گنجور

بخش ۱۳۸ - قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بی‌نیازی از آن هدیه و از آن سبو

چون خلیفه دید و احوالش شنید
آن سبو را پر ز زر کرد و مزید
آن عرب را کرد از فاقه خلاص
داد بخشش‌ها و خلعت‌های خاص
کاین سبو پر زر به دست او دهید
چونک واگردد سوی دجله‌ش برید
از ره خشک آمده‌ست و از سفر
از ره دجله‌ش بود نزدیک‌تر
چون به کشتی در نشست و دجله دید
سجده می‌کرد از حیا و می‌خمید
کای عجب لطف این شه وهاب را
وان عجب‌تر کاو ستد آن آب را
چون پذیرفت از من آن دریای جود‌؟
آن‌چنان نقد دغل را زود زود‌؟
کل عالم را سبو دان ای پسر
کاو بود از علم و خوبی تا به‌سر
قطره‌ای از دجلهٔ خوبی اوست
کان نمی‌گنجد ز پُری زیر پوست
گنج مخفی بُد ز پُری چاک کرد
خاک را تابان‌تر از افلاک کرد
گنج مخفی بد ز پری جوش کرد
خاک را سلطان اطلس‌پوش کرد
ور بدیدی شاخی از دجلهٔ خدا
آن سبو را او فنا کردی فنا
آنک دیدندش همیشه بی خودند
بی‌خودانه بر سبو سنگی زدند
ای ز غیرت بر سبو سنگی زده
وان شکستت خود درستی آمده
خم شکسته آب ازو ناریخته
صد درستی زین شکست انگیخته
جزو جزو خم به‌رقص‌ست و به‌حال
عقل جزوی را نموده این محال
نه سبو پیدا درین حالت نه آب
خوش ببین والله اعلم بالصواب
چون درِ معنی زنی بازت کنند
پرّ فکرت زن که شهباز‌ت کنند
پر فکرت شد گل‌آلود و گران
زانک گِل‌خواری‌، ترا گِل شد چو نان
نان گلست و گوشت کمتر خور ازین
تا نمانی همچو گل اندر زمین
چون گرسنه می‌شوی سگ می‌شوی
تند و بد پیوند و بدرَگ می‌شوی
چون شدی تو سیر‌، مرداری شدی
بی‌خبر بی‌پا ، چو دیواری شدی
پس دمی مردار و دیگر دم سگی
چون کنی در راه شیران خوش‌تگی‌؟
آلت اشکار خود جز سگ مدان
کمترک انداز سگ را استخوان
زانک سگ چون سیر شد سرکش شود
کی سوی صید و شکار خوش دود
آن عرب را بی‌نوایی می‌کشید
تا بدان درگاه و آن دولت رسید
در حکایت گفته‌ایم احسان شاه
در حق آن بی‌نوای بی‌پناه
هر‌چه گوید مرد عاشق بوی عشق
از دهانش می‌جهد در کوی عشق
گر بگوید فقه‌، فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه
ور بگوید کفر‌، دارد بوی دین
آید از گفت ِ شکش بوی یقین
کف‌ِ کژ کز بحر صدقی خاسته‌ست
اصل صاف آن فرع را آراسته‌ست
آن کفش را صافی و محقوق دان
همچو دشنام ِ لب معشوق دان
گشته آن دشنام نامطلوب او
خوش ز بهر عارض محبوب او
گر بگوید کژ‌، نماید راستی
ای کژی که راست را آراستی
از شکر گر شکل نانی می‌پزی
طعم قند آید نه نان‌، چون می‌مزی
ور بیابد مؤمنی زرین وثن
کی هِلَد آن را برای هر شمن‌؟
بلک گیرد اندر آتش افکند
صورت عاریتش را بشکند
تا نماند بر ذهب شکل وثن
زانک صورت مانع است و راه‌زن
ذات زرش دادِ ربانیت است
نقش بت بر نقد زر عاریت است
بهر کیکی تو گلیمی را مسوز
وز صداع هر مگس مگذار روز
بت‌پرستی چون بمانی در صوَر
صورتش بگذار و در معنی نگر
مرد حجی‌، همره ِ حاجی طلب
خواه هندو خواه ترک و یا عرب
منگر اندر نقش و اندر رنگ او
بنگر اندر عزم و در آهنگ او
گر سیاه‌ست او هم‌آهنگ توست
تو سپید‌ش خوان که همرنگ توست
این حکایت گفته شد زیر و زبر
همچو فکر عاشقان بی پا و سر
سر ندارد چون ز ازل بوده‌ست پیش
پا ندارد با ابد بوده‌ست خویش
بلک چون آبست هر قطره از آن
هم سرست و پا و هم بی هر دوان
حاش لله این حکایت نیست هین
نقد حال ما و تست این‌، خوش ببین
زانک صوفی با کرّ و با فر بود
هرچ آن ماضی‌ست لا یذکر بود
هم عرب ما‌، هم سبو ما‌، هم مَلِک
جمله ما یؤفک عنه من افک
عقل را شو دان و زن این نفْس و طَمْع
این دو ظلمانی و منکِر‌، عقل شمع
بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست
زانک کل را گونه‌گونه جزوهاست
جزو کل نی جزوها نسبت به کل
نی چو بوی گل که باشد جزو گل
لطف سبزه جزو لطف گل بود
بانگ قمری جزو آن بلبل بود
گر شوم مشغول اشکال و جواب
تشنگان را کی توانم داد آب
گر تو اشکالی بکلی و حرج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
احتما کن احتما ز اندیشه‌ها
فکر شیر و گور و دل‌ها بیشه‌ها
احتماها بر دواها سرور‌ست
زانک خاریدنْ فزونی‌ِ گَر‌ست
احتما اصل دوا آمد یقین
احتما کن‌، قوّت جانت ببین
قابل این گفته‌ها شو گوش‌وار
تا که از زر سازمت من گوش‌وار
حلقه در گوش مه زرگر شوی
تا به ماه و تا ثریا بر شوی
اولا بشنو که خلق مختلف
مختلف جانند تا یا از الف
در حروف مختلف شور و شکی‌ست
گرچه از یک‌رو ز سر تا پا یکی‌ست
از یکی رو ضد و یک رو متحد
از یکی رو هزل و از یک روی جد
پس قیامت روز عرض اکبر‌ست
عرض او خواهد که با زیب و فر‌ست
هر که چون هندوی‌ِ بد سودایی است
روز عرضش نوبت رسوایی است
چون ندارد روی همچون آفتاب
او نخواهد جز شبی همچون نقاب
برگ یک گل چون ندارد خارِ او
شد بهاران دشمن اسرار او
وانک سر تا پا گُل‌ست و سوسن‌ست
پس بهار او را دو چشم روشن است
خار بی‌معنی خزان خواهد خزان
تا زند پهلوی خود با گلستان
تا بپوشد حسن آن و ننگ این
تا نبینی رنگ آن و زنگ این
پس خزان او را بهارست و حیات
یک نماید سنگ و یاقوت زکات
باغبان هم داند آن را در خزان
لیک دید یک به از دید جهان
خود جهان آن یک کس است او ابله‌ست
هر ستاره بر فلک جزو مه است
پس همی‌گویند هر نقش و نگار
مژده مژده نک همی‌آید بهار
تا بود تابان شکوفه چون زره
کی کنند آن میوه‌ها پیدا گره
چون شکوفه ریخت‌، میوه سر کند
چونکه تن بشکست‌، جان سر بر زند
میوه معنی و شکوفه صورتش
آن شکوفه مژده‌، میوه نعمتش
چون شکوفه ریخت میوه شد پدید
چونکه آن کم شد، شد این اندر مزید
تا که نان نشکست‌، قوّت کی دهد‌؟
ناشکسته خوشه‌ها کی می‌ دهد‌؟
تا هلیله نشکند با ادویه
کی شود خود صحت‌افزا ادویه‌؟

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چون خلیفه دید و احوالش شنید
آن سبو را پر ز زر کرد و مزید
هوش مصنوعی: وقتی خلیفه او را دید و از وضعیتش باخبر شد، آن ظرف را پر از طلا و نعمت بیشتری کرد.
آن عرب را کرد از فاقه خلاص
داد بخشش‌ها و خلعت‌های خاص
هوش مصنوعی: آن عرب را از فقر نجات داد و به او امکانات و نعمت‌های ویژه‌ای بخشید.
کاین سبو پر زر به دست او دهید
چونک واگردد سوی دجله‌ش برید
هوش مصنوعی: این عبارت بیانگر این است که وقتی فردی با ثروت و امکانات به سمت دجله می‌رود، بهتر است که آن ثروت را به او ندهید، زیرا ممکن است به راحتی آن را از دست بدهد یا به خطر بیفتد. بنابراین، بهتر است که در انتخاب‌های خود دقت کنیم و به گزینه‌های مناسب فکر کنیم.
از ره خشک آمده‌ست و از سفر
از ره دجله‌ش بود نزدیک‌تر
از راه خشکی و طولانی آمده (و خسته است)‌، (با قایق‌) و از راه دجله او را ببرید که نزدیک‌تر است.
چون به کشتی در نشست و دجله دید
سجده می‌کرد از حیا و می‌خمید
هوش مصنوعی: زمانی که او سوار بر کشتی شد و دجله را دید، از شدت احترام و شرم به سجده افتاد و سرش را خم کرد.
کای عجب لطف این شه وهاب را
وان عجب‌تر کاو ستد آن آب را
هوش مصنوعی: چه شگفت‌انگیز است لطف این پادشاه بخشنده و چه شگفت‌تر آنکه او توانسته است آن آب را به دست آورد.
چون پذیرفت از من آن دریای جود‌؟
آن‌چنان نقد دغل را زود زود‌؟
هوش مصنوعی: چگونه آن دریای بخشش از من قبول کرد؟ آنقدر سریع و بی‌پروا نقد فریبکار را پذیرفت؟
کل عالم را سبو دان ای پسر
کاو بود از علم و خوبی تا به‌سر
هوش مصنوعی: ای پسر، تمام جهان را مانند یک سبو (ظرف) در نظر بگیر که از دانش و خوبی پر شده است تا به انتها.
قطره‌ای از دجلهٔ خوبی اوست
کان نمی‌گنجد ز پُری زیر پوست
هوش مصنوعی: یک قطره از خوبی او مانند دجله است، که حتی در زیر پوست نمی‌تواند پُر شود.
گنج مخفی بُد ز پُری چاک کرد
خاک را تابان‌تر از افلاک کرد
هوش مصنوعی: گنجی پنهان بود که پری آن را آشکار کرد و خاک را از آسمان هم درخشان‌تر کرد.
گنج مخفی بد ز پری جوش کرد
خاک را سلطان اطلس‌پوش کرد
هوش مصنوعی: گنجی پنهان از دل پری به وجود آمد که خاک را به سلطنتی آراسته کرد.
ور بدیدی شاخی از دجلهٔ خدا
آن سبو را او فنا کردی فنا
هوش مصنوعی: اگر می‌دیدی که شاخی از دجلهٔ الهی را در آب جاری می‌شود، آن ظرف را نابود کرده‌ای.
آنک دیدندش همیشه بی خودند
بی‌خودانه بر سبو سنگی زدند
هوش مصنوعی: آنها او را دیدند و فکر کردند که همیشه در حال بی‌خودی است، به همین خاطر بر روی ظرف سنگی ضربه زدند.
ای ز غیرت بر سبو سنگی زده
وان شکستت خود درستی آمده
هوش مصنوعی: ای که به خاطر غیرتت بر سبو سنگ زده‌ای، این شکستی که به وجود آوردی، نشانه‌ی استوار بودن خودت است.
خم شکسته آب ازو ناریخته
صد درستی زین شکست انگیخته
هوش مصنوعی: اگرچه آب از شکسته شدن کَم شده، اما این شکست باعث شده تا صد درصد درستی و واقعیت از آن شکل بگیرد.
جزو جزو خم به‌رقص‌ست و به‌حال
عقل جزوی را نموده این محال
هوش مصنوعی: هر قسمت از این خم و قندیل به رقص درآمده و عقل محدود را در وضعی غیرقابل تصور قرار داده است.
نه سبو پیدا درین حالت نه آب
خوش ببین والله اعلم بالصواب
هوش مصنوعی: نه ظرفی در این حالت دیده می‌شود و نه آبی خوشمزه، حقیقت را تنها خدا می‌داند.
چون درِ معنی زنی بازت کنند
پرّ فکرت زن که شهباز‌ت کنند
هوش مصنوعی: هرگاه به عمق معنا و فهم برسید، وجود شما پر از فکر و اندیشه خواهد شد و همچون پرنده‌ای آزاد و توانمند به پرواز درخواهید آمد.
پر فکرت شد گل‌آلود و گران
زانک گِل‌خواری‌، ترا گِل شد چو نان
هوش مصنوعی: ذهن تو به خاطر افکار پیچیده و سنگین، تار و آلوده شده است. چون فردی که در گِل رفته، تو نیز به آن گِل گرفتار شده‌ای مانند نانی که در خاک افتاده است.
نان گلست و گوشت کمتر خور ازین
تا نمانی همچو گل اندر زمین
هوش مصنوعی: نان مانند گل است و از گوشت کمتر بخور تا همانند گل در خاک نمانی.
چون گرسنه می‌شوی سگ می‌شوی
تند و بد پیوند و بدرَگ می‌شوی
هوش مصنوعی: زمانی که گرسنه می‌شوی، مانند سگی می‌شوی که تند و عصبانی است و بدخلقی می‌کنی.
چون شدی تو سیر‌، مرداری شدی
بی‌خبر بی‌پا ، چو دیواری شدی
هوش مصنوعی: وقتی که خود را سیر کردید و در حال غفلت و بی‌خبر هستید، مثل مرداری می‌شوید که هیچ حرکتی ندارد و به دیواری تبدیل می‌شوید که بی‌جان و بی‌حس است.
پس دمی مردار و دیگر دم سگی
چون کنی در راه شیران خوش‌تگی‌؟
هوش مصنوعی: پس از یک لحظه زندگی مرده و بعد از آن مانند سگ زندگی کردن، چگونه می‌توانی در مسیر شیران با خوشی زندگی کنی؟
آلت اشکار خود جز سگ مدان
کمترک انداز سگ را استخوان
هوش مصنوعی: به دیگران نشان نده که چه چیزهایی در درون داری، زیرا ممکن است دیگران به ارزش واقعی‌ات پی نبرند. مانند سگ که برای او استخوان ارزشمند است، تو نیز باید به ارزش‌های خودت آگاه باشی و به دیگران اجازه ندهی آن‌ها را ناچیز شمارند.
زانک سگ چون سیر شد سرکش شود
کی سوی صید و شکار خوش دود
هوش مصنوعی: زیرا وقتی که سگ سیر می‌شود، دیگر آرام و مطیع نمی‌ماند و به سمت شکار و طعمه‌ی خوشبو می‌رود.
آن عرب را بی‌نوایی می‌کشید
تا بدان درگاه و آن دولت رسید
هوش مصنوعی: آن فرد عرب به خاطر فقر و تنگدستی، خود را به آن درگاه می‌رساند و به جایی می‌رسد که قدرت و عظمت را تجربه کند.
در حکایت گفته‌ایم احسان شاه
در حق آن بی‌نوای بی‌پناه
هوش مصنوعی: در داستانی اشاره شده که شاه به فردی بی‌پناه و بی‌چاره کمک و محبت کرده است.
هر‌چه گوید مرد عاشق بوی عشق
از دهانش می‌جهد در کوی عشق
هوش مصنوعی: هرچه مرد عاشق بگوید، حاکی از عشق اوست و حرف‌هایش در عرصه عشق خود را نشان می‌دهد.
گر بگوید فقه‌، فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه
هوش مصنوعی: اگر سخن از علم فقه به میان بیاید، بوی فقر و بی‌نیازی به تمام وجود می‌رسد و این احساس به شیرینی آن خوشایند است.
ور بگوید کفر‌، دارد بوی دین
آید از گفت ِ شکش بوی یقین
هوش مصنوعی: اگر کسی سخن از کفر بگوید، اما در صحبت‌هایش بوی ایمان و یقین را حس می‌کنیم.
کف‌ِ کژ کز بحر صدقی خاسته‌ست
اصل صاف آن فرع را آراسته‌ست
هوش مصنوعی: کفِ کج که از دریا آمده، در واقع نشانه‌ای از اصل و حقیقتی صاف است که به شکل زیبایی بر یک فرع و شاخه قرار گرفته است.
آن کفش را صافی و محقوق دان
همچو دشنام ِ لب معشوق دان
هوش مصنوعی: این کفش را صاف و راست بدان، مانند بدگویی که از لب معشوق صادر می‌شود.
گشته آن دشنام نامطلوب او
خوش ز بهر عارض محبوب او
هوش مصنوعی: دشنامی که به او داده شده، حالا دیگر خوشایند شده است، به خاطر زیبایی چهره محبوبش.
گر بگوید کژ‌، نماید راستی
ای کژی که راست را آراستی
هوش مصنوعی: اگر کسی به تو دروغ بگوید، حقیقت را زیبا و جذاب جلوه خواهد داد، ای دروغگو که حقیقت را زیبا جلوه کردی.
از شکر گر شکل نانی می‌پزی
طعم قند آید نه نان‌، چون می‌مزی
هوش مصنوعی: اگر از شکر نان تهیه کنی، طعم آن شبیه قند خواهد بود نه نان، چون شیرینی‌اش بر طعم واقعی‌اش غلبه می‌کند.
ور بیابد مؤمنی زرین وثن
کی هِلَد آن را برای هر شمن‌؟
هوش مصنوعی: اگر مؤمنی زرین و باارزش پیدا شود، آیا آن را برای هر جادوگری و ساحری تسلیم می‌کند؟
بلک گیرد اندر آتش افکند
صورت عاریتش را بشکند
هوش مصنوعی: چهره‌ای که به طور موقت و امانت به کسی داده شده، ممکن است در آتش آسیب ببیند و خراب شود.
تا نماند بر ذهب شکل وثن
زانک صورت مانع است و راه‌زن
هوش مصنوعی: برای جلوگیری از باقی ماندن شکل بت‌ها بر روی طلا، باید بدانیم که صور مختلف مانع از دستیابی به حقیقت هستند و می‌توانند ما را به انحراف بکشانند.
ذات زرش دادِ ربانیت است
نقش بت بر نقد زر عاریت است
هوش مصنوعی: خوی و سرشت اصلی انسان شبیه زیبایی و کمال است، اما جلوه‌های ظاهری و فریبنده مانند بت‌ها تنها ارزش ظاهری دارند و در واقع از ریشه و اصل حقیقی تهی هستند.
بهر کیکی تو گلیمی را مسوز
وز صداع هر مگس مگذار روز
هوش مصنوعی: برای کسی که کیکی را به یادگار نگه‌ داشته، نیازی نیست که گلیمی را بسوزاند و از صدای هر مگسی هم نمی‌توان در روز چشم‌پوشی کرد.
بت‌پرستی چون بمانی در صوَر
صورتش بگذار و در معنی نگر
مصرع اول‌: اگر در صورت‌ها بمانی، بت‌پرست هستی
مرد حجی‌، همره ِ حاجی طلب
خواه هندو خواه ترک و یا عرب
هوش مصنوعی: مرد حاجی، با همراهی دیگر حاجیان، از هر قوم و ملتی که باشند، طلب کار است.
منگر اندر نقش و اندر رنگ او
بنگر اندر عزم و در آهنگ او
هوش مصنوعی: به جزئیات ظاهری و زیبایی‌های رنگ و شکل او توجه نکن، بلکه به عزم و اراده و جهت‌گیری او نگاه کن.
گر سیاه‌ست او هم‌آهنگ توست
تو سپید‌ش خوان که همرنگ توست
هوش مصنوعی: اگر او سیاه است، با تو هماهنگ است؛ تویی که سپید هستی، باید او را هم‌رنگ خودت ببینی.
این حکایت گفته شد زیر و زبر
همچو فکر عاشقان بی پا و سر
هوش مصنوعی: این داستان به شیوه‌ای پر از نوسانات و تضادهای احساسات بیان شده است، همان‌طور که افکار عاشقان در حالتی سردرگم و بی‌پایه و اساس جریان دارند.
سر ندارد چون ز ازل بوده‌ست پیش
پا ندارد با ابد بوده‌ست خویش
هوش مصنوعی: این شعر به ما می‌گوید که چیزی که از آغاز وجود داشته، هیچ شروعی ندارد و از ابدیت نشأت می‌گیرد. یعنی وجودش مستقل از زمان و محدودیت‌های آن است و به همین دلیل سرآغاز و پایانی ندارد.
بلک چون آبست هر قطره از آن
هم سرست و پا و هم بی هر دوان
هوش مصنوعی: هر قطره از آن همچون آب است؛ هم سر و هم پا دارد و از دو موجود جدا نیست.
حاش لله این حکایت نیست هین
نقد حال ما و تست این‌، خوش ببین
هوش مصنوعی: به هیچ وجه این داستان نیست، بلکه وضعیت ما و تو را به طور مستقیم بیان می‌کند، پس با دقت نگاه کن و تماشا کن.
زانک صوفی با کرّ و با فر بود
هرچ آن ماضی‌ست لا یذکر بود
هوش مصنوعی: زیرا صوفی همراه با جنبه‌های کریم و زیبا است، هر چه که در گذشته بوده، نباید به یاد آورده شود.
هم عرب ما‌، هم سبو ما‌، هم مَلِک
جمله ما یؤفک عنه من افک
هوش مصنوعی: ما هم عرب هستیم، هم شراب‌ساز، هم پادشاه همه چیزهایی که از حقایق دور می‌شوند و انحراف پیدا می‌کنند.
عقل را شو دان و زن این نفْس و طَمْع
این دو ظلمانی و منکِر‌، عقل شمع
هوش مصنوعی: عقل را مانند دانشی ارزشمند بپندار و آن را از نفسانیت و طمع دور نگه‌دار، چرا که این دو مانند تاریکی هستند. عقل مانند شمعی است که این تاریکی‌ها را روشن می‌کند.
بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست
زانک کل را گونه‌گونه جزوهاست
هوش مصنوعی: اکنون به این موضوع توجه کن که چرا انکار به وجود آمده است، زیرا هر چیزی به طور کلی از اجزای مختلف و متنوعی تشکیل شده است.
جزو کل نی جزوها نسبت به کل
نی چو بوی گل که باشد جزو گل
هوش مصنوعی: هیچ جزئی از کل نیست، جزئیات به کل تعلق ندارند. شبیه به بوی گلی است که تنها بخشی از گل است، اما جدا از آن وجود ندارد.
لطف سبزه جزو لطف گل بود
بانگ قمری جزو آن بلبل بود
هوش مصنوعی: لذت و زیبایی سبزه بخشی از زیبایی گل است و آواز قمری نیز بخشی از زیبایی بلبل به شمار می‌رود.
گر شوم مشغول اشکال و جواب
تشنگان را کی توانم داد آب
هوش مصنوعی: اگر مشغول بررسی مسائل و سوالات باشم، چگونه می‌توانم به تشنگان آبی برسانم؟
گر تو اشکالی بکلی و حرج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
هوش مصنوعی: اگر در شرایط سختی هستی و به نظر می‌رسد که همه چیز دشوار است، باید صبر داشته باشی؛ چرا که صبر کلید گشایش مشکلات است.
احتما کن احتما ز اندیشه‌ها
فکر شیر و گور و دل‌ها بیشه‌ها
از اندیشه توهمی پرهیز کن.همانطور که شیر وگورخر در بیشه ها به جان هم می افتند فکر در دل انسان توهم درست می کند.
احتماها بر دواها سرور‌ست
زانک خاریدنْ فزونی‌ِ گَر‌ست
گر در مصرع دوم بیماری پوستی است که موی‌ها را بریزاند و بدن خارش کند‌. همانگونه نخاریدن پوست گر بهترین راه درمان پوست گر است
احتما اصل دوا آمد یقین
احتما کن‌، قوّت جانت ببین
احتما‌: پرهیز بیمار از خوراکی‌.پرهیز کردن از اندیشه های توهمی باعث تقویت بینش انسان می شود
قابل این گفته‌ها شو گوش‌وار
تا که از زر سازمت من گوش‌وار
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که انسان باید خود را آماده کند و ظرفیت پذیرش آموزه‌های ارزشمند را داشته باشد، تا بتواند از چیزهای باارزش و گرانبهایی چون دانش و حکمت بهره‌مند شود. به نوعی، اگر کسی به یادگیری و رشد فکری خود اهمیت دهد، می‌تواند به جایگاه‌های بالاتری دست یابد.
حلقه در گوش مه زرگر شوی
تا به ماه و تا ثریا بر شوی
هوش مصنوعی: برای اینکه به اوج و زیبایی‌های بزرگ دست پیدا کنی، باید تسلیم و پیرو کسی شوی که هنر و تجربه‌اش را در اختیارت قرار می‌دهد.
اولا بشنو که خلق مختلف
مختلف جانند تا یا از الف
هوش مصنوعی: ابتدا توجه کن که انسان‌ها در جوهر و روح خود متفاوت هستند؛ تا آنکه از الفاظ و واژه‌ها به دوستی و ارتباط بپردازند.
در حروف مختلف شور و شکی‌ست
گرچه از یک‌رو ز سر تا پا یکی‌ست
هوش مصنوعی: در حروف و کلمات مختلف احساساتی وجود دارد، هرچند که از نظر ظاهری و معنایی همه آنها یگانه و یکسان به نظر می‌رسند.
از یکی رو ضد و یک رو متحد
از یکی رو هزل و از یک روی جد
هوش مصنوعی: از یک سو باید با کسی که خلاف تو فکر می‌کند مقابله کنی و از سوی دیگر با کسی که هم‌فکر توست هم همکاری داشته باشی. گاهی باید جدی باشی و گاهی باید به شوخی و بدون درگیری به مسائل نگاه کنی.
پس قیامت روز عرض اکبر‌ست
عرض او خواهد که با زیب و فر‌ست
هوش مصنوعی: پس روز قیامت، روز بزرگ نمایش است و در آن روز، همه جمال و زیبایی‌ها به نمایش گذاشته خواهد شد.
هر که چون هندوی‌ِ بد سودایی است
روز عرضش نوبت رسوایی است
هوش مصنوعی: هر کس که مانند هندی بداندیش شود، روزی او به آبروریزی و رسوایی دچار خواهد شد.
چون ندارد روی همچون آفتاب
او نخواهد جز شبی همچون نقاب
هوش مصنوعی: اگر مانند آفتاب چهره‌ای نداشته باشد، هیچ چیز جز شب تیره و تار نمی‌تواند او را بپوشاند.
برگ یک گل چون ندارد خارِ او
شد بهاران دشمن اسرار او
هوش مصنوعی: برگ یک گل مانند این است که خاری ندارد، و در بهار، دشمن رازهای او می‌شود.
وانک سر تا پا گُل‌ست و سوسن‌ست
پس بهار او را دو چشم روشن است
هوش مصنوعی: او تمام وجودش به زیبایی و لطافت گل و سوسن است، از این رو در بهار، چشمانش درخشان و روشن است.
خار بی‌معنی خزان خواهد خزان
تا زند پهلوی خود با گلستان
هوش مصنوعی: خاری که در پاییز وجود دارد، هیچ ارزشی ندارد و تنها در پاییز می‌ماند، تا زمانی که در کنار باغ گل قرار گیرد.
تا بپوشد حسن آن و ننگ این
تا نبینی رنگ آن و زنگ این
هوش مصنوعی: برای اینکه زیبایی و خوبی این پنهان بماند و عیب و زشتی آن نمایان نشود، لازم است که رنگ و لعاب خوبی‌ها را ببینی و عیب‌ها را فراموش کنی.
پس خزان او را بهارست و حیات
یک نماید سنگ و یاقوت زکات
هوش مصنوعی: خزان برای او همچون بهار است و زندگی به گونه‌ای می‌شود که سنگ و یاقوت به زکات تبدیل می‌شوند.
باغبان هم داند آن را در خزان
لیک دید یک به از دید جهان
هوش مصنوعی: باغبان می‌داند در فصل پاییز چه بر سر درختان می‌آید، اما یکبار دیدن زیبایی بهار، ارزشش بیشتر از همه دیده‌ها و تجربه‌های دیگر است.
خود جهان آن یک کس است او ابله‌ست
هر ستاره بر فلک جزو مه است
هوش مصنوعی: جهان در واقع یک موجودیت واحد است و هر کسی که آن را تقسیم کند، دچار نادانی است، چراکه هر ستاره در آسمان جزئی از آن یک حقیقت است.
پس همی‌گویند هر نقش و نگار
مژده مژده نک همی‌آید بهار
هوش مصنوعی: می‌گویند هر طراحی و تصویر زیبا، نوید بهار را می‌دهد و این خبر خوشی است که به زودی بهار خواهد آمد.
تا بود تابان شکوفه چون زره
کی کنند آن میوه‌ها پیدا گره
هوش مصنوعی: تا زمانی که شکوفه‌ها مانند زره درخشان هستند، میوه‌ها چگونه می‌توانند دیده شوند و به هم گره بخورند؟
چون شکوفه ریخت‌، میوه سر کند
چونکه تن بشکست‌، جان سر بر زند
هوش مصنوعی: زمانی که شکوفه‌ها فرو می‌ریزند، میوه‌ها به وجود می‌آیند و زمانی که بدن می‌میرد، جان از آن جدا می‌شود.
میوه معنی و شکوفه صورتش
آن شکوفه مژده‌، میوه نعمتش
هوش مصنوعی: میوه نمایانگر معنی و ارزش درونی است و شکوفه نمایانگر زیبایی ظاهری. این شکوفه خبر از نعمت‌هایی می‌دهد که در پس آن وجود دارد.
چون شکوفه ریخت میوه شد پدید
چونکه آن کم شد، شد این اندر مزید
هوش مصنوعی: زمانی که شکوفه‌ها ریخته می‌شوند، میوه‌ها نمایان می‌شوند. هنگامی که شکوفه‌ها کاهش می‌یابند، میوه‌ها به وجود آمده و رشد می‌کنند.
تا که نان نشکست‌، قوّت کی دهد‌؟
ناشکسته خوشه‌ها کی می‌ دهد‌؟
هوش مصنوعی: تا وقتی که نان (که نماد قوت و sustenance است) نشکسته، کسی قوی نمی‌شود. خوشه‌های گندم هم تا زمانی که نشکنند، نمی‌توانند محصولی بدهند.
تا هلیله نشکند با ادویه
کی شود خود صحت‌افزا ادویه‌؟
هوش مصنوعی: تا وقتی که هلیله (گیاهی دارویی) نشکند و از خواصش استفاده نشود، چگونه ادویه‌ها می‌توانند تأثیر خود را در تقویت سلامتی نشان دهند؟

خوانش ها

بخش ۱۳۸ - قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بی‌نیازی از آن هدیه و از آن سبو به خوانش بامشاد لطف آبادی
بخش ۱۳۸ - قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بی‌نیازی از آن هدیه و از آن سبو به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1392/02/06 23:05
امین کیخا

ادویه به معنی چاشنی و ادوات به معنی وسیله ها با فارسی ارتباطی دارد یعنی افزار به معنی وسیله به فارسی امروز می باشد ولی در بندهشن افزار به معنی ادویه بوده است یعنی کلمه ای در عربی به دو معنی جداگانه به کار رفته و در پارسی هم کلمه ای دیگر همان دو معنی جدا را میدهد کسی از کسی ترجمه کرده است

1392/04/18 15:07
ناشناس

اولین گام که انسان در این مسیر باید بردارد این است:
احتما کن احتما ز اندیشه‌هافکر شیر و گور و دلها بیشه‌ها
احتماها بر دواها سرورست
زانک خاریدن فزونی گرست

احتما اصل دوا آمد یقین احتما کن قوت جانت ببین

1393/09/08 19:12
رضا

گر سیاهست او هم‌آهنگ تو است
تو سپیدش خوان که همرنگ تو است

1394/07/18 10:10
روفیا

دوستان کجایید ؟
دلمان تنگ شد برایتان !
معنای این بیت چیست ؟
گر بگوید فقه فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه

علم "محو" چیست؟
محمدامین مروتی
علم محو عصارة آموزه های عارفانه است. مولانا در دفتر اول و درحکایت آن اعرابی که کوزه ای از آب شیرین به رسم هدیه برای خلیفه می برد می گوید خلیفه نماد خدای بی نیاز و صمد است و اعرابی نماد انسان نیازمند. اطرافیان خلیفه به رسم مهمان نوازی آن هدیة کوچک را گرفتند و اصلا به روی اعرابی نیاوردند که خلیفه مالک بحر است و در کنار دجله خانه دارد. مولانا توضیح می دهد این از آن جهت است که خوی انسان های بزرگ مانند خلیفه در اطرافیانش تاثیر مثبت دارد؛ چنان که سبزی آسمان زمین را سبز می کند:
خوی شاهان در رعیت جا کند
چرخ اخضر، خاک را خضرا کند
بعد مثال های بیشتری برای تاکید بر این مطلب می زند و می گوید استاد هر علمی- از اصول تا فقه و صرف و نحو-شاگردش را به همان علم می آراید:
هر هنر که اُستا بدان معروف شد
جان شاگردان، بدان موصوف شد
پیش استادِ اصولی هم اصول
خواند آن شاگرد چُستِ با حصول
پیش استادِ فقیه، آن فقه‌خوان
فقه خواند، نه اصول اندر بیان
پیش استادی که او نحوی بود،
جان شاگردش ازو نحوی شود
اما مهمترینِ علم ها علمی است که تو را در قیامت رستگار کند:
باز استادی که او محو ره است
جان شاگردش ازو محوِ شه است
زین همه انواع دانش، روز مرگ
دانش فقرست سازِ راه و برگ
در جای دیگر هم می گوید:
جان جمله ی علم ها این است، این
که بدانی تو که ای در یومِ دین
جانِ کلامِ مولانا این است که در میان علوم اسلامی، عرفان از همه به هدف نزدیک تر است. در روز قیامت از تو قلب سلیم می خواهند نه صرف و نحو و نه علم اصول و فقه. چنان که قران می فرماید: یوم لاینفع مال و لابنون الا من اتی الله بقلب سلیم: روزی که نه مال و نه فرزندان به حال کسی سود نمی بخشد، مگر کسی که با دلی پاک و سالم به سوی خدا بیاید." پس اگر در کنار این علوم، عاشقی و قلب سلیم نروید، به کارِ رستگاری نخواهند آمد. از همین رو شیخ بهایی هم می گوید:
علم نبود غیر علمِ عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
این از آن روست که بسیاری از عالمان دین به علم خود غره اند و فخر می فروشند و نمی دانند که هدف از تمام علوم باید ساختن قلب سلیم باشد. برای تاکید بر این سخن است که در ادامه مولانا ماجرای معروف نحوی و کشتیبان را -که از امهات و غُررِ حکایات مثنوی است- نقل می کند. نحوی کشتیبان را به سخره می گیرد که چون نحو نمی دانی، نصف عمرت به هدر رفته است. کشتیبان چیزی نمی گوید ولی وقتی کشتی به غرقاب و گرداب در می افتد از نحوی می پرست شناگری می دانی؟ او می گوید خیر. کشتیبان می گوید همة عمرت به فنا خواهد رفت:
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت هیچ از نحو خواندی؟ گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
دل‌شکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند
هیچ دانی آشنا کردن بگو؟
گفت نی ای خوش‌جواب خوب‌رو
گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زانک کشتی غرق این گردابهاست
مولانا نتیجه می گیرد که شرط نجات و رستگاری، محو شدن از انانیت و صیقل دادن قلب است. تا از اوصاف و عناوین و تعینات خود نمیری، رستگار نخواهی بود. این اوصاف و عناوین تو را سنگین می کنند و در بحر غرق می سازند. از این اوصاف که مردی و خود را سبک کردی و برای کسب تعینات دست و پا نزدی، روی آب می آیی و نجات می یابی. مولانا با مقابل نهادن نحو و محو به ما می گوید عرفان چیزی به ما می آموزد که سایر علوم نمی آموزند و آن محو و فقر و فروتنی است:
محو می‌باید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی بی‌خطر در آب ران
آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد
چون بمردی تو ز اوصافِ بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
مولانا می گوید داستان مرد نحوی را برای انتقالِ همین آموزه ذکر کردیم:
مرد نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحو محو آموختیم
فقه و نحو و صرف حقیقتی دارند که در "کم آمد" یعنی در فروتنی و خود را کم دانستن محقق می شود نه در تفرعن و تبختر بدان ها:
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
در کم آمد یابی ای یار شگرف
سپس به داستان اعرابی بر می گرددو می گوید کوزه نماد دانش های ماست که بدان ها می نازیم و دجله نماد علم لایتناهی خدا. خدا هدیه ای از ما می خواهد که خود ندارد. یعنی فقر: انتم الفقرا و هوالغنی الحمید. خداوند از ما قلب سلیم می خواهد نه دانش های لفظی:
آن سبوی آب دانشهای ماست
وان خلیفه، دجله ی علم خداست
ما سبوها پُر به دجله می‌بریم
گرنه خر دانیم خود را، ما خریم
البته عذر اعرابی نادانی اوست و گرنه سبوی تعینات خود را می شکست و در دجله می ریخت و با بحر در می آمیخت:
باری اعرابی بدان معذور بود
کو ز دجله غافل و بس دور بود
گر ز دجله با خبر بودی چو ما
او نبردی آن سبو را جا به جا
بلک از دجله چو واقف آمدی،
آن سبو را بر سر سنگی زدی
کل عالم جلوه ای و قطره ای و پرتوی از وجود اوست. در اینجا مولانا برای بیان سرشاری خداوند از نیکی،از حدیث قدسی معروف به "کنز مخفی" بهره می برد که طبق آن داوود نبی از خدا می پرسد چرا عالم را خلق کردی و خدا می فرماید گنجی مخفی بودم و دوست داشتم مر ابشناسند. لذا خلق را آفریدم تا شناخته شوم: کُنتُ کنزا مخفیا، فاحبُبتُ اُعرف، فَخَلَقَت خلقُ لکی اُعرف.:
کل عالم را سبو دان ای پسر
کو بُود از علم و خوبی تا به سر
قطره‌ای از دجله یِ خوبی اوست
کان نمی‌گنجد ز پُرّی زیر پوست
گنج مخفی بد، ز پرّی چاک کرد
خاک را تابان‌تر از افلاک کرد
گنج مخفی بد، ز پُرّی جوش کرد
خاک را سلطان اطلس‌پوش کرد
عارفان که عظمت این دجله ی اوصاف را دیده اند، سبوی اوصافشان را در آن غرقه کرده اند:
آنک دیدندش همیشه بی خودند
بی‌خودانه بر سبو سنگی زدند
نه سبو پیدا درین حالت، نه آب
خوش ببین والله اعلم بالصواب
البته این بینش مانند علوم ظاهر، با فکر کردن حاصل نمی شود. چرا که فکر و عقل جزئی عادت به دنیا و گِل خواری دارند. با بال عشق می توان به عالم معنا رسید نه با پرّ عقل جزئی. پس آن را بچین:
چون درِ معنی زنی بازت کنند
پرِّ فکرت زن که شهبازت کنند
مولوی می گوید علمای ظاهر به گل خواری عادت کرده اند و در گل مانده اند و گیر کرده اند:
پرّ فکرت شد گل‌آلود و گران
زانک گل‌خواری، تو را گِل شد چو نان
نان گل است و گوشت کمتر خور ازین
تا نمانی همچو گل اندر زمین
انسان دچار روزمرگی غریب است. وقتی گرسنه است مانند سگ بدخوست و وقتی سیر می شود مانند شیر دعوی استغنا می کند. در هر دو حالت، بازیچة نفس و انانیت خود است:
چون گرسنه می‌شوی سگ می‌شوی
تند و بد پیوند و بدرگ می‌شوی
چون شدی تو سیر مرداری شدی
بی‌خبر بی پا چو دیواری شدی
پس دمی مردار و دیگر دم سگی
چون کنی در راه شیران خوش‌تگی
مولانا ادامه می دهد که اصل کار عاشقی است. عاشق باشی و بعد عالم و فقیه و نحوی، اشکال ندارد. ولی اول عاشق باش تا رستگار شوی. به قول معروف تزکیه مقدم بر تربیت است :
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق
از دهانش می‌جهد در کویِ عشق
گر بگوید فقه، فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه
ور بگوید کفر، دارد بوی دین
آید از گفتِ شکش بوی یقین
کفّ کژ کز بهر صدقی خاستست
اصل صاف آن فرع را آراستست
آن کفش را صافی و محقوق دان
همچو دشنام لب معشوق دان
گشته آن دشنام نامطلوب او
خوش ز بهر عارض محبوب او
مهم عدم توقف در صورت و ظاهر وحرکت از صورت به معناست. چنان که اگر بتی از طلا بیابیم، آن را دور نمی اندازیم بلکه ذوبش می کنیم و از طلایش استفادة بهتری می کنیم.
ور بیابد مؤمنی زرین وَثَن
کی هلد آن را برای هر شَمَن (روحانی آیین هندو)
بلک گیرد اندر آتش افکند
صورتِ عاریتش را بشکند
تا نماند بر ذَهَب شکلِ وثن
زانک صورت مانعست و راه‌زن
ذاتِ زرّش، دادِ ربانیت است
نقشِ بت بر نقدِ زر عاریت است
در واقع بت پرستی یعنی ماندن در صورت و نرفتن به سوی معنا:
بت‌پرستی، چون بمانی در صور
صورتش بگذار و در معنی نگر
در ادامه می گوید داستان اعرابی را پریشان و بدون صورت منطقی بیان کردم. این حکایت است . سعی نکن در صحت و سقم آن مناقشه و اتلاف وقت کنی بلکه معنایش را بیاب و بر حال و روز خویشتن تطبیقش ده:
این حکایت گفته شد زیر و زبر
همچو فکرِ عاشقان بی پا و سر
سر ندارد چون ز ازل بودست پیش
پا ندارد با ابد بودست خویش
بلک چون آبست هر قطره از آن
هم سرست و پا و هم بی هر دوان
حاش لله این حکایت نیست هین
نقد حال ما و تست این خوش ببین
عارف با داستان و حکایت گذشته سر و کار ندارد. بلکه گذشته را هم تبدیل به حال می کند تا از حال خود خبر یابد:
زانک صوفی با کر و با فر بود
هرچ آن ماضیست لایذکَر بود
همة این ها در خود ماست و نباید از حقیقتِ آن روی گردانیم:
هم عرب ما ، هم سبو ما، هم ملک
جمله ما: یؤفک عنه من افک
در این داستان مرد که بی طمع است نماد عقل است و زن که طمع کار است، نماد نفس:
عقل را شو دان و زن این نفس و طمع
مولانا می گوید به جای سوال و جواب در خود حکایت به اصل آن بپردازید تا تشنگی تان را فرو نشاند:
گر شوم مشغول اشکال و جواب
تشنگان را کی توانم داد آب
اگر هم از درک داستان عاجزی، فکر و اندیشه و اشکال و جواب را رها و در عوض صبر و توکل پیشه کن:
گر تو اشکالی به کلی و حرج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
از تفکرات بی حاصل و رها کردن شیر و گورخر در بیشة دل –یعنی از داستان پردازی- پرهیز کن. زیرا فکر ، فکر می آورد و خودخوری می کنی. مانند خاراندن سرِ گر که خارش آن را فزون تر می کند:
احتما کن احتما ز اندیشه‌ها
فکر شیر و گور و دل ها بیشه‌ها
احتماها بر دواها سرورست
زانک خاریدن فزونی گرست
احتما اصل دوا آمد یقین
احتما کن، قوتِ جانت ببین
قابل این گفته‌ها شو گوش‌وار
تا که از زر سازمت من گوش‌وار
حلقه در گوش مه زرگر شوی
تا به ماه و تا ثریا بر شوی
بدان که مردمان متفاوتند و از الفبای واحد درک های مختلف دارند. حال آن که سخن باید به معنای واحد راه ببرد:
اولا بشنو که خلق مختلف
مختلف جانند تا یا از الف
کلمات معانی مختلفی را تاب می آورند پس اگر از درک معانی این حکایات عاجزی، به کلی از حرف و گفت و صوت و زبان اندیشه اجتناب کن و دل صافی دار با خدای که در روز قیامت -که عرض اکبر است- باید به او عرضه کنی تا روسیاه نباشی:
در حروف مختلف، شور و شکیست
گرچه از یک رو ز سر تا پا یکیست
از یکی رو ضد و یک رو متحد
از یکی رو هزل و از یک روی جد
پس قیامت روز عرض اکبرست
عرض او خواهد که با زیب و فرست
هر که چون هندوی بدسوداییست
روز عرضش نوبت رسواییست
چون ندارد روی همچون آفتاب
او نخواهد جز شبی همچون نقاب
وانک سر تا پا گلست و سوسنست
پس بهار او را دو چشم روشنست

1397/06/04 21:09
محمد علی لطفی

Comment by زیگلری — مرداد 2, 1397 @ 7:06 ق.ظ
آیا مبارزه با ریزش مو و کچلی و چاقی و لاغری و ….ارزش انسانی دارد یا “معده را بگذار و سوی دل خرام”؟!.آیا اگر موهای صورت و بدن “میمونها ی انسان نما “ریزش نمیکرد، تکامل ایجاد میشد؟چرا دانشمندان میخواهند مانع تکامل و ریزش مو شوند؟!
Comment by محمد علی لطفی — مرداد 2, 1397 @ 12:48 ب.ظ
به یاد اشعار زنده یاد آقای !؟ پروین اعتصامی افتادم …../در سر عقل میباید بی کلاهی، با کلاهی، کلاه مخملی، کلاه شامپو !، کلاه کج، دستار، عمامه، روسری، توسری، کلاه بوقی، کله تگزاسی، کلاه پشمی، کلاه قفقازی، کلاه هندی!،……….، عیب نیست/

1398/07/12 18:10
برگ بی برگی

با درود بر روفیای گرامی
البته جناب محمد امین مروتی به تفصیل در باره این ابیات توضیحات کافی داده اند و این بنده سر تا پا تقصیر هرچه بگویم تنها ویران کردن امارت میباشد و علاوه بر آن شما خود بسیار محقق خوب و چیره ای هستید به ویژه در بعد فلسفی آموزه های مولانا که همواره دست نوشته هاتان را دنبال کرده و استفاده وافر برده ام .
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق
از دهانش می جهد در کوی عشق
مولانا میفرمایند انسان به حضور رسیده و کامل هرچه بگوید از عشق میگوید و در راه کوی دلدار (حتی اگر پاره ای اوقات سخنانی متضاد بر لب براند ) .سپس مثال های متعدد می آورد
گر بگوید فقه، فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه
برای مثال اگر آن عاشق خوش دمدمه حتی از فقه و اصول سخن بگوید از سخنان او بوی فقیر شدن به من کاذب انسان به مشام خواهد رسید و منظور خود را در قالب فقه به مخاطب خود خواهد رساند بنا بر این آن انسان عاشق از هر وسیله ای برای رساندن پیغام عشق استفاده خواهد نمود .
ور بگوید کفر، دارد بوی دین
آید از گفتِ شکش بوی یقین
او حتی اگر از کفر بگوید قطعا بواسطه آن کفر قصد رسیدن به دین را دارد و از شک گفتنش به یقین و ایمان قلبی خواهد رسید و آن انسان عارف عاشق خود را مقید به کلیشه ها نمی داند .
کفّ کژ کز بهر صدقی خاستست
اصل صاف آن فرع را آراستست
اگر جایی کف کژ که نمادی از هم هویت شدگی های انسان میباشد را برای اثبات حرف درستی بیاراید در حقیقت انسان عارف اصل صاف و خدایی انسان را آراسته و برجسته به مخاطب خود ارائه میکند تا مفهوم را بهتر برساند .
آن کفش را صافی و محقوق دان
همچو دشنام لب معشوق دان
و شما آن بخش را که عارف به ظاهر ، باطلی را می آراید حق بدان و همانند دشنام لب معشوق قلمداد کن که آن دشنام نیز مطبوع و شیرین است .
گشته آن دشنام نامطلوب او
خوش ز بهر عارض محبوب او
و آن دشنام که به ظاهر نا مطبوع و زشت مینماید از برای چهره زیبای معشوق مطبوع و دوست داشتنی خواهد بود .
و سپس مولانا مثالهای بیشتری می آورد و میفرمایند عارف عاشق خوش دمدمه از این تعابیر که از جنس طلا بوده اما ظاهری دارند که با عقاید ما همخوانی ندارند استفاده میکند و در آن هیچ اشکالی متوجه اصل موضوع نخواهد شد .
ممنون از حوصله و بذل توجه شما و پوزش از محضر شما بزرگواران ..
موفق و پایدار باشید .

1398/07/12 18:10
برگ بی برگی

در ادامه به دوستان و سروران یادآوری میکنم همانطور که میدانیم مولانا این عارف بی همتا و عاشق حتی از هزلیات نیز برای رسانیدن مفاهیم مورد نظر خود گذشت ننموده است و با هر زبان ممکن قصد راهنمایی و بیدار کردن ما انسانها را داشته است و به واقع شنیدن این هزلیات از هر شاعر دیگری شاید موجب انزجار ما می گشت اما شنیدن آنها از زبان مولانا با توجه به مفاهیم آنها همچون عسل مینماید و این اعجاز مولانا میباشد در کلام .
زیاده گویی ها را بر من ببخشایید

1398/07/12 19:10
برگ بی برگی

هر که چون هندوی بدسوداییست
روز عرضش نوبت رسواییست
در اینجا بنظر میرسد هندوی بد سودایی همان من کاذب و متوهم ساخته ذهن انسان است و بد سودایی یا بد معامله بودن در بیع را مولانا به این جهت استفاده نموده است که انسان بد معامله احساس زرنگی داشته و قانون جبران زندگی را رعایت نمی کند ، لذا میخواهد بیشتر بدست آورد و کمتر بهای آن را بپردازد و این انسان دارای من ذهنی هم هویت شده با چیزهای این جهانی در روز عرضه خود به پیشگاه حق یعنی در روز رستاخیز ( رستاخیز صغرا و یا کبری) رسوا شده و چیزی برای ارائه ندارد . البته این به معنی بیزاری مولانا از هندو یا هر آیین دیگری نیست چرا که در جاهایی دیگر گبر را تمثیل و نماد من کاذب پدید آمده توسط ذهن میداند و این ربطی به دین و آیین یهودی ها و یا هندوها نداشته است چنانچه در همین بخش و چند بیت ماقبل از این بیت می فرماید :
مرد حجی ؟ همره حاجی طلب
خواه هندو خواه ترک و یا عرب
منگر اندر نقش و اندر رنگ او
بنگر اندر عزم و در آهنگ او
میفرماید اگر عاشق سالک راه عشق و کوی دوست هستی دوست و همراهی را بیاب تا در این راه دشوار به تو کمک کند و این انسان از هر دین و مذهب که باشد تفاوتی ندارد بلکه بایستی اراده و پایداری و چگونگی راه روی او مورد نظرت باشد و نقش ظاهر و یا رنگ و نژاد او اهمیتی ندارد .یعنی اینکه انسان فارغ از هر دین و مذهب یا رنگ و نژاد توانایی زنده شدن به اصل خدایی خود را دارد و این از ویژگی های منحصر به فرد مولانا در بین سایر عرفای دور نزدیک ما و جهان شمول بودن آن بزرگ دارد .
موفق و پایدار باشید

1401/02/28 06:04
سوشیانت کیخسروی

باغبان هم داند آن را در خزان                             لیک دید یک به از دید جهان

خود جهان آن یک کس است، او ابلهست                  هر ستاره بر فلک جزو مهست

باغبان (آفریدگار) درهمان فصل خزان هم تشخیص می دهد کدام گیاه خار است وبرگ وشکوفه ای در بهار نخواهد داد. ولی بوته خار می پندارد یک نفر(دید یک) بداند از ضمیر او بهتراست که رسوای جهان شود (دیدجهان) در حالیکه همه جهان آن یک کس (باغبان) است وآن خار ابلهست که این معنا رانمی داند

1402/02/09 04:05
یزدانپناه عسکری

48- حاش لله این حکایت نیست هین - نقد حال ما و تست این خوش ببین 

زانک صوفی با کر و با فر بود - هرچ آن ماضیست لا یذکر بود

هم عرب ما هم سبو ما هم ملک - جمله ما یؤفک عنه من افک 

عقل را شو دان و زن این نفس و طمع - این دو ظلمانی و منکر عقل شمع 

بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست - زانک کل را گونه‌گونه جزوهاست 

جزو کل نی جزوها نسبت به کل - نی چو بوی گل که باشد جزو گل 

لطف سبزه جزو لطف گل بود - بانگ قمری جزو آن بلبل بود

گر شوم مشغول اشکال و جواب - تشنگان را کی توانم داد آب 

گر تو اشکالی بکلی و حرج - صبر کن الصبر مفتاح الفرج 

احتما کن احتما ز اندیشه‌ها - فکر شیر و گور و دلها بیشه‌ها

 ***

[یزدانپناه عسکری]

50- جمله ما یؤفک عنه من افک 

نیروی حیات و تجربیات زندگی در فرآیند تطهیر

الذاریات : یُؤْفَکُ عَنْهُ مَنْ أُفِک‏ (9) قُتِلَ الْخَرَّاصُون‏ (10)

باز گرداندن (افک) و برچیدن (خرص) و برکندن (قتل) و دور کردنِ (یُؤْفَکُ) اعمال از تداخل با نیروی حیات.

[(قَوْلَ الَّذینَ کَفَرُوا مِنْ قَبْلُ قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّی یُؤْفَکُونَ - توبه/30)]

***

محمد رضا آدینه وند لرستانی:

الذاریات : یُؤْفَکُ عَنْهُ مَنْ أُفِک‏ (9) قُتِلَ الْخَرَّاصُون‏ (10)

کسانی‏ که از ایمان به آن (روز جزا یا قرآن و رسول) منحرف می ‏شوند که از قبول حقّ سرباز می‏ زنند. کشته شوند دروغگویان. (آدینه‏ وند لرستانی، محمدرضا، کلمة الله العلیا، 6جلد، اسوه - ایران - تهران، چاپ: 1، 1377 ه.ش.ج6ص188و189)