فصل پنجاه دوم - پرسیدند معنی این بیت
پرسیدند معنی این بیت: « ای برادر تو همان اندیشهای مابقی تو استخوان و ریشهای » فرمود که تو به این معنی نظر کن که همان اندیشه اشارت به آن اندیشهٔ مخصوص است و آن را به اندیشه عبارت کردیم جهت توسّع، امّا فیالحقیقه آن اندیشه نیست و اگر هست این جنس اندیشه نیست که مردم فهم کردهاند. ما را غرض این معنی بود از لفظ اندیشه و اگر کسی این معنی را خواهد که نازلتر تأویل کند جهت فهم عوام بگوید که اَلْاِنْسَانُ حَیَوَانٌ نَاطِقٌ و نطق اندیشه باشد خواهی مُضمر خواهی مُظهر و غیر آن حیوان باشد. پس درست آمد که انسان عبارت از اندیشه است باقی استخوان و ریشه است. کلام همچون آفتاب است همه آدمیان گرم و زنده ازواند و دایماً آفتاب هست و موجودست و حاضرست و همه ازو دایماً گرمند الّا آفتاب در نظر نمیآید و نمیدانند که ازو زندهاند و گرمند. اما چون بواسطهٔ لفظی و عبارتی خواهی شکر خواهی شکایت، خواهی خیر خواهی شر، گفته آید، آفتاب در نظر آید. همچون که آفتاب فلکی که دایماً تابانست اماّ در نظر نمیآید شعاعش تا بر دیواری نتابد همچنانک تا واسطهٔ حرف و صوت نباشد شعاع آفتاب سخن پیدا نشود. اگرچه دایماً هست زیرا که آفتاب لطیفست وَهُوَاللَّطِیْفُ کثافتی میباید تا بواسطهٔ آن کثافت در نظر آید و ظاهر شود. یکی گفت «خدا.» هیچ او را معنیی روی ننمود و خیره و افسرده ماند. چونک گفتند «خدا چنین کرد و چنین فرمود و چنین نهی کرد» گرم شد و دید، پس لطافت حقّ را اگرچه موجود بود و بر او میتافت نمیدید. تا واسطهٔ امر و نهی و خلق و قدرت به وی شرح نکردند نتوانست دیدن. بعضی هستند که از ضعف طاقت انگبین ندارند تا بواسطهٔ طعامی مثل زرد برنج و حلوا و غیره توانند خوردن تا قوّت گرفتن تا به جایی رسد که عسل را بیواسطه میخورد. پس دانستیم که نطقْ آفتابیست لطیف، تابان، دایماً غیرمنقطع. الّا تو محتاجی به واسطهٔ کثیف تا شعاع آفتاب را میبینی و حظ میستانی. چون به جایی برسد که آن شعاع و لطافت را بی واسطهٔ کثافت ببینی و به آن خو کنی در تماشای آن گستاخ شوی و قوّت گیری؛ در عین آن دریای لطافت رنگهای عجب و تماشاهای عجب بینی. و چه عجب میآید که آن نطق دایماً در تو هست اگر میگویی و اگر نمیگویی و اگرچه دراندیشهات نیز نطقی نیست آن لحظه میگوییم نطق هست دایماً همچنانک گفتند الانسان حیوان ناطقٌ، این حیوانیت در تو دایماً هست تا زندهای، همچنان لازم میشود که نطق نیز با تو باشد دایماً همچنانک آنجا خاییدن موجب ظهور حیوانیّت است و شرط نیست همچنان نطق را موجب گفتن و لابیدن است و شرط نیست. آدمی سه حالت دارد: اوّلش آن است که گردِ خدا نگردد؛ و همه را عبادت و خدمت کند از زن و مرد و از مال و کودک و حجر و خاک؛ و خدا را عبادت نکند. باز چون او را معرفتی و اطلاعی حاصل شود غیرِ خدا را خدمت نکند. باز چون درین حالت پیشتر رود خاموش شود نه گوید خدمتِ خدا نمیکنم و نه گوید خدمت خدا میکنم؛ بیرون ازین هر دو مرتبت رفته باشد. ازین قوم در عالم آوازهای بیرون نیامد. خدایت نه حاضرست و نه غایب و آفرینندهٔ هر دو است: یعنی حضور و غیبت. پس او غیرِ هر دو باشد زیرا اگر حاضر باشد، باید که غیبت نباشد و غیبت هست. و حاضر نیز نیست زیرا که عندالحضور غیبت هست. پس او موصوف نباشد به حضور و غیبت. و الّا لازم آید که از ضدّ ضدّ زاید. زیرا که در حالت غیبت لازم شود که حضور را او آفریده باشد، و حضور، ضدّ غیبت است و همچنان در غیبت، پس نشاید که از ضدّ ضدّ زاید و نشاید که حقّ مثل خود آفریند زیرا که میگوید « لَانِدَّلَهُ » زیرا که اگر ممکن شود مِثل مِثل را آفریند ترجیح لازم شود بلامُرَجِّحْ و هم لازم آید « ایجادُ الشِّیْیءِ نَفْسَهُ » و هر دو مُنتفی است. چون اینجا رسیدی بِایست و تصرّف مکن. عقل را دیگر اینجا تصرّف نماند؛ تا کنار دریا رسید بایستد چندانک ایستادن نماند، همه سخنها و همه علمها و همه هنرها و همه حرفتها مزه و چاشنی ازین سخن دارند، که اگر آن نباشد در هیچ کاری و حرفتی مزه نماند. غایةُ ما فی الباب نمیدانند و دانستن شرط نیست. همچنانک مردی زنی خواسته باشد مالدار که او را گوسفندان و گلهٔ اسبان و غیره باشد و این مرد تیمار داشتِ آن گوسفندان و اسبان میکند و باغها را آب میدهد اگرچه به آن خدمتها مشغولست مزه آن کارها از وجودِ آن زن دارد که اگر آن زن از میان برخیزد در آن کارها هیچ مزه نماند و سرد شود و بیجان نماید همچنین همه حرفتهای عالم و علوم و غیره زندگانی و خوشی و گرمی از پرتو ذوق عارف دارند که اگر ذوق او نباشد و وجود او، در آن همه کارها ذوق و لذّت نیابند و همه مُرده نماید.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
حاشیه ها
سلام علیکم
ظاهراً در عبارت «تا واسطهٔ امر و نهی و خلق و قدرت بوی شرح نکردند نتوانست دین» واژۀ آخر باید «دید» باشد و در حروفچینی اشتباهی رخ داده.
از بابت مطالب سایت متشکرم
به نظر من سخن بسیار حکیمانه وبلند ملای رومی که انسان را محصول اندیشه ی خودش میداند ،برگرفته از این آیه است:«لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ یَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ ۗ إِنَّ اللَّهَ لَا یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّیٰ یُغَیِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ ۗ وَإِذَا أَرَادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوءًا فَلَا مَرَدَّ لَهُ ۚ وَمَا لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَالٍ».(الرعد 11).
ترجمه شیخ حسین انصاریان شیخ شیعه درایران:
«برای انسان از پیش رو و پشت سر، مأمورانی است که همواره او را به فرمان خدا [از آسیب ها و گزندها] حفظ می کنند. یقیناً خدا سرنوشت هیچ ملتی را [به سوی بلا، نکبت، شکست و شقاوت] تغییر نمی دهد تا آنکه آنان آنچه را [از صفات خوب و رفتار شایسته و پسندیده] در وجودشان قرار دارد به زشتی ها و گناه تغییر دهند. و هنگامی که خدا نسبت به ملتی آسیب و گزند بخواهد [برای آن آسیب و گزند] هیچ راه بازگشتی نیست؛ زیرا برای آنان جز خدا هیچ یاوری نخواهد بود»
همه چیزازدرون خود ماوازذهن خود ما برمی خیزد وهیچ کس هیچ کاری نمی کند.پیامبر هم نمیتواند مارا تغییر دهد به قول خود پیامبر او فقط راه کار ارائه میکند واین ماهستیم که باید استفاده کنیم وبه راه بیفتیم.براساس همین نکته میتوان گفت نه نعمت در دنیا وجود دارد نه نکبت.تو می توانی از متاع موجود دردنیانکبت درست کنی ومی توانی نعمت درست کنی.برای این است که عده ای از فلاسفه می گویند هیچ چیزی واقعیت ندارد یعنی این چیزهایی که مردم می گویند هیچکدام واقعیت ندارد .واقعیت چیزدیگر ی است.مثلا می گویند زندگی سعادت منداین است که زن شوهری داشته باشد که چنین و چنان باشد.زندگی سعادتمند این است که تو برای خود تصور کنی شوهر چنین و چنان باشد تو تصور کنی که اگر شوهرت یک بدی هائی دارد اشکالی ندارد ،در مقابلش صد خوبی دیگر دارد .دربیرون از ذهن تو شوهری که تو می خواهی نیست توباید شوهرت را دذهن خودت بسازی.
این تویی که یکی را دشمن خود می کنی یکی را دوست؛یکی را دور می کنی یکی را نزدیک.این ها را همه خودت می کنی ودرخارج ازذهن تو هیچ شخص وشخصیّتی با این اوصاف وجودندارد.برای همین است که ملیونها شوهرخوب وملیون ها شوهربدوجودداردوبرای همین که یک نفر برای تو شوهر خوب برای بانو شوهربداست زیرابانوازشوهرتصویروچهره ی دیگری خلق کرده است وهمان را میجوید ومیبیند.هرکس یک جهت گیری والگوسازی ذهنی خاص خودرا دارد وخدای آن است ودرهمین جهت حرکت می کند.در ذهن خود تصمیم می گیری ازیکی فاصله بگیری یابه کسی نزدیک شوی،بلافاصله به حرکت درمی آیی وهم اسباب وموجبات را فراهم ووموانع را دفع ورفع میکنی.
از چیزی بدت آیداگراحساسی رفتار کنی فورا واگر خردمندانه رفتار کنی کم کم ازاوفاصله می گیری .اگر کسی را دوست داشته باشی کم کم به اونزدیک می شوی.برای این است که من می گویم رفتار دلیل واضح وصادق افکارواندیشه ها است و ما ازروی رفتار می فهمیم که در ذهنش چه خبراست؟ .برای همین است که من به تو می گفتم تو مرا دوست نداری و دروغ گویی زیرا عمل ات این را ا روایت نمیکند.عمل ات چیزدیگری میگوید تو به ظاهر حرفی می گویی ما هم به ظاهر حرفی می گوییم مطمئن ام تو الکی می گویی ،من هم الکی می گویم .وقتی می بینم تو چیپس دوست داری،پفک دوست داری من هم چیپس وپفک می خرم؛چلو کباب بخواهی چلو کباب می دهم .وقتی چلو کباب بدهند ببینند استفراغ می کنی به تو نمی دهند.ملای روم می گوید:
ای برادر تو همان اندیشه ای
مابقی خود استخوان وریشه ای