بخش ۱۰۱ - کرامات آن درویش کی در کشتی متهمش کردند
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
حاشیه ها
متأسفانه این شاهکار مولوی با اغلاط و نقائص متعدّد در اینجا درج شده است، دو بیت هم از قلم افتاده است، خواهشمندم با متن زیر جایگزین فرمایید:
بود درویشی درون کشتیی
ساخته از رخت مردم پشتیی
یاوه شد همیان زر او خفته بود
جمله را جستند او را هم نمود
کین فقیر خفته را جوئیم هم
کرد بیدارش ز غم صاحب دِرَم
که درین کشتی چَرَمدان گم شده ست
جمله را جستیم نتوانی تو رَست
دل بیرون کن برهنه شو ز دلق
تا ز تو فارغ شود اوهام خلق
گفت یا رب بر غلامت این خسان
تهمتی کردند فرمان دررسان
یا غیاثی عند کلّ کربةٍ
یا معاذی عند کلّ شدّةٍ
یا مجیبی عند کلّ دعوةٍ
یا مَلاذی عند کلّ محنةٍ
چون بدرد آمد دل درویش ازآن
سر برون کردند هر سو در زمان
صد هزاران ماهی از دریا رسید
بر دهان هر یکی درّی سپید
صد هزاران ماهی از دریای ژرف
بر دهان هر یکی درّی شگرف
صد هزاران ماهی از دریای پر
در دهان هر یکی درّ و چه درّ
هر یکی درّی خراج مُلکتی
کز الهست این ندارد شرکتی
درّ چند انداخت در کشتی و جست
مر هوا را ساخت کرسی و نشست
خوش مربّع چون شهان بر تخت خویش
او فراز اوج و کشتی اش به پیش
گفت رو کشتی شما را حق مرا
تا نباشد با شما دزد گدا
تا کرا باشد خسارت زین فراق
من خوشم جفتدحق و با خلق طاق
نه مرا او تهمت دزدی نهد
نه مهارم را بغمازی دهد
بانگ کردند اهل کشتی کاِی همام
از چه دادندت چنین عالی مقام
حاشَ لِلّه بل ز تعظیم شهان
که نبودم بر فقیران بدگمان
آن فقیران لطیف خوش نفس
کز پی تعظیمشان آمد عبس
آن فقیری بهر پیچاپیچ نیست
بل پی آن که به جز حق هیچ نیست
متهم چون دارم آنها را که حق
کرد امین مخزن هفتم طبق
متهم نفس است نی عقل شریف
متهم حس است نه نور لطیف
نفس سوفسطایی آمد میزنش
کش زدن سازد نه حجت گفتنش
معجزه بیند فروزد آن زمان
بعد از آن گوید خیالی بود آن
ور حقیقت بود آن دید عجب
پس مقیم چشم نامد روز و شب
آن مقیم چشم پاکان میبود
نی قرین چشم حیوان میشود
کان عجب زین حس دارد عار و ننگ
کی بود طاووس اندر چاه تنگ
تا نگویی مر مرا بسیارگو
من ز صد یک گویم و آن همچو مو
* اصلاح اندر اصلاح:
من خوشم جفتِ حق و با خلق طاق
مجدّداً:
بود درویشی درون کشتیی / ساخته از رخت مردم پُشتیی
یاوه شد همیان زر او خفته بود / جمله را جُستند او را هم نمود
کین فقیر خفته را جوئیم هم / کرد بیدارش ز غم صاحب دِرَم
که درین کشتی چَرَمدان گم شده ست / جمله را جُستیم نتوانی تو رَست
دلـــق بیرون کن برهنه شو ز دلق / تا ز تو فارغ شود اوهام خلق
گفت یا رب بر غلامت این خسان / تهمتی کردند فرمان دررسان
یا غیاثی عند کلّ کربةٍ / یا معاذی عند کلّ شدّةٍ
یا مجیبی عند کلّ دعوةٍ / یا مَلاذی عند کلّ محنةٍ
چون بدرد آمد دل درویش ازآن / سر برون کردند هر سو در زمان
(صد هزاران ماهی از دریا رسید / بر دهان هر یکی درّی سپید)
صد هزاران ماهی از دریای ژرف / بر دهان هر یکی درّی شگرف
صد هزاران ماهی از دریای پر / در دهان هر یکی دُرّ و چه دُرّ
هر یکی دُرّی خراج مُلکتی / کز الهست این ندارد شرکتی
درّ چند انداخت در کشتی و جَست / مر هوا را ساخت کرسی و نشست
خوش مربّع چون شهان بر تخت خویش / او فراز اوج و کشتی اش به پیش
گفت رو کشتی شما را حق مرا / تا نباشد با شما دزد گدا
تا کرا باشد خسارت زین فراق / من خوشم جفت حق و با خـــلق طـــاق
نه مرا او تهمت دزدی نهد / نه مهارم را بغمازی دهد
بانگ کردند اهل کشتی کاِی همام / از چه دادندت چنین عالی مقام
حاشَ لِلّه بل ز تعظیم شهان / که نبودم بر فقیران بدگمان
آن فقیران لطیف خوش نفس / کز پی تعظیمشان آمد عبس
آن فقیری بهر پیچاپیچ نیست / بل پی آن که به جز حق هیچ نیست
متهم چون دارم آنها را که حق / کرد امین مخزن هفتم طبق
متهم نفس است نی عقل شریف / متهم حس است نه نور لطیف
نفس سوفسطایی آمد میزنش / کش زدن سازد نه حجت گفتنش
معجزه بیند فروزد آن زمان / بعد از آن گوید خیالی بود آن
ور حقیقت بود آن دید عجب / پس مقیم چشم نامد روز و شب
آن مقیم چشم پاکان میبود / نی قرین چشم حیوان میشود
کان عجب زین حس دارد عار و ننگ / کی بود طاووس اندر چاه تنگ
تا نگویی مر مرا بسیارگو / من ز صد یک گویم و آن همچو مو
«یاوه»، در معنای «بی صاحب» و «بی سرپرست» هم آمده است؛ و «یاوه شدن» در اینجا به معنی «گم شدن» است.