گنجور

بخش ۹۱ - تفسیر قول حکیم: به هرچ از راه وا مانی، چه کفر آن حرف و چه ایمان، به هرچ از دوست دور افتی، چه زشت آن نقش و چه زیبا، در معنی قوله علیه‌السلام ان سعدا لغیور و انا اغیر من سعد و الله اغیر منی و من غیر ته حرم الفواحش ما ظهر منها و ما بطن

جمله عالم زان غیور آمد که حق
برد در غیرت برین عالم سبق
او چو جانست و جهان چون کالبد
کالبد از جان پذیرد نیک و بد
هر که محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش می‌دان تو شین
هر که شد مر شاه را او جامه‌دار
هست خسران بهر شاهش اتّجار
هر که با سلطان شود او همنشین
بر درش شِستن بود حیف و غبین
دستبوس‌ش چون رسید از پادشاه
گر گزیند بوس‌ِ پا باشد گناه
گرچه سر بر پا نهادن خدمت است
پیش آن خدمت خطا و زلت است
شاه را غیرت بود بر هر که او
بو گزیند بعد از آن که دید رو
غیرت حق بر مثَل گندم بوَد
کاه‌ْخرمن غیرت‌ِ مردم بود
اصل غیرتها بدانید از اله
آن‌ِ خلقان فرع‌، حق بی‌اشتباه
شرح این بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله
نالم ایرا ناله‌ها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دستان او‌؟
چون نیم در حلقهٔ مستان او
چون نباشم همچو شب بی‌روز او‌؟
بی‌وصال روی روز افروز او‌؟
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دل‌رنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهرست و اشک پندارند خلق
من ز جان جان شکایت می‌کنم
من نیم شاکی روایت می‌کنم
دل همی‌گوید کزو رنجیده‌ام
وز نفاق سست می‌خندیده‌ام
راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان
آستانه و صدر در معنی کجاست‌؟
ما و من کو‌، آن طرف کان یار ماست‌؟
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفهٔ روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود آن یک توی
چونک یک‌ها محو شد آنک توی
این من و ما بهر آن بر ساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند
این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیان و از سخن
جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت
دل که او بستهٔ غم و خندیدن است
تو مگو کاو لایق آن دیدن است
آنک او بستهٔ غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کاو بی‌منتها‌ست
جز غم و شادی درو بس میوه‌هاست
عاشقی زین هر دو حالت برترست
بی بهار و بی خزان سبز و ترست
ده زکات روی خوب ای خوب‌رو
شرح جان شرحه شرحه بازگو
کز کرشم غمزه‌ای غمازه‌ای
بر دلم بنهاد داغی تازه‌ای
من حلالش کردم ار خونم بریخت
من همی‌گفتم حلال‌، او می‌گریخت
چون گریزانی ز نالهٔ خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان‌؟
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمهٔ مشرقت در جوش یافت
چون بهانه دادی این شیدات را
ای بها نه شکّر لبهات را
ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بی جان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادر‌ست
تو مشو منکر که حق بس قادر‌ست
تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان‌، رنج و شادی حادث است
حادثان میرند و حقْشان وارث است
صبح شد ای صبح را صبح و پناه
عذر مخدومی حسام‌الدین بخواه
عذرخواه عقل کل و جان توی
جان جان و تابش مرجان توی
تافت نور صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصور تو
دادهٔ تو چون چنین دارد مرا
باده کی بود کاو طرب آرد مرا‌؟
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد نه ما ازو
قالب از ما هست شد نه ما ازو
ما چو زنبور‌یم و قالب‌ها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چو موم

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

جمله عالم زان غیور آمد که حق
برد در غیرت برین عالم سبق
تمام جهانیان به‌این دلیل غیرتی هستند که حق در غیرت از همه برتر است.
او چو جانست و جهان چون کالبد
کالبد از جان پذیرد نیک و بد
او مانند جان و روان است و جهان مثل کالبد و جسم؛ بدی و نیکی کالبد از جان می‌آید.
هر که محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش می‌دان تو شین
هرکسی که محراب نماز او‌، حقیقت یافت و عین شد پس از آن اگر به‌سوی یافتن ایمان برود، بسوی گمراهی رفته‌است.
هر که شد مر شاه را او جامه‌دار
هست خسران بهر شاهش اتّجار
هر کسی که به‌مقام نزدیک و جامه‌داری شاه برسد اگر پس از آن، مقام «مسؤول خرید» را بخواهد، خسران دیده و زیان‌کار گشته است. (اتجار یعنی خرید و فروش)
هر که با سلطان شود او همنشین
بر درش شِستن بود حیف و غبین
کسی که هم‌نشین و نزدیک شاه گشت اگر پس از آن، بر در سرای شاه بنشیند حیف و زیان است.
دستبوس‌ش چون رسید از پادشاه
گر گزیند بوس‌ِ پا باشد گناه
وقتی‌که اجازه دست‌بوسی یافت اگر پابوسی کند خطاست.
گرچه سر بر پا نهادن خدمت است
پیش آن خدمت خطا و زلت است
اگرچه سر بر پای شاه نهادن و پابوسی، خدمت است اما در پیش آن خدمت (دست‌بوسیدن)، این اشتباه و خواری است.
شاه را غیرت بود بر هر که او
بو گزیند بعد از آن که دید رو
هوش مصنوعی: پادشاه به کسی که او را انتخاب می‌کند، احساس غیرت دارد، به ویژه بعد از اینکه چهره‌اش را می‌بیند.
غیرت حق بر مثَل گندم بوَد
کاه‌ْخرمن غیرت‌ِ مردم بود
کاه‌خرمن‌: خرمن‌ِ کاه.
اصل غیرتها بدانید از اله
آن‌ِ خلقان فرع‌، حق بی‌اشتباه
اصل غیرت‌ها را از حق بدانید؛ بقیه غیرت‌ها، غیرت دیگران‌، چیزی فرعی و ناچیز است؛ آنچه‌که اشتباه نیست و درست است غیرت حق است.
شرح این بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله
توضیح بیشتر این را رها می‌کنم و شروع به شکایت و گله می‌کنم از آن بت زیبای بی‌وفا!
نالم ایرا ناله‌ها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
می‌نالم زیرا ناله‌ها را دوست دارد و در تمام جهان، بهترین مطلوب او، ناله و غم از بهر اوست.
چون ننالم تلخ از دستان او‌؟
چون نیم در حلقهٔ مستان او
چگونه می‌توانم از دست او شکایت نکنم و ننالم‌، وقتی که در جمع حلقه مستان او نیستم؟
چون نباشم همچو شب بی‌روز او‌؟
بی‌وصال روی روز افروز او‌؟
چرا تیره و تار و غمگین نباشم وقتی که همچون شب گشته‌ام از دوری خورشید؟ 
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دل‌رنجان من
ناخوشی و تلخی او در جان من شیرین و دلپذیر است؛ فدای یار دل‌رنجان خود شوم!
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
بر رنج و درد خویش، عاشق هستم؛ برای خشنودی و رضایت شاه یگانه خویش.
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
خاک غم را توتیای چشم می‌کنم تا دریای دو چشم من، پر از مروارید گردد.
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهرست و اشک پندارند خلق
هوش مصنوعی: آن اشکی که مردم به خاطر او می‌ریزند، مانند جواهر گرانبهایی است و مردم فقط آن را به عنوان اشک می‌شناسند.
من ز جان جان شکایت می‌کنم
من نیم شاکی روایت می‌کنم
هوش مصنوعی: من از عمق وجودم شکایت دارم، اما شکایتم را به زبانی داستان‌وار بیان می‌کنم.
دل همی‌گوید کزو رنجیده‌ام
وز نفاق سست می‌خندیده‌ام
هوش مصنوعی: دل می‌گوید که از او ناراحت هستم و به خاطر دورویی و نفاقش به راحتی نمی‌توانم بخندم.
راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان
هوش مصنوعی: ای بهترین فرد راستگو، دروازه‌ای هستی که من به آن پناه می‌آورم و به تو اتکا دارم.
آستانه و صدر در معنی کجاست‌؟
ما و من کو‌، آن طرف کان یار ماست‌؟
هوش مصنوعی: کجا است جایگاه و مقام معنوی؟ ما و خودخواهی ما کجا هستند، در حالی که آن‌سوی این دنیا، یار و محبوب ما حضور دارد؟
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفهٔ روح اندر مرد و زن
هوش مصنوعی: ای کسی که جان تو از منیت و خودخواهی آزاد شده است، ای روح لطیف و دلچسب در آدم‌ها.
مرد و زن چون یک شود آن یک توی
چونک یک‌ها محو شد آنک توی
هوش مصنوعی: وقتی مرد و زن به یگانگی برسند، آن یکی که در واقعیت، هر دو را در بر می‌گیرد، پدیدار می‌شود؛ زیرا آن موقع، تمایزها و جدایی‌ها از بین می‌رود.
این من و ما بهر آن بر ساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
هوش مصنوعی: این من و تو را برای این ساختی که تو بتوانی با خودت در زمینه خدمت به دیگران競ر کنی.
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند
هوش مصنوعی: تا زمانی که من و تو بتوانیم به یک وحدت و همبستگی برسیم، در نهایت همه ما به عشق و معشوق واقعی متصل خواهیم شد.
این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیان و از سخن
هوش مصنوعی: این همه موجودات و پدیده‌ها در دنیا وجود دارند، پس ای کسی که بالاتر از هر نقص و کم و کاستی هستی، بیایید و فرمان بدهید. شما از همه‌ی حرف‌ها و ضوابط فراتر هستید.
جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت
هوش مصنوعی: تنها بدن تو می‌تواند تو را ببیند و در خیال خود غم و شادی تو را تصور کند.
دل که او بستهٔ غم و خندیدن است
تو مگو کاو لایق آن دیدن است
هوش مصنوعی: دل درگیر غم و شادی است، تو نگو که کسی لایق دیدن آن است.
آنک او بستهٔ غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود
هوش مصنوعی: او به نوعی وابسته به شادی و غم است و وجودش در این دو احساس زندگی می‌کند؛ به عبارتی دیگر، او از این دو حس بهره‌مند است و در واقعیت به آن‌ها متکی است.
باغ سبز عشق کاو بی‌منتها‌ست
جز غم و شادی درو بس میوه‌هاست
هوش مصنوعی: باغی که پر از عشق و زیبایی است، هیچ‌کدام از غم و شادی‌های آن حد و مرزی ندارد و میوه‌های بسیار زیادی در آن وجود دارد.
عاشقی زین هر دو حالت برترست
بی بهار و بی خزان سبز و ترست
هوش مصنوعی: عشق از هر دو شرایط یعنی بهار و خزان بالاتر است و همیشه در حالتی شاداب و سرسبز باقی می‌ماند.
ده زکات روی خوب ای خوب‌رو
شرح جان شرحه شرحه بازگو
هوش مصنوعی: تو ای زیبارو، از جمال خود به دیگران بفروش و به آن‌ها بیاموز که چطور از زیبایی‌ات استفاده کنند. جان من را که به خاطر تو تکه‌تکه شده است، با کلام خود بازگو کن.
کز کرشم غمزه‌ای غمازه‌ای
بر دلم بنهاد داغی تازه‌ای
هوش مصنوعی: چشم و چهره‌ی زیبا و دلربا بر دلم اثر گذاشت و حسی جدید از غم و اندوه در من ایجاد کرد.
من حلالش کردم ار خونم بریخت
من همی‌گفتم حلال‌، او می‌گریخت
هوش مصنوعی: من او را بخشیدم حتی اگر خونم را بریزد، اما او همواره می‌گریزد زمانی که من می‌گویم بخشیدم.
چون گریزانی ز نالهٔ خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان‌؟
هوش مصنوعی: وقتی که از زاری و نالهٔ مردم عادی فرار می‌کنی، چرا بر دل کسانی که غمگین هستند، چیزی می‌افزایی؟
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمهٔ مشرقت در جوش یافت
هوش مصنوعی: ای کسی که هر روز صبح که از سمت شرقی طلوع می‌کنی، مانند چشمه‌ای که از دل زمین می‌جوشد، انرژی و اشتیاقی تازه به وجود می‌آوری.
چون بهانه دادی این شیدات را
ای بها نه شکّر لبهات را
هوش مصنوعی: وقتی که به او انگیزه و دلیلی برای رفتن دادی، عشقش به تو را فراموش نکن و ارزش لب‌هایت را نادیده نگیر.
ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بی جان و دل افغان شنو
هوش مصنوعی: ای جهان قدیمی، تو روح تازه‌ای هستی که به جسم بی‌جان و دل نالان زندگی می‌بخشی.
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
هوش مصنوعی: از گل صحبت نکن، برای خداوند حرف‌های بلبل را بزن که او از گل جدا شده است.
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
هوش مصنوعی: در زندگی، ما به خاطر غم و شادی‌ّها احساساتی نداریم و تنها به خیال و تصور پرداخته‌ایم، بدون اینکه به واقعیت‌های خود آگاهی داشته باشیم.
حالتی دیگر بود کان نادر‌ست
تو مشو منکر که حق بس قادر‌ست
هوش مصنوعی: وضعیتی وجود دارد که بسیار نادر است، پس منکر آن نباشید زیرا خداوند توانایی بی‌حد و حصر دارد.
تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن
هوش مصنوعی: به ظاهر انسان‌ها و شرایط زندگی آن‌ها نگاه نکن و آن‌ها را با هم مقایسه نکن؛ زیرا این مقایسه در حالتی که مردم دچار سختی یا لطف هستند، نادرست است.
جور و احسان‌، رنج و شادی حادث است
حادثان میرند و حقْشان وارث است
هوش مصنوعی: سختی‌ها و خوبی‌ها، و درد و خوشی، همگی از پیشامدهای زندگی هستند. این پیشامدها و اتفاقات می‌آیند و می‌روند، اما آنچه که باقی می‌ماند، حقیقتی است که همواره وجود دارد.
صبح شد ای صبح را صبح و پناه
عذر مخدومی حسام‌الدین بخواه
هوش مصنوعی: صبح فرا رسید، ای صبح، و به خاطر وجود عذر و پناه محبوبم حسام‌الدین از تو درخواست می‌کنم.
عذرخواه عقل کل و جان توی
جان جان و تابش مرجان توی
هوش مصنوعی: عذرخواهی از همه، توی جان و روح تو زندگی می‌کنم و زیبایی‌ات مانند درخشش مرجان است.
تافت نور صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصور تو
هوش مصنوعی: نور صبح درخشید و ما با نور تو در حال نوشیدن می در صبحگاه هستیم.
دادهٔ تو چون چنین دارد مرا
باده کی بود کاو طرب آرد مرا‌؟
هوش مصنوعی: هدیه تو به من چنان است که شراب نمی‌تواند مرا شاد کند.
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
هوش مصنوعی: شراب در حال فوران به خاطر درخواست ماست و دنیا به خاطر عقل و تدبیر ما در حال چرخش است.
باده از ما مست شد نه ما ازو
قالب از ما هست شد نه ما ازو
هوش مصنوعی: شراب از ما مست شد، نه این‌که ما از آن مست شده باشیم. شکل و قالب ما از آن ماست، نه این‌که ما از آن شکل گرفته باشیم.
ما چو زنبور‌یم و قالب‌ها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چو موم
هوش مصنوعی: ما مانند زنبور هستیم و قالب‌ها مانند موم هستند؛ آنها هر جا که بخواهیم، شکل خود را به راحتی تغییر می‌دهند و متناسب با نیاز ما به هر شکلی در می‌آیند.

خوانش ها

بخش ۹۱ - تفسیر قول حکیم: به هرچ از راه وا مانی، چه کفر آن حرف و چه ایمان، به هرچ از دوست دور افتی، چه زشت آن نقش و چه زیبا، در معنی قوله علیه‌السلام ان سعدا لغیور و انا اغیر من سعد و الله اغیر منی و من غیر ته حرم الفواحش ما ظهر منها و ما بطن به خوانش عندلیب

حاشیه ها

ابیات آخراشاره به مقام انسان کامل وپیرمرشدداردکه مستی باده ازاووهست هستی طفیل هستی اوست

1393/06/26 09:08
میهاربا

انسان کامل در مقام رهنمون کننده چیزهایی می بیند و می گوید که شاید چند دهه یا گاهی چند قرن بگذرد تا توسط بشر درک شود!!!
آیا شما مولانا را یکی از اولیا الهی نمی دانید؟؟؟
اگر مولانا ادعای پیامبری می کرد الان در دنیا میلیونها و شاید میلیاردها پیرو نداشت؟؟؟
بیایید از مولانا همه آنچه رنج کشیده و آموخته و برجای نهاده استفاده کنیم!!!

مقام رضا و عشق در فراسوی نیک و بد
محمد امین مروتی
Amin-mo.blogfa.com
مقام رضا و عشق یکی است. عاشق کاری با نیک و بد جهان ندارد. عشق حال و احوالی به عاشق می دهد که هیچ چیز آزارش نمی دهد و غم و شادی در بر او تفاوتی ندارد. مهم این است که شادی و غم و قهر و جور از سوی دوست باشد. اگر با دوست باشی با هر چگونه ای سر خواهی کرد. این مقام، مقام رضا هم هست. مولانا در دفتر اول از زبان طوطی اسیر در قفس بازرگان به خدای خود گلایه می کند که:
یاد یاران یار را میمون بود خاصه کان لیلی و این مجنون بود
گر فراقِ بنده از بد˙ بندگیست چون تو با بد، بد کنی پس فرق چیست؟
اما ادامه می دهد نکند این گلایه ها را جدی بگیری. عاشقم و می خواهم حرفی زده باشم. احوال عاشقان متضاد است:
ای جفای تو ز دولت خوب‌تر و انتقامِ تو ز جان˙ محبوب‌تر
نار تو اینست نورت چون بود ؟ ماتم این، تا خود که سورت چون بود؟
نالم و ترسم که او باور کند وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
به خدا قسم که از خار سختی های تو به هیچ گلستانی پناه نمی برم، بل از دولت عشق همة ناخوشیها برایم خوشی است:
والله ار زین خار در بستان شوم همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل، این نهنگ آتشیست جمله ناخوش ها ز عشق او را خوشیست
آن که عشق کل دارد و در صلح کل با خدا و کائنات به سر می برد، با همة کائنات یکی می شود و از موضع کل در عالم می نگرد:
عاشق کل است و خود کل است او عاشق خویش است و عشقِ خویش‌جو
در جای دیگر می گوید:
من که صلحم دائما با این پدر این جهان چون جنت استم در نظر
در ادامه ماجرا، مولانا عین این مناجات زیبا را با الفاظی دیگر تکرار می کند که بگذار از یار گله کنم هم از فراق و هم از آن رو که معشوق دعا و ناله عاشق را دوست دارد:
شرح این بگذارم و گیرم گله از جفای آن نگار ده دله
نالم ایرا ناله‌ها خوش آیدش از دو عالم، ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دستان او چون نیم در حلقه مستان او
چون نباشم همچو شب بی روزِ او بی وصال روی روز افروز او
من عاشق با آزار او هم خوشم:
ناخوشِ او خوش بود در جان من جان فدای یار دل‌رنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش بهر خشنودیّ ِ شاهِ فردِ خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق گوهرست و اشک پندارند خلق
من ز جانِ جان شکایت می‌کنم من نیم شاکی، روایت می‌کنم
دل همی‌گوید کزو رنجیده‌ام وز نفاقِ سست˙ می‌خندیده‌ام
و مگر نه این که عاشق و معشوق و گله مند و گله شنو همه تویی و بازی تو با خودت:
آستانه و صدر در معنی کجاست ما و من کو آن طرف کان یار ماست
ای رهیده جان تو از ما و من ای لطیفه روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود آن یک توی چونک یک ها محو شد، انک توی
این من و ما بهر آن بر ساختی تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند عاقبت مستغرق جانان شوند
و عشق فراتر از شادی و خنده و غم های متعارف است:
دل که او بسته ی غم و خندیدنست تو مگو کو لایق آن دیدنست
آنک او بسته ی غم و خنده بود او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کو بی منتهاست جز غم و شادی درو بس میوه‌هاست
عاشقی زین هر دو حالت برترست بی بهار و بی خزان سبز و ترست
و بدین ترتیب مولانا را شور گفتار به فلک می برد:
ده زکات روی خوب ای خوب‌رو شرح جان شرحه شرحه بازگو
کز کرشم غمزه‌ای، غمازه‌ای بر دلم بنهاد داغی تازه‌ای
من حلالش کردم ار خونم بریخت من همی‌گفتم حلال او می‌گریخت
چون گریزانی ز ناله ی خاکیان؟ غم چه ریزی بر دل غمناکیان؟
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت همچو چشمه ی مشرقت در جوش یافت
چون بهانه دادی این شیدات را ای بها، نه؛ شکر لبهات را
ای جهان کهنه را تو جان نو از تن بی جان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا شرح بلبل گو که شد از گل جدا
از غم و شادی نباشد جوش ما با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادرست تو مشو منکر که حق بس قادرست
این احوال را با احوال انسان های معمولی قیاس مکن:
تو قیاس از حالت انسان مکن منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان رنج و شادی حادثست حادثان میرند و حق شان وارثست
مولانا آن قدر عاشقانه می گوید و می گوید تا صبح می شود:
صبح شد ای صبح را صبح و پناه عذر مخدومی حسام‌الدین بخواه
عذرخواه عقل کل و جان توی جان جان و تابش مرجان توی
و مست از جام بادة الهی در می انگوری طعن می زند:
داده ی تو چون چنین دارد مرا باده کی بود کو طرب آرد مرا؟
باده در جوشش گدای جوش ماست چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد نه ما ازو قالب از ما هست شد نه ما ازو

غم و شادی نزد عارفان
محمد امین مروتی
Amin-mo.blogfa.com
ما در زندگی روزمره مان دائما به دنبال شادی و دفع غم هستیم. اما برای عاشق نیکی و بدی را خواست و دلخواه معشوق معنی می کند. هر چه او بخواهد نیک است نه هر چه ما بخواهیم. مولانا می گوید هر چه را معشوق بپسندد خوب است و هرچه را نپسنددبد.
خدا دعا و ناله و زاری عاشق را دوست دارد و وسیلة تقرب به خود قرار داده. در واقع چیزی می خواهد که خود ندارد. از سوی دیگر شکستگی نفس و دل، بهترین نردبان عاشق برای وصال معشوق است:
نالم؛ ایرا ناله‌ها خوش آیدش از دو عالم ناله و غم بایدش
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش بهر خشنودیّ ِ شاهِ فردِ خویش
خاک غم را سرمه سازم بهرِ چشم تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشکی که برای معشوق ریخته شود، اشک نیست، مانند گوهر ارزشمند است.
اشک کان از بهر او بارند خلق گوهرست و اشک پندارند خلق
من ز جان جان شکایت می‌کنم من نیم شاکی روایت می‌کنم
لذا آنچه از درد دل و گله گزاری نزد معشوق می شود، جدی نیست. نوعی نفاق بی مبنا و بهانه ای برای همدمی با معشوق است:
دل همی‌گوید کزو رنجیده‌ام وز نفاقِ سست می‌خندیده‌ام
سپس مولانا از جان پاره پاره شده و داغ دلش به معشوق گله می کند:
ده زکات روی خوب ای خوب‌رو
شرح جانِ شرحه شرحه بازگو
کز کرشم غمزه‌ای، غمازه‌ای
بر دلم بنهاد داغی تازه‌ای
من حلالش کردم ار خونم بریخت
من همی‌گفتم حلال، او می‌گریخت
چون گریزانی ز ناله ی خاکیان؟
غم چه ریزی بر دل غمناکیان؟
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمه ی مشرقت در جوش یافت
محبوب ابد و ازل به عاشق بهانه ای برای گله گزاری داده است:
چون بهانه دادی این شیدات را
ای بها، نه شکّر لبهات را
ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بی جان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
این دیالوگ های سوزنا ک را معشوق دوست دارد و به حال عاشق نیز سودمند است:
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
اندرین ره می‌تراش و می‌خراش
تا دم آخر دمی فارغ مباش
عشق مقامی برتر از شادی و غم متعارف است و این گله گزاری ها بر سبیل نفاقی عاشقانه و حساب شده است که معشوق برای عاشق خواسته است. نزد مردم عادی غم و شادی معنایی متعارف و روزمره دارد که هر روزش تجربه می کنند:
جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت
دل که او بسته غم و خندیدنست
تو مگو کو لایق آن دیدنست
آنک او بسته ی غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود
اما:
باغ سبز عشق کو بی منتهاست
جز غم و شادی درو بس میوه‌هاست
عاشقی زین هر دو حالت برترست
بی بهار و بی خزان سبز و ترست
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
مولانا به منکران احوال عارفانه می گوید مبادا این احوال را انکار کنید فقط بدان سبب که در غم و شادی های متعارف غرق شده اید:
حالتی دیگر بود کان نادرست
تو مشو منکر که حق بس قادرست
تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان رنج و شادی حادثست
حادثان میرند و حقشان وارثست
و از شراب طهوری سخن می گوید که شراب انگوری بندة آن است. از احوالی که در وصف نمی گنجد. گردش افلاک و جوشش باده حاصل عشق است و این می عشق است که به کائنات و من جمله باده انگوری، سرخوشی و مستی می دهد:
تافت نور صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصور تو
داده ی تو چون چنین دارد مرا
باده که بود کو طرب آرد مرا؟
باده در جوشش، گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد نه ما ازو
قالب از ما هست شد نه ما ازو

1394/04/04 22:07
فرزام

"صبح شد ای صبح را پشت و پناه
عذر مخدومی حسام الدین بخواه"
اشاره به این دارد که سرایش مثنوی شریف گاه تا سپیده دم ادامه داشته و حسام الدین که دلیل و انگیزه ی مولانا برای سرودن مثنوی بوده را خواب فرا می گرفته است .

1395/02/22 14:04
سعید شاطری

باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
بیت دوم اینچنین است
چرخ در گردش اسیر هوش ماست

1395/03/26 16:05

با سپاس، لطفا مصرع «صبح شد ای صبح را صبح و پناه» را به «صبح شد ای صبح را پشت و پناه» اصلاح نمایید.

1396/02/04 12:05
سماعی

اگر اشتباه نکنم بیت یکی مانده به آخر این‌گونه است:
"باده از ما مست شد نی ما ازو / قالب از ما هست شد نی ما ازو"
"فعلاتن" هجای آخرش باید بلند باشد؛ بلند خواندن "نه" دشوار است.

1396/06/07 07:09
آصف همتی

به نظر می‌رسد مصرع دوم بیت بیست و هفتم این طور باشد: ای منزه از «بیان» و ...
در ضمن شماره‌گذاری شدن ابیات هم می‌تواند مفید باشد.

1396/08/11 12:11

عالمیان و ادمیان جملگی برای این غیور شدند که حضرت حق در غیرتمندی گوی سبقت از همگان ربودند غیرت عبارت است از ناپسند دانستن شرکت دیگران در حق خود است ..غیرت معشوق برما اینست که نمپسندد بر غیری جز او مشغول باشیم و اما غیرت ما اینست که جز حضرت جلال به غیر مشغول نباشیم و غیرت او اینست که جز به او محتاج نباشیم و اسیر جاه و مال و مقام نشویم .(.اینگونه است که فقر مقام است .).
جمله عالم زان غیور آمد که حق
برد در غیرت برین عالم سبق
او مثل جان و روح است و کل عالم همچنان کالبد و جسم ...بر همین اساس جهان ازو زندگی میگیرد هرچه نیک و بد ازوست که هست...
او چو جانست و جهان چون کالبد
کالبد از جان پذیرد نیک و بد

کسیکه به مقام شهود میرسه و محراب نمازش دیدن معشوق میشه (عین) برگشتن به عقب و بسوی ایمان رفتنش رو زشت و ناپسند(شین)بدون ...سالک در مراحل سلوک از مرحله ایمان داشتن و شک و یقین عبور میکنه وقتیکه به عینیت رسیده باشه دیگه نباید اداب ظاهری و اولیه ایمانی برگرده...
هر که محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش می‌دان تو شین
هرکسی همنشین شاه و جامه دار او شد اگه برای تجارت کردن به ماموریت بره زیان میبینه /...منظور اینه که عبادات ظاهری و صورت طاعات نباید انقدر بنده را بخود مشغول کند که از حقیقت عالم معنی در حضور بودن غافل شوند ...
آداب ظاهری ایمان باید رعایت کرد ولی غرق در آن نشد .
هر که شد مر شاه را او جامه‌دار
هست خسران بهر شاهش اتجار
هرکسی با شه همنشین شود در استانه درگاه الهی ماندنش زشت و غبن است
هر که با سلطان شود او همنشین
بر درش شستن بود حیف و غبین
هرکسی که بتونه دستبوس شاه باشه اگه پای شاه رو ببوسه دچار خطا و اشتباهه.. مولانا درینجا با مثال مختلف سعی دراین داره که بگه وقتی میتونی کار نیک تری انجام بدی به کار ساده تری بسنده نکن ...
دستبوسش چون رسید از پادشاه
گر گزیند بوس پا باشد گناه
گرچه پابوسی خودش خدمت است ولی در مقابل کار شریف تر که دستبوسی و قرب بیشتر نزد شاه است اشتباه بزرگیست
یعنی وقتی میتونی غرق در احوال روحانی و لذت حضور باشی به یک نماز ساده و دعای کوتاه و تکراری بسنده نکن
گرچه سر بر پا نهادن خدمتست
پیش آن خدمت خطا و زلتست

1396/08/12 12:11

خداوند غیرت خواهد ورزید برکسیکه به شهودی میرسه و بعد ازون بدنبال این رایحه خوش میگرده.
شاه را غیرت بود بر هر که او
بو گزیند بعد از آن که دید رو
غیرت حضرت مانند گندم است در مقابل غیرت مردم که مانند کاه میمونه واصل و ذات غیور بودن مختص خداونده و غیرتی که مردمان دارن شبیهه غیرت حق میمونه
غیرت حق بر مثل گندم بود
کاه خرمن غیرت مردم بود
اصل غیرتها بدانید از اله
آن خلقان فرع حق بی‌اشتباه
بیشتر ازین شرح غیوری حق تعالی رو ادامه نمیدم و شکوه میکنم از جفای محبوب و نگاری که در ذات و دل بسیار غنی ست(ده دله:صفت غیرت بر چندین داشتن)
شرح این بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله

ازین غیرت او بر اغیار مینالم وازین ناله خوشش میاد چونکه براین غم باید رشک برد ونالید واگر ننالم به تلخی از بیتوجهی او یعنی در حلقه مستان او نیستم ...کسیکه شکوه و گلایه از توجه بیشتر معشوق نمیکنه یعنی در گیر دار چیزای دیگه اییه و در حلقه عشاق نیست
نالم ایرا ناله‌ها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دستان او
چون نیم در حلقهٔ مستان او
چجوری ننالم مثل شبی که هرگز روز نمیشه و ناکام و نا امید ازین وصال شده... وصال به روی روز افروز و روشنایی بخش او
چون نباشم همچو شب بی روز او
بی وصال روی روز افروز او
این احوال ناخوشی و گلایه به جان من خوش مینشینه ...جانم فدای یار دل رنجان من ...
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دل‌رنجان من

1396/08/13 12:11

برای خشنودی و رضایت شاه یگانه خودم عاشق درد و رنجی ام در زندگی متحمل میشم ...مولوی معتقده عاشق لطف یار بودن سهل و اسونه و عاشق جور یار بودنه که مرد راه عشق رو مدعیان دروغین تمییز میکنه...عاشق خاک غم و اندوه نگار رو سرمه چشمانش میکنه تا ازین دریای اشک چشماش مروارید های روحانی حاصل کنه و دست خالی بدیدار معشوق نائل نشه
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
گریه و اشکی که درین راه ریخته میشه همون گوهر و مروارید دریای عشقه و مردمان عادی اون قطرات اب و اشک معمولی می انگارند .این گریه ها حاکی از شاکی بودن من از جان جانم نیست که من در مقام تسلیم و رضا هستم در واقع من راوی این احوالات هستم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهرست و اشک پندارند خلق
من ز جان جان شکایت می‌کنم
من نیم شاکی روایت می‌کنم
یه چیزی تو درونم ندایی سر میده که من رنجیده خاطرم از آن شاه خوبان اما من به این دورویی میخندم
دل همی‌گوید کزو رنجیده‌ام
وز نفاق سست می‌خندیده‌ام
بزرگی کن ای که من بر استانه درگاهت ولی تو در صدر جایگاه عشاق راستین هستی ...براستیکه بالا و پایین توی عالم معانی که تو هستی بیمعناست و ماهمه اونجا یکی هستیم و آنیکی تویی
راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان
آستانه و صدر در معنی کجاست
ما و من کو آن طرف کان یار ماست
تو از قید من و ما ازادی و روحی واحد در مرد و زن هستی مرد و زن وقتیکه یکی شوند و جنسیت معنی پیدا نکنه اون تویی ای روح مجرد ای معشوق نهانی وقتیکه حتی همین یکی شدنها هم ازبین میرن اون چیزی که میمونه اون تویی..
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفهٔ روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود آن یک توی
چونک یکها محو شد انک توی
تو برای خدمت عاشقانه این عالم رو بوجود اوردی ..لطفی بر گرفته از لطف

1396/08/13 12:11

تو برای خدمت عاشقانه این عالم رو بوجود اوردی ..لطفی بر گرفته از لطف تا با تجربه این عالم باز بتو برگردیم و قدر تورو بدونیم و باتو یکی شویم
این من و ما بهر آن بر ساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند
حالا دیگه ما بوجود اومدیم بیا ایکسیکه با فرمان موجود باش ما بوجود اومدیم(امر کن) ایکه تو از هر بیان و کلام برتری ..
این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیا و از سخن

1396/08/14 12:11

ما وابسته به جسم هستیم و چطور میتوانیم تورو با این جسم ببینیم ؟یا درخیالمون غم و خندیدنت رو تصور کنیم ماها که با تعاریف جسمی زندگی کردیم و همه چیز رو همینطوری تصور و مقیاس میکنیم(غم وشادی) چگونه میتونیم لایق دیدار حق باشیم
جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت
دل که او بستهٔ غم و خندیدنست
تو مگو کو لایق آن دیدنست
کسیکه محدود به همین صفاتی مانند غم و خنده است پس وجودش و موجودیتش به همین صفات عاریتی بسته اس اما باغ سرسبز عشق و اون عالم الهی بی منتها پر از میوه های متنوع تر از حالاتی مثل غم و شادی و خنده اس ...آنک او بستهٔ غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کو بی منتهاست
جز غم و شادی درو بس میوه‌هاست
عالم سرسبز عاشقی ازین دوحالت غم و شادی و امثالهم برتر است و در گروئه پاییز و بهار نیست ...مولانا میخواد بگه عالم عاشقی(الهی) عالمی ماوراء محدودیات ماست خارج از جهاتی مثل بالا و پایین و یا حالاتی مثل غم و شادی و یا فصولی مثل پاییز و بهار ...اخوال عاشق ورای غم و شادی زودگذره و بسته به اتفاقات روزمره نیست عاشق در عالمی اصیل تر و در حال و هوایی وسیع تر سیر میکنه ...
زکات روی خوبت رو با روشن کردن این احوال برما بده ای صاحب حسن و روی خوب...
با کرشمه و غمزه ای ازین روی خوبت و ازین احوال روحانی داغ تازه ای بردلم ماند وحسرت وصالت بیشتر شد
عاشقی زین هر دو حالت برترست
بی بهار و بی خزان سبز و ترست
ده زکات روی خوب ای خوب‌رو
شرح جان شرحه شرحه بازگو
کز کرشم غمزه‌ای غمازه‌ای
بر دلم بنهاد داغی تازه‌ای
بر همین منوال من دوست دارم تا خونم هم بریزی و من ازین احوال برخوردار شوم من همین اصرار رو داشتم و او ازین خونریزی میگریخت مراد از غمزه و کرشمه همین احوال و دریافتهای عالم عشق هست ...
کز کرشم غمزه‌ای غمازه‌ای
بر دلم بنهاد داغی تازه‌ای
من حلالش کردم ار خونم بریخت
من همی‌گفتم حلال او می‌گریخت
توییکه ازین ناله و درخواست ما برای معرفت و اشنایی با این احوال گریزان و فراری هستی و رموز مستی رو باخودت به پنهان میبری ....با اینکارت چرا غم بدل ما غمناکیان میریزی ...
چون گریزانی ز نالهٔ خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان

1396/08/15 12:11

هر صبحی که از مشرق طلوع کرد خود را مانند چشمه وجودت در جوش و خروش یافت برای شیرینی لبهای تو هیچ بهایی وجود نداره پس چجوری این سرگشته خودت رو با بهانه های مختلف دوری میکنی ...
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمهٔ مشرقت در جوش یافت
چون بهانه دادی این شیدات را
ای بها نه شکر لبهات را
جان جهان تویی وجهان کهنه و قدیمی ازتو جان داره و نو میشه این ناله های تن خاکی و بیجان مارو گوش کن .. مولانا در ادامه میگه از شرح ..گل .. گفتن دست میکشه و به شرح حال بلبل که احوال عاشق شیداست روی میاره
ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بی جان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
این جوش و شور ما از غم و شادی دنیوی نیست زیراکه با بدست اوردن چیزی شاد و با ازدست دادن چیز دیگری غمگین نمیشویم و حتی این هوش و دریافتهای ماهم از خیال و توهمات ذهنی نیست بلکه از احوال و تجلیات ربانیست ...این احوالات و شادیها و غمهای عارف از یه دنیای دیگه ای سرچشمه میگیره ... خیلیها این احوالات را انکار میکنن و به تمسخر میگیرن ومیگن عشق توهمی بیش نیست مولانا پیامی واسه این افراد داره و میگه اگه شماها ازین احوال دورید و غافلید لااقل منکر این عشق و مستی نشوید دلیل مولانا هم بسیار زیباست ..میفرماید برای اینکه حضرت حق بسیار قادر و تواناست و میفرماید تو با مقیاس های انسانیت تلاش برای فهم این احوال نکن و از منزل جور و احسان بیرون بیاا
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادرست
تو مشو منکر که حق بس قادرست
تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و ظلم و نیکی و بخشش همگی حادث اند و پایان پذیر اند .. این حوادث گذرا و فانی اند و وارث باقی حضرت حق است ...مولانا ادامه میده که دیگه صبح شده و باید حسام الدین رو از خدمت و از نوشتن معاف کنه و به نوعی از خداوند عذر او را میخواهد
جور و احسان رنج و شادی حادثست
حادثان میرند و حقشان وارثست
صبح شد ای صبح را صبح و پناه
عذر مخدومی حسام‌الدین بخواه
که بزرگترین بخشنده عقل و جانها تویی و اصل جانها و نورانیت زندگانی تویی ... مولانا باز به صبح و نوری که در اسمان دمیده میشه اشاره میکنه وبه معشوق میگه ماهم ازنور تو در حال نوشیدن می صبحگاهی از از باده منصوری توهستیم باده ای که باعث مستی و انالحق زدن منصور حلاج شد..باده ای بسیار مست کننده
عذرخواه عقل کل و جان توی
جان جان و تابش مرجان توی
تافت نور صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصور تو
چیری که تو دادی مارو چنین مست و بیخود میکنه وگرنه خود مستی چیه که بخواد مارو به طرب بیاره ... جوشش این می گدای جوشش عشق ماست تا اثر خودش رو نمایان کنه چرخ گردون هم واسه کشف شدن گدای هوش ادمیست این باده با مستی ما معنی و هویت پیدا کرده نه که ما ازو و این جهان ماده بخاطر بودن ما موجود بنظر میاد نه اینکه ما ازو بوجود اومده باشیم...وجود ما همچو زنبوره و این قالبهای جسم همچو موم و براحتی هرقالب رو در کنار دیگری گذاشتیم
دادهٔ تو چون چنین دارد مرا
باده کی بود کو طرب آرد مرا
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد نه ما ازو
قالب از ما هست شد نه ما ازو
ما چو زنبوریم و قالبها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چو موم

1397/07/13 02:10
جهانگیر مدون

شعرهای مولانا خیلی پرمحتوا و پر مغزه. من فقط برداشتم را از مصرع "قالب از ما هست شد نی ما از او" بنویسم.
قالب همان جسم انسان است و منظور از ما همان روحی است خدا در جسم دمیده است.
مولانا معتقد است روحی که خداوند در جسم دمیده، خودش به تنهایی این جسم را ساخته، متولد کرده و میمیراند!
اگر این تفسیر درست باشد، پس اینکه میگویند در سن سه ماهگی جنین، روح دراو دمیده میشود، اشتباه است! پس تا سه ماهگی، کنترل و ساخت قالب بر عهده چه کسی بوده؟
نتیجه دیگر اینکه هر تغییر و خلقی در این قالب(بیماری، کسالت، ...)همگی ساخته دست ماست. همان مایی که مولانا میگوید نه جسم!
یعنی برای سلامتی قالب باید ما(روح، یا جان ) را پالایش کنی تا حاصلش را در قالب ببینی.

1397/07/13 03:10
جهانگیر مدون

"باده از ما مست شد، نی ما ازاو"
همانطور که قبلا هم گفتم منظور از ما روحی است که از خدا درما به امانت گذاشته و اعتقاد براین این است که این روح(ما)، قالبمان(جسم) را ساخته.
در مورد باده و مستی، همین بس که اگر باده(ساده ترین تعریف آن که مخمر است) را در قالب تنها بریزیم هیچ مستی حاصل نمیشود. مثل اینکه باده در شکم فرد مرده ای بریزیم!!!

1397/08/06 18:11
هانیه سلیمی

مصرع " کز کرشم غمزه‌ای غمازه‌ای" آنطور که دکتر سروش میخواند صحیح تر مینماید: "کز کرشمه(ی ) غمزه ی غمازه ای"

1398/03/11 16:06
مسعود

هم بدان قرآن که وی را پاره سیست
مثنوی قرآن شعر پارسیست

1399/11/29 09:01
محمد علی غلامی

در راهنمای انتهای متن که با فونت قرمز اشاره به توضیح بخش بعدی دارد کلمه قفس صحیح است نه قفص!

1399/12/06 15:03
شیدا خاتمی

با سلام. صبح شد ای صبح را "پشت" و پناه به اشتباه صبح و پناه درج شده.

1402/11/21 16:01
در سکوت

مثنوی معنوی :: در سکوت.... بشنوید

1404/06/23 18:08
HRezaa

یگانه پروردگارا بنامت
 
درود بر همزبانان گرامی

با اجازه اساتید، این کمترین هم نظر خود را بیان کند


آنچه به‌عنوان غیرت خداوند بر مخلوقات بیان شده، نیز یکی از هزاران قوانینی است که آن یگانه‌ی مطلق، بر جهان (که مظهر خود اوست، و جزء ناچیزی از وجود بیکران اوست) گسترانیده است.
 
تمام هستی یگانه است و از این رو تماااام قوانین بسمت یگانگی است.
تمام مخلوقات بجز «انسان نابیدار» به این یگانگی واقفند.
تنها انسان است که از طرف آن یگانه مطلق دارای قدرت و اختیار بوده، که به هر سمتی (که بخواهد و بتواند) حرکت کند. مسیر یگانگی را به روشهای مختلف به اون نشان داده، ولی با اینحال اورا مختار نهاده....
 
وقتی همه قوانین به‌سمت یگانگی است، اگر انسانی در جهت یگانگی قدم بردارد، شدت و کشش و کمک بسیااار بیشتری به او خواهد شد. و اگر در این راه دچار لغزشی شود، زمین و زمان به او گوشزد میکنند که در اشتباهی. یا موانعی در این مسیرهایی که انسان به اشتباه وارد آنها شده می‌گذارند تا انسان با تفکر به خود آید و باز به مسیر برگردد.

ولی افسوس که انسان نابیدار، موانع را بدشانسی یا ظلم زمانه میپندارد، و رسیدن به خواسته‌هایش را از قدرت و خرد خود میداند.....
 

 

جمله عالم زان غیور آمد که حق

برد در غیرت برین عالم سبق

 

او چو جانست و جهان چون کالبد

کالبد از جان پذیرد نیک و بد

 

بنظر این کمترین، دو بیت آغازین این شعر، بیانگر قانونمند بودن «غیرت خداوندی» هستند. مخصوصا بیت دوم

 

این نوشته نامطمئن، برداشت این کمترین، از غیرت خداوندی است.

گستاخی مرا ببخشید.