گنجور

فصل پنجاه و سوم - فرمود اولّ که شعر می‌گفتیم داعیه‌ای بود عظیم

فرمود اوّل که شعر می‌گفتیم داعیه‌ای بود عظیم که موجب گفتن بود، اکنون در آن وقت اثرها داشت و این ساعت که داعیه فاتر شده است و در غروب است‌، هم اثرها دارد. سنّت حق تعالی چنین است که چیزها را در وقت شروق تربیت می‌فرماید و ازو اثرهای عظیم و حکمت بسیار پیدا می‌شود در حالت غروب نیز همان تربیت قایم است رَبُّ الْمَشرِقِ وَالْمَغْرِب یعنی یُرَبّیْ الدَّوَاعِیَ الشاّرِقَةَ وَ الْغَارِبَةَ . معتزله می‌گویند که ‌«خالق افعال بنده است، و هر فعلی که ازو صادر می‌شود بنده خالق آن فعل است.‌» نشاید که چنین باشد. زیرا‌که آن فعلی که ازو صادر می‌شود یا به‌واسطهٔ این آلت است که دارد مثل عقل و روح و قوّت و جسم‌، یا بی‌واسطه‌. نشاید که او خالق افعال باشد به‌واسطهٔ اینها، زیراکه او قادر نیست بر جمعیت اینها. پس او خالق افعال نباشد به واسطهٔ آن آلت چون آلت محکوم او نیست، و نشاید که بی این آلت خالق‌ِ فعل باشد. زیرا محال است که بی‌آن آلت ازو فعلی آید. پس علی‌الاطلاق دانستیم که خالق افعال‌، حق است نه بنده. هر فعلی امّا خیر و امّا شرّ که از بنده صادر می‌شود، او آن را به نیّتی و پیشنهادی می‌کند امّا حکمت آن کار همان‌قدر نباشد که در تصوّر او آید، آن قدر معنی و حکمت و فایده که او را در آن کار نمود فایدهٔ آن همان‌قدر بوَد که آن فعل ازو به‌وجود آید، امّا فواید کلّی آن را خدای می‌داند که ازآن چه بَرها خواهد یافتن مثلاً چنانک نماز می‌کنی به نیّت آنک ترا ثواب باشد در آخرت، و نیک‌نامی و امان باشد در دنیا، اما فایدهٔ آن نماز همین‌قدر نخواهدبودن، صدهزار فایده‌ها خواهد دادن که آن در وهم تو نمی‌گذرد. آن فایده‌ها را خدای داند که بنده را بر آن کار می‌دارد‌. اکنون آدمی در دستِ قبضهٔ قدرت حقّ همچون کمان است و حقّ تعالی او را در کارها مستعمل می‌کند و فاعل در حقیقت حق است نه کمان، کمان آلت است و واسطه است لیکن بی‌خبرست و غافل از حقّ جهت قوام دنیا، زهی عظیم کمانی که آگه شود که «‌من در دست کیستم‌!». چه گویم دنیایی را که قوام او و ستون او غفلت باشد‌؟ و نمی‌بینی که چون کسی را بیدار می‌کنند از دنیا نیز بیزار می‌شود و سرد می‌شود و او نیز می‌گدازد و تلف می‌شود‌؟ آدمی از کوچکی که نشو و نما گرفته است به‌واسطه غفلت بوده است، والّا هرگز نبالیدی و بزرگ نشدی، پس چون او معمور و بزرگ به‌واسطهٔ غفلت شد، باز بر وی حقّ تعالی رنج‌ها و مجاهده‌ها جَبراً و اختیاراً برگمارد، تا آن غفلت‌ها را ازو بشوید، و او را پاک گرداند بعد از آن تواند به آن عالم آشنا گشتن‌. وجود آدمی مثال مزبله است تَلِّ سرگین، الّا این تلّ سرگین اگر عزیز‌ست جهتِ آنست که درو خاتم پادشا‌ست و وجود آدمی همچون جوال گندم است، پادشاه ندا می‌کند که «‌آن گندم را کجا می‌بری‌؟ که صاع من دروست‌» او از صاع غافل است، و غرق گندم شده است، اگر از صاع واقف شود به گندم کی التفات کند‌؟ اکنون هر اندیشه که ترا به عالم علوی می‌کشد و از عالم سفلی سرد و فا‌تِر می‌گرداند، عکس و پرتو آن صاع است که بیرون می‌زند. آدمی میل به آن عالم می‌کند، و چون به‌عکسه میل به عالم سفلی کند علامتش آن باشد که آن صاع در پرده پنهان شده باشد.

فصل پنجاه دوم - پرسیدند معنی این بیت: پرسیدند معنی این بیت: « ای برادر تو همان اندیشه‌ای    مابقی تو استخوان و ریشه‌ای » فرمود که تو به این معنی نظر کن که همان اندیشه اشارت به آن اندیشهٔ مخصوص است و آن را به اندیشه عبارت کردیم جهت توسّع، امّا فی‌الحقیقه آن اندیشه نیست و اگر هست این جنس اندیشه نیست که مردم فهم کرده‌ا‌ند. ما را غرض این معنی بود از لفظ اندیشه و اگر کسی این معنی را خواهد که نازلتر تأویل کند جهت فهم عوام بگوید که اَلْاِنْسَانُ حَیَوَانٌ نَاطِقٌ و نطق اندیشه باشد خواهی مُضمر خواهی مُظهر و غیر آن حیوان باشد. پس درست آمد که انسان عبارت از اندیشه است باقی استخوان و ریشه است. کلام همچون آفتاب است همه آدمیان گرم و زنده ازواند و دایماً آفتاب هست و موجودست و حاضرست و همه ازو دایماً گرمند الّا آفتاب در نظر نمی‌آید و نمی‌دانند که ازو زنده‌اند و گرمند. اما چون بواسطهٔ لفظی و عبارتی خواهی شکر خواهی شکایت، خواهی خیر خواهی شر، گفته آید، آفتاب در نظر آید. همچون که آفتاب فلکی که دایماً تابانست اماّ در نظر نمی‌آید شعاعش تا بر دیواری نتابد همچنانک تا واسطهٔ حرف و صوت نباشد شعاع آفتاب سخن پیدا نشود. اگرچه دایماً هست زیرا که آفتاب لطیفست وَهُوَاللَّطِیْفُ کثافتی می‌باید تا بواسطهٔ آن کثافت در نظر آید و ظاهر شود. یکی گفت «خدا.» هیچ او را معنیی روی ننمود و خیره و افسرده ماند. چونک گفتند «خدا چنین کرد و چنین فرمود و چنین نهی کرد» گرم شد و دید، پس لطافت حقّ را اگرچه موجود بود و بر او می‌تافت نمی‌دید. تا واسطهٔ امر و نهی و خلق و قدرت به وی شرح نکردند نتوانست دیدن. بعضی هستند که از ضعف طاقت انگبین ندارند تا بواسطهٔ طعامی مثل زرد برنج و حلوا و غیره توانند خوردن تا قوّت گرفتن تا به جایی رسد که عسل را بی‌واسطه می‌خورد. پس دانستیم که نطقْ آفتابیست لطیف، تابان، دایماً غیرمنقطع. الّا تو محتاجی به واسطهٔ کثیف تا شعاع آفتاب را می‌بینی و حظ می‌ستانی. چون به جایی برسد که آن شعاع و لطافت را بی واسطهٔ کثافت ببینی و به آن خو کنی در تماشای آن گستاخ شوی و قوّت گیری؛ در عین آن دریای لطافت رنگهای عجب و تماشاهای عجب بینی. و چه عجب می‌آید که آن نطق دایماً در تو هست اگر می‌گویی و اگر نمی‌گویی و اگرچه دراندیشه‌ات نیز نطقی نیست آن لحظه می‌گوییم نطق هست دایماً همچنانک گفتند الانسان حیوان ناطقٌ، این حیوانیت در تو دایماً هست تا زنده‌ای، همچنان لازم می‌شود که نطق نیز با تو باشد دایماً همچنانک آنجا خاییدن موجب ظهور حیوانیّت است و شرط نیست همچنان نطق را موجب گفتن و لابیدن است و شرط نیست. آدمی سه حالت دارد: اوّلش آن است که گردِ خدا نگردد؛ و همه را عبادت و خدمت کند از زن و مرد و از مال و کودک و حجر و خاک؛ و خدا را عبادت نکند. باز چون او را معرفتی و اطلاعی حاصل شود غیرِ خدا را خدمت نکند. باز چون درین حالت پیشتر رود خاموش شود نه گوید خدمتِ خدا نمی‌کنم و نه گوید خدمت خدا می‌کنم؛ بیرون ازین هر دو مرتبت رفته باشد. ازین قوم در عالم آوازه‌ای بیرون نیامد. خدایت نه حاضرست و نه غایب و آفرینندهٔ هر دو است: یعنی حضور و غیبت. پس او غیرِ هر دو باشد زیرا اگر حاضر باشد، باید که غیبت نباشد و غیبت هست. و حاضر نیز نیست زیرا که عندالحضور غیبت هست. پس او موصوف نباشد به حضور و غیبت. و الّا لازم آید که از ضدّ ضدّ زاید. زیرا که در حالت غیبت لازم شود که حضور را او آفریده باشد، و حضور، ضدّ غیبت است و همچنان در غیبت، پس نشاید که از ضدّ ضدّ زاید و نشاید که حقّ مثل خود آفریند زیرا که می‌گوید « لَانِدَّلَهُ » زیرا که اگر ممکن شود مِثل مِثل را آفریند ترجیح لازم شود بلامُرَجِّحْ و هم لازم آید « ایجادُ الشِّیْیءِ نَفْسَهُ » و هر دو مُنتفی‌ است. چون اینجا رسیدی بِایست و تصرّف مکن. عقل را دیگر اینجا تصرّف نماند؛ تا کنار دریا رسید بایستد چندانک ایستادن نماند، همه سخنها و همه علمها و همه هنرها و همه حرفتها مزه و چاشنی ازین سخن دارند، که اگر آن نباشد در هیچ کاری و حرفتی مزه نماند. غایةُ ما فی الباب نمی‌دانند و دانستن شرط نیست. همچنانک مردی زنی خواسته باشد مالدار که او را گوسفندان و گلهٔ اسبان و غیره باشد و این مرد تیمار داشتِ آن گوسفندان و اسبان می‌کند و باغها را آب می‌دهد اگرچه به آن خدمتها مشغولست مزه آن کارها از وجودِ آن زن دارد که اگر آن زن از میان برخیزد در آن کارها هیچ مزه نماند و سرد شود و بی‌جان نماید همچنین همه حرفت‌های عالم و علوم و غیره زندگانی و خوشی و گرمی از پرتو ذوق عارف دارند که اگر ذوق او نباشد و وجود او، در آن همه کارها ذوق و لذّت نیابند و همه مُرده نماید. فصل پنجاه و چهارم - گفت قاضی عزّالدّین سلام می‌رساند: گفت قاضی عزّالدّین سلام می‌رساند و همواره ثنای شما و حمد شما می‌گوید فرمود:

اطلاعات

منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

فرمود اوّل که شعر می‌گفتیم داعیه‌ای بود عظیم که موجب گفتن بود، اکنون در آن وقت اثرها داشت و این ساعت که داعیه فاتر شده است و در غروب است‌، هم اثرها دارد. سنّت حق تعالی چنین است که چیزها را در وقت شروق تربیت می‌فرماید و ازو اثرهای عظیم و حکمت بسیار پیدا می‌شود در حالت غروب نیز همان تربیت قایم است رَبُّ الْمَشرِقِ وَالْمَغْرِب یعنی یُرَبّیْ الدَّوَاعِیَ الشاّرِقَةَ وَ الْغَارِبَةَ . معتزله می‌گویند که ‌«خالق افعال بنده است، و هر فعلی که ازو صادر می‌شود بنده خالق آن فعل است.‌» نشاید که چنین باشد. زیرا‌که آن فعلی که ازو صادر می‌شود یا به‌واسطهٔ این آلت است که دارد مثل عقل و روح و قوّت و جسم‌، یا بی‌واسطه‌. نشاید که او خالق افعال باشد به‌واسطهٔ اینها، زیراکه او قادر نیست بر جمعیت اینها. پس او خالق افعال نباشد به واسطهٔ آن آلت چون آلت محکوم او نیست، و نشاید که بی این آلت خالق‌ِ فعل باشد. زیرا محال است که بی‌آن آلت ازو فعلی آید. پس علی‌الاطلاق دانستیم که خالق افعال‌، حق است نه بنده. هر فعلی امّا خیر و امّا شرّ که از بنده صادر می‌شود، او آن را به نیّتی و پیشنهادی می‌کند امّا حکمت آن کار همان‌قدر نباشد که در تصوّر او آید، آن قدر معنی و حکمت و فایده که او را در آن کار نمود فایدهٔ آن همان‌قدر بوَد که آن فعل ازو به‌وجود آید، امّا فواید کلّی آن را خدای می‌داند که ازآن چه بَرها خواهد یافتن مثلاً چنانک نماز می‌کنی به نیّت آنک ترا ثواب باشد در آخرت، و نیک‌نامی و امان باشد در دنیا، اما فایدهٔ آن نماز همین‌قدر نخواهدبودن، صدهزار فایده‌ها خواهد دادن که آن در وهم تو نمی‌گذرد. آن فایده‌ها را خدای داند که بنده را بر آن کار می‌دارد‌. اکنون آدمی در دستِ قبضهٔ قدرت حقّ همچون کمان است و حقّ تعالی او را در کارها مستعمل می‌کند و فاعل در حقیقت حق است نه کمان، کمان آلت است و واسطه است لیکن بی‌خبرست و غافل از حقّ جهت قوام دنیا، زهی عظیم کمانی که آگه شود که «‌من در دست کیستم‌!». چه گویم دنیایی را که قوام او و ستون او غفلت باشد‌؟ و نمی‌بینی که چون کسی را بیدار می‌کنند از دنیا نیز بیزار می‌شود و سرد می‌شود و او نیز می‌گدازد و تلف می‌شود‌؟ آدمی از کوچکی که نشو و نما گرفته است به‌واسطه غفلت بوده است، والّا هرگز نبالیدی و بزرگ نشدی، پس چون او معمور و بزرگ به‌واسطهٔ غفلت شد، باز بر وی حقّ تعالی رنج‌ها و مجاهده‌ها جَبراً و اختیاراً برگمارد، تا آن غفلت‌ها را ازو بشوید، و او را پاک گرداند بعد از آن تواند به آن عالم آشنا گشتن‌. وجود آدمی مثال مزبله است تَلِّ سرگین، الّا این تلّ سرگین اگر عزیز‌ست جهتِ آنست که درو خاتم پادشا‌ست و وجود آدمی همچون جوال گندم است، پادشاه ندا می‌کند که «‌آن گندم را کجا می‌بری‌؟ که صاع من دروست‌» او از صاع غافل است، و غرق گندم شده است، اگر از صاع واقف شود به گندم کی التفات کند‌؟ اکنون هر اندیشه که ترا به عالم علوی می‌کشد و از عالم سفلی سرد و فا‌تِر می‌گرداند، عکس و پرتو آن صاع است که بیرون می‌زند. آدمی میل به آن عالم می‌کند، و چون به‌عکسه میل به عالم سفلی کند علامتش آن باشد که آن صاع در پرده پنهان شده باشد.
هوش مصنوعی: در گذشته، شعر برای ما یک ادعای بزرگ بود و در زمان خودش تأثیراتی داشت، اما اکنون که آن ادعا کمتر شده و در حال افول است، هنوز هم تأثیراتی وجود دارد. سنت خداوند این‌گونه است که چیزها را در هنگام طلوع رشد می‌دهد و از آن تأثیرات عظیم و حکمت‌های زیادی پیدا می‌شود. این تربیت در زمان غروب نیز همچنان ادامه دارد. بعضی‌ها معتقدند که انسان خالق اعمال خودش است، اما این درست نیست، چراکه هر عملی که از او سر می‌زند یا به واسطه اعضای بدنش است یا بدون واسطه. نمی‌توان گفت که او به واسطه این اعضا خالق اعمالش است، زیرا این اعضا تحت اراده او هستند. لذا معلوم می‌شود که خالق اعمال فقط خداوند است و نه انسان. هر عملی که از انسان صادر می‌شود، او آن را با نیت و پیشینه‌ای انجام می‌دهد، اما حکمت واقعی آن عمل به اندازه تصورات او نیست و خداوند می‌داند که چه فوایدی از آن عمل حاصل می‌شود. انسان در دستان قدرت خداوند مانند یک کمان است که خداوند از او در کارهایش استفاده می‌کند. انسان با غفلت و بی‌خبری از این موضوع، نمی‌داند که در دستان کیست. وقتی کسی بیدار می‌شود، از دنیا فاصله می‌گیرد و متوجه می‌شود که بزرگ شدن او ناشی از غفلت بوده است. به همین دلیل خداوند برای او سختی‌ها و چالش‌هایی قرار می‌دهد تا غفلت را از او بزداید و او را پاک کند تا بتواند به عالم واقعی آشنا شود. وجود انسان مانند تلی از زباله است، اما اگر در آن پادشاهی باشد، اهمیت می‌یابد. انسان باید بیندیشد که کجا می‌رود و از چه چیزی غفلت کرده است. انبوهی از اندیشه‌ها او را به عالم بالا می‌کشاند و اگر به عالم پایین تمایل یابد، نشانه‌ای از غفلت اوست.

حاشیه ها

1402/04/06 08:07
کوروش

صاع یک جور ظرف یا پیمانه است

با ظرفیت حدود سه کیلو گرم اگر اشتباه نکنم

1402/07/30 13:09
فرهود

ز دزدی صاع آوریده خبر
بدین داستان من شدم چون شرر

شمسی ( یوسف و زلیخا )
1402/07/30 14:09
فرهود

از تصحیح فروزانفر این بند به اینصورت آمده:

معتزله می‌گویند که خالق افعال بنده است، و هر فعلی که ازو صادر می‌شود بنده خالق آن فعل است . نشاید که چنین باشد . زیرا که آن فعلی که ازو صادر می‌شود یا بواسطهٔ این آلت است که دارد مثل عقل و روح و قوتّ و جسم ، یا بی‌واسطه . نشاید که او خالق افعال باشد به واسطه‌ی اینها، زیراکه او قادر نیست بر جمعیت اینها. پس او خالق افعال نباشد به واسطه‌ی آن آلت چون آلت محکوم او نیست، و نشاید که بی این آلت خالق فعل باشد. زیرا محال است که بی‌آن آلت ازو فعلی آید. پس علی‌الاطلاق دانستیم که خالق افعال حق است نه بنده.