گنجور

بخش ۱۹۰ - مهمان آمدن در آن مسجد

تا یکی مهمان در آمد وقت شب
کو شنیده بود آن صیت عجب
از برای آزمون می‌آزمود
زانک بس مردانه و جان سیر بود
گفت کم گیرم سر و اشکمبه‌ای
رفته گیر از گنج جان یک حبه‌ای
صورت تن گو برو من کیستم
نقش کم ناید چو من باقیستم
چون نفخت بودم از لطف خدا
نفخ حق باشم ز نای تن جدا
تا نیفتد بانگ نفخش این طرف
تا رهد آن گوهر از تنگین صدف
چون تمنوا موت گفت ای صادقین
صادقم جان را برافشانم برین

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

تا یکی مهمان در آمد وقت شب
کو شنیده بود آن صیت عجب
هوش مصنوعی: زمانی که یکی از مهمانان در شب وارد شد، آن اوصاف شگفت‌انگیز را که درباره‌اش شنیده بود، به یاد آورد.
از برای آزمون می‌آزمود
زانک بس مردانه و جان سیر بود
هوش مصنوعی: به خاطر امتحان، او را آزمایش می‌کرد، زیرا آن مرد به شدت شجاع و با روحیه‌ای پر از زندگی بود.
گفت کم گیرم سر و اشکمبه‌ای
رفته گیر از گنج جان یک حبه‌ای
هوش مصنوعی: گفت کم از خودت بگیر و اجازه نده که اشکت برود، در عوض از گنجینه وجودت یک دانه بگیر.
صورت تن گو برو من کیستم
نقش کم ناید چو من باقیستم
هوش مصنوعی: ای زیبای من، اگر به خودم نگاه کنی، خواهی دید که من کیستم. هیچ کس نمی‌تواند مانند من وجود داشته باشد، زیرا من تنها و بی‌نظیر هستم.
چون نفخت بودم از لطف خدا
نفخ حق باشم ز نای تن جدا
هوش مصنوعی: زمانی که از جانب نعمت‌های خداوندی دمیده شدم، اکنون باید به عنوان حقیقتی از حق باشم، جدا از محدودیت‌های جسم.
تا نیفتد بانگ نفخش این طرف
تا رهد آن گوهر از تنگین صدف
هوش مصنوعی: تا زمانی که صدای نفس عمیق من آزاد نشود، آن گوهر درون صدف تنگ باقی می‌ماند و بیرون نمی‌آید.
چون تمنوا موت گفت ای صادقین
صادقم جان را برافشانم برین
هوش مصنوعی: زمانی که آرزوی مرگ کردند، او گفت: ای راستگویان، من حقیقتاً راستگو هستم و جانم را در این راه فدای شما می‌کنم.

حاشیه ها

1398/07/30 08:09

ادامه دریافتهای دفتر سوم مثنوی 27 حکایت مسجد مهمان کش1
در شهر ری مسجدی بود که هر کس وارد آن مسجد می شد از ترس می مرد.
کسی جرات وارد شدن به آن مسجد را نداشت.
مرد غریبی وارد شهر ری شده و می خواهد در مسجد اقامت کند..
همه او را از مسجد مهمان کش آگاه می کنند اما او می گوید من از مردن ترسی ندارم.
او در مسجد می خوابد که ناگهان صدای ترسناکی می آید :
آهای آنکه داخل مسجدی الان به سراغت می آیم.پنج بار این صدا بلند شد و آن مرد غریب گذشته از جان فریاد زد من آماده نیستی ام هر که هستی جلو بیا.
ناگهان با فریادش طلسم شکسته شد و از هر سو طلا به طرفش سرازیر شد و او شروع به جمع کردن نمود.
تمثیل عرفانی:
هر که از چرخش خواسته های نفس عزم سجود(تمرکز بر یک جایگاه) کند و در مسجد (هر محل سجودی یا محل خاص)
در آید ؛فریادی مهیب از نفس در حال مرگ بر آید و آنکه دلاور باشد و شوق ایمان داشته باشد؛ نمی هراسد و با کشتن نفس و خروج از دایره چرخش آن، به گنج های پنهان "جان" می رسد.
تا یکی مهمان در آن وقت شب
کو شنیده بود آن صیت عجب3931
آن مهمان شهرت مهمان کشی آن مسجد را شنیده بود.
از برای آزمون می آزمود
زآنکه بس مردانه و جان سیر بود
صورت تن گو برو من کیستم
نقش کم ناید چون من باقیستم3934
آن گذشته از خویش که شوق گنج حضور را در محل سجود و محل جدا شدن از چرخش های بیهوده و ویرانگر نفس داشت می گوید:
جان من باقی هست و قالب کم نمی‌آورد.
این بیت بوی تناسخ می دهد که در ادیان هندی و برخی پیروان مولانا هست که نفس از جسم به جسم انسان یا حیوان دیگری می رود و درد می کشد تا پاک شود.
اما تناسخ صحیح آن است که روح که از عالم عقول هست و هیچ صورتی ندارد می تواند در صورتهای مثالی در آید و سیر کند.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

1398/12/15 20:03
برگ بی برگی

صورت تن گو برو من کیستم
نقش کم ناید چون من باقیستم
آن مهمان که در واقع همه ما انسانها در این جهان مهمان هستیم میگوید اگر این صورت تن که منظور نه جسم خاکی انسان بلکه من کاذب و متوهم انسان است که جاعلن به جای من اصلی و خدایی انسان نشسته و ما گمان میبریم که هم او هستیم و برخی آن را نفس انسان می خوانند ، اگر این من را رها کرده و به این من کاذب خود بمیرم نه تنها چیزی از من اصلیم کم نخواهد شد بلکه در نقشهایی والاتر زندگی خود را ادامه خواهم داد چرا که من اصلیم ابدی و جاودانه است . شاید مراد مولانا از از نقشهای دیگر ابیات زیر باشد :
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملایک پر و سر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شیء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچ اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم که انا الیه راجعون
و انسان قابلیت سیر الی الله تا بینهایت او را دارد اما راه بسی دشوار است و به قول خواجه شیراز :
هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد
موفق و پایدار باشید

1403/02/17 23:05
کوروش

تا نیفتد بانگ نفخش این طرف

 

تا رهد آن گوهر از تنگین صدف

 

یعنی چه

 

 

1403/02/18 10:05
الف رسته

سه بیت پیشین را بخوانید، در نهایت می‌گوید: «نفخ حق باشم ز نای تن جدا»

«تا نیفتد بانگ نفخش این طرف»  در اصل من نفخ حق هستم که در نای تن من دمیده شده است، حال این گو مباش، حق که همیشه هست، گیرم بانگ نفخ او این طرف، یعنی این تن  در این دنیا نباشد.

«تا رهد آن گوهر از تنگین صدف»، تا آن گوهر جان از صدف تن رها شود.