بخش ۱۵۴ - دگربار استدعاء شاه از ایاز کی تاویل کار خود بگو و مشکل منکران را و طاعنان را حل کن کی ایشان را در آن التباس رها کردن مروت نیست
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
حاشیه ها
استقبال از غم و ناملایمات
محمدامین مروتی
مولانا در دفتر پنجم راهکار مهمی جهت زیستن در لحظه پیش می نهد. این که عارف باید نسبت به غم و شادی خوش استقبال و خوش بدرقه باشد. از آمدن غم پریشان نشود و برای خروج آن بی تابی نکند. از آمدن شادی هم دچار غفلت نشود و برای نگه داشتن اش پای نفشارد. هر چه را که از دوست می رسد، نکو شمرد و متضمن خیر و صلاحی تلقی کند. در هر حال در مواجهات روزمره، لبخندش را از دست ندهد و در مقام رضا بماند. به انتظار رسیدن شادی و روزگار بهتر، نقد حال را از کف ندهد که چنین انتظاری کشنده و جانگداز است.
مولوی از قول سلطان محمود خطاب به ایاز می گوید که احوال تو دم به دم از یک معدنِ ( کان ) نو بیرون می آید که قابل قیاس با احوال متعارف ما آدمیان درگیر و مشتغل - که به دلیل محصور بودن در جهات شش گانه مادی و حواس معمولی پنجگانه سرشار از تلخی و ملالت است- نمی باشد:
این سخن از حد و اندازهست بیش
ای ایاز اکنون بگو احوال خویش
هست احوال تو از کانِ نُوی
تو بدین احوال کی راضی شوی
هین حکایت کن از آن احوالِ خوش
خاک بر احوال و درس پنج و شش
که ز لطفِ یار تلخی های مات
گشت بر جان خوش تر از شکرنبات
از شیرینی آن احوال اگر به اندازه گرد و غباری در دریا رود، آن را شیرین می کند:
زان نبات ار گَرد در دریا رود
تلخی دریا همه شیرین شود
سپس می گوید این احوال خوش دم به دم از عالم مستتر و غیب به عالم شهود راه می یابد. مانند آواز نی و حرکت آب در جویبار که دائم در رَوِش و پویش اند:
صدهزار احوال آمد همچنین
باز سوی غیب رفتند ای امین
حال هر روزی بُدی مانند نی
همچو جو اندر رَوِش؛ کِش بند نی
شادی هر روز از نوعی دگر
فکرتِ هر روز را دیگر اثر
سپس تمثیل گویایی را بیان می کند که وفق آن تن بشر مانند مهمانخانه ای است که دم به دم کسانی در آن می آیند و کسانی دیگر می روند. این آیندگان و روندگان همان اندیشه های شاد و ناشاد مایند. مولانا می گوید عارف سالک باید هیچ اندیشه ای را تثبیت نکند و قاب نگیرد. بلکه تنها شاهد آیند و روند آن ها باشد. مانند میزبانی که از سر کرم و با تمام وجود از همه ی مهمانان خواند و ناخوانده اش به وجه احسن پذیرایی می کند:
"تمثیل تن آدمی به مهمانخانه و اندیشههای مختلف به مهمانان مختلف عارف در رضا بدان اندیشههای غم و شادی چون شخص مهماندوست غریبنواز خلیلوار کِی درِ خلیل به اکرامِ ضیف پیوسته باز بود بر کافر و مومن و امین و خاین و با همه مهمانان روی تازه داشتی" :
هست مهمانخانه این تن، ای جوان
هر صباحی ضیفِ نو آید دوان
هین مگو کین مانند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد در عدم
هرچه آید از جهان غیبوش
در دلت ضیفست او را دار خوش
و بعد داستان شیرینی به عنوان شاهد مثال می آورد از مرد و زنی که دوست دارند مهمانشان زودتر برود. شرح قصه را باید خودتان بخوانید. اما نتیجه داستان:
هر دمی فکری چو مهمان عزیز
آید اندر سینهات هر روز نیز
فکر را ای جان، به جای شخص دان
زانک شخص، از فکر دارد قدر و جان
مولانا می گوید فکرهای غمناک را هم ضروری بدان و گرامی بدار و بدان حکمتی بر آن ها مترتب است:
فکرِ غم گر راه شادی میزند
کارسازی های شادی میکند
خانه میروبد به تندی او زِ غیر
تا در آید شادیِ نو زَ اصلِ خیر
مثل برگ زردی که باید بیافتد تا برگ سبز جایش بروید:
میفشاند برگ زرد از شاخِ دل
تا بروید برگ سبزِ متصل
غم ز دل هر چه بریزد یا برد
در عوض حقا که بهتر آورد
و الگوی ایوب را یادآوری می کند که خداوند بر او بلا فرستاد ولی بلا خطاب به خداوند اظهار عجز کرد که این ایوب از هیچ بلایی روترش نمی کند؛ حال آن که هر بلایی بر سرش آوردم:
هفت سال ایوب با صبر و رضا
در بلا خوش بود با ضیفِ خدا
تا چو وا گردد بلای سخترو،
پیش حق گوید به صدگون شکرِ او،
کز محبت با منِ محبوب کُش،
رو نکرد ایوب، یک لحظه تُرُش
از وفا و خجلتِ علمِ خدا
بود چون شیر و عسل او با بلا
مولانا نتیجه می گیرد که ما نیز باید از غم و شادی عالم به یکسان استقبال کنیم تا ابر غم و اندوه برایمان سبزی و خرمی به ارمغان آورد:
فکر در سینه در آید نو به نو
خند˚ خندان پیش او، تو باز رو
آن ضمیر رو تُرُش را پاسدار
آن تُرُش را چون شکر، شیرین شمار
ابر را گر هست ظاهر رو تُرُش
گلشن˚ آرندهست ابر و شورهکش
فکر غم را تو مثال ابر دان
با ترش تو رو ترش کم کن چنان
مولانا ادامه می دهد که چه بسا این غم گوهری باشد برای وجود تو و کلید گنج شادی گردد. اما اگر هم چنین نشد تو با لبخندت بر شیرینی و خوش خلقی خود افزوده ای که خود بهترین گوهر است و در زمانی دیگر از کارت گره گشایی می کند:
بوک آن گوهر به دست او بود
جهد کن تا از تو او راضی رود
ور نباشد گوهر و نبود غنی
عادت شیرین خود افزون کنی
جای دیگر سود دارد عادتت
ناگهان روزی بر آید حاجتت
فکرتی کز شادیت مانع شود،
آن به امر و حکمتِ صانع شود
در پایان مولانا نکته روانشناسانه دیگری را بیان می کند و آن این که فکر و ذکرِ آمدن غم و ترسیدن از آن باعث می شود از زندگی لذت نبری و "از خوفِ غم در عین ِ غم" به سر ببری. مانند کسی که از مرگ می ترسد و انتظار مرگ پیش از مرگ او را از پا در می آورد. اما اگر به مثابه یک ضرورت بدان بنگری و حتی به چشم یک مهمان به استقبالش بروی و در آغوشش گیری، به واقع از غمش می رهی:
زهر آمد انتظار اندر چِشِش
دایما در مرگ باشی زان رَوِش
اصل دان آن را بگیرش در کنار
باز ره دایم ز مرگ انتظار
مولانا در جای دیگر می گوید عارف هم چنان که عاشق لطف یار است عاشق جور او نیز هست:
در بلا هم می کشم لذات او
مات اویم، مات اویم، مات او
یا این بیت مشهور که:
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
ای عجب من عاشق این هر دو ضد
این مقام را عارفان "مقام رضا" گویند که هیچ چیزی نمی تواند عیش اورا منغص گرداند و جهان هر چه باشد و هر جا برود و هر بلایی بر سرش آورد، گویی وفق امر و دلخواه اوست:
بشنو اکنون قصه آن رهروان
که ندارند اعتراضی در جهان
چون قضای حق رضای بنده شد
حکم او را بنده ای خواهنده شد
هست ایمانش برای خواستِ او
نه برای جنت و اشجار و جو
ترک کفرش هم برای حق بود
نه ز بیم آنک در آتش رود
آن گهان خندد که او بیند رضا
همچو حلوایِ شکر؛ او را قضا
خوش به حال چنین بنده ای که عالم به امر اوست:
بندهای کش خوی و خلقت این بود
نه جهان بر امر و فرمانش رود؟
پس چرا لابه کند او یا دعا
که بگردان ای خداوند این قضا
و در همین جهان در جنت است:
من که صلحم دائما با این پدر
این جهان چون جنّت استم در نظر
12.7.94
خیلی عالی نوشتین آقای مروتی ممنونم