گنجور

بخش ۱۸۹ - صفت آن مسجد کی عاشق‌کش بود و آن عاشق مرگ‌جوی لا ابالی کی درو مهمان شد

یک حکایت گوش کن ای نیک‌پی
مسجدی بد بر کنار شهر ری
هیچ کس در وی نخفتی شب ز بیم
که نه فرزندش شدی آن شب یتیم
بس که اندر وی غریب عور رفت
صبحدم چون اختران در گور رفت
خویشتن را نیک ازین آگاه کن
صبح آمد خواب را کوتاه کن
هر کسی گفتی که پریانند تند
اندرو مهمان کشان با تیغ کند
آن دگر گفتی که سحرست و طلسم
کین رصد باشد عدو جان و خصم
آن دگر گفتی که بر نه نقش فاش
بر درش کای میهمان اینجا مباش
شب مخسپ اینجا اگر جان بایدت
ورنه مرگ اینجا کمین بگشایدت
وان یکی گفتی که شب قفلی نهید
غافلی کاید شما کم ره دهید

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یک حکایت گوش کن ای نیک‌پی
مسجدی بد بر کنار شهر ری
هوش مصنوعی: داستانی را برایت روایت می‌کنم، ای نیک‌اندیش! در کنار شهر ری، مسجدی وجود دارد که حال و هوای خوبی ندارد.
هیچ کس در وی نخفتی شب ز بیم
که نه فرزندش شدی آن شب یتیم
هوش مصنوعی: هیچ کس در آن شب به خواب نرفت، زیرا ترس این را داشت که ممکن است فرزندی یتیم شود.
بس که اندر وی غریب عور رفت
صبحدم چون اختران در گور رفت
هوش مصنوعی: چقدر در دل شب، غم و غصه به سراغش آمد، که مانند ستاره‌ها در گور، در صبح زود ناپدید شد.
خویشتن را نیک ازین آگاه کن
صبح آمد خواب را کوتاه کن
هوش مصنوعی: خودت را به خوبی آگاه کن، صبح فرا رسیده و وقت بیداری و پایان خواب است.
هر کسی گفتی که پریانند تند
اندرو مهمان کشان با تیغ کند
هوش مصنوعی: هر کس که گفت پری‌ها تند و سریع هستند، در واقع در حال اشاره به مهمانانی است که با تلوّی و بی‌ملاحظگی می‌آیند و می‌روند.
آن دگر گفتی که سحرست و طلسم
کین رصد باشد عدو جان و خصم
هوش مصنوعی: آن دیگر (کسی) گفت که این زمان سحر و جادو است و دشمن جان و رقیب، در حال مراقبت و رصد کردن است.
آن دگر گفتی که بر نه نقش فاش
بر درش کای میهمان اینجا مباش
هوش مصنوعی: او گفت: تو که بر در اینجا نشسته‌ای، بدان که اینجا مکان میهمان نیست و بهتر است وارد نشوی.
شب مخسپ اینجا اگر جان بایدت
ورنه مرگ اینجا کمین بگشایدت
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی شب را اینجا بگذرانی و جانت را حفظ کنی، باید بیدار و هوشیار باشی؛ وگرنه مرگ در کمین توست.
وان یکی گفتی که شب قفلی نهید
غافلی کاید شما کم ره دهید
هوش مصنوعی: این فرد گفت که شب باید قفل کرد، غافل نباشید که ممکن است شما را از مسیرتان منحرف کنند.

حاشیه ها

فرار از واقعیت و انکار آن
محمدامین مروتی
amin-mo.blogfa.com
مولوی در دفتر سوم و حکایت مسجد مهمان کش قصةشخصی را نقل می کند که به شهر غریبی رسید و خواست در مسجد شهر بیتوته کند. اما این مسجد، مسجدی معمولی نبود. هرکس شب در آن می خوابید، صبح جنازه اش را بیرون می آوردند و از این رو به مسجد مهمان کش معروف شده بود:

یک حکایت گوش کن ای نیک‌پی مسجدی بد بر کنار شهر ری
هیچ کس در وی نخفتی شب ز بیم که نه فرزندش شدی آن شب یتیم
هر کس در باب علت این اتفاقات را چیزی می دانست و راه حلی می داد که تابلویی بر در مسجد بزنیم یا قفلی بر درش بنهیم تا کسی اینجا نخوابد:
هر کسی گفتی که پریانند تند اندرو مهمان کشان با تیغ کند
آن دگر گفتی که سحرست و طلسم کین رصد باشد عدو جان و خصم
آن دگر گفتی که بر نه نقش فاش بر درش کای میهمان اینجا مباش
شب مخسپ اینجا اگر جان بایدت ورنه مرگ اینجا کمین بگشایدت
وان یکی گفتی که شب قفلی نهید غافلی کاید شما کم ره دهید
روزی مهمانی به آن شهر رسید که از جانش سیر بود و پروای جان نداشت و آماده بود تا پی به طلسم این مسجد ببرد:
تا یکی مهمان در آمد وقت شب کو شنیده بود آن صیت عجب
از برای آزمون می‌آزمود زانک بس مردانه و جان سیر بود
قوم گفتندش که هین اینجا مخسپ تا نکوبد جانستانت همچو کسپ
که غریبی و نمی‌دانی ز حال کاندرین جا هر که خفت آمد زوال
هر که آن مسجد شبی مسکن شدش نیم‌شب مرگ هلاهل آمدش
گفت او ای ناصحان من بی ندم از جهان زندگی سیر آمدم
مرگ شیرین گشت و نقلم زین سرا چون قفس هشتن پریدن مرغ را
نصیحتش کردند که:
هین برو کوتاه کن این قیل و قال خویش و ما را در میفکن در وبال
اما عزم مهمان جزم بود:
گفت می‌خسپم درین مسجد بشب مسجدا گر کربلای من شوی
نصف شب صداهای هولناکی پنج نوبت به ارعاب و تهدید برخاست:
نیمشب آواز با هولی رسید کایم آیم بر سرت ای مستفید
پنج کرّت این چنین آواز سخت می‌رسید و دل همی‌شد لخت‌لخت
اما مسافر غریب سینه سپر کرد که آماده ام تا جانم را بستانی و با این کلام، طلسم مسجد شکسته شد و طلا و جواهر بود که بر سر مرد ریخت و او را به ثروت رساند:
بشنو اکنون قصه آن بانگ سخت که نرفت از جا بدان، آن نیکبخت
گفت با خود هین ملرزان دل، کزین مُرد جانِ بددلانِ بی‌یقین
وقت آن آمد که حیدروار من ملک گیرم یا بپردازم بدن
بر جهید و بانگ بر زد کای کیا حاضرم اینک اگر مردی بیا
در زمان بشکست ز آواز آن طلسم زر همی‌ریزید هر سو قسم قسم
اما مولانا می گوید در خاطر اهل دنیا، زرِ ظاهر می آید ولی منظور من از این ثروت و زر، غنای دل و جان است .زرِ ضرب شده در درگاه ایزدی است که کاهش ندارد و تنها نصیب سالک از جان گذشته می شود:
این زرِ ظاهر به خاطر آمدست در دل هر کورِ دورِ زرپرست
بل زرِ مضروب ضرب ایزدی کو نگردد کاسد آمد سرمدی
آن زری که دل ازو گردد غنی غالب آید بر قمر در روشنی
همچو موسی بود آن مسعودبخت کاتشی دید او به سوی آن درخت
چون عنایت ها برو موفور بود نار می‌پنداشت و خود آن نور بود
در واقع قدرت هیولای مهمان کش ناشی از ترس مهمان هابود. آنچه از وی می گریزی، گریبانت را رها نمی کند و در پی تو می آید. هر چه تندتر از او بگریزی، سریع تر به دنبال تو می آید.
در روانکاوی نیز می گویند قدرت ضمیر ناخودآگاه که خانه و لانة ترس ها و عقده های وازدة انسان است، در انکار این ترس ها و نادیده گرفتن و سانسورشان و در فرار از آن هاست. به محض آن که شجاعتِ روبرو شدن با واقعیت را به دست آوری، بایستی و چشم در چشم آن بدوزی، مشکلات روحی آب می شوند و طلسمشان می شکند. برعکس، فرار از واقعیت و راندن آن به ناخودآگاه بر توش و توان هیولای نفس می افزاید.
در تحلیل نهایی، مولانا هم در حکایت مسجد مهمان کش، از مسائل روحی و روانی و نحوة مقابله با آن ها سخن می گوید که انسان باید شجاعانه با ترس ها و ناکامی ها و عقده های خود رو در رو گردد تا نشانی از آن ها باقی نماند.

1396/08/07 16:11

حکایت مسجد مهمان کش قصة شخصی را نقل می کند که به شهر غریبی رسیده و می خواهد در مسجد شهر بیتوته کند. اما این مسجد، مکانی معمولی نبود. هرکس شب در آن می خوابید، صبح جنازه اش را بیرون می آوردند و از این رو به مسجد مهمان کش معروف شده بود:
یک حکایت گوش کن ای نیک‌پی مسجدی بد بر کنار شهر ری
هیچ کس در وی نخفتی شب ز بیم که نه فرزندش شدی آن شب یتیم
در باب علل این اتفاقات، مردم خیالپردازی می کردند و هر کس چیزی می گفت. عاقبت مردم راه حل دادند که تابلویی بر در مسجد بزنند یا قفلی بر درش بنهند تا کسی در مسجد نخوابد:
هر کسی گفتی که پریانند تند اندرو مهمان کشان با تیغ کند
آن دگر گفتی که سحرست و طلسم کین رصد باشد عدو جان و خصم
آن دگر گفتی که بر نه نقش فاش بر درش کای میهمان اینجا مباش
شب مخسپ اینجا اگر جان بایدت ورنه مرگ اینجا کمین بگشایدت
از قضا مهمانی به آن شهر رسید که پروای مرگ نداشت و آماده بود تا به راز ِنهفتهء این مسجد پی ببرد:
تا یکی مهمان در آمد وقت شب کو شنیده بود آن صیت عجب
از برای آزمون می‌آزمود زانک بس مردانه و جان سیر بود
قوم گفتندش که هین اینجا مخسپ تا نکوبد جانستانت همچو کسپ
که غریبی و نمی‌دانی ز حال کاندرین جا هر که خفت آمد زوال
مسافر غریب گفت که آماده ام تا جانم را مسجد یعنی جان ِجانان بستاند. با این کلام، طلسم مسجد شکسته شد و مسافر به ذات ِزندگی زنده و جاوید شد:
بشنو اکنون قصه آن بانگ سخت که نرفت از جا بدان، آن نیکبخت
گفت با خود هین ملرزان دل، کزین مُرد جانِ بددلانِ بی‌یقین
وقت آن آمد که حیدروار من ملک گیرم یا بپردازم بدن
بر جهید و بانگ بر زد کای کیا حاضرم اینک اگر مردی بیا
مولانا می گوید که اهل دنیا، زرِ ظاهر را ثروت می پندارند؛ در حالیکه منظور من از ثروت و زر، غنای دل و جان است. زرِ ضرب شده در درگاه ایزدی ست که کاهش ندارد و سالک از جان گذشته همانا بدان پرداخت خواهد شد:
این زرِ ظاهر به خاطر آمدست در دل هر کورِ دورِ زرپرست
بل زرِ مضروب ضرب ایزدی کو نگردد کاسد آمد سرمدی
آن زری که دل ازو گردد غنی غالب آید بر قمر در روشنی
همچو موسی بود آن مسعودبخت کاتشی دید او به سوی آن درخت
چون عنایت ها برو موفور بود نار می‌پنداشت و خود آن نور بود
در واقع هیولای مهمان کش همانا از ترس ما ناشی می شود. مولانا می گوید هر آنچه تو از زندگی می انگاری؛ گریبانت را رها نخواهد کرد و در پی تو می آید. هر چه تندتر از او بگریزی، سریع تر به دنبال تو می آید. امـّـا به محض آن که شجاعتِ روبرو شدن با واقعیت را به دست آوری و چشم در چشم ِخدا یعنی زندگی بدوزی؛ مانند حکایت مسجد مهمان کش؛ از مسائل روحی و روانی آزاد می گردی و با حقیقت ِزندگی آشنا می شوی.

1397/01/11 19:04
کیمیا ترابی

خیلی هیلی خیلی متشکرم از دوست عزیزی که شرح نوشتند واقعا به دنبال یک شرح خلاصه و روان بودم عالی بود خیلی ممنونم

1400/12/10 20:03
محمد مهدی رضائی

ظاهرا این همان مسجدی است که در جوار مقبره امامزاده هادی و بی بی زینب در قبرستان ابن بابویه شهر ری است. قدمت مسجد از امامزاده ها بیشتر است. معروف است به «مسجد مهمان کُش» یا «مسجد آدم کُش»