بخش ۱۳۸ - قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بینیازی از آن هدیه و از آن سبو
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
بخش ۱۳۸ - قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بینیازی از آن هدیه و از آن سبو به خوانش بامشاد لطف آبادی
بخش ۱۳۸ - قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بینیازی از آن هدیه و از آن سبو به خوانش عندلیب
حاشیه ها
ادویه به معنی چاشنی و ادوات به معنی وسیله ها با فارسی ارتباطی دارد یعنی افزار به معنی وسیله به فارسی امروز می باشد ولی در بندهشن افزار به معنی ادویه بوده است یعنی کلمه ای در عربی به دو معنی جداگانه به کار رفته و در پارسی هم کلمه ای دیگر همان دو معنی جدا را میدهد کسی از کسی ترجمه کرده است
اولین گام که انسان در این مسیر باید بردارد این است:
احتما کن احتما ز اندیشههافکر شیر و گور و دلها بیشهها
احتماها بر دواها سرورست
زانک خاریدن فزونی گرست
احتما اصل دوا آمد یقین احتما کن قوت جانت ببین
گر سیاهست او همآهنگ تو است
تو سپیدش خوان که همرنگ تو است
دوستان کجایید ؟
دلمان تنگ شد برایتان !
معنای این بیت چیست ؟
گر بگوید فقه فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه
علم "محو" چیست؟
محمدامین مروتی
علم محو عصارة آموزه های عارفانه است. مولانا در دفتر اول و درحکایت آن اعرابی که کوزه ای از آب شیرین به رسم هدیه برای خلیفه می برد می گوید خلیفه نماد خدای بی نیاز و صمد است و اعرابی نماد انسان نیازمند. اطرافیان خلیفه به رسم مهمان نوازی آن هدیة کوچک را گرفتند و اصلا به روی اعرابی نیاوردند که خلیفه مالک بحر است و در کنار دجله خانه دارد. مولانا توضیح می دهد این از آن جهت است که خوی انسان های بزرگ مانند خلیفه در اطرافیانش تاثیر مثبت دارد؛ چنان که سبزی آسمان زمین را سبز می کند:
خوی شاهان در رعیت جا کند
چرخ اخضر، خاک را خضرا کند
بعد مثال های بیشتری برای تاکید بر این مطلب می زند و می گوید استاد هر علمی- از اصول تا فقه و صرف و نحو-شاگردش را به همان علم می آراید:
هر هنر که اُستا بدان معروف شد
جان شاگردان، بدان موصوف شد
پیش استادِ اصولی هم اصول
خواند آن شاگرد چُستِ با حصول
پیش استادِ فقیه، آن فقهخوان
فقه خواند، نه اصول اندر بیان
پیش استادی که او نحوی بود،
جان شاگردش ازو نحوی شود
اما مهمترینِ علم ها علمی است که تو را در قیامت رستگار کند:
باز استادی که او محو ره است
جان شاگردش ازو محوِ شه است
زین همه انواع دانش، روز مرگ
دانش فقرست سازِ راه و برگ
در جای دیگر هم می گوید:
جان جمله ی علم ها این است، این
که بدانی تو که ای در یومِ دین
جانِ کلامِ مولانا این است که در میان علوم اسلامی، عرفان از همه به هدف نزدیک تر است. در روز قیامت از تو قلب سلیم می خواهند نه صرف و نحو و نه علم اصول و فقه. چنان که قران می فرماید: یوم لاینفع مال و لابنون الا من اتی الله بقلب سلیم: روزی که نه مال و نه فرزندان به حال کسی سود نمی بخشد، مگر کسی که با دلی پاک و سالم به سوی خدا بیاید." پس اگر در کنار این علوم، عاشقی و قلب سلیم نروید، به کارِ رستگاری نخواهند آمد. از همین رو شیخ بهایی هم می گوید:
علم نبود غیر علمِ عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
این از آن روست که بسیاری از عالمان دین به علم خود غره اند و فخر می فروشند و نمی دانند که هدف از تمام علوم باید ساختن قلب سلیم باشد. برای تاکید بر این سخن است که در ادامه مولانا ماجرای معروف نحوی و کشتیبان را -که از امهات و غُررِ حکایات مثنوی است- نقل می کند. نحوی کشتیبان را به سخره می گیرد که چون نحو نمی دانی، نصف عمرت به هدر رفته است. کشتیبان چیزی نمی گوید ولی وقتی کشتی به غرقاب و گرداب در می افتد از نحوی می پرست شناگری می دانی؟ او می گوید خیر. کشتیبان می گوید همة عمرت به فنا خواهد رفت:
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت هیچ از نحو خواندی؟ گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند
هیچ دانی آشنا کردن بگو؟
گفت نی ای خوشجواب خوبرو
گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زانک کشتی غرق این گردابهاست
مولانا نتیجه می گیرد که شرط نجات و رستگاری، محو شدن از انانیت و صیقل دادن قلب است. تا از اوصاف و عناوین و تعینات خود نمیری، رستگار نخواهی بود. این اوصاف و عناوین تو را سنگین می کنند و در بحر غرق می سازند. از این اوصاف که مردی و خود را سبک کردی و برای کسب تعینات دست و پا نزدی، روی آب می آیی و نجات می یابی. مولانا با مقابل نهادن نحو و محو به ما می گوید عرفان چیزی به ما می آموزد که سایر علوم نمی آموزند و آن محو و فقر و فروتنی است:
محو میباید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی بیخطر در آب ران
آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد
چون بمردی تو ز اوصافِ بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
مولانا می گوید داستان مرد نحوی را برای انتقالِ همین آموزه ذکر کردیم:
مرد نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحو محو آموختیم
فقه و نحو و صرف حقیقتی دارند که در "کم آمد" یعنی در فروتنی و خود را کم دانستن محقق می شود نه در تفرعن و تبختر بدان ها:
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
در کم آمد یابی ای یار شگرف
سپس به داستان اعرابی بر می گرددو می گوید کوزه نماد دانش های ماست که بدان ها می نازیم و دجله نماد علم لایتناهی خدا. خدا هدیه ای از ما می خواهد که خود ندارد. یعنی فقر: انتم الفقرا و هوالغنی الحمید. خداوند از ما قلب سلیم می خواهد نه دانش های لفظی:
آن سبوی آب دانشهای ماست
وان خلیفه، دجله ی علم خداست
ما سبوها پُر به دجله میبریم
گرنه خر دانیم خود را، ما خریم
البته عذر اعرابی نادانی اوست و گرنه سبوی تعینات خود را می شکست و در دجله می ریخت و با بحر در می آمیخت:
باری اعرابی بدان معذور بود
کو ز دجله غافل و بس دور بود
گر ز دجله با خبر بودی چو ما
او نبردی آن سبو را جا به جا
بلک از دجله چو واقف آمدی،
آن سبو را بر سر سنگی زدی
کل عالم جلوه ای و قطره ای و پرتوی از وجود اوست. در اینجا مولانا برای بیان سرشاری خداوند از نیکی،از حدیث قدسی معروف به "کنز مخفی" بهره می برد که طبق آن داوود نبی از خدا می پرسد چرا عالم را خلق کردی و خدا می فرماید گنجی مخفی بودم و دوست داشتم مر ابشناسند. لذا خلق را آفریدم تا شناخته شوم: کُنتُ کنزا مخفیا، فاحبُبتُ اُعرف، فَخَلَقَت خلقُ لکی اُعرف.:
کل عالم را سبو دان ای پسر
کو بُود از علم و خوبی تا به سر
قطرهای از دجله یِ خوبی اوست
کان نمیگنجد ز پُرّی زیر پوست
گنج مخفی بد، ز پرّی چاک کرد
خاک را تابانتر از افلاک کرد
گنج مخفی بد، ز پُرّی جوش کرد
خاک را سلطان اطلسپوش کرد
عارفان که عظمت این دجله ی اوصاف را دیده اند، سبوی اوصافشان را در آن غرقه کرده اند:
آنک دیدندش همیشه بی خودند
بیخودانه بر سبو سنگی زدند
نه سبو پیدا درین حالت، نه آب
خوش ببین والله اعلم بالصواب
البته این بینش مانند علوم ظاهر، با فکر کردن حاصل نمی شود. چرا که فکر و عقل جزئی عادت به دنیا و گِل خواری دارند. با بال عشق می توان به عالم معنا رسید نه با پرّ عقل جزئی. پس آن را بچین:
چون درِ معنی زنی بازت کنند
پرِّ فکرت زن که شهبازت کنند
مولوی می گوید علمای ظاهر به گل خواری عادت کرده اند و در گل مانده اند و گیر کرده اند:
پرّ فکرت شد گلآلود و گران
زانک گلخواری، تو را گِل شد چو نان
نان گل است و گوشت کمتر خور ازین
تا نمانی همچو گل اندر زمین
انسان دچار روزمرگی غریب است. وقتی گرسنه است مانند سگ بدخوست و وقتی سیر می شود مانند شیر دعوی استغنا می کند. در هر دو حالت، بازیچة نفس و انانیت خود است:
چون گرسنه میشوی سگ میشوی
تند و بد پیوند و بدرگ میشوی
چون شدی تو سیر مرداری شدی
بیخبر بی پا چو دیواری شدی
پس دمی مردار و دیگر دم سگی
چون کنی در راه شیران خوشتگی
مولانا ادامه می دهد که اصل کار عاشقی است. عاشق باشی و بعد عالم و فقیه و نحوی، اشکال ندارد. ولی اول عاشق باش تا رستگار شوی. به قول معروف تزکیه مقدم بر تربیت است :
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق
از دهانش میجهد در کویِ عشق
گر بگوید فقه، فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه
ور بگوید کفر، دارد بوی دین
آید از گفتِ شکش بوی یقین
کفّ کژ کز بهر صدقی خاستست
اصل صاف آن فرع را آراستست
آن کفش را صافی و محقوق دان
همچو دشنام لب معشوق دان
گشته آن دشنام نامطلوب او
خوش ز بهر عارض محبوب او
مهم عدم توقف در صورت و ظاهر وحرکت از صورت به معناست. چنان که اگر بتی از طلا بیابیم، آن را دور نمی اندازیم بلکه ذوبش می کنیم و از طلایش استفادة بهتری می کنیم.
ور بیابد مؤمنی زرین وَثَن
کی هلد آن را برای هر شَمَن (روحانی آیین هندو)
بلک گیرد اندر آتش افکند
صورتِ عاریتش را بشکند
تا نماند بر ذَهَب شکلِ وثن
زانک صورت مانعست و راهزن
ذاتِ زرّش، دادِ ربانیت است
نقشِ بت بر نقدِ زر عاریت است
در واقع بت پرستی یعنی ماندن در صورت و نرفتن به سوی معنا:
بتپرستی، چون بمانی در صور
صورتش بگذار و در معنی نگر
در ادامه می گوید داستان اعرابی را پریشان و بدون صورت منطقی بیان کردم. این حکایت است . سعی نکن در صحت و سقم آن مناقشه و اتلاف وقت کنی بلکه معنایش را بیاب و بر حال و روز خویشتن تطبیقش ده:
این حکایت گفته شد زیر و زبر
همچو فکرِ عاشقان بی پا و سر
سر ندارد چون ز ازل بودست پیش
پا ندارد با ابد بودست خویش
بلک چون آبست هر قطره از آن
هم سرست و پا و هم بی هر دوان
حاش لله این حکایت نیست هین
نقد حال ما و تست این خوش ببین
عارف با داستان و حکایت گذشته سر و کار ندارد. بلکه گذشته را هم تبدیل به حال می کند تا از حال خود خبر یابد:
زانک صوفی با کر و با فر بود
هرچ آن ماضیست لایذکَر بود
همة این ها در خود ماست و نباید از حقیقتِ آن روی گردانیم:
هم عرب ما ، هم سبو ما، هم ملک
جمله ما: یؤفک عنه من افک
در این داستان مرد که بی طمع است نماد عقل است و زن که طمع کار است، نماد نفس:
عقل را شو دان و زن این نفس و طمع
مولانا می گوید به جای سوال و جواب در خود حکایت به اصل آن بپردازید تا تشنگی تان را فرو نشاند:
گر شوم مشغول اشکال و جواب
تشنگان را کی توانم داد آب
اگر هم از درک داستان عاجزی، فکر و اندیشه و اشکال و جواب را رها و در عوض صبر و توکل پیشه کن:
گر تو اشکالی به کلی و حرج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
از تفکرات بی حاصل و رها کردن شیر و گورخر در بیشة دل –یعنی از داستان پردازی- پرهیز کن. زیرا فکر ، فکر می آورد و خودخوری می کنی. مانند خاراندن سرِ گر که خارش آن را فزون تر می کند:
احتما کن احتما ز اندیشهها
فکر شیر و گور و دل ها بیشهها
احتماها بر دواها سرورست
زانک خاریدن فزونی گرست
احتما اصل دوا آمد یقین
احتما کن، قوتِ جانت ببین
قابل این گفتهها شو گوشوار
تا که از زر سازمت من گوشوار
حلقه در گوش مه زرگر شوی
تا به ماه و تا ثریا بر شوی
بدان که مردمان متفاوتند و از الفبای واحد درک های مختلف دارند. حال آن که سخن باید به معنای واحد راه ببرد:
اولا بشنو که خلق مختلف
مختلف جانند تا یا از الف
کلمات معانی مختلفی را تاب می آورند پس اگر از درک معانی این حکایات عاجزی، به کلی از حرف و گفت و صوت و زبان اندیشه اجتناب کن و دل صافی دار با خدای که در روز قیامت -که عرض اکبر است- باید به او عرضه کنی تا روسیاه نباشی:
در حروف مختلف، شور و شکیست
گرچه از یک رو ز سر تا پا یکیست
از یکی رو ضد و یک رو متحد
از یکی رو هزل و از یک روی جد
پس قیامت روز عرض اکبرست
عرض او خواهد که با زیب و فرست
هر که چون هندوی بدسوداییست
روز عرضش نوبت رسواییست
چون ندارد روی همچون آفتاب
او نخواهد جز شبی همچون نقاب
وانک سر تا پا گلست و سوسنست
پس بهار او را دو چشم روشنست
Comment by زیگلری — مرداد 2, 1397 @ 7:06 ق.ظ
آیا مبارزه با ریزش مو و کچلی و چاقی و لاغری و ….ارزش انسانی دارد یا “معده را بگذار و سوی دل خرام”؟!.آیا اگر موهای صورت و بدن “میمونها ی انسان نما “ریزش نمیکرد، تکامل ایجاد میشد؟چرا دانشمندان میخواهند مانع تکامل و ریزش مو شوند؟!
Comment by محمد علی لطفی — مرداد 2, 1397 @ 12:48 ب.ظ
به یاد اشعار زنده یاد آقای !؟ پروین اعتصامی افتادم …../در سر عقل میباید بی کلاهی، با کلاهی، کلاه مخملی، کلاه شامپو !، کلاه کج، دستار، عمامه، روسری، توسری، کلاه بوقی، کله تگزاسی، کلاه پشمی، کلاه قفقازی، کلاه هندی!،……….، عیب نیست/
با درود بر روفیای گرامی
البته جناب محمد امین مروتی به تفصیل در باره این ابیات توضیحات کافی داده اند و این بنده سر تا پا تقصیر هرچه بگویم تنها ویران کردن امارت میباشد و علاوه بر آن شما خود بسیار محقق خوب و چیره ای هستید به ویژه در بعد فلسفی آموزه های مولانا که همواره دست نوشته هاتان را دنبال کرده و استفاده وافر برده ام .
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق
از دهانش می جهد در کوی عشق
مولانا میفرمایند انسان به حضور رسیده و کامل هرچه بگوید از عشق میگوید و در راه کوی دلدار (حتی اگر پاره ای اوقات سخنانی متضاد بر لب براند ) .سپس مثال های متعدد می آورد
گر بگوید فقه، فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه
برای مثال اگر آن عاشق خوش دمدمه حتی از فقه و اصول سخن بگوید از سخنان او بوی فقیر شدن به من کاذب انسان به مشام خواهد رسید و منظور خود را در قالب فقه به مخاطب خود خواهد رساند بنا بر این آن انسان عاشق از هر وسیله ای برای رساندن پیغام عشق استفاده خواهد نمود .
ور بگوید کفر، دارد بوی دین
آید از گفتِ شکش بوی یقین
او حتی اگر از کفر بگوید قطعا بواسطه آن کفر قصد رسیدن به دین را دارد و از شک گفتنش به یقین و ایمان قلبی خواهد رسید و آن انسان عارف عاشق خود را مقید به کلیشه ها نمی داند .
کفّ کژ کز بهر صدقی خاستست
اصل صاف آن فرع را آراستست
اگر جایی کف کژ که نمادی از هم هویت شدگی های انسان میباشد را برای اثبات حرف درستی بیاراید در حقیقت انسان عارف اصل صاف و خدایی انسان را آراسته و برجسته به مخاطب خود ارائه میکند تا مفهوم را بهتر برساند .
آن کفش را صافی و محقوق دان
همچو دشنام لب معشوق دان
و شما آن بخش را که عارف به ظاهر ، باطلی را می آراید حق بدان و همانند دشنام لب معشوق قلمداد کن که آن دشنام نیز مطبوع و شیرین است .
گشته آن دشنام نامطلوب او
خوش ز بهر عارض محبوب او
و آن دشنام که به ظاهر نا مطبوع و زشت مینماید از برای چهره زیبای معشوق مطبوع و دوست داشتنی خواهد بود .
و سپس مولانا مثالهای بیشتری می آورد و میفرمایند عارف عاشق خوش دمدمه از این تعابیر که از جنس طلا بوده اما ظاهری دارند که با عقاید ما همخوانی ندارند استفاده میکند و در آن هیچ اشکالی متوجه اصل موضوع نخواهد شد .
ممنون از حوصله و بذل توجه شما و پوزش از محضر شما بزرگواران ..
موفق و پایدار باشید .
در ادامه به دوستان و سروران یادآوری میکنم همانطور که میدانیم مولانا این عارف بی همتا و عاشق حتی از هزلیات نیز برای رسانیدن مفاهیم مورد نظر خود گذشت ننموده است و با هر زبان ممکن قصد راهنمایی و بیدار کردن ما انسانها را داشته است و به واقع شنیدن این هزلیات از هر شاعر دیگری شاید موجب انزجار ما می گشت اما شنیدن آنها از زبان مولانا با توجه به مفاهیم آنها همچون عسل مینماید و این اعجاز مولانا میباشد در کلام .
زیاده گویی ها را بر من ببخشایید
هر که چون هندوی بدسوداییست
روز عرضش نوبت رسواییست
در اینجا بنظر میرسد هندوی بد سودایی همان من کاذب و متوهم ساخته ذهن انسان است و بد سودایی یا بد معامله بودن در بیع را مولانا به این جهت استفاده نموده است که انسان بد معامله احساس زرنگی داشته و قانون جبران زندگی را رعایت نمی کند ، لذا میخواهد بیشتر بدست آورد و کمتر بهای آن را بپردازد و این انسان دارای من ذهنی هم هویت شده با چیزهای این جهانی در روز عرضه خود به پیشگاه حق یعنی در روز رستاخیز ( رستاخیز صغرا و یا کبری) رسوا شده و چیزی برای ارائه ندارد . البته این به معنی بیزاری مولانا از هندو یا هر آیین دیگری نیست چرا که در جاهایی دیگر گبر را تمثیل و نماد من کاذب پدید آمده توسط ذهن میداند و این ربطی به دین و آیین یهودی ها و یا هندوها نداشته است چنانچه در همین بخش و چند بیت ماقبل از این بیت می فرماید :
مرد حجی ؟ همره حاجی طلب
خواه هندو خواه ترک و یا عرب
منگر اندر نقش و اندر رنگ او
بنگر اندر عزم و در آهنگ او
میفرماید اگر عاشق سالک راه عشق و کوی دوست هستی دوست و همراهی را بیاب تا در این راه دشوار به تو کمک کند و این انسان از هر دین و مذهب که باشد تفاوتی ندارد بلکه بایستی اراده و پایداری و چگونگی راه روی او مورد نظرت باشد و نقش ظاهر و یا رنگ و نژاد او اهمیتی ندارد .یعنی اینکه انسان فارغ از هر دین و مذهب یا رنگ و نژاد توانایی زنده شدن به اصل خدایی خود را دارد و این از ویژگی های منحصر به فرد مولانا در بین سایر عرفای دور نزدیک ما و جهان شمول بودن آن بزرگ دارد .
موفق و پایدار باشید
باغبان هم داند آن را در خزان لیک دید یک به از دید جهان
خود جهان آن یک کس است، او ابلهست هر ستاره بر فلک جزو مهست
باغبان (آفریدگار) درهمان فصل خزان هم تشخیص می دهد کدام گیاه خار است وبرگ وشکوفه ای در بهار نخواهد داد. ولی بوته خار می پندارد یک نفر(دید یک) بداند از ضمیر او بهتراست که رسوای جهان شود (دیدجهان) در حالیکه همه جهان آن یک کس (باغبان) است وآن خار ابلهست که این معنا رانمی داند
48- حاش لله این حکایت نیست هین - نقد حال ما و تست این خوش ببین
زانک صوفی با کر و با فر بود - هرچ آن ماضیست لا یذکر بود
هم عرب ما هم سبو ما هم ملک - جمله ما یؤفک عنه من افک
عقل را شو دان و زن این نفس و طمع - این دو ظلمانی و منکر عقل شمع
بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست - زانک کل را گونهگونه جزوهاست
جزو کل نی جزوها نسبت به کل - نی چو بوی گل که باشد جزو گل
لطف سبزه جزو لطف گل بود - بانگ قمری جزو آن بلبل بود
گر شوم مشغول اشکال و جواب - تشنگان را کی توانم داد آب
گر تو اشکالی بکلی و حرج - صبر کن الصبر مفتاح الفرج
احتما کن احتما ز اندیشهها - فکر شیر و گور و دلها بیشهها
***
[یزدانپناه عسکری]
50- جمله ما یؤفک عنه من افک
نیروی حیات و تجربیات زندگی در فرآیند تطهیر
الذاریات : یُؤْفَکُ عَنْهُ مَنْ أُفِک (9) قُتِلَ الْخَرَّاصُون (10)
باز گرداندن (افک) و برچیدن (خرص) و برکندن (قتل) و دور کردنِ (یُؤْفَکُ) اعمال از تداخل با نیروی حیات.
[(قَوْلَ الَّذینَ کَفَرُوا مِنْ قَبْلُ قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّی یُؤْفَکُونَ - توبه/30)]
***
محمد رضا آدینه وند لرستانی:
الذاریات : یُؤْفَکُ عَنْهُ مَنْ أُفِک (9) قُتِلَ الْخَرَّاصُون (10)
کسانی که از ایمان به آن (روز جزا یا قرآن و رسول) منحرف می شوند که از قبول حقّ سرباز می زنند. کشته شوند دروغگویان. (آدینه وند لرستانی، محمدرضا، کلمة الله العلیا، 6جلد، اسوه - ایران - تهران، چاپ: 1، 1377 ه.ش.ج6ص188و189)