بخش ۹۳ - برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفس و پریدن طوطی مرده
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
بخش ۹۳ - برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفس و پریدن طوطی مرده به خوانش عندلیب
حاشیه ها
در دو بیت آخر منظور از یحیی الیاس است.
به نظر می آید در عنوان شعر قفس اشتباها قفص نوشته شده است...
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
املای «قفص» که با توجه به حاشیه پیشین به «قفس» اصلاح شده، صحیح بوده است؛ در متون کهن فارسی از جمله کلیله و دمنه این واژه همه جا به شکل «قفص» و با ص یعنی به صورت کاربرد آن در زبان عربی ضبط شده است. سپاس
قفس عربی نیست . کابک به گمانم فارسی اش باشد ولی قفس گویا دگرگونیده یک واژه یونانی باشد که در عربی رفته است . مانند تریاک و طلسم و ....
تریاک از یونانی به فارسی آمده است فارسی اش نارکوک و یا کوکنار است و با لغت انگلیسی narcotic همبسته است . طلسم هم که فارسی اش نیرنگ بوده است و از thelesma این لغت وارد شده است .
گمنامی
محمد امین مروتی
Amin-mo.blogfa.com
یکی از مهم ترین آموزه های عارفانه در مقام رهایی، گمنامی است. در حدیث قدسی هم آمره که اولیایی تحت قبابی. اولیاء من از چشم ها پنهانند. در داستان طوطی و بازرگان، طوطی پس از آزاد شدن می گوید آن طوطیان هندی مرا به عمل خویش آموختند که از خودنمایی یا نمایش دارایی هایم دست بکشم تا همچو تویی به اسارتم نگیرد. در واقع صدای خوش من مرا اسیر تو کرد. لذا خود را به مردن زدم تا تو از آواز من طمع بر کنی و رهایم سازی:
گفت طوطی کو به فعلم پند داد
که رها کن لطفِ آواز و وداد
زان که آوازت تو را در بند کرد
خویشتن مرده، پیِ این پند کرد
طوطیان هند به من گفتند که برای همه نخوان، با همه نیامیز و سخن مگو؛ مثل غنچه خودنمایی مکن و زیبایی ات را به مزایده مگذار، بل مانند گیاهی که روی بام می روید، از چشم مردم بیفت:
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص
مرده شو چون من که تا یابی خلاص
دانه باشی، مرغکانت بر چنند
غنچه باشی، کودکانت بر کنند
دانه پنهان کن، به کلی دام شو
غنچه پنهان کن، گیاه بام شو
هر که داد او حُسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
اگر به جای "صد قضای بد سوی او رو نهاد" نوشته شود " صد بلای سوء روی او نهاد" شعر آهنگین تر میشود. جناب دکتر سروش در خواندن این شعر این بیت رو اینگونه بیان کردند.
دانه باشی مرغکانت برچنند
غنچه باشی کودکانت برکنند
مولانا خودش هم دانه بود و هم غنچه،
هم حسن خود در مزاد نهاد!
پریرو تاب مستوری ندارد...
چونان آفتاب شرق ترکتازی کرد، آخر راستی نمی شد این خورشید ظلمت سوز را در پستو پنهان کرد!
ممنون روفیا جان، رهایی بخش ما شد از ظلمتی که درآن گرفتار بودیم، هزارشکر...
دشمنان او را ز غیرت می درند
دوستان هم روزگارش می برند
روزگارش می برند یعنی سرمایه عمرش را هدر می دهند.
این دوستان در زمره آن دوستانی که حافظ می گوید نیستند :
دو یار زیرک و از باده کهن دو منی...
دوستانی اند که فقط به درد وقت گذرانی می خورند...
دوست جان،
می فرماید :
هرچه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر، ازآن پشیمانیم
و به گمانم بیش از ده غزل با ردیف /قافیه دوست دارد.
یادت به خیر دوست جان!
هر کجا در ستایش دوست می گوید همانا مرادش از آن دوست الکی ها نیست.
ز هرچه هست گزیر است و ناگزیر از دوست
دوست جان، سپاس میگزارم
نوشته های گه گاهیت میخوانم و یاد نادیده ات تازه میدارم.
زندگیت دراز و روزگار به کام باد
بازرگان بعد ازسر دادن ناله و شیون طوطی مرده رو از قفس بیرون آورد و طوطی (به تیزی آفتاب شرق و تاختن ترکی بر اسب )بسرعت پرید و برشاخه درختی نشست
بعد از آنش از قفس بیرون فکند
طوطیک پرید تا شاخ بلند
طوطی مرده چنان پرواز کرد
کآفتاب شرق ترکیتاز کرد
خواجه حیران و سرگشته وقتی این حقیقت رو فهمید رو به شاخه کرد و گفت ای عندلیب ازین احوال ماروهم باخبر کن که مگر اون طوطی هندوستان چی بهت گفت که این مکر ساختی و مارا سوختی
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ
بیخبر ناگه بدید اسرار مرغ
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب
از بیان حال خودمان ده نصیب
او چه کرد آنجا که تو آموختی
ساختی مکری و ما را سوختی
طوطی به بازرگان میگه که اون طوطی توی هندوستان با عمل و کردارش بمن پند داد و گفت لذت آواز خوندن و دوستی(وداد) رو رها کن چونکه نغمه سرایی تو باعث زندانی شدنته و خودش رو بمردن زد تا این پیام رو بمن برسونه یعنی ایکه باعث شادی و طرب خاص و عام شدی مثل من مرده شو تا از قفس خلاص یابی ...مولانا درینجا پند دادن باعمل رو بشکل زیبایی بیان میکنه که میشه بدون کلام و حرف مهمترین پندهارو داد
گفت طوطی کو به فعلم پند داد
که رها کن لطف آواز و وداد
زانک آوازت ترا در بند کرد
خویشتن مرده پی این پند کرد
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص
مرده شو چون من که تا یابی خلاص
باید که گوهری ارزشمند باشی ولی دور از گزند خلق .. اگه دانه باشی پرندگان برچینندت و گر غنچه باشی کودکان برکنند..دانه رو پنهان کن و دام باش تا کسیکه برای شکارت میاد خودش شکار بشه و غنچه رو پنهان کن و گیاهی باش که روییده بر بام ...هرکسی که حسن و خوبی خود را در معرض مزایده و حراج قرار بده صد ها گزند و اتفاق بد بسویش روانه میشه ..
دانه باشی مرغکانت بر چنند
غنچه باشی کودکانت بر کنند
دانه پنهان کن بکلی دام شو
غنچه پنهان کن گیاه بام شو
هر که داد او حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
جشمها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد چو آب از مشکها
دشمنان او را ازین رشک و حسد از بین میبرند و دوستان هم برای شراکت درین حسن و خوبی وقتش رو تلف میکنن و بندی بر پای او مینهند و در دامش میکنند ..کسیکه غافل بوده از کاشتن و زرع معنییه فصل بهار که موسم بهره مندیه رو نمیفهمه و ارزش زمان رو درک نمیکنه ...یعنی اگر دنبال شهرت بری از افت دشمنان و دوستان در امان نمیمونی و از مابقی ابعاد زندگی غافل میمونی و برای دیگران زندگی میکنی ...مولانا درینجا از راهکاری حرف میزنه برای گریختن از گزند روزگار ...میفرماید در لطف و پناه حضرت حق باید گریخت چونکه او هزاران لطف بر ما و روح ما روا داشته .. تا پناهی یابی اونم چه پناهی که اب و اتش و بخت ارتشی در خدمت تو میشه ...
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبرند
آنک غافل بود از کشت و بهار
او چه داند قیمت این روزگار
در پناه لطف حق باید گریخت
کو هزاران لطف بر ارواح ریخت
تا پناهی یابی آنگه چون پناه
آب و آتش مر ترا گردد سپاه
...
بازرگان بعد ازسر دادن ناله و شیون طوطی مرده رو از قفس بیرون آورد و طوطی (به تیزی آفتاب شرق و تاختن ترکی بر اسب )بسرعت پرید و برشاخه درختی نشست
بعد از آنش از قفس بیرون فکند
طوطیک پرید تا شاخ بلند
طوطی مرده چنان پرواز کرد
کآفتاب شرق ترکیتاز کرد
خواجه حیران و سرگشته وقتی این حقیقت رو فهمید رو به شاخه کرد و گفت ای عندلیب ازین احوال ماروهم باخبر کن که مگر اون طوطی هندوستان چی بهت گفت که این مکر ساختی و مارا سوختی
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ
بیخبر ناگه بدید اسرار مرغ
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب
از بیان حال خودمان ده نصیب
او چه کرد آنجا که تو آموختی
ساختی مکری و ما را سوختی
طوطی به بازرگان میگه که اون طوطی توی هندوستان با عمل و کردارش بمن پند داد و گفت لذت آواز خوندن و دوستی(وداد) رو رها کن چونکه نغمه سرایی تو باعث زندانی شدنته و خودش رو بمردن زد تا این پیام رو بمن برسونه یعنی ایکه باعث شادی و طرب خاص و عام شدی مثل من مرده شو تا از قفس خلاص یابی ...مولانا درینجا پند دادن باعمل رو بشکل زیبایی بیان میکنه که میشه بدون کلام و حرف مهمترین پندهارو داد
گفت طوطی کو به فعلم پند داد
که رها کن لطف آواز و وداد
زانک آوازت ترا در بند کرد
خویشتن مرده پی این پند کرد
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص
مرده شو چون من که تا یابی خلاص
باید که گوهری ارزشمند باشی ولی دور از گزند خلق .. اگه دانه باشی پرندگان برچینندت و گر غنچه باشی کودکان برکنند..دانه رو پنهان کن و دام باش تا کسیکه برای شکارت میاد خودش شکار بشه و غنچه رو پنهان کن و گیاهی باش که روییده بر بام ...هرکسی که حسن و خوبی خود را در معرض مزایده و حراج قرار بده صد ها گزند و اتفاق بد بسویش روانه میشه ..
دانه باشی مرغکانت بر چنند
غنچه باشی کودکانت بر کنند
دانه پنهان کن بکلی دام شو
غنچه پنهان کن گیاه بام شو
هر که داد او حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
جشمها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد چو آب از مشکها
دشمنان او را ازین رشک و حسد از بین میبرند و دوستان هم برای شراکت درین حسن و خوبی وقتش رو تلف میکنن و بندی بر پای او مینهند و در دامش میکنند ..کسیکه غافل بوده از کاشتن و زرع معنییه فصل بهار که موسم بهره مندیه رو نمیفهمه و ارزش زمان رو درک نمیکنه ...یعنی اگر دنبال شهرت بری از افت دشمنان و دوستان در امان نمیمونی و از مابقی ابعاد زندگی غافل میمونی و برای دیگران زندگی میکنی ...مولانا درینجا از راهکاری حرف میزنه برای گریختن از گزند روزگار ...میفرماید در لطف و پناه حضرت حق باید گریخت چونکه او هزاران لطف بر ما و روح ما روا داشته .. تا پناهی یابی اونم چه پناهی که اب و اتش و بخت ارتشی در خدمت تو میشه ...
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبرند
آنک غافل بود از کشت و بهار
او چه داند قیمت این روزگار
در پناه لطف حق باید گریخت
کو هزاران لطف بر ارواح ریخت
تا پناهی یابی آنگه چون پناه
آب و آتش مر ترا گردد سپاه
برای مثال مگه نه اینکه دریا یار حضرت موسی و نوح نشد و با دشمنانشان با کینه و عداوت رفتار نکرد یامگه اتش برای حضرت ابراهیم مامن نشد و از دل نمرود با این کار دود و آه بیرون نیاورد و یا مگه کوه حضرت یحیی را بسوی خود فرا نخواند و دشمنانی که قصد اورا کرده بودن با سنگ زخمی نکرد و نراند و گفت ای یحیی در من گریز تا مانند شمشیری در دست تو باشم
تا پناهی یابی آنگه چون پناه
آب و آتش مر ترا گردد سپاه
نوح و موسی را نه دریا یار شد
نه بر اعداشان بکین قهار شد
آتش ابراهیم را نه قلعه بود
تا برآورد از دل نمرود دود
کوه یحیی را نه سوی خویش خواند
قاصدانش را به زخم سنگ راند
گفت ای یحیی بیا در من گریز
تا پناهت باشم از شمشیر تیز
بیت 12 مطابق تصحیح فروزانفر به شکل زیر صحیح است:
حیله ها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد چو آب از مشکها
خوب این حضرت مولانا که در انتها دعوت به سکوت و پنهان کاری میکنند ، خودشان چرا اینهمه حرافی و خودنمایی می فرمودند! شما همین داستان را که میخوانید ، میبینید که چقدر حرف توی حرف و داستان در داستان آورده است !
لقب خموش در واقع برای مولانا هست چون در اشعار خود بسیار خموش آورده (در اکثر اشعار)
ولی خب این چه ربطی به خود مولانا دارد !؟
مولانا این را به ما میگوید که خموش باشیم ...
سلام . این شعر در برنامه 818 گنج حضور به زیبایی و کامل توسط آقای پرویز شهبازی تفسیر شد
www.parvizshahbazi.com
سلام
حضرت یحیی وارد درخت شد و به درخت پناه برد که با اره نصفش کردند
پس کوه حضرت یحیی را به سوی خودش نخواند بلکه درخت بود همچنین اگر این پناه بردنها مایه نجات است پس چرا حضرت یحیی نجات نیافت و درخت را بصورت عمودی با اره بریدند و او را دو شقه کردند ؟
درود آنکه او را در درخت به دو نیم کردند حضرت زکریا (ع ) بود و دیگر اینکه استاد بدیع الزمان فروزانفردر شرح مثنوی می فرمایند :
تاکنون در هیچ یک از روایات اسلامی این قصه را منسوب به یحیی بن زکریا نیافتهام، ظاهراً مأخذ آن داستان ذیل است: فقال الیاس لهم یا بنیاسرائیل انی اریکم من نفسی عجبا قالوا نعم فصاح صیحه عظیمه فارتعب قلوبهم من خوف الصیحة فهم الملک بقتله فهرب علی وجهه حتی وصل الی جبل و تورع منهم فبعثوا فی طلبه فلما قربوا منه انفتح الجبل و دخل فی بطنه و کلمه الجبل و قال ایها (ظ: ایه، ائت) الیاس فی مسکنک و مأواک. قصص الانبیاء از محمد بن عبدالله کسایی، طبع لیدن، ۱۹۲۲، ص ۲۴۴٫
(الیاس روزی گفت ای بنیاسرائیل من کاری شگفت از خود به شما نمایم گفتند آری، الیاس فریادی سخت و بلند برکشید که از بیم آن دلهای اسرائیلیان به ترس افتاد، پادشاه به قتل او همت بست و او بگریخت و به راه خود رفت تا به کوهی رسید و از آنها پرهیز جست، در پی او فرستادند و چون به نزدیک او رسیدند کوه دهان باز کرد و الیاس به درون کوه رفت و کوه با او در سخن آمد که ای الیاس در منزل و پناه گاه خود در آی.) مطابق روایات دیگر الیاس بر اسبی آتشین نشست و به جمع فرشتگان پیوست.
مثنوی معنوی :: در سکوت.... بشنوید