بخش ۹۰ - شنیدن آن طوطی حرکت آن طوطیان و مردن آن طوطی در قفص و نوحهٔ خواجه بر وی
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
بخش ۹۰ - شنیدن آن طوطی حرکت آن طوطیان و مردن آن طوطی در قفص و نوحهٔ خواجه بر وی به خوانش عندلیب
حاشیه ها
بیت 16
غلط: داده
درست : داد
منبع: مثنوی نیکلسون بیت 1706
بیت 27
غلط : کید
درست : کآید
منبع : مثنوی نیکلسون بیت 1717
---
پاسخ: با تشکر از زحمات شما، تصحیحات اعمال شد.
بیت 51 بایستی چنین باشد:
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب هم جوید به عالم تشنگان
با تشکر از زحماتی که برای پیشرفت ادب و فرهنگ فارسی می کشید
---
پاسخ: با تشکر، با نسخهٔ چاپی مقایسه شد، مطابق متن است. تغییری اعمال نشد.
دربیت
ای زبان تو بس زیانی بر وری
چون توی گویا چه گویم من ترا
ای زبان تو بس زیانی بر ورا
باید باشد
با تشکر
با تشکر و قدردانی فراوان از زحمات شما
بیت:
ای گرانجان خوار دیدستی ورا.زانکه بس ارزان خریدستی ورا
اشتباه و
ای گرانجان خوار دیدستی مرا. زانکه بس ارزان خریدستی مرا
درست است
ان دمی را که نگفتم با خلیل. وان غمی را که نداند جبرئیل
وان دمی را که نداند جبرئیل. درست است
باسلام
لطفا بیت نهم را تصحیح فرمایید
ای زبان تو بس زیانی مرمرا
چون تویی گویا چه گویم من ترا
بیت ای زبان تو بس زیانی مر مرا
چون تویی گویا چه گویم من تو را
اصلاح شود لطفا
ای زبان تو بس زیانی مر مرا
قفس به جای قفص
قفص به همین شکل در نسخه های اصلی آمده. در اصل کلمه یونانی است و در فارسی و عربی و ترکی به این شکل ( معرب) آمده
زبان و بی زبانی
در قصه طوطی و بازرگان، پس از آن که طوطی خود را به مردن می زند، بازرگان بر خود و زبان خود نفرین می کند که چرا این پیغام را رساندم و باعث مرگ طوطیک شدم:
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد پس بلرزید اوفتاد و گشت سرد
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید خواجه بر جست و گریبان را درید
گفت ای طوطی خوب خوشحنین این چه بودت این چرا گشتی چنین
ای دریغا مرغ خوشآواز من ای دریغا همدم و همراز من
ای دریغا مرغ خوشالحان من راح روح و روضه و ریحان من
ای زبان هم آتش و هم خرمنی چند این آتش درین خرمن زنی
ای زبان هم گنج بیپایان توی ای زبان هم رنج بیدرمان توی
و به نادانی خود لعنت می کند که رنج و کبد انسان ها از نادانی است:
عاشق رنجست نادان تا ابد خیز "لا اقسم" بخوان تا "فی کبد"
اما در ضمن می داند این غیرتِ معشوقی خداوند یعنی آن کسی است که غیر از همه است و در زبان نمی گنجد . خدایی که تحمل معشوقی جز خود را ندارد و به همین سبب طوطی را از چنگ او در آورد:
غیرت حق بود و با حق چاره نیست کو دلی کز عشق حق صد پاره نیست
غیرتِ آن باشد که او غیر همهست آنک افزون از بیان و دمدمهست
مولانا سخن را عوض می کند که در واقع بحث ما از طوطیِ جسم ماست که با تمام آزاری که دارد،بدان دلخوشیم و جان را فدای آن می کنیم:
اندرون توست آن طوطی نهان عکس او را دیده تو بر این و آن
می برد شادیت را، تو شاد ازو میپذیری ظلم را چون داد ازو
ای که جان را بهر تن میسوختی سوختی جان را و تن افروختی
اما آن که عاشقانه برای معشوق می سوزد، مانند سوخته (آتش گیره)، آتش در همه عالم می زند:
سوختم من؛ سوخته خواهد کسی تا زِ من آتش زند اندر خسی؟
بحث از از سوختن حرارت کلام مولانا را دو چندان می کند به گونه ای که حس می کند مانند شیری است که در وسعت مرغزار نمی گنجد:
ای دریغا ای دریغا ای دریغ کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ
چون زنم دم کآتش دل تیز شد شیرِ هجر، آشفته و خونریز شد
شیر مستی کز صفت بیرون بود از بسیط مرغزار افزون بود
مولوی قافیه و مفعله را به باد سرزنش می گیرد که گویای مافی الضمیر او نیست و باید بی حرف و گفت و صوت با محبوب ابد و ازل همنشین گردد:
قافیهاندیشم و دلدار من گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیهاندیش من قافیه ی دولت، توی در پیش من
حرف مانند خاری که بر سر دیوار انگورستان می کشند مانع دسترسی به انگور معنا می شود:
حرف چه بود تا تو اندیشی از آن حرف چه بود ؟ خار دیوار رَزان
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم تا که بی این هر سه با تو دم زنم
خداوند با هر کس به زبانی و با دمی سخن می گوید و هر کس را با خدایش حرف های کاملا خصوصی و منحصر بفردی است:
آن دمی کز آدمش کردم نهان با تو گویم ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل و آن غمی را که نداند جبرئیل
و آن بی دمی و سکوت و لاشیء بودن و ناکس بودن است:
من چه باشد در لغت اثبات و نفی من نه اثباتم منم بیذات و نفی
من کسی در ناکسی در یافتم پس کسی در ناکسی در بافتم
اگر دام بگذاری و به دام معشوق روی او هم از پی تو می آید. چون عاشقی و هعشوقی نسبی و به نسبت است. اگر تشنه عاشق آب است،آب هم عاشق تشنگان است:
میشود صیاد، مرغان را شکار تا کند ناگاه ایشان را شکار
بیدلان را دلبران جسته به جان جمله معشوقان شکار عاشقان
هر که عاشق دیدیش معشوق دان کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان آب جوید هم به عالم تشنگان
به همین دلیل مولانا ابتدا خود را دعوت به سکوت می کند مبادا رازی برای نااهلی فاش شود و ویرانی به بار آید:
چونک عاشق اوست تو خاموش باش او چو گوشت میکشد تو گوش باش
بند کن چون سیل سیلانی کند ور نه رسوایی و ویرانی کند
اما همان حرارت و اشتیاق پیش گفته به سراغش می آید که مگر نه این است که گنج جز در ویرانی یافت نمی شود:
من چه غم دارم که ویرانی بود زیر ویران گنج سلطانی بود
و مگر نه این که عاشق طرب از بلا و زیر از زبر نمی شناسد و در تردید و دو دلی به سر نمی برد؟
غرق حق خواهد که باشد غرقتر همچو موج بحر جان زیر و زبر
زیر دریا خوشتر آید یا زبر تیر او دلکشتر آید یا سپر؟
پاره کرده ی وسوسه باشی دلا گر طرب را باز دانی از بلا
به قول خودش طالب نامراد شو تا که مراد آیدت چرا که حیات عاشقان در مردن به پای معشوق و ربودن دلت توسط اوست که بدست آوردنش به بهای خون هم ارزش دارد:
گر مرادت را مذاق شکرست بیمرادی نه مراد دلبرست؟
هر ستارهش خونبهای صد هلال خون عالم ریختن او را حلال
ما بها و خونبها را یافتیم جانب جان باختن بشتافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی دل نیابی جز که در دلبردگی
آن که قیمت معشوق را نمی داند زیرا که او را درست نشناخته و ندیده و به ناچار ارزانش می فروشد:
من ندانم آنچ اندیشیدهای ای دو دیده! دوست را چون دیدهای؟
ای گرانجان خوار دیدستی ورا زانک بس ارزان خریدستی ورا
هرکه او ارزان خرد ارزان دهد گوهری طفلی به قرصی نان دهد
مولانا حس می کند هیچ کس همچو او عاشق نبوده و نیست اما بیانش الکن و قاصر است. پس بهتر است دامن سخن را در چینم و به ایجاز و اجمال اکتفا نمایم:
غرق عشقیام که غرقست اندرین عشق های اولین و آخرین
مجملش گفتم نکردم زان بیان ورنه هم افهام سوزد هم زبان
من چو لب گویم لب دریا بود من چو لا گویم، مراد الا بود
من ز شیرینی نشستم رو تُرُش من ز بسیاریّ گفتارم خَمُش
تا که شیرینی ما از دو جهان در حجاب رو ترش باشد نهان
تا که در هر گوش ناید این سخن یک همی گویم ز صد سرّ ِ لدن
من چه غم دارم که ویرانی بود
زیر ویران گنج سلطانی بود
مولانا به فراست دریافته بزرگترین غم بشر غم و اضطراب و ترس از نابودی است و نوید می دهد که همان گونه که بیشتر گنج ها در ویرانه ها مدفون هستند در ویرانی مرگ هم گننجی نهفته است .
این قاعده در تجربیات زندگی روزمره هم به چشم می خورد .
مثلا شما با فرد بدقلقی شریک یا همکار هستید .
اگر چه این صفت او شما را ازار می دهد در عین حال باعث شکوفایی استعداد ها و خلاقیت شما می شود زیرا شما را دائم با چالش های جدید روبرو می کند و شما ناچارید دائما برای مسائل راه حلی بیابید .
یا وقتی بیمار می شویم اگر به گفته نیچه نمیریم نیرومندتر می شویم مثلا نسبت به فلان بیماری واکسینه می شویم .
اصلا اگر خوب بنگریم این طور به نظر می رسد که در پدیده های دردناک برکات بیشتری نهفته است .
در نظر بگیرید فرد مستبدی که افراد متملق احاطه اش کرده اند و دائما او را تایید می کنند .
این انسان چگونه رشد کند . دیروز و امروز و فردایش برابر است . اصلا امکان یادگیری از او سلب می شود .
ترس ما از شکستن خود بی پایه است .
مقام خوف ان رادان که هستی تودراوایمن
مقام امن ان رادان که هستی تودراولرزان
قفص صحیحه یا قفس؟ در عنوان.
مراد از غم؛اضطرار بی حد و حصر آدمی در طلب گوهر مقصود و همان کیفیت پیوستار جهانه نه ترس از مرگ .بیا که کار زمانه به جستجو گذرذ/حدیث خال سیاهت به بوس و بو گذرذ. مرگ صرفا کانال و مجرایی برای بازتحقیق و واکاوی سرشت ما با تعیناته که انگار در زندگی این جهانی به وحدت باهاشون رسیدیم. حضرت مولوی در مثنوی اشاره به این داره که درین زندان دنیا گرگ و میش وجود در کنار هم می زیند و مرگ این فواصل رو بر ما آشکار میکنه که گوهر یکدانه ی ما چیست و کجاست. عطار در مصیبت نامه به دو قوس وجود اشاره میکنه ک ما در انتهای نیمدایره وجود به حدی از مطالباتمون از جهان می رسیم که صرفا بالقوه س و فقط استعداده؛این بی نهایتمندی خواستنها ما را به این اراده سوق میده که دیگر نخواهیم و ناپایداری رو کاملا مدرک باشیم؛بقول حضرت حافظ معشوق چون نقاب ز رخ در نمیکشد هرکس حکایتی بتصور چرا کند.بهرحال از دید همه عرفا اضطرار همان درماندگی در نشناختن و خواستن معشوق ازلی جهانه. بقول امیلی دیکنسون چونان صبح در خوشترین زمانش و آنگاه که ناقوس های مانا جار زنند ظهر را/ این همان نگاه ناتورالیسم ها هست به یگانه کیفیت جهان که بقول حافظ اینهمه عکس می و رنگ نگارین که نمود یک فروغ از رخ ساقیست که در جام افتاد
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید اوفتاد و گشت سرد
وقتی از بازرگان شنید که اون طوطی در هند چه کرد اوهم لرزید و افتاد و مانند مرده ها سرد بیروح و خشک شد
خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین
بازرگان وقتی این صحنه رو دید ازجاش پرید و کلاهش رو محکم بر زمین کوبید
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جست و گریبان را درید
وقتی دید که اینطوطی هم مرده ورنگ و روش برگشته (کنایه ازمردن)گریبان خودش روهم پاره کرد
گفت ای طوطی خوب خوشحنین
این چه بودت این چرا گشتی چنین
گفت که ای پرنده خوب و خوش صدای من ... چرا اینجوری شدی ؟؟چت شد؟؟
ای دریغا مرغ خوشآواز من
ای دریغا همدم و همراز من
افسوس از تو ای مرغ خوشخوان من .... ای همدم و همراز من
ای دریغا مرغ خوشالحان من
راح روح و روضه و ریحان من
افسوس ودریغ ازتو ای پرنده خوش آواز من ... ای شادمانی روح من و ای باغ خرم و سرسبز من .....
گر سلیمان را چنین مرغی بدی
کی خود او مشغول آن مرغان شدی
اگر حضرت سلیمان هم همچنین پرنده ای داشت دیگر مشغول دیگر پرنده ها نمیشد
ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او بر تافتم
افسوس که چون آن مرغ را ارزان بدست آوردم خیلی راحت از دست دادم
ای زبان تو بس زیانی بر وری
چون توی گویا چه گویم من ترا
بازرگان بخودش میگه ای زبان تو باعث خسران و زیانی مرا وقتیکه تو گوینده ای من چی بهت بگم ...
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی
ای زبان تو مثل آتیش و خرمن میمونی ...چقدر به اتش افروزی ادامه میدی ....
در نهان جان از تو افغان میکند
گرچه هر چه گوییش آن میکند
جان از تو در عذاب و پنهانی ازت شکوه میکنه گرچه به حرفت گوش میکنه و از تو تاثیر پذیری داره .....
ای زبان هم گنج بیپایان توی
ای زبان هم رنج بیدرمان توی
تو میتونی با گفته های نیکت تبدیل به گنج گرانبهایی بشی و یا مبدل به درد بی علاج بشی و تولید درد و رنج مداوم کنی ....
هم صفیر و خدعهٔ مرغان توی
هم انیس وحشت هجران توی
هم مثل بانگ رسای پرندگان دل رو میفریبی و مبهوت میکنی و هم مونس روزهای ترسناک جدایی تویی ....
چند امانم میدهی ای بی امان
ای تو زه کرده به کین من کمان
بالاخره کی امانم میدهی یه مهلتی بده بی انصاف ... ایکه به دشمنی بامن کمر بستی و کمانت را زه کردی ...
من معمولاً حاشیه نمی نویسم اما وقتی این شعر خصوصاً ابیات پایانی رو خوندم نتونستم خودمو کنترل کنم... خدایا چقدر زیباست... کاش می بودی مولانایم... ای جان جانان
نک بپرانیدهای مرغ مرا
در چراگاه ستم کم کن چرا
حالا دیگه ای زبان با کلامت پرنده روح و جان مرا پرانده ای و باعث زیان من شدی ای زبان در چراگاه ستم و ظلم کمتر جولان بده و شادمانی کن ...
یا جواب من بگو یا داد ده
یا مرا ز اسباب شادی یاد ده
یراهی نشونم بده خودت یا که عدل و انصافی بخرج بده و یا راه شادی رو نشونم بده تا از اندوه زیان تو ای زبان در بیام
ای دریغا نور ظلمتسوز من
ای دریغا صبح روز افروز من
بازرگان میگه : افسوس که تو ای طوطی مانند نوری تاریکی مرا روشنایی میبخشیدی ....افسوس که مانند صبح اغازی برای روز من بودی
ای دریغا مرغ خوشپرواز من
ز انتها پریده تا آغاز من
افسوس که این مرغ بلند پرواز من از انتهای افرینش تا اغاز انرا پریده و طی کرده (اشاره مرغ به روح است که از عالم ملکوت به عالم ماده تنزل کرده و در جسم وتن هبوط یافته و مستولی گشته)
عاشق رنجست نادان تا ابد
خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد
ادم نادان از رنج کشیدن خودش لذت میبره و هرچه بیشتر درون غرق میشه بیشتر عاشق دنیای فانی با تمام رنج هاش میشه ...دلیل این حرفم رو در قران بخوان ..:: از سوگند بدین شهر ..تا انجا که ...:: ما ادمی را در رنج افریدیم
از کبد فارغ بدم با روی تو
وز زبد صافی بدم در جوی تو
ای محبوب حقیقی تا وقتی که با جمال تو دمساز بودم از رنج اسوده بودم و در جویبار عشق و محبتت از ناخالصی پاک بودم
این دریغاها خیال دیدنست
وز وجود نقد خود ببریدنست
این همه افسوس گفتن های من برای دیدن روی محبوب است و ازین تن و گرفتاریهای این عالم بریدن است ...
غیرت حق بود و با حق چاره نیست
کو دلی کز عشق حق صد پاره نیست.....
غیرت حضرت حق است این مرگ و فنا و با این غیرت راه چاره اندیشی نیست ....کجاست دلی که از عشق به حق شرحه شرحه نیست ...واما غیرت چیست ::
غیرت آن باشد که او غیر همهست
آنک افزون از بیان و دمدمهست
غیرت اونییست که با همه فرق دارد غیرتی که او بر خلق دارد تا بجز او بر غیر مشغول نباشد از محبتی که به ادمی و به عشاق دارد و ...او غیور است... اوییکه نمیشود با حرف و کلام اورا بیان کرد ونشان داد... عشق و عرفان اسلامی ما از انجایی اغاز میشود که :::خداوند متعال در یک جای قرآن از کسانی یاد میکند که «یُحِبُّهُم وَ یُحِبّونَه»:هم آنها خدا را دوست میدارند، هم خدا آنها را دوست میدارد ..همانند فلسفه می و میخوارگی در عرفان ما که در جایی فرموده است از دست خدایشان شراب مینوشند ....9216557471
ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا بدی
افسوس که اشکم مانند دریا زیاد نیست تا انرا تقدیم به دلبر زیبایم کنم ...
طوطی من مرغ زیرکسار من
ترجمان فکرت و اسرار من
ای پرنده باهوش من ای طوطی من تو کسی بودی که فکر مرا و اسرار مرا رمز میگشودی و بیان میساختی ..
هرچه روزی داد و ناداد آیدم
او ز اول گفته تا یاد آیدم
هرچیزی که عدل و بی عدالتی بر سرم میگذشت او برایم بازگو میکرد تا بیاد بیاورم ...
طوطیی کآید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغاز او
اون پرنده ای که گفته هایش براو وحی میشد است .... حتی قبل از بوجود اومدن جهان ما او وجود داشته... (اشاره به پرنده روح که خداییست و ازلی)
اندرون تست آن طوطی نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن
در درون تو است این پرنده روح وجان ولی تو عکس اورا و تجلیات اورا در دیگران میبینی... یعنی هرچه از عشق میپنداری دیده ای و میبینی در حقیقت بازتاب روح و جان درونی ماست که بر ایینه بیرون میافتد و اصل اوست...
آیـات نـفـوس، آیـات روحـی اسـت که کسانی به آن اطلاع می یابند که به نـفـوس مراجعه نموده، آیاتی را که خدای سبحان در آنها قرار داده آیاتی که هیچ زبانی نمی تواند آن را وصف کند، ببینند، آن وقت است که باب یقین برایشان گشوده می شود، و چـنین کسانی در زمره اهل یقین قرار می گیرند، آنانکه ملکوت آسمانها و زمین را خواهند دید}...برخی از عرفا نیز روح را به سیمرغ و یا کبوتر تشبیه میکنند
می برد شادیت را تو شاد ازو
میپذیری ظلم را چون داد ازو
یعنی تو عاشق جان درونت هستی و هرکاری باتو کند تورا خوش اید اگر ستمی هم کند انرا با دل و جان میپذیری که اصل اوست و دیگران ایینه ایند که تو را مینمایند
شادی های تو را از تو میگیرد و باز تو ازین تاراج شادی ...... جلوه های طوطی جان در معشوقان مجازی تو را شیفته میکند ...یاد این بیت معروف افتادم ........ عاشقی گر زین سر و گر زان سراست عاقبت مارا بدان سر رهبر است ..
ای که جان را بهر تن میسوختی
سوختی جان را و تن افروختی
ای کسانیکه از جان خودتان برای تن مایه گذاشته ایید و مادیات و شهوات پرداخته ای.... جان را سوزاندی و فدای هواهای نفس کردی ..در حالیکه میتوانستی به شناخت ذات و شهود قلبی بپردازی ولی جان را دراین هجران و فقدان سوزاندی
......
سوختم من سوخته خواهد کسی
تا زمن آتش زند اندر خسی
من دراین عشق سوختم کسی از شما سوخته ای چو من میخواهد ... میتونه از من برای اتش در هوا و هوسها انداختن استفاده کنه ... (خسی:: دون مایگی)
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتشکش بود
فتیله چون قابلیت انتقال سوخت رو داره و کارش سوختنه پس اون رو بگیر و دستآویزش شو .....
اوییکه در اتش عشق سوخته شده قابلیت اینو داره که این اتش عشق رو انتقال بده ولی اوییکه درد هجران نکشیده و درطلب نسوخته ...نمیتونه پیام اور زندگی روحانیی باشه چونکه او در طلبیدن خواسته های نفسانی و مادی سوخته شده و اتش او اتش عشق نیست اتش مادیات و شهوت و قدرت و مال ومنال دنیاست و اتش نرسیدن به انهاست ... حتما خیلی هامون تجربه کردیم و در اتش خواسته ها ونداشته هامون سوختیم .. این سوختن شبیهه سوختن در عشق و معشوق است اما این دام است و ان جام ...
یارب تو مرا به نفس طناز مده ... باهرچه غیر توست مرا ساز مده من بتو گریزانشدم از فتنه خویش ..مرا لحظه ای بمن باز مده.....
پس کسی در تاکسی درباختم
نوشتید دربافتم
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
تشنگی یا همان طلب چیز خوبی است،
آب در سرزمین های تشنه نفوذ میکند، از سرزمین های سیراب تنها عبور میکند!
میشود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار
بیدلان را دلبران جسته بجان
جمله معشوقان شکار عاشقان
اینجا شکار می تواند معنای ناراحتی و قبض که در محاورات امروزی به کار می رود را نیز داشته باشد، گاهی می گوییم :
فلانی بدجوری شکاره امروز!
یعنی می خواهد چیزی یا کسی را شکار کند ولی خودش شکار می شود از فرط اندیشیدن و اندوه خوردن!
اتفاقا شاه روزی شد سوار
با خواص خویش از بهر شکار
بهر صیدی میشد او بر کوه و دشت
ناگهان در دام عشق او صید گشت
یک کنیزک دید شه بر شاه راه
شد غلام آن کنیزک جان شاه
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ
افسوس و صد افسوس که آن ماه آنچنانی در زیر ابر ئنهان شد ...
چون زنم دم کآتش دل تیز شد
شیر هجر آشفته و خونریز شد
چگونه توضیح بدم این هجران رو که آتش دلم سرکشیده و شیروجودم درنده و خونریز و سرکش شده ... یعنی چگونه این همه رو بگوییم وقتی دیگه تاب و تحمل ندارم ...
آنک او هشیار خود تندست و مست
چون بود چون او قدح گیرد به دست
برای تشبیه اونیکه در وقت هوشیاری تند و سر مسته ببین وقتیکه جام قدحی نوش کنه چگونه میشه ........
شیر مستی کز صفت بیرون بود
از بسیط مرغزار افزون بود
مثل شیر قدرتمند ومستیکه وصف حالش با صفت سخته کل قلمرو و گستره اش برایش کوچکه.... افزونی شیر بر سیطره اش مثال آتش درون من ازین دوری و ازین فراق هست و در قالبم نمیگنجد.. عشقی که تجربه اش دنیارا برای عاشق کوچک و سینه رو فراخ میکند.....
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
با زبانی گویا تر از زبان سر و باصدایی رساتر و با نوعی ارتباط پر مفهوم تر میشه باتو دم زد اخه تو رویای من و فکر من و ذوق من رو خودت میدونی و میبینی.... خودت از غم هجرانم خبر داری من اینگونه باتو دم میزنم بی حرف و گفت .........
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان
تا اون اسراری از حقیقت که از حضرت ادم نهان کردم باتو بگویم ....
آن دمی را که نگفتم با خلیل
و آن غمی را که نداند جبرئیل
اون حرفهایی رو نگفتم با ابراهیم خلیل و مختص حالات و عشق و اشتیاق توست بتو میگویم و حتی ازون غمی که جبریل خبر نداره و بتو میگویم و بردل تو نازل میکنم ..
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بی ما هم نزد
همان حرفایی که مثل دم مسیحایی با اولیااش میزنه خداوند..... ازون حرفایی که خود مسیح هم نزد و بزبان نیاورد
ما چه باشد در لغت اثبات و نفی
من نه اثباتم منم بیذات و نفی
کلمه ما در عربی برای اثبات و نفی چیزی بکار میرود ..... ولی من رو نه میشه اثبات کرد نه میشه اصل و ذات دونست و نه میشه نفی کرد .... (( بقول شمس آن خطاط سه گونه خط نوشتی ....یکی او خواندی و لاغیر ...یکی هم او خواندی هم غیر .....یکی نه او خواندی و نه غیر او آن.....))
من کسی در ناکسی در یافتم
پس کسی در ناکسی در بافتم
من کسی بودن رو در گذر از منیت و من بودن ذهنی پیدا کردم در ورای خواسته های نفس و در پشت ساخته های فکر .... ( در مورد این من و هویت شکل گرفت توسط ذهن ...این روزها در فضای مجازی مباحث خوبی رو شاهد هستیم ).... پس کسی جدید و خارج از منیت و غرق در عاشقی رو در ناکسی بوجود اوردم کسی خالی از غرض برای خودخواهی کسی بیزار از خود و سرشار از بیخودی ....
جمله شاهان بندهٔ بندهٔ خودند
جمله خلقان مردهٔ مردهٔ خودند
اکثر ادما و بزرگان اسیر چاکران و طالبان خودشونند یعنی در برابر انها خودشون رو به تصویر میکشند تصویری اغوا کننده و سراسر خودشیفتگی.. وبرای حفظ این تصویر از خودشون بنده بندگانشون میشن تا اونارو از دست ندن و به اعتبارشون ادامه بدن ... بیشتر انسانها هم برای کسی میمرند که برایشان میمیرند و در واقع مست و شیفته شیفتگان خود هستند نه از روی وفاداری بل از روی خودشیفتگی ...
در جواب آقایونی در مورد عنون نوشتند کدام درست است:
کلمه قفس از واژه های دو املایی است، همانند کلمه : طهران=تهران، اتاق=اطاق، قفس=قفص، توفان=طوفان، تپش=طپش و ...
واژه های دو املایی به واژه هایی گفته می شود که به دو شکل در فارسی نوشته می شوند و معنایشان در هر صورت نوشتاری هیچگونه تغییری نمی کند.
[In reply to مهدی کاظمی]
جمله شاهان پست پست خویش را
جمله خلقان مست مست خویش را
بیشتر بزرگان زبون و پست خدمتکاران و چاپلوسان خودشونن یعنی کشته مرده این احترامیین که زیر دستا بهشون میزارن و اینجوری هوای نفسشون ارضا میشه و احساس بزرگی و مهم بودن میکنن در مورد مردمم معمولی هم این مصداق رواج داره که توجهشون به سمت کسی میره که براشون میمیرن و مست اونا هستن ... واقعا که کشته این تملق هاییم
میشود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار
برای صید کردن هم صیاد اول نقش صید را بازی میکنه و طعمه ای میزاره تا صیاد رو صید کنه... یعنی ماها با چند ترفند ساده مثل چاپلوسی و احترامات کاذب و چرب زبانی هم بدام میوفتیم و هم دیگران رو مجبور به واکنشی از همین قبیل میکنیم و در دام گیر میندازیم
بیدلان را دلبران جسته بجان
جمله معشوقان شکار عاشقان
این رابطه دوسویه است و کششی بر هر دو طرف حاکم هست ... دلبری کردن از دلبران و شیفته شدن از نظربازان .............
خب مولوی معتقد بر اینست که هیچ عشقی یک سویه نیست و عشق بین فاعل و مفعول تقس میشود ... حتی عشق بنده به افریدگار که اگر او را معشوق خطاب کنیم هم او عاشق است بدین ترتیب که عالم صنع دسست توانای اوست و مای عاشق هم ساخته اوییم( ما از او و به خود او عشق میورزیم )
ویاد این بیت معروف افتادم که هرکه عاشق دیدی اش معشوق دان کو به نسبت هم این دارد هم آن ...
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
وقتی تشنه ای بدنبال اب میگردد اب هم بدنبال تشنه میگردد تا او را بخورد و هویت خود را پیدا کند .... این تشنگانند که قدر و منزلت اب را مینمایانند
چونک عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت میکشد تو گوش باش
پس وقتی در این عشق سهیم هستی و عاشق اوست سکوت کن و گوش فرا بده به خواست او ......
بند کن چون سیل سیلانی کند
ور نه رسوایی و ویرانی کند
یه سدّی بزن جلو گفتار و شلوغی فکرت که این سیل قصد ویرانی داره وگرنه به هدفش میرسه و نابودی و افتضاح ببار میاد ... خاموش باش و در خاموشی عشق جاری را لمس کن ... سعی و تلاش بیهوده نکن ... سکوت کن .. نظّاره کن ... شاهد باش ..
میشود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار
بیدلان را دلبران جسته بجان
جمله معشوقان شکار عاشقان
این حقیقت که چیزی که دوست داریم و می خواهیم آن را از آن خود کنیم در حقیقت ما را به نوعی به اسارت خویش در می آورد در محاورات روزانه نیز به شکلی دیگر شنیده می شود :
وقتی می خواهیم بگوییم دنبال چیزی نیستیم یا اهمیتی برایمان ندارد میگوییم :
من در بند این موضوع یا شیء نیستم!
در بند سنت نیستم،
فلانی خیلی در بند این تعارفاته،
یعنی در بند اسارت آن نیستم،
مرا به بند نکشیده است!!
غیرت حق بود و با حق چاره نیست
گویا غیرتمندی حق نیز چون غیرت بشری عنصر حسادت را در خود دارد.
من جز صمد احد نخواهم
من جز ملک ابد نخواهم
اندیشه عیش بی حضورش
ترسم که بدو رسد نخواهم
گویی هیچ عیشی بدون حضور حق میسر نخواهد بود، خبرچینان دستگاه عظیم خبری اش همه جا حضور دارند و فورا این عیش و عشرت در غیاب حق را مخابره خواهند کرد! عشرت طلبی در حضورش هم از قرار معلوم بلا مانع است!!
کو دلی کز عشق حق صد پاره نیست
مولانا به سادگی می گوید هر کسی به نوبه خود سهمی از عاشقی دارد، عاشق راستی و زیبایی و نکویی است! ولو در عمل به بیراهه رود ولی دل در گرو حق دارد...
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد ...
بر من منت می گذارید گر این بیت حافظ را معنا کنید دوست جان!
روفیای گرامی درود
تقریباً با این بیت متناظره :
دانی که چرا سر نهان با تو نگویم
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
شاد باشی عزیز
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد
گویا برین ماناست :گر چه رهروان وادی عشق ،{ عاشقان} از سر غیرت ، اسرار عشق را بر ملا نمی کنند . {زبان بریده اند }
با این وجود راز عشق او در افاه است و پنهان نمانده
سالکان ره عشق چون از خود بی خودند و در حیرت ، هرگز لب به سخن نمی گشایند تا رازها فاش نشود.
{آنکه خدا را شناخت زبانش الکن است }
مانا باشید
سپاسگزارم مهناز بانو جان
زیبا گفتید...
گرامی روفیا بانو
گویا در دفتر پنچم است
هر کرا اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
درس پس میدهم استاد جان
مانا باشید
درود بر دوستان گرانقدر
روفیا جان، منت دارم.. و پوزش می طلبم که دوش به دلیل اندک کسالتی، پیش از رسیدن پیغام شما از سایت خارج شده بودم
توضیحات و برداشت زیبا و شیرین شما در مورد بیت نقل شده از مولانا، این بیت از حافظ را به یادم آورد که به گمانم به نوعی، همان "عمومیت" در وادی عشق را تداعی می کند؛
توضیحات مهناز عزیز نیز زیبا و دلنشین است..
در مورد مفهوم "غیرت" برداشت و توضیح من این است که: صاحب غیرت - در اینجا حضرت حق یا حضرت عشق - به دلیل شرایطی ذاتی و خاص و انحصاری که گویا بسیار واضح، بدیهی، تعریف شده و پذیرفته شده است داراست، انتظاراتی از طرف مقابل می دارد که بدون قید و شرط می بایست رعایت شود، از جمله این انتظار را که عاشقِ معنایی غیر او نشود یا راز غم او را با غیر! در میان نگذارد.. در اصل این نوع توقع و انتظار داشتن به دلیل جایگاهی خاص "غیرت" است و با مقوله حسادت تفاوت دارد ..
نادر جان
آن گمان درباره مولفه حسادت از آنجا در ذهنم پدید آمد که دوست گرامی مهدی کاظمی در برداشت خود از بیت :
غیرت حق بود و با حق چاره نیست
فرمودند بازرگان خود را چنین دلداری میداد که خداوند به سبب غیرتش طوطی را از من ستاند چون من مشغول به غیر او بودم!
مگر اینکه این نیم بیت ناظر به مطلب دیگری باشد.
امید که کسالت برطرف شده باشد.
بله دوست جان
تا دلبستگیمان و عشقمان محدود به کسانی یا چیزهایی به خصوص باشد - حتی محدود به خدای دروغین ساخته ذهن- ، خدایی نشده و مشمول این غیرت و تبعات روشن گر آن خواهیم بود .. و عمومیت داشتن این عشق به معنای راستین و حقیقی، و حس نکردن هرگونه استثنا از درون، خدایی شدن است و .... ناگفته بسیار است و مجال اندک..
سپاسگزارم از محبتتان، شادم به حضور آگاهی بخش و گرمتان در این جمع با صفا.. و من هم امیدوارم همواره تندرست و دلشاد باشید
حرف چبود، تا تو میترسی از آن
حرف چبود،خار دیوار رزان
من چه غم دارم که ویرانی بود
زیر ویران گنج سلطانی بود
من از قضای الهی و عشق الهی ما ویران کند غمی ندارم زیر این تن ویران من گنج جان نهفته اس گنجی که شاه به یادگار گذاشته و در گنج توی خرابه ها پیدا میشه ....
غرق حق خواهد که باشد غرقتر
همچو موج بحر جان زیر و زبر
کسیکه در عشق حق غرق شده بدنبال غرقابه ای بیشتر در این دریای شهود و معرفت میگرده مثال موج در حال تلاطم و زیر و زبر شدن در این دریای اشنایی و معرفته ...
زیر دریا خوشتر آید یا زبر
تیر او دلکشتر آید یا سپر
در چنین دریایی با چنین سلطانی با چنین حال و هوایی ☺️در عمق و در بطن بودن بهتره یا همینکه به شنیده هامون ازین حال و هوا اکتفا کنیم و در این دریا آبتنی کنیم و قانع به سبویی باشیم در مقابل تیر قضا و مشیت حق که تشبیه به تیر شده تسلیم بودن بهتره یا کناره گرفتن و با ابراز نارضایتی از قضای حق گریختن ....گریختن در وابستگی ها در مادیات و در غفلت ؟
پاره کردهٔ وسوسه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا
اگر با اغوش باز از زندگی در لحظه استقبال کنی و دردای زندگی رو بجون بخری یعنی ابزار وسوسه های نفس ویرانگر رو شکستی و این سختی در حقیقت برای تو حلاوت میشه ..نداری و فقر تبدیل به غناعت میشه .... در حقیقت این بلاهایی که دچارشیم فرصتی برای رهایی از دست وسوسه است
گر مرادت را مذاق شکرست
بیمرادی نه مراد دلبرست
اگر منظور از مراد و کام دل لذات دنیاییست و مذاق و طبعت بر این اساس شکل گرفته بدون که بی مرادی... یعنی دچار ارزوهای پوچی مگر نه اینکه مراد اصلی کسیه که دل رو به یغما برده ... ببین چه چیزی دلت رو میبره و دایما تو فکرشی ...ببین دلبرت کییه یا چییه .....
هر ستارهش خونبهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال
تو اسمون شب ستاره ها رو بیشمار میشه دید یکی ازونا بر تمثیل عشق حضرت جلال برای ریختن خون عالم وآدم و عاشق و سالک کافییه ..... ستاره کنایه از اندک درخششی در اسمان لا یتنهایی حضرت حقه ....
قافیهاندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیهاندیش من
قافیهٔ دولت توی در پیش من
حرف چه بود تا تو اندیشی از آن
حرف چه بود خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان
این 5بیت از این قسمت توسط آقای حمیدرضا فرهنگ خوانده شده است،آدرس صفحه:
پیوند به وبگاه بیرونی
بهار گرامی بادرود مونالایمان همینجا هستند .حضور دارند
این ماییم که نیستیم و ایکاش نیست بودیم در اثار و خیال مولانا
تا جاودانه میشدیم
سپاس
ادامه دریافتهای دفتر اول مثنوی26 حکایت طوطی و بازرگان
بازرگان عزم سفر هتدوستان می کند از عزیزان خود و از طوطی دوست داشتنی نیز می پرسد چه ارمغانی برایتان بیاورم. طوطی می گوید پیام کمک خواهی مرا به هم نوعانم برسان و بگو که شما آزاد هستید و من در قفس. بازرگان پیام را به طوطیان هند می رساند و یکی از انها می افتد و می میرد در بازگشت به طوطی انیس خود خبر مردن طوطی را با تاسف بازگو می کند .طوطی بر خود می لرزد و می میرد.چون طوطی را بیرون از قفس می گذارد پر می کشد و می گوید او راه نجات را به من نشان داد.
طوطی جان و قفس جسم،مردن از خویش(فنا) و ....تمثیلات این حکایت است.
این چرا کردم؟چرا دادم پیام؟1592
سوختم بیچاره را زین گفت خام
پیام بازرگان به طوطی هندوستان سبب مرگ او می شود.
تمثیلات: -زبان آدمی مانند سنگ و آهن است که از آن آتش می جهد. -جهان پنبه زار تاریکی است که با آتش زبان تو به آتش کشیده میشود -روباه های ناتوان در اثر زبان شیر میشوند. جان آدمی دم مسبحایی دارد اما چون در قفس نفس است آتش انگیز می شود .برای رسیدن به سخنهای شیرین باید صبر کرد.تمثیلات صبر:-آرزوی زیرکان صبر و ارزوی کودکان حلواست. -در وجود تو نمرودی است و آتشی عظیم با صبر اول ابراهیم شو. -درونت دریایی است ولی اول غواصی بیاموز تا گوهر صید کنی. صبر آدمی را کامل می کند و خاک در پیش او طلا می شود.زیرا دست او دست خداست.جهل درپیشش علم،کفر در پیشش دین و هر غذایی در پیشش دارو می شود.پس با دست خداوند(کاملان در اثر صبر)جدال نکن.
تمثیلات: -کامل سواره است و تو پیاده با او جدال نکن. ساحران در اثر جدال اولیه با موسی دست و پایشان را از دست دادند. -تو گوشی و او زبان .وقتی قرآن خوانده می شود سکوت کنید. -کودک ابتدا فقط شیر می خورد و هیچ نمی گوید. در سکوت صبر طفل جانت را از شیر شیطان بگیر تا با فرشته جانت هم نشین شوی.
ادامه دریافتهای دفتر اول مثنوی27 حکایت طوطی و بازرگان 2
بازرگان برای طوطی شیرین گفتارش داستان جان باختن طوطی هندوستان را بازگو می کند و مولانا دوباره به تمثیلات گفتار آدمی منتقل می شود:
-گفتار چون تیری است رهاشده از کمان -گفتار چون سیلی است که از سرچشمه بند نیامده -گفتار آدمی بر جهان غیب تاثیر می گذارد و تقدیرات از آنجا رقم می خورد(نگرش عارفانه به تقدیر که همه کارها از جهان غیب صادر میشود اما کردار و گفتار ما در جهان غیب و چگونگی تقدیر ما تاثیر می گذارد و هم این که اولیا می توانند این تیر رها شده را برگردانند و تقدیر را عوض کنند.-تاثیر دعای عارفان-)
رنج بازرگان پس از مردن طوطی اش:
-انسان نادان تا ابد عاشق رنج است .خواسته های او بهانه برای رنجیدن اوست.
از کبد فارغ بدم با روی تو1710
وز زبد صافی بدم در جوی تو
اما با دیدار جان خدایی از این رنج آمیخته با ذات جهان جدا می شوم.
این دریغاها خیال دیدن است
وز وجود نقد خود ببریدن است1711
این افسوس های آدمی در حقیقت شوق به دیدار یار است.شوق به لحظه آغاز که در حضور خدا بوده ایم.ومولانا ادامه می دهد:
کو دلی کز عشق حق صد پاره نیست؟
آن طوطی نیز در درون تست و علاقه های تو به سبب دیدن عکس آن طوطی در دیگران است.
آرامش و پرواز روح(کانال و وبلاگ)
drsahafian اینستاگرام
خدای من بسیاری از این حاشیه نویسان حتی یک بار هم تفسیرهای معروفی چون انقروی و نیکلسون و فروزانفر و دیگر استادان را نخوانده اند و حتی دستور زبان را هم دقیقا نمی دانند . از خوانندگان استدها دارم برای فهم این ابیات تفسیری درست بخوانند و بعد اظهار نظر کنند .
قافیهاندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیهاندیش من
قافیهٔ دولت توی در پیش من
حرف چه بود تا تو اندیشی از آن
حرف چه بود خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان
این 5بیت از این قسمت توسط آقای حمیدرضا فرهنگ خوانده شده است،آدرس صفحه:
پیوند به وبگاه بیرونی/
در این داستان مراد مولانا از طوطی، جان آدمی است که قابلیت های فراوان دارد ، می تواند آواز ها و صدای زیبای خودش را بسراید ، یا آنچه توانایی های اوست را بروز دهد، ما آدم ها به اشتباه طوطی جان را حبس کردیم، و به او برنامه و خواست خود را یاد می دهیم، یا او را وادار می کنیم ، که آنچه نفس ما می خواهد، بسراید یا بگوید، طوطی جان از اینکه حبس ماست ،ناراحت است، و بدنبال آزادی است، برای اینکه قابلیت های خودش را بروز دهد،
بازرگان نماد تن است، یا نفس است، که برای همه خواست های خودش پاسخ می گوید، اما خواست طوطی آگاهی است، وقتی بازرگان یا تن یا نفس به آگاهی می رسد، جانش پرواز می کند،
پاک کن گریهٔ حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم .
هو
می شود به جای «حرف و گفت و صوت را برهم زنم» بگوییم «اسم و فعل و حرف را برهم زنم» چرا که کلمه از اسم و فعل و حرف تشکیل می شود و از طرفی مولانا «در فیه ما فیه» حکایتی را نقل می کند که عالم علم نحو به عارفی گفت که کلمه خارج از اسم و فعل و حرف نیست و عارف گفت که ای دریغا که من سالهاست که خارج از این سه می خواستم سخن بگویم.
اما خارج از کلمه سخن گفتن همان تفکر محض و سکوت عارفانه است که در آن لحظات حقایقی از عالم معنا را سالک کشف می کند که لغات صرفی و نحوی یارای بیان آن را ندارم. به قول فخر عراقی:
جانا حدیث شوقت در داستان نگنجد/ رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد
بیت 49 صحیح مصرح اول
دلبران را دل اسیر بی دلان
است.
ای گرانجان خوار دیدستی ورا
زانک بس ارزان خریدستی ورا
تصور میکنم، به جای ورا، درست است که مرا نوشته شود.
ای گرانجان خوار دیدستی مرا
زانک بس ارزان خریدستی مرا
من ز شیرینی نشستم رو ترش
من ز بسیاری گفتارم خمش
این مصرع شاید بهتر است اینگونه آورده شود:
من ز پُریِ سخن باشم خَمُش
مثنوی معنوی :: در سکوت.... بشنوید
بی نام عزیز ما رو تنها رها نکنید به شما و تفسیرهاتون عادت کردیم