گنجور

فصل پنجاه دوم - پرسیدند معنی این بیت

پرسیدند معنی این بیت: « ای برادر تو همان اندیشه‌ای    مابقی تو استخوان و ریشه‌ای » فرمود که تو به این معنی نظر کن که همان اندیشه اشارت به آن اندیشهٔ مخصوص است و آن را به اندیشه عبارت کردیم جهت توسّع، امّا فی‌الحقیقه آن اندیشه نیست و اگر هست این جنس اندیشه نیست که مردم فهم کرده‌ا‌ند. ما را غرض این معنی بود از لفظ اندیشه و اگر کسی این معنی را خواهد که نازلتر تأویل کند جهت فهم عوام بگوید که اَلْاِنْسَانُ حَیَوَانٌ نَاطِقٌ و نطق اندیشه باشد خواهی مُضمر خواهی مُظهر و غیر آن حیوان باشد. پس درست آمد که انسان عبارت از اندیشه است باقی استخوان و ریشه است. کلام همچون آفتاب است همه آدمیان گرم و زنده ازواند و دایماً آفتاب هست و موجودست و حاضرست و همه ازو دایماً گرمند الّا آفتاب در نظر نمی‌آید و نمی‌دانند که ازو زنده‌اند و گرمند. اما چون بواسطهٔ لفظی و عبارتی خواهی شکر خواهی شکایت، خواهی خیر خواهی شر، گفته آید، آفتاب در نظر آید. همچون که آفتاب فلکی که دایماً تابانست اماّ در نظر نمی‌آید شعاعش تا بر دیواری نتابد همچنانک تا واسطهٔ حرف و صوت نباشد شعاع آفتاب سخن پیدا نشود. اگرچه دایماً هست زیرا که آفتاب لطیفست وَهُوَاللَّطِیْفُ کثافتی می‌باید تا بواسطهٔ آن کثافت در نظر آید و ظاهر شود. یکی گفت «خدا.» هیچ او را معنیی روی ننمود و خیره و افسرده ماند. چونک گفتند «خدا چنین کرد و چنین فرمود و چنین نهی کرد» گرم شد و دید، پس لطافت حقّ را اگرچه موجود بود و بر او می‌تافت نمی‌دید. تا واسطهٔ امر و نهی و خلق و قدرت به وی شرح نکردند نتوانست دیدن. بعضی هستند که از ضعف طاقت انگبین ندارند تا بواسطهٔ طعامی مثل زرد برنج و حلوا و غیره توانند خوردن تا قوّت گرفتن تا به جایی رسد که عسل را بی‌واسطه می‌خورد. پس دانستیم که نطقْ آفتابیست لطیف، تابان، دایماً غیرمنقطع. الّا تو محتاجی به واسطهٔ کثیف تا شعاع آفتاب را می‌بینی و حظ می‌ستانی. چون به جایی برسد که آن شعاع و لطافت را بی واسطهٔ کثافت ببینی و به آن خو کنی در تماشای آن گستاخ شوی و قوّت گیری؛ در عین آن دریای لطافت رنگهای عجب و تماشاهای عجب بینی. و چه عجب می‌آید که آن نطق دایماً در تو هست اگر می‌گویی و اگر نمی‌گویی و اگرچه دراندیشه‌ات نیز نطقی نیست آن لحظه می‌گوییم نطق هست دایماً همچنانک گفتند الانسان حیوان ناطقٌ، این حیوانیت در تو دایماً هست تا زنده‌ای، همچنان لازم می‌شود که نطق نیز با تو باشد دایماً همچنانک آنجا خاییدن موجب ظهور حیوانیّت است و شرط نیست همچنان نطق را موجب گفتن و لابیدن است و شرط نیست. آدمی سه حالت دارد: اوّلش آن است که گردِ خدا نگردد؛ و همه را عبادت و خدمت کند از زن و مرد و از مال و کودک و حجر و خاک؛ و خدا را عبادت نکند. باز چون او را معرفتی و اطلاعی حاصل شود غیرِ خدا را خدمت نکند. باز چون درین حالت پیشتر رود خاموش شود نه گوید خدمتِ خدا نمی‌کنم و نه گوید خدمت خدا می‌کنم؛ بیرون ازین هر دو مرتبت رفته باشد. ازین قوم در عالم آوازه‌ای بیرون نیامد. خدایت نه حاضرست و نه غایب و آفرینندهٔ هر دو است: یعنی حضور و غیبت. پس او غیرِ هر دو باشد زیرا اگر حاضر باشد، باید که غیبت نباشد و غیبت هست. و حاضر نیز نیست زیرا که عندالحضور غیبت هست. پس او موصوف نباشد به حضور و غیبت. و الّا لازم آید که از ضدّ ضدّ زاید. زیرا که در حالت غیبت لازم شود که حضور را او آفریده باشد، و حضور، ضدّ غیبت است و همچنان در غیبت، پس نشاید که از ضدّ ضدّ زاید و نشاید که حقّ مثل خود آفریند زیرا که می‌گوید « لَانِدَّلَهُ » زیرا که اگر ممکن شود مِثل مِثل را آفریند ترجیح لازم شود بلامُرَجِّحْ و هم لازم آید « ایجادُ الشِّیْیءِ نَفْسَهُ » و هر دو مُنتفی‌ است. چون اینجا رسیدی بِایست و تصرّف مکن. عقل را دیگر اینجا تصرّف نماند؛ تا کنار دریا رسید بایستد چندانک ایستادن نماند، همه سخنها و همه علمها و همه هنرها و همه حرفتها مزه و چاشنی ازین سخن دارند، که اگر آن نباشد در هیچ کاری و حرفتی مزه نماند. غایةُ ما فی الباب نمی‌دانند و دانستن شرط نیست. همچنانک مردی زنی خواسته باشد مالدار که او را گوسفندان و گلهٔ اسبان و غیره باشد و این مرد تیمار داشتِ آن گوسفندان و اسبان می‌کند و باغها را آب می‌دهد اگرچه به آن خدمتها مشغولست مزه آن کارها از وجودِ آن زن دارد که اگر آن زن از میان برخیزد در آن کارها هیچ مزه نماند و سرد شود و بی‌جان نماید همچنین همه حرفت‌های عالم و علوم و غیره زندگانی و خوشی و گرمی از پرتو ذوق عارف دارند که اگر ذوق او نباشد و وجود او، در آن همه کارها ذوق و لذّت نیابند و همه مُرده نماید.

فصل پنجاه و یکم - سؤال کردند از تفسير این بیت: سؤال کردند از تفسیر این بیت:فصل پنجاه و سوم - فرمود اولّ که شعر می‌گفتیم داعیه‌ای بود عظیم: فرمود اوّل که شعر می‌گفتیم داعیه‌ای بود عظیم که موجب گفتن بود، اکنون در آن وقت اثرها داشت و این ساعت که داعیه فاتر شده است و در غروب است‌، هم اثرها دارد. سنّت حق تعالی چنین است که چیزها را در وقت شروق تربیت می‌فرماید و ازو اثرهای عظیم و حکمت بسیار پیدا می‌شود در حالت غروب نیز همان تربیت قایم است رَبُّ الْمَشرِقِ وَالْمَغْرِب یعنی یُرَبّیْ الدَّوَاعِیَ الشاّرِقَةَ وَ الْغَارِبَةَ . معتزله می‌گویند که ‌«خالق افعال بنده است، و هر فعلی که ازو صادر می‌شود بنده خالق آن فعل است.‌» نشاید که چنین باشد. زیرا‌که آن فعلی که ازو صادر می‌شود یا به‌واسطهٔ این آلت است که دارد مثل عقل و روح و قوّت و جسم‌، یا بی‌واسطه‌. نشاید که او خالق افعال باشد به‌واسطهٔ اینها، زیراکه او قادر نیست بر جمعیت اینها. پس او خالق افعال نباشد به واسطهٔ آن آلت چون آلت محکوم او نیست، و نشاید که بی این آلت خالق‌ِ فعل باشد. زیرا محال است که بی‌آن آلت ازو فعلی آید. پس علی‌الاطلاق دانستیم که خالق افعال‌، حق است نه بنده. هر فعلی امّا خیر و امّا شرّ که از بنده صادر می‌شود، او آن را به نیّتی و پیشنهادی می‌کند امّا حکمت آن کار همان‌قدر نباشد که در تصوّر او آید، آن قدر معنی و حکمت و فایده که او را در آن کار نمود فایدهٔ آن همان‌قدر بوَد که آن فعل ازو به‌وجود آید، امّا فواید کلّی آن را خدای می‌داند که ازآن چه بَرها خواهد یافتن مثلاً چنانک نماز می‌کنی به نیّت آنک ترا ثواب باشد در آخرت، و نیک‌نامی و امان باشد در دنیا، اما فایدهٔ آن نماز همین‌قدر نخواهدبودن، صدهزار فایده‌ها خواهد دادن که آن در وهم تو نمی‌گذرد. آن فایده‌ها را خدای داند که بنده را بر آن کار می‌دارد‌. اکنون آدمی در دستِ قبضهٔ قدرت حقّ همچون کمان است و حقّ تعالی او را در کارها مستعمل می‌کند و فاعل در حقیقت حق است نه کمان، کمان آلت است و واسطه است لیکن بی‌خبرست و غافل از حقّ جهت قوام دنیا، زهی عظیم کمانی که آگه شود که «‌من در دست کیستم‌!». چه گویم دنیایی را که قوام او و ستون او غفلت باشد‌؟ و نمی‌بینی که چون کسی را بیدار می‌کنند از دنیا نیز بیزار می‌شود و سرد می‌شود و او نیز می‌گدازد و تلف می‌شود‌؟ آدمی از کوچکی که نشو و نما گرفته است به‌واسطه غفلت بوده است، والّا هرگز نبالیدی و بزرگ نشدی، پس چون او معمور و بزرگ به‌واسطهٔ غفلت شد، باز بر وی حقّ تعالی رنج‌ها و مجاهده‌ها جَبراً و اختیاراً برگمارد، تا آن غفلت‌ها را ازو بشوید، و او را پاک گرداند بعد از آن تواند به آن عالم آشنا گشتن‌. وجود آدمی مثال مزبله است تَلِّ سرگین، الّا این تلّ سرگین اگر عزیز‌ست جهتِ آنست که درو خاتم پادشا‌ست و وجود آدمی همچون جوال گندم است، پادشاه ندا می‌کند که «‌آن گندم را کجا می‌بری‌؟ که صاع من دروست‌» او از صاع غافل است، و غرق گندم شده است، اگر از صاع واقف شود به گندم کی التفات کند‌؟ اکنون هر اندیشه که ترا به عالم علوی می‌کشد و از عالم سفلی سرد و فا‌تِر می‌گرداند، عکس و پرتو آن صاع است که بیرون می‌زند. آدمی میل به آن عالم می‌کند، و چون به‌عکسه میل به عالم سفلی کند علامتش آن باشد که آن صاع در پرده پنهان شده باشد.

اطلاعات

منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

پرسیدند معنی این بیت: « ای برادر تو همان اندیشه‌ای    مابقی تو استخوان و ریشه‌ای » فرمود که تو به این معنی نظر کن که همان اندیشه اشارت به آن اندیشهٔ مخصوص است و آن را به اندیشه عبارت کردیم جهت توسّع، امّا فی‌الحقیقه آن اندیشه نیست و اگر هست این جنس اندیشه نیست که مردم فهم کرده‌ا‌ند. ما را غرض این معنی بود از لفظ اندیشه و اگر کسی این معنی را خواهد که نازلتر تأویل کند جهت فهم عوام بگوید که اَلْاِنْسَانُ حَیَوَانٌ نَاطِقٌ و نطق اندیشه باشد خواهی مُضمر خواهی مُظهر و غیر آن حیوان باشد. پس درست آمد که انسان عبارت از اندیشه است باقی استخوان و ریشه است. کلام همچون آفتاب است همه آدمیان گرم و زنده ازواند و دایماً آفتاب هست و موجودست و حاضرست و همه ازو دایماً گرمند الّا آفتاب در نظر نمی‌آید و نمی‌دانند که ازو زنده‌اند و گرمند. اما چون بواسطهٔ لفظی و عبارتی خواهی شکر خواهی شکایت، خواهی خیر خواهی شر، گفته آید، آفتاب در نظر آید. همچون که آفتاب فلکی که دایماً تابانست اماّ در نظر نمی‌آید شعاعش تا بر دیواری نتابد همچنانک تا واسطهٔ حرف و صوت نباشد شعاع آفتاب سخن پیدا نشود. اگرچه دایماً هست زیرا که آفتاب لطیفست وَهُوَاللَّطِیْفُ کثافتی می‌باید تا بواسطهٔ آن کثافت در نظر آید و ظاهر شود. یکی گفت «خدا.» هیچ او را معنیی روی ننمود و خیره و افسرده ماند. چونک گفتند «خدا چنین کرد و چنین فرمود و چنین نهی کرد» گرم شد و دید، پس لطافت حقّ را اگرچه موجود بود و بر او می‌تافت نمی‌دید. تا واسطهٔ امر و نهی و خلق و قدرت به وی شرح نکردند نتوانست دیدن. بعضی هستند که از ضعف طاقت انگبین ندارند تا بواسطهٔ طعامی مثل زرد برنج و حلوا و غیره توانند خوردن تا قوّت گرفتن تا به جایی رسد که عسل را بی‌واسطه می‌خورد. پس دانستیم که نطقْ آفتابیست لطیف، تابان، دایماً غیرمنقطع. الّا تو محتاجی به واسطهٔ کثیف تا شعاع آفتاب را می‌بینی و حظ می‌ستانی. چون به جایی برسد که آن شعاع و لطافت را بی واسطهٔ کثافت ببینی و به آن خو کنی در تماشای آن گستاخ شوی و قوّت گیری؛ در عین آن دریای لطافت رنگهای عجب و تماشاهای عجب بینی. و چه عجب می‌آید که آن نطق دایماً در تو هست اگر می‌گویی و اگر نمی‌گویی و اگرچه دراندیشه‌ات نیز نطقی نیست آن لحظه می‌گوییم نطق هست دایماً همچنانک گفتند الانسان حیوان ناطقٌ، این حیوانیت در تو دایماً هست تا زنده‌ای، همچنان لازم می‌شود که نطق نیز با تو باشد دایماً همچنانک آنجا خاییدن موجب ظهور حیوانیّت است و شرط نیست همچنان نطق را موجب گفتن و لابیدن است و شرط نیست. آدمی سه حالت دارد: اوّلش آن است که گردِ خدا نگردد؛ و همه را عبادت و خدمت کند از زن و مرد و از مال و کودک و حجر و خاک؛ و خدا را عبادت نکند. باز چون او را معرفتی و اطلاعی حاصل شود غیرِ خدا را خدمت نکند. باز چون درین حالت پیشتر رود خاموش شود نه گوید خدمتِ خدا نمی‌کنم و نه گوید خدمت خدا می‌کنم؛ بیرون ازین هر دو مرتبت رفته باشد. ازین قوم در عالم آوازه‌ای بیرون نیامد. خدایت نه حاضرست و نه غایب و آفرینندهٔ هر دو است: یعنی حضور و غیبت. پس او غیرِ هر دو باشد زیرا اگر حاضر باشد، باید که غیبت نباشد و غیبت هست. و حاضر نیز نیست زیرا که عندالحضور غیبت هست. پس او موصوف نباشد به حضور و غیبت. و الّا لازم آید که از ضدّ ضدّ زاید. زیرا که در حالت غیبت لازم شود که حضور را او آفریده باشد، و حضور، ضدّ غیبت است و همچنان در غیبت، پس نشاید که از ضدّ ضدّ زاید و نشاید که حقّ مثل خود آفریند زیرا که می‌گوید « لَانِدَّلَهُ » زیرا که اگر ممکن شود مِثل مِثل را آفریند ترجیح لازم شود بلامُرَجِّحْ و هم لازم آید « ایجادُ الشِّیْیءِ نَفْسَهُ » و هر دو مُنتفی‌ است. چون اینجا رسیدی بِایست و تصرّف مکن. عقل را دیگر اینجا تصرّف نماند؛ تا کنار دریا رسید بایستد چندانک ایستادن نماند، همه سخنها و همه علمها و همه هنرها و همه حرفتها مزه و چاشنی ازین سخن دارند، که اگر آن نباشد در هیچ کاری و حرفتی مزه نماند. غایةُ ما فی الباب نمی‌دانند و دانستن شرط نیست. همچنانک مردی زنی خواسته باشد مالدار که او را گوسفندان و گلهٔ اسبان و غیره باشد و این مرد تیمار داشتِ آن گوسفندان و اسبان می‌کند و باغها را آب می‌دهد اگرچه به آن خدمتها مشغولست مزه آن کارها از وجودِ آن زن دارد که اگر آن زن از میان برخیزد در آن کارها هیچ مزه نماند و سرد شود و بی‌جان نماید همچنین همه حرفت‌های عالم و علوم و غیره زندگانی و خوشی و گرمی از پرتو ذوق عارف دارند که اگر ذوق او نباشد و وجود او، در آن همه کارها ذوق و لذّت نیابند و همه مُرده نماید.
هوش مصنوعی: پرسیدند معنی این بیت «ای برادر تو همان اندیشه‌ای» چیست. پاسخ دادند که منظور از اندیشه، همان تفکری است که خاص انسان‌هاست و ما به خاطر گسترش مطلب، آن را اندیشه نامیده‌ایم. اما در حقیقت آن اندیشه‌ای که مردم تصور می‌کنند، نیست. اگر بخواهیم ساده‌تر بگوییم، انسان موجودی ناطق است و نطق نشانه‌ای از اندیشه است. درست مانند آفتاب که گرمایش همه را زنده و گرم می‌کند، ولی خود آفتاب همیشه در نظر نمی‌آید. ما به واسطه کلماتی که بیان می‌کنیم، آفتاب را درک می‌کنیم. مثلاً وقتی می‌گوییم «خدا» در ابتدا ممکن است معنایی متوجه نشویم، اما وقتی بگوییم «خدا چنین فرمود»، رابطه‌مان با او و گرمای وجودش را احساس می‌کنیم. برخی افراد توان درک مستقیم نداشته و باید ابتدا به واسطه چیزهایی مانند غذا انرژی بگیرند تا بعداً بتوانند به چیزهای لطیف‌تر دسترسی پیدا کنند. بنابراین، کلام نیز مانند آفتابی است که به واسطه کلام می‌توانیم درخشندگی‌اش را دریابیم. آدمی ممکن است در حالتی باشد که به خداوند نزدیک نشود و بیشتر به خدمات و مسائل دنیوی مشغول باشد. ولی با معرفتی که پیدا می‌کند، دیگر چیزی را جز خدا نمی‌خواهد. سپس ممکن است به مرحله‌ای برسد که در آن سکوت کند و نه بگوید که به خدمت خدا نمی‌پردازد و نه بگوید که مشغول خدمت اوست. در این مرحله، او از هر دو حالت قبلی فراتر می‌رود. خداوند نه کاملاً حاضر است و نه غایب، بلکه خالق هر دو حالت است و بر این اساس او می‌تواند خارج از این دو توصیف قرار گیرد. در نهایت، همه دانش‌ها و هنرها در اینجا به مانایی و زندگی وابسته‌اند. درست مانند این که اگر کسی به زنی که صاحب ثروت و گله باشد دل ببندد، هر چه برای گوسفندها و اسب‌ها انجام دهد، به خاطر وجود آن زن است که در نتیجه کارش برای او لذتی دارد. از این رو، اگر آن زن نباشد، کارها بی‌روح و بی‌مزه خواهند شد. بنابراین، ذوق و حس عارفانه، زندگی را به کلام و علوم می‌بخشد و بدون آن، همه چیز سرد و بی‌روح به نظر می‌رسد.

حاشیه ها

1399/12/17 05:03
سید مهدی

سلام علیکم
ظاهراً در عبارت «تا واسطهٔ امر و نهی و خلق و قدرت بوی شرح نکردند نتوانست دین» واژۀ آخر باید «دید» باشد و در حروفچینی اشتباهی رخ داده.
از بابت مطالب سایت متشکرم

1403/06/14 19:09
سیّد محس سعیدزاده

 به نظر من سخن بسیار حکیمانه وبلند ملای رومی که انسان را محصول اندیشه ی خودش میداند ،برگرفته از این آیه است:«لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ یَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ ۗ إِنَّ اللَّهَ لَا یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّیٰ یُغَیِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ ۗ وَإِذَا أَرَادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوءًا فَلَا مَرَدَّ لَهُ ۚ وَمَا لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَالٍ».(الرعد 11).

ترجمه شیخ حسین انصاریان شیخ شیعه درایران:

«برای انسان از پیش رو و پشت سر، مأمورانی است که همواره او را به فرمان خدا [از آسیب ها و گزندها] حفظ می کنند. یقیناً خدا سرنوشت هیچ ملتی را [به سوی بلا، نکبت، شکست و شقاوت] تغییر نمی دهد تا آنکه آنان آنچه را [از صفات خوب و رفتار شایسته و پسندیده] در وجودشان قرار دارد به زشتی ها و گناه تغییر دهند. و هنگامی که خدا نسبت به ملتی آسیب و گزند بخواهد [برای آن آسیب و گزند] هیچ راه بازگشتی نیست؛ زیرا برای آنان جز خدا هیچ یاوری نخواهد بود»

همه چیزازدرون خود ماوازذهن خود ما برمی خیزد وهیچ کس هیچ کاری نمی کند.پیامبر هم نمیتواند مارا تغییر دهد به قول خود پیامبر او فقط راه کار ارائه میکند واین ماهستیم که باید استفاده کنیم وبه راه بیفتیم.براساس همین نکته میتوان گفت نه نعمت در دنیا وجود دارد نه نکبت.تو می توانی از متاع موجود دردنیانکبت درست کنی ومی توانی نعمت درست کنی.برای این است که عده ای از فلاسفه می گویند هیچ چیزی واقعیت ندارد یعنی این چیزهایی که مردم می گویند هیچکدام واقعیت ندارد .واقعیت چیزدیگر ی است.مثلا می گویند زندگی سعادت منداین است که زن شوهری داشته باشد که چنین و چنان باشد.زندگی سعادتمند این است که تو برای خود تصور کنی شوهر چنین و چنان باشد تو تصور کنی که اگر شوهرت یک بدی هائی دارد  اشکالی ندارد ،در مقابلش صد خوبی دیگر دارد .دربیرون از ذهن تو شوهری که تو می خواهی نیست توباید شوهرت را دذهن خودت بسازی.

این تویی که یکی را دشمن خود می کنی یکی را دوست؛یکی را دور می کنی یکی را نزدیک.این ها را همه خودت  می کنی ودرخارج ازذهن تو هیچ شخص وشخصیّتی با این اوصاف وجودندارد.برای همین است که ملیونها شوهرخوب وملیون ها شوهربدوجودداردوبرای همین که یک نفر برای تو شوهر خوب برای بانو شوهربداست زیرابانوازشوهرتصویروچهره ی دیگری خلق کرده است وهمان را میجوید ومیبیند.هرکس یک جهت گیری والگوسازی ذهنی خاص خودرا دارد وخدای آن است ودرهمین جهت حرکت می کند.در ذهن خود تصمیم می گیری ازیکی فاصله بگیری یابه کسی نزدیک شوی،بلافاصله به حرکت درمی آیی وهم اسباب وموجبات را فراهم ووموانع را دفع ورفع میکنی.

از چیزی بدت آیداگراحساسی رفتار کنی فورا واگر خردمندانه رفتار کنی کم کم ازاوفاصله می گیری .اگر کسی را دوست داشته باشی کم کم به اونزدیک می شوی.برای این است که من می گویم رفتار دلیل  واضح وصادق افکارواندیشه ها است و ما ازروی رفتار می فهمیم که در ذهنش چه خبراست؟  .برای همین است که من به تو می گفتم تو مرا دوست نداری و دروغ گویی زیرا عمل ات  این را ا روایت نمیکند.عمل ات چیزدیگری میگوید تو به ظاهر حرفی می گویی ما هم به ظاهر حرفی می گوییم مطمئن ام تو الکی می گویی ،من هم الکی می گویم .وقتی می بینم تو چیپس دوست داری،پفک دوست داری من هم چیپس وپفک می خرم؛چلو کباب بخواهی چلو کباب می دهم .وقتی چلو کباب بدهند ببینند استفراغ می کنی به  تو نمی دهند.ملای روم  می گوید:

ای برادر تو همان اندیشه ای

مابقی خود استخوان وریشه ای