گنجور

فصل پنجاه و یکم - سؤال کردند از تفسير این بیت

سؤال کردند از تفسیر این بیت:

ولیکن هوا چون به غایت رسد
شود دوستی سر به سر دشمنی

فرمود که عالَمِ دشمنی تنگ است نسبت به عالم دوستی زیرا از عالمِ دشمنی می‌گریزند تا به عالم دوستی رسند. و هم عالم دوستی نیز تنگ است نسبت به عالمی که دوستی و دشمنی ازو هست می‌شود و دوستی و دشمنی و کفر و ایمان موجب دُویست زیرا که کفر انکارست و منکر را کسی می‌باید که منکر او شود و همچنین مقرّ را کسی می‌باید که بدو اقرار آرَد؛ پس معلوم شد که یگانگی و بیگانگی موجب دُویست و آن عالم ورایِ کفر و ایمان و دوستی و دشمنی‌ست. و چون دوستی موجب دوی باشد و عالمی هست که آنجا دوی نیست؛ یگانگی محض است چون آنجا رسید از دوی جدا شد پس آن عالَم اوّل که دوی بود و آن عشق است و دوستی به نسبت بدان عالم که این ساعت نقل کرد نازل است و دون. پس آن را نخواهد و دشمن دارد چنانک منصور را چون دوستی حق به نهایت رسید دشمنِ خود شد و خود را نیست گردانید؛ گفت اَنَا الْحَقُّ یعنی من فنا گشتم حق ماند و بس. و این به غایت تواضع است و نهایتِ بندگی است یعنی اوست و بس. دعوی و تکبّر آن باشد که گویی تو خدایی و من بنده پس هستی خود را نیز اثبات کرده باشی پس دوی لازم آید و این نیز که می‌گویی هُوَالْحَقُّ هم دویست زیرا که تا اَنَا نباشد هو ممکن نشود پس حقّ گفت اَنَا الْحَقُّ چون غیر او موجودی نبود و منصور فنا شده بود آن سخن حق بود. عالم خیال نسبت به عالم مصورّات و محسوسات، فراخ‌تر است زیرا جملهٔ مصوّرات از خیال می‌زاید و عالم خیال نسبت به آن عالمی که خیال ازو هست می‌شود هم تنگ است. از روی سخن این قدر فهم شود و الّا حقیقت معنی محالست که از لفظ و عبارت معلوم شود. سؤال کرد که «پس عبارت و الفاظ را فایده چیست؟» فرمود که « سخن را فایده آنست که ترا در طلب آرد و تهیّج کند نه آنک مطلوب به سخن حاصل شود و اگر چنین بودی به چندین مجاهده و فنای خود حاجت نبودی» سخن همچنانست که از دور چیزی می‌بینی جنبده در پی آن می‌دوی تا او را ببینی نه آنک به واسطهٔ تحرّکِ او، او را ببینی. ناطقهٔ آدمی نیز در باطن همچنین است مهیّج است ترا بر طلبِ آن معنی و اگرچه او را نمی‌بینی به حقیقت. یکی می‌گفت: «من چندین تحصل علوم کردم و ضبط معانی کردم هیچ معلوم نشد که در آدمی آن معنی کدامست که باقی خواهد بودن؟ و به آن راه نبردم»

فرمود که «اگر آن به مجرّدِ سخن معلوم شدی خود محتاج به فنای وجود و چندین رنج‌ها نبودی چندین می‌باید کوشیدن که تو نمانی تا بدانی آن چیز را که خواهد ماندن.» یکی می‌گوید «من شنیده‌ام که کعبه‌ایست ولیکن چندانک نظر می‌کنم کعبه را نمی‌بینم؛ بروم بر بام نظر کنم کعبه را» چون بر بام می‌رود و گردن دراز می‌کند نمی‌بیند؛ کعبه را منکر می‌شود. دیدن کعبه به مجرّدِ این حاصل نشود چون از جای خود نمی‌تواند دیدن. همچنانک در زمستان پوستین را به جان می‌طلبیدی چون تابستان شد پوستین را می‌اندازی و خاطر از آن منتفّر می‌شود؛ اکنون طلب کردنِ پوستین جهت تحصیلِ گرما بود زیرا تو عاشق گرما بودی. در زمستان بواسطهٔ مانع گرما نمی‌یافتی و محتاج وسیلتِ پوستین بودی امّا چون مانع نماند پوستین را انداختی اِذَا السَّمَاءُ اْنشَقَّتْ و اِذَا زُلْزِلَتِ الْارْضُ زِلْزَالَهَا اشارت با تست یعنی که تو لذّت اجتماع دیدی اکنون روزی بیاید که لذّت افتراق این اجزا بینی و فراخی آن عالم را مشاهده کنی و ازین تنگنا خلاص یابی مثلاً یکی را به چار میخ مقیّد کردند او پندارد که در آن خوش است و لذّت خلاص را فراموش کرد چون از چار میخ برهد بداند که در چه عذاب بود، و همچنان طفلان را پرورش و آسایش در گهواره باشد و در آنک دستهاش را ببندند الّا اگر بالغی را به گهواره مقیّد کنند عذاب باشد و زندان. بعضی را مزه در آنست که گلها شکفته گردند و از غنچه سر بیرون آرند و بعضی را مزه در آنست که اجزای گل جمله متفرّق شود و به اصل خود پیوندد. اکنون بعضی خواهند که هیچ یاری و عشق و محبّت و کفر و ایمان نمانَد تا به اصل خود پیوندند زیرا این همه دیوارهاست و موجب تنگی‌ست و دُوی‌ست و آن عالم موجب فراخی‌ست و وحدتِ مطلق. آن سخن خود چندان عظیم نیست و قوّتی ندارد و چگونه عظیم باشد؟ آخر سخنست، و بلک خود موجب ضعف است. موثر حقّست و مهیّج حقّست این در میان روپوش است. ترکیب دو سه حرف چه موجب حیات و هیجان باشد؟ مثلاً یکی پیش تو آمد او را مراعات کردی و اهلاً و سهلاً گفتی به آن خوش شد و موجب محبّت گشت و یکی را دو سه دشنام دادی آن دو سه لفظ موجب غضب شد و رنجیدن؛ اکنون چه تعلّق دارد ترکیب دو سه لفظ به زیادتی محبّت و رضا و برانگیختنِ غضب و دشمنی؟ الّا حق‌تعالی اینها را اسباب و پرده‌ها ساخته است تا نظر هر یکی بر جمال و کمال او نیفتد پرده‌های ضعیف مناسب نظرهای ضعیف. و او سپس پرده‌ها، حکم‌ها می‌کند و اسباب می‌سازد. این نان در واقع سبب حیات نیست الّا حق‌تعالی او را سبب حیات و قوّت ساخته است. آخر او جمادست ازین رو که حیات انسانی ندارد چه موجب زیادتی قوّت باشد؟ اگر او را حیاتی بودی خود خویشتن را زنده داشتی.

فصل پنجاهم - همه چیز را تا نجویی نیابی، جز این دوست را تا نیابی نجویی: همه‌چیز را تا نجویی نیابی، جز این دوست را‌، تا نیابی نجویی. طلبِ آدمی آن باشد که چیزی نایافته طلب کند و شب و روز در جست و جوی آن باشد‌، الّا طلبی که یافته باشد و مقصود حاصل بوَد و طالبِ آن چیز باشد‌؛ این عجب است. این چنین طلب در وهم آدمی نگنجد و بشر نتواند آن را تصوّر کردن زیرا طلب او از برای چیز نویست که نیافته است و این طلب چیزی که یافته باشد و طلب کند این طلب‌ِ حقّ است زیرا که حقّ تعالی همه چیز را یافته است و همه چیز در قدرت او موجود است که کُنْ فَیَکُوْنْ اَلْواحِدُ الْمَاجِدُ واجد آن باشد که همه‌چیز را یافته باشد و مع هذا حق تعالی طالب است که هُوَ الطاّلِبُ وَالْغَالِبُ پس مقصود ازین آنست که ‌«ای آدمی چندانکه تو درین طلبی که حادث است و وصف آدمی است از مقصود دوری‌، چون طلب‌ِ تو در طلب‌ِ حقّ فانی شود و طلب حق بر طلب تو مستولی گردد تو آنگه طالب شوی به طلب حق.‌» یکی گفت که «‌ما را هیچ دلیلی قاطع نیست که ولی حقّ و واصل به حقّ کدام است نه قول و نه فعل و نه کرامات و نه هیچ چیز زیرا که قول شاید که آموخته باشد و فعل و کرامات رهابین را هم هست و ایشان استخراج ضمیر می‌کنند و بسیار عجایب به طریق سحر نیز اظهار کرده‌اند» و ازین جنس برشمرد. فرمود که «تو هیچ کس را معتقد هستی یا نه؟» گفت: «ای والله معتقدم و عاشقم» فرمود که «آن اعتقاد تو در حقّ آنکس مبنی بر دلیلی و نشانی بود یا خود همچنین چشم فراز کردی و آنکس را گرفتی؟» گفت: «حاشا که بی دلیل و نشان باشد.» فرمود که «پس چرا می‌گویی که بر اعتقاد هیچ دلیلی نیست و نشانی نیست و سخن متناقض می‌گویی؟». یکی گفت: «هر ولی‌یی را و بزرگی را در زعم‌، آن‌است‌که این قُرب که مرا با حقّ است و این عنایت که حقّ را با من است هیچ کس را نیست و با هیچ کس نیست.» فرمود که «این خبر را که گفت؟ ولی گفت یا غیر ولی؟ اگر این خبر را ولی گفت پس چون او دانست که هر ولی را اعتقاد اینست در حقّ خود‌، پس او بدین عنایت مخصوص نبوده باشد و اگر این خبر را غیر ولی گفت پس فی‌الحقیقة ولی و خاص حقّ اوست که حقّ تعالی این راز را از جملهٔ اولیا پنهان داشت و ازو مخفی نداشت.» آنکس مثال گفت که پادشاه را ده کنیزک بود، کنیزکان گفتند: «خواهیم تا بدانیم که از ما محبوب‌تر کیست پیش پادشاه‌؟» شاه فرمود «این انگشتری فردا در خانهٔ هرکه باشد او محبوب‌تر است.» روز دیگر مثل آن انگشتری ده انگشتری بفرمود تا بساختند و به هر کنیزک یک انگشتری داد فرمود که «‌سؤال هنوز قایمست و این جواب نیست و بدین تعلقّ ندارد این خبر را از آن ده کنیزک یکی گفت یا بیرون آن ده کنیزک اگر از آن ده کنیزک یکی گفت پس چون او دانست که این انگشتری به او مخصوص نیست و هر کنیزک مثل آن دارد پس او را رجحان نباشد و محبوبتر نبود اگر این خبر را غیر آن ده کنیزک گفتند پس خود قِرناق خاصِ پادشاه و محبوب اوست.» یکی گفت: «‌عاشق می‌باید که ذلیل باشد و خوار باشد و حَمول باشد» و ازین اوصاف برمی‌شمرد. فرمود که «‌عاشق این چنین می‌باید وقتی که معشوق خواهد یا نه اگر بی‌مرادِ معشوق باشد پس او عاشق نباشد پی‌روِ مراد خود باشد و اگر به مراد معشوق باشد چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد او ذلیل و خوار چون باشد؟ پس معلوم شد که معلوم نیست احوال عاشق الّا تا معشوق او را چون خواهد.» عیسی فرموده است که « عَجِبْتُ مِنَ الْحَیَوَانِ کَیْفَ یَأْکُلُ الْحَیَوَانَ » اهل ظاهر می‌گویند که آدمی گوشت حیوان می‌خورد و هر دو حیوان‌اند! این خطاست چرا زیراکی آدمی گوشت می‌خورد و آن حیوان نیست جماد‌ست زیرا چون کشته شد حیوانی نمانْد درو، الّا غرض آنست که شیخ مرید را فرو می‌خورد بی‌چون و چگونه عجب دارم از چنین کاری نادر.فصل پنجاه دوم - پرسیدند معنی این بیت: پرسیدند معنی این بیت: « ای برادر تو همان اندیشه‌ای    مابقی تو استخوان و ریشه‌ای » فرمود که تو به این معنی نظر کن که همان اندیشه اشارت به آن اندیشهٔ مخصوص است و آن را به اندیشه عبارت کردیم جهت توسّع، امّا فی‌الحقیقه آن اندیشه نیست و اگر هست این جنس اندیشه نیست که مردم فهم کرده‌ا‌ند. ما را غرض این معنی بود از لفظ اندیشه و اگر کسی این معنی را خواهد که نازلتر تأویل کند جهت فهم عوام بگوید که اَلْاِنْسَانُ حَیَوَانٌ نَاطِقٌ و نطق اندیشه باشد خواهی مُضمر خواهی مُظهر و غیر آن حیوان باشد. پس درست آمد که انسان عبارت از اندیشه است باقی استخوان و ریشه است. کلام همچون آفتاب است همه آدمیان گرم و زنده ازواند و دایماً آفتاب هست و موجودست و حاضرست و همه ازو دایماً گرمند الّا آفتاب در نظر نمی‌آید و نمی‌دانند که ازو زنده‌اند و گرمند. اما چون بواسطهٔ لفظی و عبارتی خواهی شکر خواهی شکایت، خواهی خیر خواهی شر، گفته آید، آفتاب در نظر آید. همچون که آفتاب فلکی که دایماً تابانست اماّ در نظر نمی‌آید شعاعش تا بر دیواری نتابد همچنانک تا واسطهٔ حرف و صوت نباشد شعاع آفتاب سخن پیدا نشود. اگرچه دایماً هست زیرا که آفتاب لطیفست وَهُوَاللَّطِیْفُ کثافتی می‌باید تا بواسطهٔ آن کثافت در نظر آید و ظاهر شود. یکی گفت «خدا.» هیچ او را معنیی روی ننمود و خیره و افسرده ماند. چونک گفتند «خدا چنین کرد و چنین فرمود و چنین نهی کرد» گرم شد و دید، پس لطافت حقّ را اگرچه موجود بود و بر او می‌تافت نمی‌دید. تا واسطهٔ امر و نهی و خلق و قدرت به وی شرح نکردند نتوانست دیدن. بعضی هستند که از ضعف طاقت انگبین ندارند تا بواسطهٔ طعامی مثل زرد برنج و حلوا و غیره توانند خوردن تا قوّت گرفتن تا به جایی رسد که عسل را بی‌واسطه می‌خورد. پس دانستیم که نطقْ آفتابیست لطیف، تابان، دایماً غیرمنقطع. الّا تو محتاجی به واسطهٔ کثیف تا شعاع آفتاب را می‌بینی و حظ می‌ستانی. چون به جایی برسد که آن شعاع و لطافت را بی واسطهٔ کثافت ببینی و به آن خو کنی در تماشای آن گستاخ شوی و قوّت گیری؛ در عین آن دریای لطافت رنگهای عجب و تماشاهای عجب بینی. و چه عجب می‌آید که آن نطق دایماً در تو هست اگر می‌گویی و اگر نمی‌گویی و اگرچه دراندیشه‌ات نیز نطقی نیست آن لحظه می‌گوییم نطق هست دایماً همچنانک گفتند الانسان حیوان ناطقٌ، این حیوانیت در تو دایماً هست تا زنده‌ای، همچنان لازم می‌شود که نطق نیز با تو باشد دایماً همچنانک آنجا خاییدن موجب ظهور حیوانیّت است و شرط نیست همچنان نطق را موجب گفتن و لابیدن است و شرط نیست. آدمی سه حالت دارد: اوّلش آن است که گردِ خدا نگردد؛ و همه را عبادت و خدمت کند از زن و مرد و از مال و کودک و حجر و خاک؛ و خدا را عبادت نکند. باز چون او را معرفتی و اطلاعی حاصل شود غیرِ خدا را خدمت نکند. باز چون درین حالت پیشتر رود خاموش شود نه گوید خدمتِ خدا نمی‌کنم و نه گوید خدمت خدا می‌کنم؛ بیرون ازین هر دو مرتبت رفته باشد. ازین قوم در عالم آوازه‌ای بیرون نیامد. خدایت نه حاضرست و نه غایب و آفرینندهٔ هر دو است: یعنی حضور و غیبت. پس او غیرِ هر دو باشد زیرا اگر حاضر باشد، باید که غیبت نباشد و غیبت هست. و حاضر نیز نیست زیرا که عندالحضور غیبت هست. پس او موصوف نباشد به حضور و غیبت. و الّا لازم آید که از ضدّ ضدّ زاید. زیرا که در حالت غیبت لازم شود که حضور را او آفریده باشد، و حضور، ضدّ غیبت است و همچنان در غیبت، پس نشاید که از ضدّ ضدّ زاید و نشاید که حقّ مثل خود آفریند زیرا که می‌گوید « لَانِدَّلَهُ » زیرا که اگر ممکن شود مِثل مِثل را آفریند ترجیح لازم شود بلامُرَجِّحْ و هم لازم آید « ایجادُ الشِّیْیءِ نَفْسَهُ » و هر دو مُنتفی‌ است. چون اینجا رسیدی بِایست و تصرّف مکن. عقل را دیگر اینجا تصرّف نماند؛ تا کنار دریا رسید بایستد چندانک ایستادن نماند، همه سخنها و همه علمها و همه هنرها و همه حرفتها مزه و چاشنی ازین سخن دارند، که اگر آن نباشد در هیچ کاری و حرفتی مزه نماند. غایةُ ما فی الباب نمی‌دانند و دانستن شرط نیست. همچنانک مردی زنی خواسته باشد مالدار که او را گوسفندان و گلهٔ اسبان و غیره باشد و این مرد تیمار داشتِ آن گوسفندان و اسبان می‌کند و باغها را آب می‌دهد اگرچه به آن خدمتها مشغولست مزه آن کارها از وجودِ آن زن دارد که اگر آن زن از میان برخیزد در آن کارها هیچ مزه نماند و سرد شود و بی‌جان نماید همچنین همه حرفت‌های عالم و علوم و غیره زندگانی و خوشی و گرمی از پرتو ذوق عارف دارند که اگر ذوق او نباشد و وجود او، در آن همه کارها ذوق و لذّت نیابند و همه مُرده نماید.

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

سؤال کردند از تفسیر این بیت:
هوش مصنوعی: از شما در مورد تفسیر این بیت سؤال کردند.
ولیکن هوا چون به غایت رسد
شود دوستی سر به سر دشمنی
هوش مصنوعی: اگر عشق به حد و مرز خود برسد، تبدیل به دشمنی می‌شود.
فرمود که عالَمِ دشمنی تنگ است نسبت به عالم دوستی زیرا از عالمِ دشمنی می‌گریزند تا به عالم دوستی رسند. و هم عالم دوستی نیز تنگ است نسبت به عالمی که دوستی و دشمنی ازو هست می‌شود و دوستی و دشمنی و کفر و ایمان موجب دُویست زیرا که کفر انکارست و منکر را کسی می‌باید که منکر او شود و همچنین مقرّ را کسی می‌باید که بدو اقرار آرَد؛ پس معلوم شد که یگانگی و بیگانگی موجب دُویست و آن عالم ورایِ کفر و ایمان و دوستی و دشمنی‌ست. و چون دوستی موجب دوی باشد و عالمی هست که آنجا دوی نیست؛ یگانگی محض است چون آنجا رسید از دوی جدا شد پس آن عالَم اوّل که دوی بود و آن عشق است و دوستی به نسبت بدان عالم که این ساعت نقل کرد نازل است و دون. پس آن را نخواهد و دشمن دارد چنانک منصور را چون دوستی حق به نهایت رسید دشمنِ خود شد و خود را نیست گردانید؛ گفت اَنَا الْحَقُّ یعنی من فنا گشتم حق ماند و بس. و این به غایت تواضع است و نهایتِ بندگی است یعنی اوست و بس. دعوی و تکبّر آن باشد که گویی تو خدایی و من بنده پس هستی خود را نیز اثبات کرده باشی پس دوی لازم آید و این نیز که می‌گویی هُوَالْحَقُّ هم دویست زیرا که تا اَنَا نباشد هو ممکن نشود پس حقّ گفت اَنَا الْحَقُّ چون غیر او موجودی نبود و منصور فنا شده بود آن سخن حق بود. عالم خیال نسبت به عالم مصورّات و محسوسات، فراخ‌تر است زیرا جملهٔ مصوّرات از خیال می‌زاید و عالم خیال نسبت به آن عالمی که خیال ازو هست می‌شود هم تنگ است. از روی سخن این قدر فهم شود و الّا حقیقت معنی محالست که از لفظ و عبارت معلوم شود. سؤال کرد که «پس عبارت و الفاظ را فایده چیست؟» فرمود که « سخن را فایده آنست که ترا در طلب آرد و تهیّج کند نه آنک مطلوب به سخن حاصل شود و اگر چنین بودی به چندین مجاهده و فنای خود حاجت نبودی» سخن همچنانست که از دور چیزی می‌بینی جنبده در پی آن می‌دوی تا او را ببینی نه آنک به واسطهٔ تحرّکِ او، او را ببینی. ناطقهٔ آدمی نیز در باطن همچنین است مهیّج است ترا بر طلبِ آن معنی و اگرچه او را نمی‌بینی به حقیقت. یکی می‌گفت: «من چندین تحصل علوم کردم و ضبط معانی کردم هیچ معلوم نشد که در آدمی آن معنی کدامست که باقی خواهد بودن؟ و به آن راه نبردم»
هوش مصنوعی: فرمود که دنیای دشمنی نسبت به دنیای دوستی تنگ‌تر است زیرا افراد از دنیای دشمنی گریخته و به دنیای دوستی می‌رسند. همچنین دنیای دوستی نیز نسبت به دنیایی که در آن هم دوستی و هم دشمنی وجود دارد، محدود است. دوستی و دشمنی، کفر و ایمان، باعث جدایی می‌شوند زیرا کفر به معنای انکار است و انکارکننده به کسی نیاز دارد که انکارش کند. به همین ترتیب، اقرار هم به کسی نیاز دارد که اقرار کند. بنابراین، روشن می‌شود که یگانگی و بیگانگی باعث جدایی می‌شوند و آن دنیایی فراتر از کفر و ایمان و دوستی و دشمنی وجود دارد. از آنجا که دوستی باعث جدایی است و دنیایی وجود دارد که در آن جدایی نیست، یگانگی محض وجود دارد. هنگامی که به این عالم برسیم، از جدایی دور شده و به عشق و دوستی می‌رسیم که به نسبت به آن عالم دیگر، در سطح پایین‌تری قرار دارد. بنابراین، آن را نمی‌پسندد و دشمنی با آن دارد. مانند منصور که هنگامی که به نهایت دوستی حق رسید، دشمن خود شد و خود را ناپدید کرد و گفت: «من حق هستم»، یعنی من فانی شدم و فقط حقیقت باقی ماند. این نهایت تواضع و بندگی است و به معنی این است که فقط اوست و بس. ادعای خداییت و تکبر این است که بگویی تو خدایی و من بنده‌ای، بنابراین هویت خود را اثبات کرده‌ای و جدایی به وجود می‌آید. همچنین وقتی می‌گویی «او حق است»، این نیز جدایی‌آور است زیرا تا «من» نباشد، «او» امکان‌پذیر نیست. خداوند فرمود: «من حق هستم» زیرا غیر او وجود ندارد و منصور فانی شده بود و آن سخن حق بود. عالم خیال نسبت به عالم محسوسات وسیع‌تر است زیرا تمام تصورات از خیال به وجود می‌آید و عالم خیال نیز نسبت به عالمی که خیال از آن سرچشمه می‌گیرد، تنگ‌تر است. از این گفته‌ها می‌توان فهمید، ولی حقیقت معانی به لفظ و عبارت قابل درک نیست. سوال شد که «فایده عبارت و الفاظ چیست؟» فرمود: «فایده سخن این است که تو را در طلب چیز دیگری می‌کشاند و تحریک می‌کند، نه اینکه مطلوب از طریق سخن حاصل شود. اگر چنین بود، به مجاهدت و فنا نیاز نداشتی.» سخن نیز مانند این است که از دور چیزی را می‌بینی و به دنبالش می‌دوی تا او را ببینی، نه اینکه به واسطه تحرک او، او را ببینی. نطق انسان نیز در باطن همین‌طور است که تو را در طلب آن معنا به حرکت در بیاورد، هرچند آن معنا را در حقیقت نمی‌بینی. یکی می‌گفت: «من علوم زیادی آموختم و معانی را ضبط کردم، اما هیچ وقت نفهمیدم در انسان آن معنایی که باقی خواهد ماند چیست و به آن راه نیافته‌ام.»
فرمود که «اگر آن به مجرّدِ سخن معلوم شدی خود محتاج به فنای وجود و چندین رنج‌ها نبودی چندین می‌باید کوشیدن که تو نمانی تا بدانی آن چیز را که خواهد ماندن.» یکی می‌گوید «من شنیده‌ام که کعبه‌ایست ولیکن چندانک نظر می‌کنم کعبه را نمی‌بینم؛ بروم بر بام نظر کنم کعبه را» چون بر بام می‌رود و گردن دراز می‌کند نمی‌بیند؛ کعبه را منکر می‌شود. دیدن کعبه به مجرّدِ این حاصل نشود چون از جای خود نمی‌تواند دیدن. همچنانک در زمستان پوستین را به جان می‌طلبیدی چون تابستان شد پوستین را می‌اندازی و خاطر از آن منتفّر می‌شود؛ اکنون طلب کردنِ پوستین جهت تحصیلِ گرما بود زیرا تو عاشق گرما بودی. در زمستان بواسطهٔ مانع گرما نمی‌یافتی و محتاج وسیلتِ پوستین بودی امّا چون مانع نماند پوستین را انداختی اِذَا السَّمَاءُ اْنشَقَّتْ و اِذَا زُلْزِلَتِ الْارْضُ زِلْزَالَهَا اشارت با تست یعنی که تو لذّت اجتماع دیدی اکنون روزی بیاید که لذّت افتراق این اجزا بینی و فراخی آن عالم را مشاهده کنی و ازین تنگنا خلاص یابی مثلاً یکی را به چار میخ مقیّد کردند او پندارد که در آن خوش است و لذّت خلاص را فراموش کرد چون از چار میخ برهد بداند که در چه عذاب بود، و همچنان طفلان را پرورش و آسایش در گهواره باشد و در آنک دستهاش را ببندند الّا اگر بالغی را به گهواره مقیّد کنند عذاب باشد و زندان. بعضی را مزه در آنست که گلها شکفته گردند و از غنچه سر بیرون آرند و بعضی را مزه در آنست که اجزای گل جمله متفرّق شود و به اصل خود پیوندد. اکنون بعضی خواهند که هیچ یاری و عشق و محبّت و کفر و ایمان نمانَد تا به اصل خود پیوندند زیرا این همه دیوارهاست و موجب تنگی‌ست و دُوی‌ست و آن عالم موجب فراخی‌ست و وحدتِ مطلق. آن سخن خود چندان عظیم نیست و قوّتی ندارد و چگونه عظیم باشد؟ آخر سخنست، و بلک خود موجب ضعف است. موثر حقّست و مهیّج حقّست این در میان روپوش است. ترکیب دو سه حرف چه موجب حیات و هیجان باشد؟ مثلاً یکی پیش تو آمد او را مراعات کردی و اهلاً و سهلاً گفتی به آن خوش شد و موجب محبّت گشت و یکی را دو سه دشنام دادی آن دو سه لفظ موجب غضب شد و رنجیدن؛ اکنون چه تعلّق دارد ترکیب دو سه لفظ به زیادتی محبّت و رضا و برانگیختنِ غضب و دشمنی؟ الّا حق‌تعالی اینها را اسباب و پرده‌ها ساخته است تا نظر هر یکی بر جمال و کمال او نیفتد پرده‌های ضعیف مناسب نظرهای ضعیف. و او سپس پرده‌ها، حکم‌ها می‌کند و اسباب می‌سازد. این نان در واقع سبب حیات نیست الّا حق‌تعالی او را سبب حیات و قوّت ساخته است. آخر او جمادست ازین رو که حیات انسانی ندارد چه موجب زیادتی قوّت باشد؟ اگر او را حیاتی بودی خود خویشتن را زنده داشتی.
هوش مصنوعی: خدا فرمود که اگر حقایق فقط در گفتار مشخص شوند، نیازی به فنا و تحمل رنج‌های متعدد نیست تا بفهمی چه چیزی باقی می‌ماند. کسی می‌گوید "من شنیده‌ام که کعبه‌ای وجود دارد اما وقتی نگاه می‌کنم، آن را نمی‌بینم. بروم بر بام تا کعبه را ببینم." اما وقتی بر بام می‌رود و گردن را دراز می‌کند، باز هم نمی‌تواند ببیند و انکارش می‌کند. دیدن کعبه فقط با نگاه کردن به صرف تکان خوردن به‌دست نمی‌آید. همانطور که در زمستان به دلیل سرما به لباس گرم نیاز داری، در تابستان که دیگر آن مانع وجود ندارد، آن لباس را کنار می‌گیری. اکنون، طلبِ آن لباس فقط به خاطر گرما بود زیرا عاشق گرما بودی. در زمستان به علت نبود گرما به آن لباس نیاز داشتی ولی وقتی مانع برطرف می‌شود، آن را کنار می‌گذاری. اگر روزی بیاید که لذّت تفکیک اجزا را بچشید، می‌فهمیدید که در چه تنگنایی بوده‌اید. مثالاً فردی را به چهار میخ بسته‌اند و او فکر می‌کند که در آن خوش است و لذت آزادی را فراموش کرده، اما وقتی از آن میخ‌ها آزاد می‌شود می‌فهمد که چه عذابی را تحمل کرده است. کودکان در گهواره احساس آسایش می‌کنند اما اگر بزرگتری را در آن ببندند برای او عذاب و زندان خواهد بود. برخی لذت را در شکفتن گل‌ها و خروج از غنچه می‌دانند و برخی دیگر در این که اجزای گل تغییر کرده و به اصل خود بازگردند. اکنون بعضی می‌خواهند هیچ رابطه و عشقی باقی نماند تا به حقیقت خود برگردند زیرا این روابط همچون دیوارهایی هستند که فضای او را تنگ می‌کنند، در حالی که آن عالم موجب گشایش و وحدت است. این سخن خود بزرگ نیست و چیزی ندارد و چگونه ممکن است بزرگ باشد؟ در حقیقت سخن کم‌قدرت است و آنچه اثرگذار است، حقیقت و نشانه‌های آن است. تنظیم چند کلمه نمی‌تواند زندگی و حرکت ایجاد کند. مثلاً اگر کسی نزد تو آمد و تو به او محبت ورزیدی، او خوشحال می‌شود و محبت درمی‌گیرد و دو یا سه کلمه‌ای اگر به کسی بگویی، ممکن است موجب خشم و رنجش او شود. پس این کلمات چه ارتباطی به محبت یا دشمنی دارند؟ تنها خداوند این‌ها را به عنوان وسیله قرار داده است تا هر کس نتواند به کمال و جمال او نظر کند و این پرده‌های ضعیف مناسب نگاه‌های ضعیف است. خدا این پرده‌ها و وسایل را می‌سازد. نان در واقع موجب حیات نیست، بلکه خداوند آن را وسیله حیات و قوت قرار داده است. در حقیقت، نان بی‌جان است و هیچ قدرتی ندارد مگر اینکه خدا آن را حیات و انرژی بخشد.

حاشیه ها

1399/06/30 22:08
..

یگانگی محض