سعی کن وجودت را به وجودی ارزشمند تبدیل کنی. حتی اگر در برابر قدرت‌ها و سلطنت‌ها قرار داری، نباید از خواسته‌ها و آرزوهایت دست بکشی.
آنک زرق او خوش آید مر ترا
آن ولی تست نه خاص خدا
هوش مصنوعی: این که زیبایی او برای تو خوشایند است، اما بدان که او تنها مختص خداست و متعلق به هیچ‌کس دیگری نیست.
هر که او بر خو و بر طبع تو زیست
پیش طبع تو ولی است و نبیست
هوش مصنوعی: هر کس که با رفتار و ویژگی‌های تو سازگار باشد، در واقع با طبع و ویژگی‌های تو هماهنگ است و به نوعی پیام‌آور آن طبع محسوب می‌شود.
رو هوا بگذار تا بویت شود
وان مشام خوش عبرجویت شود
هوش مصنوعی: بگذار عطر تو در فضا پخش شود تا بوی خوشی از وجود تو به مشام برسد.
از هوارانی دماغت فاسدست
مشک و عنبر پیش مغزت کاسدست
هوش مصنوعی: بوی دلپذیر مشک و عنبر در مغز تو به خاطر آواز و نواهایی که می‌شنوی، تحت تأثیر قرار گرفته و کم‌رنگ شده است.
حد ندارد این سخن و آهوی ما
می‌گریزد اندر آخر جابجا
هوش مصنوعی: این صحبت هیچ محدودیتی ندارد و مانند آهو، ما را در آخر کار به سمت دیگری می‌برد و از دستمان می‌گریزد.

خوانش ها

بخش ۴۰ - حکایت محمد خوارزمشاه کی شهر سبزوار کی همه رافضی باشند به جنگ بگرفت اما جان خواستند گفت آنگه امان دهم کی ازین شهر پیش من به هدیه ابوبکر نامی بیارید به خوانش مبینا جهانشاهی

حاشیه ها

1392/01/20 20:04
بهزاد علوی (باب)

برای تعبیر درست بیت 13 (لطفاً ابیات را شماره گذاری کنید)
و با ابیات 49 تا 51 کاملاً آشنا و مانوس بشوید تا "مسجد سبزوار کائنات " در ذهن تفهیم کامل پیدا کند. اینطور بنظر می آید که در افکار و ذهن سراینده "سبزواری در کاینات نقش بسته که بطور طبیعی مسجدی هم دارد" که دربیت 13 هم إز همان مسجد سخن میگوید. البته بعضی إز مفسرین تعبیرات دیگری إز این بیت کرده اند که إز دیدگاه این حقیر نمیتواند درست باشد، به چند دلیل: در درجه اول سراینده به مسجد در نهایت احترام نگاه میکند - که امکاناً همگان در این مقوله متفق القول هستند - و بنا بر این نمی تواند که مسجدی را که در نهایت احترام موجود است
را با نشیمنگاه طی کند.
دیگراینکه واژه "ک-و-ن" در زمان مولانا به معنای کائنات مستعمل بوده و نه به معنای نشیمنگاه.
گونه سومی هم بالاجبار باید در مد نظر باشد که نیکلسون وتمام عناصر و عمال انگلیس در پی آن هستند که به عناوین مختلف و تحت لفافه به دین مبین و شریف اسلام و ارکان آن لطمه بزنند و حتی توهین نمایند و بهتر است که آزادگان و آگاهان دم به دام أیشان  ندهند ... تا چه قبول افتد و چه در نظر آید

1392/11/25 14:01
امین کیخا

من همه کسانی را که به خدا ایمان دارند گرامی می دارم و نیز برای کسانی که به باور های من نمی گرایند هم گزندی نمی خواهم .
اما این محمد خوارزم شاه که مولانای بزرگوار اورا ستوده بزی بوده است ترسو که با بی تدبیری فرستادگان مغولان را می کشد و هنگام تازش مغولان هیچ مردانگی ای از او دیده نمی شود و اگر آن پسر جوانمردش جلال الدین خوارزم شاه نبود یکجا تفی هم نمی ارزید .بهر سو جلال الدین چند نبرد با مغولان می کند و یک بار هم به هند واپس می رود ولی در بازگشت باز دلاوری می کند و نامی برای خود باز می گزارد تا اینکه یک بار با اسب به رود سند می زند و خود تموچین خوانخوار هم به ستایش دلاوری او روی می آورد و البته قلب پسر جلال الدین را در می آورد به بهانه دیدن یک دل نترس و در پیش سگان می اندازد و در پاسخ اینکه این کودک تنها 9 سال داشت می گوید مگر نگاه آن پدر یعنی جلال الدین را در این چهره ندیدید ! بهر سو خوارزمشاه پدر جلال الدین که در کار کشتن مردم سبزوار از خود جگر نشان می دهد به دست پسر بزرگوارش در آبسکون با پیشکار و زر و زیور بازنشسته می شود ولی در یک گریز که جلال الدین برای دیدنش می رود می بیند که خوارزمشاه مرده است و زاغان چشمان اورا هم در آورده اند و هتا نتوانسته خود را برهاند ! این سرنوشت یک بز ترسو است که در برابر بیگانه نه خوب جنگید نه خوب مرد ! بهرسو درود به مولانای پاک نهاد ولی تاریخ را باید به درستی بازگفت ! باز می گویم که من باور همگان را گرامی می دارم .

1403/05/08 13:08
اباصلت هاشمیان

در مثل مناقشه نیست مَرد، درس مولانا را بگیر و عمل کن

1393/07/03 20:10
فرزین نشاطی

در این حکایت , مولانا با بازی با کاراکتر ها و شخصیت ها میخواهد درس شناخت نفس را بما بیاموزد . کاری با تاریخ , پادشاهان , مسجد , کون و شهر سبزوار و شیعه و ابوبکر و ...... ندارد .
وقتی خوارزمشاه می گوید : همگی تان را که با مذهب هم هویت شده اید و سرتان را از دم تیغ خواهم گذراند اشاره به عشق دارد . می گوید یک ابوبکری که اینجا نماینده عشق است پیدا کنید تا سبزوار را که نماینده من ذهنی است ببخشم . جالب اینجاست که عشق ( ابوبکر ) را در خرابه ای پیدا می کنند که از هرگونه آبادی من دار خلاص شده است .

1393/09/16 14:12
م. طاهر

یا لطیف
دوست گرامی بهزاد علوی
چرا بی جهت کسی را که خودش در اشعارش بیشترین واژه های رکیک و زشت را به کار برده باید تطهیر کرد؟ و سپس با فرافکنی، گناه را به گردن اجانب انداخت؟ گیرم که واژه کون را در بیت 13 به معنای کائنات یا هستی و وجود بپذیریم [هرچند با هیچ سریشم و چسب دوقلو یا قطره ای هم نمی چسبد]، با سایر مواردی که جناب مولوی در اشعارش آورده چه باید کرد:
ور کشی مهمان همان کون خری
گاو تن را خواجه تا کی پروری
آن لب که بود کون خری بوسه گه او
کی یابد آن لب شکربوس مسیحا

آن یکی نایی که خـــــــوش نی میزدش 
ناگهان   بادی   بجسـت    از    مقعدش
نای   را   بر  کون   نهــــاد  او  که  ز من 
گر   تو    بهتر    میزنی   بسـتان    بزن
پوز سگ دایم پلیدی می‌خورد
مقعد خود را بلب می‌استرد

یک کنیزک یک خری بر خود فکند
از وفور شهوت و فرط گزند
آن خر نر را بگان خو کرده بود
خر جماع آدمی پی برده بود
یک کدویی بود حیلت‌سازه را
در نرش کردی پی اندازه را
در ذکر کردی کدو را آن عجوز
تا رود نیم ذکر وقت سپوز
گر همه کیر خر اندر وی رود
آن رحم و آن روده‌ها ویران شود
گلو گشاده چو فرج فراخ ماده خران
که کیر خر نرهد زو چو پیش او برخاست
آن کون خر کز حاسدی عیسی بود تشویش او
صد کیر خر در کون او صد تیز سگ در ریش او
خر صید آهو کی کند خر بوی نافه کی کشد
یا بول خر را بو کند یا گه بود تفتیش او

در نظر داشته باشید که واژه کون به معنای سرین، نشستنگاه، و مقعد در اشعار متقدمین بر مولوی نیز آمده است:
تا پای نهند بر سر حران
با کون فراخ و گنده و ژند
عنصری بلخی ( 431 -350 هجری قمری )
پس به بی بی بگوی کز ره درد
با چنین کون هلیله نتوان خورد
باد اگر کونت را به فرمان نیست
غم مخور هیچ کون سلیمان نیست
حکیم سنایی (473-545 قمری)
همانگونه که پس از وی سعدی نیز به کار برده:
ور بی‌هنر به مال کنی کبر بر حکیم
کون خرت شمارد اگر گاو عنبری
(قصیدهٔ شمارهٔ 55 - در پند و اندرز)
پس این واقعیت تلخ را بپذیریم که مولوی هرچند که اندیشمند و عالم بوده اما از اخلاق پسندیده و نیکو چندان بهره نبرده که در اشعارش از واژگان ناپسند و زننده پرهیز کند.
سخن واپسین آنکه سعدی آورده است:
لقمان را گفتند ادب از که آموختی، گفت از بی ادبان؛ هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد، از فعل آن پرهیز کردم.
نگویند از سر بازیچه حرفی
کزان پندی نگیرد صاحب هوش
و گر صد باب حکمت پیش نادان
بخوانند، آیدش بازیچه در گوش
همواره شاد و سربلند باشید
م. طاهر
پ.ن.: ارسال مجدد - زیرا بار اول درج نشد

1400/07/06 09:10
آرمان آریانا

اونچه فرمودید منو یاد یه خاطره ای انداخت

یه روز مهمون داشتیم و تابستون بود توی حیاط نشسته بودیم وقتی یکی از مهمونها که غریب تر بود و رودروایسی دار بود رفت یکی از اقوام نزدیکموم با دو رفت دسشویی و وقتی اومد گفت تمام مدتی که اون مهمون رودروایسی دار اینجا بود میخواستم برم دسشویی اما چون مهمونه میدید کجا رفتم خجالت میکشیدم

ببینید مولانا که از بیان واقعیات بدن انسان ابا نداشته سخیف و فرومایه نبوده بلکه پست و فرومایه نسل ما هست که سعی میکنه بدیهیاتی که همه دارن رو پنهان کنه و در سایه ی تاریک خودش قرار بده

وگرنه همه اون اجزای تناسلی رو دارن همه دسشویی میرن و همه نسبت به اعضای تناسلی حس دارن, همه س ک س میکنن و انواع گرایشات متعارف ‌و نامتعارف جنسی وجود داره

امیال خشم، حسد، شهوت، تجاوز و غیره در همه وجود داره

 

انسان معاصر تصور میکنه با پنهان کردن چنین واقعیاتی از خودش به انسانی برتر تبدیل شده

در حالی که نمیفهمه با نقابی ساختگی که درست کرده تبدیل به پست ترین انسانی شده که تاکنون در زمین زیسته

1393/12/05 12:03
محمد رضا

م. طاهر عزیز:
هر کی تو اشعارش از کلمات زننده استفاده کرد، دلیل نمیشه که از اخلاق پسندیده و نیکو بهره نبرده باشه، در مورد مولانا و تفکرشم نمیشه به همین راحتی اظهار نظر کرد، عجولانه سخن بگیم و سرسری قضاوت کنیم...
از شما و بقیه کسایی که یه همچین تفکری دارن، میخوام با دقت به این حرف امام (ره) توجه کنن:
« مرحوم حاجی (مراد امام، حکیم ملا هادی سبزواری است) نیز در شرح خود بر مثنوی نتوانسته در شرح و تفسیر، مرام مولوی را برساند؛ زیرا حکیمی قول عارفی را بیان نموده، بدون اینکه حظ وافر از قریحه عرفانی داشته باشد و بلاتشبیه مثل این است که ملحدی، مرام نبی مرسلی را شرح کرده باشد. بیان مرام شخصی قریب الافق بودن با اعتقاد او را لازم دارد، برای شرح قول عارف رومی، مردی صوفی که یک نحوه کشف ذوقی داشته باشد لازم است که آن هم نه با نثر بلکه با نظمی که از روی ذوق عرفانی برخاسته باشد مانند نسیمی که از سطح آبی برمی‏خیزد، به شرح آن بپردازد.»
حالا منو شما هم در درجه ای نیستیم که همینطوری( صرفاً به خاطر وجود یه همچین ادبیاتی که مولانا داره،) عجولانه قضاوت کنیم...

1393/12/05 16:03
محمد رضا

و ضمن توضیح مطلب بالا خانم/ آقای م.طاهر عزیز:
شما که میگین مولانا از اخلاق پسندیده و نیکو بهره مند نبوده و دلیل و مدرک هم میارین، لطفاً نگاهتون فقط به همون ابیاتِ دارای کلمات رکیک نباشه و یه نگاهی هم به پس و پیش این ابیات بندازین... با تشکر
که در ادامه همون دو بیتی که شما آوردین اومده:

آن یکی نایی خوش نی می‌زدست
ناگهان از مقعدش بادی بجست
نای را بر کون نهاد او که ز من
گر تو بهتر می‌زنی بستان بزن
ای مسلمان خود ادب اندر طلب
نیست الا حمل از هر بی‌ادب
هر که را بینی شکایت می‌کند
که فلان کس راست طبع و خوی بد
این شکایت‌گر بدان که بدخو است
که مر آن بدخوی را او بدگو است
زانک خوش‌خو آن بود کو در خمول
باشد از بدخو و بدطبعان حمول
لیک در شیخ آن گله ز آمر خداست
نه پی خشم و ممارات و هواست
آن شکایت نیست هست اصلاح جان
چون شکایت کردن پیغامبران
ناحمولی انبیا از امر دان
ورنه حمالست بد را حلمشان
طبع را کشتند در حمل بدی
ناحمولی گر بود هست ایزدی
ای سلیمان در میان زاغ و باز
حلم حق شو با همه مرغان بساز
ای دو صد بلقیس حلمت را زبون
که اهد قومی انهم لا یعلمون
این ابیات خود پاسخگوی شما خواهند بود...

1395/01/03 13:04
کامران منصوری

با درود به کار بزرگ اهالی و دست اندرکاران گنجور برای نهادن ادبیات ایران پیش دست همه ملت و ملتها . واقعا پاسخ یا لطیف بسیار گویاست نمیدانم چرا دوستان ریسمان می بافند و از عالم ماورا می لافند زبان مولوی در برخی جاها سخیف بوده و این نافی بزرگی بسیاری از ابیات و در مجموع آثارش نیست . یا لطیف مستند سخن گفتند شما هم صرفا در مقام دفاع متعصبانه و متحجرانه بر نیایید . این چه حرفی است که فقط مردی از آسمانها با شنل قرمز و اسب سفید و با نظم و... میتواند مثنوی را تفسیر کند ؟ خب نوشته ک و ن یا ک...ر دیگر ماله کشی نمیشود بارها و بارها نوشته ادبیاتش در برخی جاها سخیف و فرومایه است بر خلاف حافظ و فردوسی که هرگز سخن به هزل و زشتی نیالودن البته این شاعر به حدی بزرگ است که این بی اخلاقی ها در این حد خرابش نمیکند بالاخره ولی هم بی ادبی کرده و هم با رافضی و شیعه میانه خوبی نداشته و هم متعصب مذهبی بوده و هم گاه از دین هم خارج شده مولوی مجموعی از همه آنچه است که گفته است

1396/04/13 22:07
عبدالعزیز میرخزیمه

به نظر من آنچه تیاز به توجه ویژه دارد اینست که :
دوستانی که گمان میکنند مولانا در این قصه به شیعیان اهانت کرده توجه ندارند که آنچه مولانا ضمن این قصه بیان میدارد یکی از اساسی ترین تعالیم شیعه هست و آن اینکه در هر عصری اگر حجت خدایی یا ولی خدایی وجود نداشته باشد زمین اهلش را فرو می بلغد فلذا باید او را یافت و از طریق او بکمال رسید زیرا :
پس به هر دوری ولیی قایم است /
آزمایش تا قیامت دایم است
این باور اختصاصی شیعه هست یطوریکه سایر مسلمین که اکثریت مسلمین نیز هستند چنین باوری نداشته و ندارند. حالا حضرت مولانا این اصل کلامی شیعیان را ضمن یک قصه ایی بیان کرده که ظاهرش مورد پسند چمهور مسلمین هست اما در نهایت و نتیجه و مغز قصه اندیشه ویژه شیعه بیان شده است بعبارت دیگر زیر یک ظاهر سنی پسند اصولی ترین اعتقاذ شیعی یعنی ولایت را بیان داشته البته باید گفت که تئوری ولایت مشترک بین تصوف و شیعه هست.
بلافاصله بعد از بیان صورت قصه اینگونه سمبولیسم قصه را برای مخاطبان توضیح میدهد که :
سبزوارست این جهان و مرد حق/
اندرین جا ضایع است و ممتحق ( ممتحق + محو شده )
هست خوارمشاه یزدان جلیل /
دل همی خواهد ازین قوم رذیل
من ز صاحبدل کنم در تو نظر /
نی به نقش سجده و ایثار زر
تو دل خود را چو دل پنداشتی /
چستجوی اهل دل بگذاشتی
این چنین دل ریزه ها را دل مگو /
سبزه وار اندر ابوبکری مجو
پس میگوید منظور از سبزه وار این جهان است و ابوبکر نماد مردان خدا در این جهان هست که قدرشان شناخته نمیشود . این اولیای خدا صاحبدلانی هستند که در حقیقت چشم خدا هستند چون خدا فرموده که از طریق آنها در سایر بندگان مینگرد یعنی خداوند نگاه میکند ببیند نظر ولی وقت هر کس راجع به آن فرد چگونه هست ؟ و نظر خدا هم منطبق با نظر آن ولی یا صاحبدل وقتست زیرا فرمود من ز صاحبدل کنم در تو نظر / نی به نقش سجده و ایثار زر یعنی خدا به میزان عبادت فرد یا میزان انفاقش کار ندارد بلکه به نظر ولی اش کار دارد . با این حساب پس عقل حکم میکند که به جستجوی این صاحبدل در هر وقتی بگردیم . زیرا عبادت بدون او بی اثر است زیرا هیچ فردی به تنهایی و با عبادت خود سرانه نمیتواند بر نفسش غلبه کند و یا نفس را بکشد :
هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر /
دامن این نفس کش را سخت گیر
و بعد وقتی از صاحبدل وقت سخن میگوید بلافاصله تذکر میدهد که گمان نکنی که این دل را که خودت هم داری پس نیازی به جستجوی صاحبدل نداری و خودت صاحبدلی زیرا آنچه اکثر مردم دارند گل هست نه دل ریرا دل همانست که انوار حق در او بتابد و بقیه موارد حداکثر دل ریزه هست نه دل.
همه آنهایی که به جستجوی صاحبدل وقت یا ولی وقت یا عارف وقت بر نمی آیند آنانی هستند که دچار توهم صاحبدل بودن خویشند :
تو دل خود را چو دل پنداشتی/
چستچوی اهل دل بگذاشتی
بعد میگوید مثل این صاحبدل هر وقتی و هر عصری از آنجهت که قدرش ناشناخته است و نادر و کمیابند مثل ابوبکر نامی در سبزه وار هست که وجودش نادر هست این اولیا هم بسیار کمیابند :
گفتند یافت می نشود گشته ایم ما /
گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست
بهر حال راه کمال را چاره دیگری نیست که از راه همنشینی و مصاحبت با صاحبدلان به کمال رسید که بدون استمداد از این خاصان خدا قدم از قدم نمیتوان بر داشت :
اینهمه گفتیم لیک اندر بسیچ /
بی عنایات خدا هیچیم هیچ
بی عنایات حق و خاصان حق /
گر ملک باشد سیاهستش ورق
پس دوستان شیعی هیچ نگران نباشند . در مورد واژ های رکیک در مثنوی به این نکته بسنده میکنم که این اتفاقن عظمت کسی چون مولانا را نشان میدهد که چنان عظمتی دارد که هیچکس از مولوی پژوهان این عیب را بر مولانا نگرفته اند یعنی چنان عظمتش سایه افکنده بر مثنوی که هیچکس به این دلیل او را فرو نگذاشته است و یا حتی بر او عیب نگرفته اند نیز لازمست دوستان توجه داشته باشند که این خصلت یا ویژگی مثنوی نیز غیر قابل تقلید است یعنی کسی نمیتواند چنین کند و در اثرش واژه های رکیک کوچه و بازار را بکار برد و با اینحال مخاطبانش بر او خرده نگیرند و همچنان اثرش مهم تلقی شود

1396/07/18 09:10
Golnar Riahi

بیت (تختهٔ مرده‌کشان بفراشتند
وان ابوبکر مرا برداشتند) در کلاله خاور و نیکلسون
تختهٔ مرده‌کشان بفراشتند
"بر کتف بوبکر را برداشتند" درج شده
همچنین بیت بعدی خوارمشاه به خوارزمشاه تصحیح شود

1398/05/22 21:08
علیرضا

اتصالی که نگنجد در کلام گفتنش تکلیف باشد والسلام
دیگه اصلا حرفی باقی نمی ماند....

1400/01/29 15:03
غلامحسین از شیرار

با سلام و احترام. در خصوص این ابیات تفسیر زیبای ذیل را دیدم که متاسفانه تا کنون از نویسنده آن مشخصاتی به دستم نرسیده است
*حضرت‌ ولیعصر به روایت مثنوی معنوی*
هر کس با قلب امام زمان ارتباط ندارد، با خود واقعی اش در ارتباط نیست و با خود وَهمی و خیالی به سر می برد.
در روایت آمده است که اعمال ما روزهای دوشنبه و پنج شنبه خدمت امام زمان(عج) ارائه می گردد، یعنی اعمال ما به انسانیت کل، که ملاک ارزیابی هر انسانی است، ارائه می گردد. هر اندازه که عقاید و اعمال و اخلاق ما انسانی باشد، پذیرفته می شود و هر اندازه که حیوانی باشد، پذیرفته نمی شود، چون قلبی نبوده تا به قلب کلّ هستی وصل باشد و باقی بماند. مثل این که اعمال غریزی برای ما پایدار نیست، غذاخوردن هایمان مثل احوالات معنوی در قلب ما برای ما نمی ماند. این ها سرّ اهل البیت است، باید بفهمیم. اگر انسانیت بخواهیم باید اولاً؛ به امام زمان(عج) نزدیک شویم و ثانیاً؛ کارهایمان را مطابق امام زمان(عج) انجام دهیم، پس تو هر چه در قلب امام زمان(عج) هستی، هستی؛ و هر چه در قلب امام زمان(عج) نیستی، نیستی. ای کاش آدم ها می آمدند و بحث های امام شناسی را محکم کار می کردند تا ببینند چه برکاتی نصیبشان می شود، چرا ما کتاب جامعه شناسی و روانشناسی و داستان بخوانیم، ولی امام شناسی کار نکنیم.
خداوند فقط به قلب شما می نگرد
روایتی از شیعه وسنّی نقل شده:
«اِنَّ اللهَ لا یَنْظُرُ اِلی صُوَرِکُم وَ لا اِلی اَعْمالِکُمْ وَ لکِنْ یَنْظُرُ اِلی قُلُوبِکُمْ»
؛ یعنی خداوند به ظاهر شما و به اعمال شما نمی نگرد، بلکه به قلب شما می نگرد. از طرفی قلبِ کل، امام زمان(عج) است؛ پس هرقدر به امام شبیه تر هستید، خدا به شما نظر می کند، چون خدا فقط به امام نظر می کند و هر کس به اندازه ای که از «قلب» بهره دارد، مورد نظر حضرت حق قرار می گیرد.
مولوی در دفتر پنجم در مورد همین نکته از زبان حضرت حق می گوید:
من ز صاحبدل کنم در تو نظر
نه به نقش سجده و ایثار زر
یعنی من به تو و سجده و ایثار تو نظر نمی کنم، بلکه از طریق صاحب قلبِ کل یعنی صاحبدل به تو نظر می کنم، اگر تو درآن قلبِ کل بودی، آنگاه سجده ات مورد نظر قرار می گیرد و إن شاء الله مورد قبول واقع می شود. در ادامه می گوید:
تو دل خود را چو دل پنداشتی
گفتگوی اهل دل بگذاشتـی
اگر تو نظرت به قلب کل و صاحب دلِ مطلق نبود و خودت را دل گرفتی، از مسیر نظر حق به خودت ، که همان دل صاحب دل است، محروم می شوی، مثل تری این لباس است که به تری مطلق وصل نباشد چیزی از تری آن نخواهد ماند.
صاحبِ دل، آینه شش رو بود
حق در او از شش جهت نازل بود
صاحبِ دل یعنی امام زمان(عج) کسی است که همة ابعاد وجودش رو به سوی خدا است و بندة محض اوست و نظر مطلق خداوند به او است.
هر که اندر شش جهت دارد مقرّ
کی کند در غیر حق یک دم نظر
هر کس که تمام ابعادش را خدا فرا بگیرد، تنها به خدا نظر دارد، پس عصمت دارد، یعنی معصوم است.
گر کند ردّ، از برای او کند
ور قبول آرد، همو باشد سند
اگر صاحبدل که تمام ابعادش را خدا گرفته، یعنی امام زمان(عج) اعمال ما را قبول کند، خدا قبول کرده است و اگر ردّ کند، خدا ردّ کرده است، او سند ردّ و قبول خداوند است.
چون که او حق را بود در کلّ حال
برگزیده باشد او را ذوالجلال
خداوند امام زمان(عج) را به جهت آن که در تمام حالات در پیش خود دارد، برگزیده است و بقیه را با معیار امام زمان(عج) سنجش می کند.
هیچ بی او حق به کس ندهد نوال
شمّه ای گفتم ز اصحاب وصال
بدون مسیر وجود مبارک امام زمان(عج) پروردگار به هیچ کس هیچ بهره ای نمی دهد و آن هایی که به مقام وصال رسیده اند، با همین قاعده رسیده اند.
این همان مفهوم واسطة فیض است، یعنی هر چه بخواهی از خدا بگیری باید از امام زمان(عج) بگیری و چون مفهوم این حقیقت را که امام واسطة فیض است همه مردم نمی فهمند و ممکن است کج فهمی و سوء تعبیر شود، تنها شمّه ای گفته است. این ها از اسرار است. بدون مقدّمه نمی توان گفت.
موهبت را بر کف دستش نهد
وز کف اش آن را به مرحومان دهد
خداوند به هر کس که بخواهد رحمت کند، به واسطه امام زمان(عج) او را مورد رحمت قرار می دهد.
با کف اش دریای کل را اتّصال
هست بی چون و چگونه در کمال
همة مخزن غیب در دست مبارک امام(عج) است، خزینه دار عالم غیب است، چراکه بی چون و چرا، عین کمال انسانی است.
صد جوال زر بیاری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی
هر چه می خواهی صدقه و اطعام کن، حضرت حق می بیند که آیا از دل برخورداری، دلی که به صاحب دل مطلق وصل است.
اگر دل امام زمان(عج) را به دست نیاوری و جانت به قلب هستی نظر نداشته باشد، اگر چه صدها مسجد بسازی و چراغانی کنی، سودی نمی بخشد. البته همة زحمات عزیزان إن شاء الله برای وصل شدن به دل وجود مقدّس حضرت است. اگر چه بعضی از مداحان اهل البیت مورد تأیید نیستند، امّا همین که صدای خوب خود را به روش صحیحی در این مسیر به کار می گیرند یک توفیق است. حضرت حق می فرمایند:
گرزتوراضی است دل، من راضی ام
ور به تو مُعرِض بود، اعراضی ام
یعنی اگر آن دل مطلق از تو راضی است، من هم راضی ام و اگر او از تو روی گردان است، من هم روی گردانم. پس اوّلاً؛ یک دل حقیقی در عالم هست که همة دل ها باید توجّهشان به او باشد. ثانیاً؛ ملاک ارزیابی هر کس نزد خدا، هماهنگی با او و جلب رضایت او را نمودن است.
ننگرم در تو در آن دل بنگرم
تحفه آن را آر، ای جان در برم
به اندازه ای که به امام زمان(عج) نزدیک هستی، آدم هستی و دل داری، خدا فقط به دلِ کلّ نگاه می کند، هر دلی که عشق به پیامبر اکرم(ص) و امام(ع) دارد، به حق نزدیک است. یعنی تو وقتی عملاً چیزی در محضر حضرت حق برده ای تا بهره ای از رضایت حق نصیب خود کنی، تو را به دل امام زمان(عج) حوالت می دهند که:
با تو او چون است؟ هستم من چنان
زیر پای مادران باشد جنان
هر طور که امام زمان(عج) با تو هست، من هم که خدای تو هستم، همان طورم با تو؛ پس زیر این آسمان یک قلب کلّی هست که ملاک رضایت و غضب خدا است و هر کس باید خود را با او هماهنگ کند، همچنان که در روایت داریم که بهشت زیر پای مادران است؛ پس اگر می خواهی به بهشت بروی، باید مادرت از تو راضی باشد. اگر می خواهی ببینی کجای بهشت هستی، ببین کجای قلب مادرت هستی، حالا همین را در مورد رضایت و عدم رضایت امام زمان(عج) قیاس کن.
مادر و بابا و اصل خلق، اوست
ای خنک آن کس که دل داند ز پوست
مادر حقیقی و پدر حقیقی که منشأ انسانیت ماست، اوست. خوشا به حال کسی که پدر و مادر حقیقی اش را از پدر و مادر پوست و بدنش می تواند تفکیک کند. آن حضرت اصلِ اصل و قلبِ قلب هر انسانی است.
توبگویی نک دل آوردم به تو
گویدت این دل نیرزد یک تِسو
اگر تو در محضر حضرت حق، دل جدای از قلب امام زمان(عج) بیاوری، یعنی دلی که به انسان کامل وصل نباشد، آورده باشی، اصلاً خداوند برایش هیچ ارزشی قائل نمی باشد.
آن دلی آور که قلب عالم است
جانِ جانِ جانِ جان آدم است
می فرماید: باید دل خود را غرق دل آن حضرت کرده باشی و در واقع با رضایت قلب حضرت آمده باشی. قلبی که قلب عالم و اصل ِ اصلِ اصل همه است.
از برای آن دلِ پر نور و بَر
هست آن سلطان دل ها مُنتظَر
به جهت آن دل پربرکت و نور است که امام زمان(عج) را «مُنتظَر» نام نهاده اند؟ یعنی دلی که خداوند هم منتظِر اوست و هر کس هر دلی را نزد خداوند بیاورد، خداوند انتظار دارد بهره ای از آن دلِ سلطان دل ها، یعنی دل امام منتظَر را با خود آورده باشد، از برای آن که دل قطب عالم، فقط دل است و همه منتظِر آن دل هستند.
تو بگردی سال ها در سبزه زار
آن چنان دل را نیابی ز اعتبار
به این راحتی کسی به آن نمی رسد، ریاضت ها و ارادت ها باید پیشه کرد.
پس دل پوسیدة پژمرده جان
بر سر تخته نهی آن سوکشان
بیا و این دل بدون ارتباط با امام زمان(عج) را که پوسیده و پژمرده است به طرف دل آن حضرت بکشان تا اعتبار گیرد و زنده شود.
گویدت این گورخانه است ای جَری
که دل مـرده بــه آن جا آوری
تا دل تو مرده است در واقع در قبر زندگی می کنی. اگر خواستی این دنیا برایت قبر نباشد، باید دست را از این حالت مردگی با پیوست به سلطان دل ها زنده گردانی.
رو بیاور آن دلی آن شاه جوست
که امان سبزه وارِ کون از اوست
برو دلی را به دست بیاور که به دنبال امام زمان(عج) باشد، آن دلی که عالم کون و وجود به جهت وجود مقدّس او در امان و بقاء و طراوت هستند، چراکه در روایت داریم:
«لَوْ بَقِیَتِ الْاَرْضُ بِغَیْرِ اِمامٍ لَساخَتَ»
؛ اگر حجّت خدا نباشد، زمین فرو می ریزد، چون هستی بدون قلب نمی شود، در واقع وجود آن حضرت عامل امان و حیات عالم است،
*پس تو هم باید به آن حضرت وصل شوی تا از وسوسه ها و انحرافات امان یابی.*

1403/09/20 01:12
محمدعلی حبیبی

سلام علیکم و رحمه‌الله 

این تفسیر از استاد اصغر طاهرزاده می باشد.

1400/06/31 12:08
رضا از کرمان

 رضا از کرمان

سلام بر تمامی دوستان 

بجای بحث در مورد اینکه مولانا با ادب بوده یا بی ادب بهتر است بیشتر به جان مطلب بپردازید چون بنظرم منظور حضرت مولانا وسایر عرفا از سرودن این اشعار باز کردن افق جدید در برابر دید وتفکر انسانهاست وقصد خودنمایی یا سرگرمی برای من وشما نداشتن بله در بعضی جاها شاید در مثال نیازمند به کار بردن بعضی از الفاظ شده  ولیکن اصلا بحث شهوانی یا بی ادبی   بنظر بنده در کار نیست مثلا بیت مورد بحث (13) کاملا مشخصه سر انسان در پیکره آدمی جایگاه ویژه دارد چون به نوعی نشانی از هویت هر فرده  ما بیشتر با صورت وچهره ادمها در ارتباطیم ومهمتر از آن جایگاه عقل انسانی است ظاهراً ، فلسفه سجده کردن شاید همینه که شما باید بالاترین و معتبرترین عضو بدن را با خاک یکسان کنی  واین شاید برای بعضی سخت باشه  ایشان داره همین رو میگه پیمودن مسجد با نشیمنگاه باعث ارتقای شما نمیشود باید سر را بر خاک بسایی  یعنی از هویت پوشالی ومنیت خودت  بگذری یعنی از عقل انسانی و جایگاه آن بگذری وهمسان خاک بدانی    نمیدانم والله اعلم  ولی دیگه صغری وکبری  واین فلسفه چینی ها رو نمیخواد.