گنجور

فصل پنجاه و چهارم - گفت قاضی عزّالدّین سلام می‌رساند

گفت قاضی عزّالدّین سلام می‌رساند و همواره ثنای شما و حمد شما می‌گوید فرمود:

هرکه از ما کند به نیکی یاد
یادش اندر جهان به نیکی باد

اگر کسی در حقّ کسی نیک گوید آن خیر و نیکی به وی عاید می‌شود و در حقیقت آن ثنا و حمد به خود می‌گوید. نظیر این چنان باشد که کسی گِردِ خانهٔ خود گلستان و ریحان کارد هر باری که نظر کند گل و ریحان بیند، او دایماً در بهشت باشد. چون خو کرد به خیر گفتن مردمان چون به خیر یکی مشغول شد، آنکس محبوب وی شد، و چون از ویش (وی‌اش) یاد آید محبوب را یادآورده باشد. و یاد آوردن محبوب گل و گلستان است و روح و راحت است. و چون بدِ یکی گفت آنکس در نظر او مبغوض شد. چون ازو یاد کند و خیال او پیش آید چنانست که مار یا کژدم یا خار و خاشاک در نظر او پیش آمد. اکنون چون می‌توانی که شب و روز گل و گلستان بینی و ریاض ارم بینی، چرا در میان خارستان و مارستان گردی؟ همه را دوست دار تا همیشه در گل و گلستان باشی، و چون همه را دشمن داری، خیال دشمنان در نظر می‌آید. چنانست که شب و روز در خارستان و مارستان می‌گردی. پس اولیا که همه را دوست می‌دارند و نیک می‌بینند آن را برای غیر نمی‌کنند برای خود کاری می‌کنند، تا مبادا که خیالی مکروه و مبغوض در نظر ایشان آید، چون ذکر مردمان و خیال مردمان درین دنیا لابد و ناگزیر‌ست پس جهد کردند که در یاد ایشان و ذکر ایشان همه محبوب و مطلوب آید تا کراهتِ مبغوض مُشوّش راه ایشان نگردد. پس هرچه می‌کنی در حقّ خلق و ذکر ایشان می‌کنی به خیر و شر، آن جمله به تو عاید می‌شود. و ازین می‌فرماید حق تعالی مَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ اَسَاءَ فَعلَیهَا وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرِّةٍ خَیْراً یَرَهْ وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَراًّ یَرَهْ.

سؤال کرد که حق تعالی می‌فرماید اِنِّی جَاعِلٌ فِی الْاَرْضِ خَلِیْفَةً فرشتگان گفتند اَتَجْعَلُ فِیْهَا مَنْ یُفْسِدُ فِیْهَا وَ یَسْفِکُ الدِّمَاءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لک. هنوز آدم نیامده فرشتگان پیشین چون حکم کردند بر فساد و یَسفک الدمّاء آدمی. فرمود که آن را دو وجه گفته‌اند: یکی منقول و یکی معقول. امّا آنچ منقول است آن است که فرشتگان در لوح محفوظ مطالعه کردند که «‌قومی بیرون آیند صفتشان چنین باشد‌» پس از آن خبر دادند. و وجه دوم آن است که فرشتگان به طریق عقل استدلال کردند که آن قوم از زمین خواهند بودن، لابد حیوان باشند و از حیوان البتّه این آید هر چند که این معنی دریشان باشد، و ناطق باشند امّا چون حیوانیّت دریشان باشد ناچار فسق کنند و خون‌ریزی که آن از لوازم آدمی است. قومی دیگر معنی دیگر می‌فرمایند می‌گویند که فرشتگان عقل محضند و خیر صرفند و ایشان را هیچ اختیاری نیست در کاری، همچنانکه تو در خواب کاری کنی درآن مختار نباشی لاجرم بر تو اعتراض نیست در وقت خواب اگر کفر گویی و اگر توحید گویی، و اگر زنا کنی، فرشتگان در بیداری این مثابت‌اند، و آدمیان بعکس این‌اند ایشان را اختیاری هست و آز و هوس و همه چیز برای خود خواهند، قصد خون کنند تا همه ایشان را باشد و آن صفتِ حیوان است، پس حالِ ایشان که ملایکه‌اند ضدّ حال آدمیان آمد. پس شاید به این طریق از ایشان خبر دادن که ایشان چنین گفتند و اگرچه آنجا گفتی و زبانی نبود، تقدیر‌ش چنین باشد اگر آن دو حال متضاد در سخن آیند و از حال خود خبر دهند این چنین باشد. همچنانک شاعر می‌گوید که «‌بِرکه گفت که من پُر شدم‌» برکه سخن نمی‌گوید! معنی‌اش اینست که اگر برکه را زبان بودی درین حال چنین گفتی. هر فرشته‌ای را لوحی است در باطن که از آن لوح به قدر قوّت خود احوال عالم را و آنچ خواهد شدن پیشین می‌خواند. و چون وقتی که آنچ خوانده است و معلوم کرده در وجود آید اعتقاد او در باری تعالی و عشق او و مستی او بیفزاید و تعجّب کند در عظمت و غیب دانی حقّ‌. آن زیادتی عشق و اعتقاد و تعجّب بی‌لفظ و عبارت تسبیح او باشد همچنانک بنّا‌یی به شاگرد خود خبر دهد که ‌درین سَرا که می‌سازند چندین چوب رود و چندین خشت و چندین سنگ و چندین کاه، چون سَرا تمام شود و همان قدر آلت رفته باشد بی‌کم و بیش، شاگرد در اعتقاد بیفزاید‌، ایشان نیز درین مثابت‌اند.

یکی از شیخ پرسید که مصطفی با آن عظمت که لَوْلاکَ لَمَا خَلَقْتُ الْاَفْلاکَ می‌گوید یا لَیْتَ رَبّ مُحَمدٍ لَمْ یَخْلُقْ مُحَمَّداً این چون باشد؟ شیخ فرمود ‌«سخن به مثال روشن شود؛ این را مثالی بگویم تا شما را معلوم گردد، فرمود که در دهی مردی بر زنی عاشق شد و هر دو را خانه و خرگاه نزدیک بود و به هم کام و عیش می‌راندند و از همدیگر فربه می‌شدند و می‌بالیدند، حیاتشان از همدیگر بود چون ماهی که به‌آب زنده باشد. سال‌ها به‌هم می بودند، ناگهان ایشان را حقّ تعالی غنی کرد گوسفند‌ان بسیار و گاو‌ان و اسبان و مال و زر و حشم و غلام روزی کرد از غایت حشمت و تنعّم عزم شهر کردند و هر یکی سرای بزرگ پادشاهانه بخرید و به خیل و حشم در آن سرا منزل کرد، این به طرفی او به طرفی و چون حال به این مثابت رسید نمی‌توانستند آن عیش و آن وصل را ورزیدن، اندرونشان زیر زیر می‌سوخت ناله‌های پنهانی می‌زدند، و امکان گفت نی. تا این سوختگی به غایت رسید کلّی ایشان درین آتش فراق بسوخت. چون سوختگی به نهایت رسید، ناله در محلّ قبول افتاد اسبان و گوسفندان کم شدن گرفت به تدریج به جایی رسید که بدان مثابتِ اولّ باز آمدند بعد مدّت دراز باز به آن ده اوّل جمع شدند، و به عیش و وصل و کنار مشغول گشتند از تلخی فراق یاد کردند آن آواز برآمد که یالیتَ رَبّ مُحمّدِ لم یخلق محمّداً چون جان محمّد مجرّد بود در عالم قدس و وصل حقّ تعالی می‌بالید، در آن دریای رحمت همچون ماهی غوطه‌ها می‌خورد هر چند درین عالم مقام پیغامبری و خلق را رهنمایی و عظمت و پادشاهی و شهرت و صحابه شد امّا چون باز به آن عیش اوّل بازگردد گوید که ‌«کاشکی پیغامبر نبودمی و به این عالم نیامدمی‌» که نسبت به آن وصال مطلق آن همه بار و عذاب و رنج است. این همه علم‌ها و مجاهده‌ها و بندگی‌ها نسبت به استحقاق و عظمت باری همچنان‌ست که یکی سر نهاد و خدمتی کرد تو را و رفت، اگر همه زمین را بر سر نهی در خدمت حقّ همچنان باشد که یکبار سر بر زمین نهی که استحقاق حقّ و لطف او بر وجود و خدمت تو سابق است تو را از کجا بیرون آورد، و موجود کرد و مستعدّ بندگی و خدمت گردانید، تا تو لاف بندگی او می‌زنی، این بندگی‌ها و علم‌ها همچنان باشد که صورتک‌ها ساخته باشی از چوب و از نمد بعد از آن به حضرت عرض کنی که ‌«مرا این صورتک‌ها خوش آمد ساختم امّا جان بخشیدن کار توست اگر جان بخشی عمل‌های مرا زنده کرده باشی و اگر نبخشی فرمان تو راست. »

ابراهیم فرمود که خدا آنست که یُحْیِیْ وَیُمِیْتُ . نمرود گفت که اَنَا اُحْیِیْ وَ اُمِیْتُ چون حقّ تعالی او را ملک داد او نیز خود را قادر دید، به حقّ حواله نکرد گفت ‌«من نیز زنده کنم و بمیرانم‌» و مرادم ازین ملک دانش است چون آدمی را حقّ تعالی علم و زیرکی و حذاقت بخشید کارها را به خود اضافت کند، که من به این عمل و به این کار کارها را زنده کنم، و ذوق حاصل کنم گفت «‌نی. هو یُحیی و یُمیت‌» یکی سؤال کرد از مولانای بزرگ که ابراهیم به نمرود گفت که ‌«خدای من آنست که آفتاب را از مشرق برآرد و به مغرب فرو برد که اِنَّ اللهَّ یَأْتِیْ بالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ الآیه اگر تو دعوی خدایی می‌کنی به عکس کن‌» ازینجا لازم شود که نمرود ابراهیم را ملزم گردانید که آن سخن اوّل را بگذاشت جواب ناگفته در دلیلی دیگر شروع کرد فرمود که «‌دیگران ژاژ خاییدند تو نیز ژاژ می‌خایی‌» این یک سخن است در دو مثال، تو غلط کرده‌ای و ایشان نیز. این را معانی بسیار است، یک معنی آنست که حقّ تعالی تو را از کتم عدم در شکم مادر مصوّر کرد، و مشرق تو شکم مادر بود از آنجا طلوع کردی و به مغرب گور فرو رفتی این همان سخن اوّل است به عبارت دیگر که یُحیی و یُمیتُ اکنون تو اگر قادری از مغرب گور برون آور و به مشرق رحم باز بر. معنی دیگر این است که عارف را چون به واسطهٔ طاعت و مجاهده و عمل‌های سَنی، روشنی و مستی و روح و راحت پدید آید و در حالتِ ترکِ این طاعت و مجاهده آن خوشی در غروب رود، پس این دو حالتِ طاعت و ترکِ طاعت مشرق و مغرب او بوده باشد پس اگر تو قادری در زنده کردن در این حالتِ غروب ظاهر که فسق و فساد و معصیت است، آن روشنی و راحت که از طاعت طلوع می‌کرد این ساعت در حالت غروب ظاهر گردان، این کار بنده نیست و بنده آن را هرگز نتواند کردن این کار حق است، که اگر خواهد آفتاب را از مغرب طالع گرداند، و اگر خواهد از مشرق که «هُوَ الذّی یُحْیْی و یُمیتُ» کافر و مؤمن هر دو مُسبّح‌اند زیرا حقّ تعالی خبر داده است که هرکه راه راست رود و راستی ورزد و متابعت شریعت و طریق انبیا و اولیا کند او را چنین خوشی‌ها و روشنایی‌ها و زندگی‌ها پدید آید و چون بعکس آن کند چنین تاریکی‌ها و خوف‌ها و چاه‌ها و بلا‌ها پیش آید هر دو چون این می‌ورزند و آنچ حقّ تعالی وعده داده است لَایَزیدُ وَلاَ یَنْقُصُ شَتاّنَ بَیْنَ آن مسبّح و این مسبّح مثلا دزدی دزدی کرد و او را به‌دار آویختند او نیز واعظِ مسلمانان است که هرکه دزدی کند حالش این است و یکی را پادشاه جهت راستی و امانت خلعتی داد او نیز واعظ مسلمانان است امّا دزد به آن زبان و امین به این زبان و لیکن تو فرق نگر میان آن دو واعظ‌.

فصل پنجاه و سوم - فرمود اولّ که شعر می‌گفتیم داعیه‌ای بود عظیم: فرمود اوّل که شعر می‌گفتیم داعیه‌ای بود عظیم که موجب گفتن بود، اکنون در آن وقت اثرها داشت و این ساعت که داعیه فاتر شده است و در غروب است‌، هم اثرها دارد. سنّت حق تعالی چنین است که چیزها را در وقت شروق تربیت می‌فرماید و ازو اثرهای عظیم و حکمت بسیار پیدا می‌شود در حالت غروب نیز همان تربیت قایم است رَبُّ الْمَشرِقِ وَالْمَغْرِب یعنی یُرَبّیْ الدَّوَاعِیَ الشاّرِقَةَ وَ الْغَارِبَةَ . معتزله می‌گویند که ‌«خالق افعال بنده است، و هر فعلی که ازو صادر می‌شود بنده خالق آن فعل است.‌» نشاید که چنین باشد. زیرا‌که آن فعلی که ازو صادر می‌شود یا به‌واسطهٔ این آلت است که دارد مثل عقل و روح و قوّت و جسم‌، یا بی‌واسطه‌. نشاید که او خالق افعال باشد به‌واسطهٔ اینها، زیراکه او قادر نیست بر جمعیت اینها. پس او خالق افعال نباشد به واسطهٔ آن آلت چون آلت محکوم او نیست، و نشاید که بی این آلت خالق‌ِ فعل باشد. زیرا محال است که بی‌آن آلت ازو فعلی آید. پس علی‌الاطلاق دانستیم که خالق افعال‌، حق است نه بنده. هر فعلی امّا خیر و امّا شرّ که از بنده صادر می‌شود، او آن را به نیّتی و پیشنهادی می‌کند امّا حکمت آن کار همان‌قدر نباشد که در تصوّر او آید، آن قدر معنی و حکمت و فایده که او را در آن کار نمود فایدهٔ آن همان‌قدر بوَد که آن فعل ازو به‌وجود آید، امّا فواید کلّی آن را خدای می‌داند که ازآن چه بَرها خواهد یافتن مثلاً چنانک نماز می‌کنی به نیّت آنک ترا ثواب باشد در آخرت، و نیک‌نامی و امان باشد در دنیا، اما فایدهٔ آن نماز همین‌قدر نخواهدبودن، صدهزار فایده‌ها خواهد دادن که آن در وهم تو نمی‌گذرد. آن فایده‌ها را خدای داند که بنده را بر آن کار می‌دارد‌. اکنون آدمی در دستِ قبضهٔ قدرت حقّ همچون کمان است و حقّ تعالی او را در کارها مستعمل می‌کند و فاعل در حقیقت حق است نه کمان، کمان آلت است و واسطه است لیکن بی‌خبرست و غافل از حقّ جهت قوام دنیا، زهی عظیم کمانی که آگه شود که «‌من در دست کیستم‌!». چه گویم دنیایی را که قوام او و ستون او غفلت باشد‌؟ و نمی‌بینی که چون کسی را بیدار می‌کنند از دنیا نیز بیزار می‌شود و سرد می‌شود و او نیز می‌گدازد و تلف می‌شود‌؟ آدمی از کوچکی که نشو و نما گرفته است به‌واسطه غفلت بوده است، والّا هرگز نبالیدی و بزرگ نشدی، پس چون او معمور و بزرگ به‌واسطهٔ غفلت شد، باز بر وی حقّ تعالی رنج‌ها و مجاهده‌ها جَبراً و اختیاراً برگمارد، تا آن غفلت‌ها را ازو بشوید، و او را پاک گرداند بعد از آن تواند به آن عالم آشنا گشتن‌. وجود آدمی مثال مزبله است تَلِّ سرگین، الّا این تلّ سرگین اگر عزیز‌ست جهتِ آنست که درو خاتم پادشا‌ست و وجود آدمی همچون جوال گندم است، پادشاه ندا می‌کند که «‌آن گندم را کجا می‌بری‌؟ که صاع من دروست‌» او از صاع غافل است، و غرق گندم شده است، اگر از صاع واقف شود به گندم کی التفات کند‌؟ اکنون هر اندیشه که ترا به عالم علوی می‌کشد و از عالم سفلی سرد و فا‌تِر می‌گرداند، عکس و پرتو آن صاع است که بیرون می‌زند. آدمی میل به آن عالم می‌کند، و چون به‌عکسه میل به عالم سفلی کند علامتش آن باشد که آن صاع در پرده پنهان شده باشد. فصل پنجاه و پنجم - فرمود که خاطرت خوش است و چونست: فرمود که خاطرت خوش است و چونست‌؟ زیرا که خاطر عزیز چیزی‌ست، همچون دام است. دام می‌باید که درست باشد تا صید گیرد، اگر خاطر ناخوش باشد دام دریده باشد، به کاری نیاید. پس باید که دوستی در حقِّ کسی به افراط نباشد و دشمنی به افراط نباشد که ازین هر دو‌، دام دریده شود، میانه باید. این دوستی که به افراط نمی‌باید، در حقِّ غیر حق می‌گویم، امّا در حقّ باری تعالی هیچ افراط مصوّر نگردد. محبّت هرچه بیشتر بهتر، زیرا که محبّتِ غیر حقّ چون مفرط باشد و خلق مسخّر چرخ فلک‌ند و چرخ فلک دایرست و احوال خلق هم دایر، پس چون دوستی به افراط باشد در حقّ کسی دایماً سعود بزرگی او خواهد و این متعذّر است، پس خاطر مشوّش گردد، و دشمنی چون مفرط باشد، پیوسته نحوست و نکبتِ او خواهد و چرخ فلک دایرست و احوال او دایر، وقتی مسعود و وقتی منحوس، این نیز که همیشه منحوس باشد میسّر نگردد. پس خاطر مشوّش گردد. امّا محبّت در حقّ باری در همه عالم و خلایق از گبر و جهود و ترسا و جملهٔ موجودات کامِن است. کسی موجِد خود را چون دوست ندارد؟! دوستی درو کامِن است، الّا موانع آن را محجوب می‌دارد. چون موانع برخیزد آن محبّت ظاهر گردد. چه جای موجودات! که عدم در جوش است به توقّع آنکه ایشان را موجود گرداند. عدم‌ها همچنانکه چهار شخص پیش پادشاهی صف زده‌اند هر یکی می‌خواهد و منتظر که پادشاه منصب را به وی مخصوص گرداند و هر یکی از دیگری شرمنده، زیرا توقّع او منافی آن دیگرست. پس عدم‌ها چون از حقّ متوقّع ایجاداند، صف زده، که مرا هست کن و سَبق ایجاد خود می‌خواهند از باری، پس از همدگر شرمنده‌اند، اکنون چون عدم‌ها چنین باشند موجودات چون باشند؟! و اِنْ مِنْ شَیْیء اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ عجب نیست، این عجب است که وَاِنْ مِنْ لَاشَیْیءٍ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ. کفر و دین هر دو در رهت پویان، وحده لاشریک له گویان. این خانه بناش از غفلت است و اجسام و عالم را همه قوامش بر غفلت است. این جسم نیز که بالیده است از غفلت است، و غفلت کفرست و دین بی وجود کفر ممکن نیست زیرا دین‌، ترک کفر است، پس کفری بباید که ترکِ او توان کرد، پس هر دو یک چیزند چون این بی آن نیست و آن بی این نیست لایتجزّی اند و خالقشان یکی باشد که اگر خالقشان یکی نبودی متجزّی بودندی، زیرا هر یکی چیزی آفریدی، پس متجزّی بودند. پس چون خالق یکی‌ست وحده لاشریک باشد. گفتند که سیّد برهان الدّین سخن خوب می‌فرماید امّا شعر سنایی در سخن بسیار می‌آرد. سیّد فرمود همچنان باشد که می‌گویند آفتاب خوب است امّا نور می‌دهد این عیب دارد زیرا سخن سنایی آوردن‌، نمودنِ آن سخن است و چیزها را آفتاب نماید و در نور آفتاب توان دیدن. مقصود از نورِ آفتاب آنست که چیزها نماید. آخر این آفتاب چیزها می‌نماید که به‌کار نیاید. آفتابی که چیزها نماید به‌کار آید حقیقت آفتاب او باشد و این آفتاب فرع و مجاز آن آفتاب حقیقی باشد. آخر شما را نیز به‌قدر عقل جزویِ خود ازین آفتاب دل می‌گیرید و نور علم می‌طلبید که شما را چیزی غیر محسوسات دیده شود و دانش شما در فزایش باشد و از هر استادی و هر یاری متوقّع می‌باشید که ازو چیزی فهم کنید و دریابید، پس دانستیم که آفتابِ دیگر هست غیرِ آفتاب صورت، که از وی کشف حقایق و معانی می‌شود و این علم جزوی که در وی می‌گریزی و ازو خوش می‌شوی فرع آن علم بزرگ است و پرتو آنست‌. این پرتو ترا به‌آن علم بزرگ و آفتاب اصلی می‌خواند که اُولئِکَ یُنَادَوْنَ مِنْ مَکَانٍ بَعِیْدٍ. تو آن علم را سوی خود می‌کشی او می‌گوید که ‌«من اینجا نگنجم و تو آنجا دیر رسی، گنجیدن من اینجا محال است و آمدن تو آنجا صعب است تکوین‌ِ محال‌، محال است امّا تکوین‌ِ صعب‌، محال نیست» پس اگرچه صعب است جهد کن تا به علم بزرگ پیوندی و متوقّع مباش که آن اینجا گنجد که محال است. و همچنین اغنیا از محبّت غنای حقّ‌، پول‌پول جمع می‌کنند و حبّه‌حبّه تا صفت غِنا ایشان را حاصل گردد؛ از پرتو غنا، پرتو غنا می‌گوید من منادی‌ام شما را از آن غنای بزرگ، مرا چه اینجا می‌کشید‌؟ که من اینجا نگنجم. شما سوی این غنا آیید. فی‌الجمله اصل عاقبت است عاقبت محمود باد. عاقبتِ محمود آن باشد که درختی که بیخ او در آن باغ روحانی ثابت باشد و فروع و شاخه‌های او میوه‌های او بجای دیگر آویخته شده باشد و میوه‌های او ریخته، عاقبت آن میوه‌ها را به آن باغ برند زیرا بیخ در آن باغ است و اگر بعکس باشد اگرچه به‌صورت تسبیح و تهلیل کند چون بیخش درین عالم است آن همه میوه‌های او را به‌این عالم آورند و اگر هر دو در آن باغ باشد نور علی نور باشد.

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعلن مفاعیلن (هزج مسدس اخرب مقبوض)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

گفت قاضی عزّالدّین سلام می‌رساند و همواره ثنای شما و حمد شما می‌گوید فرمود:
هوش مصنوعی: قاضی عزّالدّین سلام می‌فرستد و همیشه از شما ستایش و تمجید می‌کند.
هرکه از ما کند به نیکی یاد
یادش اندر جهان به نیکی باد
هوش مصنوعی: هر کس که از ما به خوبی یاد کند، یاد او در جهان به خوبی باقی خواهد ماند.
اگر کسی در حقّ کسی نیک گوید آن خیر و نیکی به وی عاید می‌شود و در حقیقت آن ثنا و حمد به خود می‌گوید. نظیر این چنان باشد که کسی گِردِ خانهٔ خود گلستان و ریحان کارد هر باری که نظر کند گل و ریحان بیند، او دایماً در بهشت باشد. چون خو کرد به خیر گفتن مردمان چون به خیر یکی مشغول شد، آنکس محبوب وی شد، و چون از ویش (وی‌اش) یاد آید محبوب را یادآورده باشد. و یاد آوردن محبوب گل و گلستان است و روح و راحت است. و چون بدِ یکی گفت آنکس در نظر او مبغوض شد. چون ازو یاد کند و خیال او پیش آید چنانست که مار یا کژدم یا خار و خاشاک در نظر او پیش آمد. اکنون چون می‌توانی که شب و روز گل و گلستان بینی و ریاض ارم بینی، چرا در میان خارستان و مارستان گردی؟ همه را دوست دار تا همیشه در گل و گلستان باشی، و چون همه را دشمن داری، خیال دشمنان در نظر می‌آید. چنانست که شب و روز در خارستان و مارستان می‌گردی. پس اولیا که همه را دوست می‌دارند و نیک می‌بینند آن را برای غیر نمی‌کنند برای خود کاری می‌کنند، تا مبادا که خیالی مکروه و مبغوض در نظر ایشان آید، چون ذکر مردمان و خیال مردمان درین دنیا لابد و ناگزیر‌ست پس جهد کردند که در یاد ایشان و ذکر ایشان همه محبوب و مطلوب آید تا کراهتِ مبغوض مُشوّش راه ایشان نگردد. پس هرچه می‌کنی در حقّ خلق و ذکر ایشان می‌کنی به خیر و شر، آن جمله به تو عاید می‌شود. و ازین می‌فرماید حق تعالی مَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ اَسَاءَ فَعلَیهَا وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرِّةٍ خَیْراً یَرَهْ وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَراًّ یَرَهْ.
هوش مصنوعی: اگر کسی درباره دیگری خوب صحبت کند، این خوبی به خود او بازمی‌گردد و در واقع، این مدح و تعریف به خودش می‌رسد. مانند کسی که در اطراف خانه‌اش گل و گیاه می‌کارد و هربار که به آن نگاه می‌کند، زیبایی و طراوت را می‌بیند و همیشه در حال خوشی و لذت است. وقتی کسی به خوبی گفتن درباره مردم عادت کرد، محبوبی برای او می‌شود؛ و وقتی به یادش می‌آید، یاد محبوب او را خوشحال می‌کند. یاد محبوب مانند دیدن گل و باغ است و باعث آرامش روح می‌شود. اما اگر درباره کسی بد صحبت کند، او در نظرش ناپسند می‌شود. یادآوری آن شخص مانند دیدن مار یا کژدم است که ترسناک است. پس اگر می‌توانی همیشه در زیبایی‌ها و باغ‌ها زندگی کنی، چرا باید در میان خاشاک و دردسر بگردی؟ اگر به همه عشق بورزی، در گلستان خواهی بود، ولی اگر دشمنی کنی، تصویر دشمن در ذهنت خواهد آمد و در عذاب خواهی بود. بنابراین دوستانی که همه را دوست دارند و به خوبی نگاه می‌کنند، این کار را برای خودشان انجام می‌دهند تا هیچ خیالی ناخوشایند به ذهنشان نرسد. زیرا یاد مردم در این دنیا ناگزیر است، آنها تلاش می‌کنند که یاد و ذکر مردم با خوبی‌ها همراه باشد تا چیزی نفرت‌انگیز بر آنها تأثیر نگذارد. به همین دلیل، هر عملی که نسبت به دیگران انجام می‌دهی، چه خوب و چه بد، در نهایت به خودت برمی‌گردد. و خداوند نیز می‌فرماید: «هر کس کار نیکو کند، برای خود کرده و هر کس کار بد کند، به ضرر خودش است و هر کسی که به اندازه یک ذره کار نیک انجام دهد، آن را خواهد دید و هر کس به اندازه یک ذره کار بد کند، آن را نیز خواهد دید.»
سؤال کرد که حق تعالی می‌فرماید اِنِّی جَاعِلٌ فِی الْاَرْضِ خَلِیْفَةً فرشتگان گفتند اَتَجْعَلُ فِیْهَا مَنْ یُفْسِدُ فِیْهَا وَ یَسْفِکُ الدِّمَاءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لک. هنوز آدم نیامده فرشتگان پیشین چون حکم کردند بر فساد و یَسفک الدمّاء آدمی. فرمود که آن را دو وجه گفته‌اند: یکی منقول و یکی معقول. امّا آنچ منقول است آن است که فرشتگان در لوح محفوظ مطالعه کردند که «‌قومی بیرون آیند صفتشان چنین باشد‌» پس از آن خبر دادند. و وجه دوم آن است که فرشتگان به طریق عقل استدلال کردند که آن قوم از زمین خواهند بودن، لابد حیوان باشند و از حیوان البتّه این آید هر چند که این معنی دریشان باشد، و ناطق باشند امّا چون حیوانیّت دریشان باشد ناچار فسق کنند و خون‌ریزی که آن از لوازم آدمی است. قومی دیگر معنی دیگر می‌فرمایند می‌گویند که فرشتگان عقل محضند و خیر صرفند و ایشان را هیچ اختیاری نیست در کاری، همچنانکه تو در خواب کاری کنی درآن مختار نباشی لاجرم بر تو اعتراض نیست در وقت خواب اگر کفر گویی و اگر توحید گویی، و اگر زنا کنی، فرشتگان در بیداری این مثابت‌اند، و آدمیان بعکس این‌اند ایشان را اختیاری هست و آز و هوس و همه چیز برای خود خواهند، قصد خون کنند تا همه ایشان را باشد و آن صفتِ حیوان است، پس حالِ ایشان که ملایکه‌اند ضدّ حال آدمیان آمد. پس شاید به این طریق از ایشان خبر دادن که ایشان چنین گفتند و اگرچه آنجا گفتی و زبانی نبود، تقدیر‌ش چنین باشد اگر آن دو حال متضاد در سخن آیند و از حال خود خبر دهند این چنین باشد. همچنانک شاعر می‌گوید که «‌بِرکه گفت که من پُر شدم‌» برکه سخن نمی‌گوید! معنی‌اش اینست که اگر برکه را زبان بودی درین حال چنین گفتی. هر فرشته‌ای را لوحی است در باطن که از آن لوح به قدر قوّت خود احوال عالم را و آنچ خواهد شدن پیشین می‌خواند. و چون وقتی که آنچ خوانده است و معلوم کرده در وجود آید اعتقاد او در باری تعالی و عشق او و مستی او بیفزاید و تعجّب کند در عظمت و غیب دانی حقّ‌. آن زیادتی عشق و اعتقاد و تعجّب بی‌لفظ و عبارت تسبیح او باشد همچنانک بنّا‌یی به شاگرد خود خبر دهد که ‌درین سَرا که می‌سازند چندین چوب رود و چندین خشت و چندین سنگ و چندین کاه، چون سَرا تمام شود و همان قدر آلت رفته باشد بی‌کم و بیش، شاگرد در اعتقاد بیفزاید‌، ایشان نیز درین مثابت‌اند.
هوش مصنوعی: سؤال شد که خداوند می‌فرماید من در زمین جانشینی قرار می‌دهم. فرشتگان گفتند آیا کسی را در آنجا قرار می‌دهی که فساد کند و خون بریزد در حالی که ما تو را تسبیح می‌گوییم و تو را تقدیس می‌کنیم؟ قبل از آمدن آدم، فرشتگان بر این عقیده بودند که انسان‌ها فساد و خون‌ریزی خواهند کرد. در اینجا برداشت‌های مختلفی ارائه شده است: یکی اینکه فرشتگان در لوح محفوظ دیدند که گروهی با چنین صفات خواهند آمد و دیگری اینکه فرشتگان بر پایه عقل استدلال کردند که اگر این گروه از زمین باشند، باید حیوانات باشند و از حیوانات حتماً فساد به وجود می‌آید. اما عده‌ای دیگر بر این عقیده‌اند که فرشتگان فقط خیر هستند و در هیچ کاری اختیار ندارند و مانند انسان‌ها که در خواب اختیار ندارند، در بیداری نیز اختیار ندارند. در این صورت از انسان‌ها برعکس، اختیار و هوس وجود دارد که باعث فساد می‌شود. به این ترتیب درک فرشتگان از انسان‌ها متفاوت است. فرشتگان با وجود نداشتن اختیار به شکل خاصی تسبیح می‌گویند و به عظمت و دانایی خداوند اعتقاد بیشتری پیدا می‌کنند. این نوع از تسبیح و عشق به خداوند بدون کلمات و عبارات بیان می‌شود، مانند یک هنرمند که به طور غیرمستقیم به شاگردش آموزش می‌دهد و در این راستا تجربه و دانایی‌اش را به او منتقل می‌کند.
یکی از شیخ پرسید که مصطفی با آن عظمت که لَوْلاکَ لَمَا خَلَقْتُ الْاَفْلاکَ می‌گوید یا لَیْتَ رَبّ مُحَمدٍ لَمْ یَخْلُقْ مُحَمَّداً این چون باشد؟ شیخ فرمود ‌«سخن به مثال روشن شود؛ این را مثالی بگویم تا شما را معلوم گردد، فرمود که در دهی مردی بر زنی عاشق شد و هر دو را خانه و خرگاه نزدیک بود و به هم کام و عیش می‌راندند و از همدیگر فربه می‌شدند و می‌بالیدند، حیاتشان از همدیگر بود چون ماهی که به‌آب زنده باشد. سال‌ها به‌هم می بودند، ناگهان ایشان را حقّ تعالی غنی کرد گوسفند‌ان بسیار و گاو‌ان و اسبان و مال و زر و حشم و غلام روزی کرد از غایت حشمت و تنعّم عزم شهر کردند و هر یکی سرای بزرگ پادشاهانه بخرید و به خیل و حشم در آن سرا منزل کرد، این به طرفی او به طرفی و چون حال به این مثابت رسید نمی‌توانستند آن عیش و آن وصل را ورزیدن، اندرونشان زیر زیر می‌سوخت ناله‌های پنهانی می‌زدند، و امکان گفت نی. تا این سوختگی به غایت رسید کلّی ایشان درین آتش فراق بسوخت. چون سوختگی به نهایت رسید، ناله در محلّ قبول افتاد اسبان و گوسفندان کم شدن گرفت به تدریج به جایی رسید که بدان مثابتِ اولّ باز آمدند بعد مدّت دراز باز به آن ده اوّل جمع شدند، و به عیش و وصل و کنار مشغول گشتند از تلخی فراق یاد کردند آن آواز برآمد که یالیتَ رَبّ مُحمّدِ لم یخلق محمّداً چون جان محمّد مجرّد بود در عالم قدس و وصل حقّ تعالی می‌بالید، در آن دریای رحمت همچون ماهی غوطه‌ها می‌خورد هر چند درین عالم مقام پیغامبری و خلق را رهنمایی و عظمت و پادشاهی و شهرت و صحابه شد امّا چون باز به آن عیش اوّل بازگردد گوید که ‌«کاشکی پیغامبر نبودمی و به این عالم نیامدمی‌» که نسبت به آن وصال مطلق آن همه بار و عذاب و رنج است. این همه علم‌ها و مجاهده‌ها و بندگی‌ها نسبت به استحقاق و عظمت باری همچنان‌ست که یکی سر نهاد و خدمتی کرد تو را و رفت، اگر همه زمین را بر سر نهی در خدمت حقّ همچنان باشد که یکبار سر بر زمین نهی که استحقاق حقّ و لطف او بر وجود و خدمت تو سابق است تو را از کجا بیرون آورد، و موجود کرد و مستعدّ بندگی و خدمت گردانید، تا تو لاف بندگی او می‌زنی، این بندگی‌ها و علم‌ها همچنان باشد که صورتک‌ها ساخته باشی از چوب و از نمد بعد از آن به حضرت عرض کنی که ‌«مرا این صورتک‌ها خوش آمد ساختم امّا جان بخشیدن کار توست اگر جان بخشی عمل‌های مرا زنده کرده باشی و اگر نبخشی فرمان تو راست. »
هوش مصنوعی: یک روز یکی از شاگردان از شیخی پرسید که چرا مصطفی(ص) اینگونه می‌گوید که اگر تو نبود، آسمان‌ها را نمی‌ساختم یا ای کاش پروردگار محمد(ص) او را خلق نمی‌کرد. شیخ پاسخ داد که با مثالی این موضوع را روشن می‌کنم. او گفت در دهی مردی عاشق زنی شد و هر دو نزدیک هم زندگی می‌کردند و از خوشی و عشق به یکدیگر فربه می‌شدند. زندگی آن‌ها به هم وابسته بود، مثل ماهی که بدون آب زنده نمی‌ماند. سال‌ها به این شکل زندگی کردند تا روزی خداوند به آن‌ها نعمت‌های فراوانی مانند گوسفند و گاو و مال عطا کرد و هر کدام به سمت شهر رفته، خانه‌ای بزرگ خریدند. اما با این حال، نتوانستند از آن عشق و وصال اولیه خود بهره ببرند و درد فراق آن‌ها را رنج می‌داد. به مرور زمان و با شدت گرفتن این درد، آن‌ها دوباره به محل زندگی قبلی خود بازگشتند و به همان عشق و دوستی اولیه مشغول شدند. در این حالت، یاد تلخی فراق آن‌ها را به این نتیجه رساند که ای کاش محمد(ص) هرگز به دنیا نمی‌آمد. زیرا هر چند در دنیا مقام پیامبری و عظمت داشت، اما در مقایسه با وصال حقیقی و ارتباط با خداوند، تمام آن دردها و رنج‌ها نسبت به آن وصال مطلق بی‌معنی می‌شد. تمام عبادت‌ها و دانش‌ها مثل این است که کسی فقط یک بار سر بر زمین نهد و خدمت کند؛ و اگر این کار را در برابر حق انجام دهد، همچنان است که اولویت و لطف حق بر او جاری است. نهایتاً، هر چه هم که در این دنیا اقدام کند، اگر جان و زندگی را خدا به او ندهد، کار او ارزشی ندارد و حقیقتاً زندگی و جان بخشی کار خداست.
ابراهیم فرمود که خدا آنست که یُحْیِیْ وَیُمِیْتُ . نمرود گفت که اَنَا اُحْیِیْ وَ اُمِیْتُ چون حقّ تعالی او را ملک داد او نیز خود را قادر دید، به حقّ حواله نکرد گفت ‌«من نیز زنده کنم و بمیرانم‌» و مرادم ازین ملک دانش است چون آدمی را حقّ تعالی علم و زیرکی و حذاقت بخشید کارها را به خود اضافت کند، که من به این عمل و به این کار کارها را زنده کنم، و ذوق حاصل کنم گفت «‌نی. هو یُحیی و یُمیت‌» یکی سؤال کرد از مولانای بزرگ که ابراهیم به نمرود گفت که ‌«خدای من آنست که آفتاب را از مشرق برآرد و به مغرب فرو برد که اِنَّ اللهَّ یَأْتِیْ بالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ الآیه اگر تو دعوی خدایی می‌کنی به عکس کن‌» ازینجا لازم شود که نمرود ابراهیم را ملزم گردانید که آن سخن اوّل را بگذاشت جواب ناگفته در دلیلی دیگر شروع کرد فرمود که «‌دیگران ژاژ خاییدند تو نیز ژاژ می‌خایی‌» این یک سخن است در دو مثال، تو غلط کرده‌ای و ایشان نیز. این را معانی بسیار است، یک معنی آنست که حقّ تعالی تو را از کتم عدم در شکم مادر مصوّر کرد، و مشرق تو شکم مادر بود از آنجا طلوع کردی و به مغرب گور فرو رفتی این همان سخن اوّل است به عبارت دیگر که یُحیی و یُمیتُ اکنون تو اگر قادری از مغرب گور برون آور و به مشرق رحم باز بر. معنی دیگر این است که عارف را چون به واسطهٔ طاعت و مجاهده و عمل‌های سَنی، روشنی و مستی و روح و راحت پدید آید و در حالتِ ترکِ این طاعت و مجاهده آن خوشی در غروب رود، پس این دو حالتِ طاعت و ترکِ طاعت مشرق و مغرب او بوده باشد پس اگر تو قادری در زنده کردن در این حالتِ غروب ظاهر که فسق و فساد و معصیت است، آن روشنی و راحت که از طاعت طلوع می‌کرد این ساعت در حالت غروب ظاهر گردان، این کار بنده نیست و بنده آن را هرگز نتواند کردن این کار حق است، که اگر خواهد آفتاب را از مغرب طالع گرداند، و اگر خواهد از مشرق که «هُوَ الذّی یُحْیْی و یُمیتُ» کافر و مؤمن هر دو مُسبّح‌اند زیرا حقّ تعالی خبر داده است که هرکه راه راست رود و راستی ورزد و متابعت شریعت و طریق انبیا و اولیا کند او را چنین خوشی‌ها و روشنایی‌ها و زندگی‌ها پدید آید و چون بعکس آن کند چنین تاریکی‌ها و خوف‌ها و چاه‌ها و بلا‌ها پیش آید هر دو چون این می‌ورزند و آنچ حقّ تعالی وعده داده است لَایَزیدُ وَلاَ یَنْقُصُ شَتاّنَ بَیْنَ آن مسبّح و این مسبّح مثلا دزدی دزدی کرد و او را به‌دار آویختند او نیز واعظِ مسلمانان است که هرکه دزدی کند حالش این است و یکی را پادشاه جهت راستی و امانت خلعتی داد او نیز واعظ مسلمانان است امّا دزد به آن زبان و امین به این زبان و لیکن تو فرق نگر میان آن دو واعظ‌.
هوش مصنوعی: ابراهیم گفت که خدا کسی است که زندگی می‌بخشد و می‌میراند. نمرود در پاسخ گفت که من هم می‌توانم زنده کنم و بمیرانم؛ زیرا وقتی خداوند سلطنتی به او عطا کرده بود، خودش را توانا می‌دید. او به این قدرت خود مغرور شده و گفت: «من هم می‌توانم زنده و مرده کنم.» اما ابراهیم در پاسخ اشاره کرد که تنها خداوند می‌تواند این کار را انجام دهد و مثال‌هایی آورد تا نشان دهد نمرود در اشتباه است. ابراهیم به نمرود گفت که خدای من کسی است که خورشید را از مشرق برمی‌آورد و به مغرب فرو می‌برد. اگر تو خود را خدا می‌دانی، سعی کن خورشید را از مغرب طلوع کنی. این به نوبه خود نشان می‌دهد که نمرود نتوانست به ابراهیم پاسخ منطقی بدهد. او سپس به دو حالت اشاره کرد: یکی زندگی و نور ناشی از طاعت و دیگری تاریکی و غروب ناشی از معصیت. ابراهیم توضیح داد که اگر نمرود می‌تواند در تاریکی‌ها زندگی و نور ایجاد کند، از این کار عاجز است، زیرا این تنها کار خداوند است. در پایان نیز اشاره کرد که مؤمنان و کافران هر دو خداوند را تسبیح می‌گویند، اما نتایج اعمال آنها متفاوت است و باید میان این دو فرق گذاشت.