گنجور

فصل بیست وپنجم - فرمود لطف‌های شما و سعی‌های شما و تربیت‌ها که می‌کنید

فرمود لطف‌های شما و سعی‌های شما و تربیت‌ها که می‌کنید حاضراً و غایباً، من اگر در شکر و تعظیم و عذر خواستن تقصیر می‌کنم ظاهراً بنا بر کبر نیست یا بر فراغت، یا نمی‌دانم حق منعم را که چه مجازات می‌باید کردن به قول و فعل. لیکن دانسته‌ام از عقیده‌ی پاک شما که شما آن را خالص برای خدا می‌کنید من نیز به خدا می‌گذارم تا عذر آن را هم او بخواهد چون برای او کرده‌ای، که اگر من به عذر آن مشغول شوم و به زبان اکرام کنم و مدح گویم چنان باشد که بعضی از آن اجر که حق خواهد دادن به شما رسید و بعضی مکافات رسید، زیرا این تواضع‌ها و عذر خواستن و مدیح کردن حظّ دنیاست، چون در دنیا رنجی کشیدی مثل بذل مالی و بذل جاهی آن به که عوض آن به کلّی از حق باشد. جهت این عذر نمی‌خواهم، بیان آنک عذر خواستن دنیاست زیرا مال را نمی‌خورند مطلوب لغیره است به مال اسب و کنیزک و غلام می‌خرند و منصب می‌طلبند تا ایشان را مدح‌ها و ثناها می‌گویند. پس دنیا خود آنست که بزرگ و محترم باشد او را ثنا و مدح گویند.

شیخ نسّاج بخاری مردی بزرگ بود و صاحب‌دل، دانشمندان و بزرگان نزد او آمدندی به زیارت، بر دو زانو نشستندی، شیخ امّی بود، می‌خواستند که از زبان او تفسیر قرآن و احادیث شنوند، می‌گفت: «تازی نمی‌دانم شما ترجمه آیت را یا حدیث را بگویید تا من معنی آن را بگویم» می‌گفتند او تفسیر و تحقیق آن را آغاز می‌کرد و می‌گفت که مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ در فلان مقام بود که این آیت را گفت و احوال آن مقام چنین است. و مرتبه‌ی آن مقام را و راه‌های آن را و عروج آن را به تفصیل بیان می‌کرد. روزی علوی معرّف قاضی را به خدمت او مدح می‌کرد و می‌گفت که «چنین قاضی در عالم نباشد رشوت نمی‌ستانَد، بی میل و بی محابا خالص مخلص جهت حق میان خلق عدل می‌کند » گفت «اینک می‌گویی که او رشوت نمی‌ستاند این یک باری دروغ است. تو مرد علویی از نسل مصطفی «صلّی الله علیه و سلّم» او را مدح می‌کنی و ثنا می‌گویی این رشوت نیست؟ و ازین بهتر چه رشوت خواهد بودن؟ که در مقابله‌ی او، او را شرح می‌گویی»

شیخ الاسلام ترمدی می‌گفت «سیّد برهان الدّین قدّس الله سرّه العظیم سخن‌های تحقیق خوب می‌گوید از آنست که کتب مشایخ و اسرار و مقالات ایشان را مطالعه می‌کند.» یکی گفت « آخر تو نیز مطالعه می‌کنی چونست که چنان سخن نمی‌گویی؟»  گفت «او را دردی و مجاهده و عملی هست» گفت « آن را چرا نمی‌گویی و یاد نمی‌آوری از مطالعه حکایت می‌کنی اصل آنست و ما آن را می‌گوییم تو نیز از آن بگو » ایشان را درد آن جهان نبود، به کلّی دل بر این جهان نهاده بودند. بعضی برای خوردن نان آمده بودند و بعضی برای تماشای نان. می‌خواهند که این سخن را بیاموزند و بفروشند ؛ این سخن همچون عروسی است و شاهدی است. کنیزکی شاهد را که برای فروختن خرند آن کنیزک بر وی چه مهر نهد؟ و بر وی چه دل بندد؟ چون لذتّ آن تاجر در فروخت است. او عنّین است، کنیزک را برای فروختن می‌خرد، او را آن رجولیّت و مردی نیست که کنیزک را برای خود خرَد. مخنّث را اگر شمشیر هندی خاص بدست افتد آن را برای فروختن ستاند، یا کمانی پهلوانی به دست او افتد هم برای فروختن، چون او را بازوی آن نیست که آن کمان را بکشد و آن کمان را برای زه می‌خواهد و او را استعداد زه نیست او عاشق زه است و چون آنرا بفروشد مخنّث بهای آن را به گلگونه و وسمه دهد، دیگر چه خواهد کردن؟ عجب چون او آن را بفروشد به از آن چه خواهد خریدن؟ این سخن سُریانی است زنهار مگویید که فهم کردم ، هر چند بیش فهم و ضبط کرده باشی از فهم عظیم دور باشی، فهم این بی‌فهمی است. خود بلا و مصیبت و حرمانِ تو از آن فهم است، تو را از آن فهم می‌باید رهیدن تا چیزی شوی. تو می‌گویی که «من مَشک را از دریا پر کردم و دریا در مَشک من گنجید!» این محال باشد؛ آری اگر گویی که « مَشک من در دریا گم شد» این خوب باشد و اصل اینست. عقل چندان خوب است و مطلوب است که تو را بر درِ پادشاه آورَد چون بر در او رسیدی عقل را طلاق ده که این ساعت عقل زیان توست و راه‌زن است. چون به وی رسیدی خود را به وی تسلیم کن ، تو را با چون و چرا کاری نیست. مثلاً جامه نابریده خواهی که آن را قبا یا جبّه بُرند؛ عقل، تو را پیش درزی آورد، عقل تا این ساعت نیک بود که جامه را به درزی آورد اکنون این ساعت عقل را طلاق باید دادن و پیش درزی تصرّف خود را ترک باید کردن و همچنین بیمار؛ عقلِ او چندان نیک است که او را بر طبیب آرَد چون بر طبیبش آورد بعد از آن عقل او در کار نیست و خویشتن را به طبیب باید تسلیم کردن. نعره‌های پنهانی ترا گوش اصحاب می‌شنوند.

آنکس که چیزی دارد یا درو گوهری هست و دردی پیداست آخر میان قطار شتران آن اشتر مست پیدا باشد از چشم و رفتار و کفک و غیر کفک،" سِیْمَاهُمْ فِیْ وُجُوْهِهِمْ مِنْ اَثَرِ السُّجُوْدِ "هرچه بن درخت می‌خورد بر سر درخت از شاخ و برگ و میوه پیدا می‌شود و آنک نمی‌خورد و پژمرده است کی پنهان مانَد؟ این های هوی بلند که می‌زنند سرّش آنست که از سخنی سخنها فهم می‌کنند و از حرفی اشارت‌ها معلوم می‌گردانند. همچنانک کسی وسیط و کتب مطوّل خوانده باشد از تنبیه چون کلمه‌ای بشنود چون شرح آن را خوانده است از یک مسأله اصل‌ها و مسأله‌ها فهم کند بر آن یک حرف تنبیه، های می‌کند یعنی که من زیر این چیزها (فهم می‌کنم) و می‌بینم و این آنست که من در آنجا رنج‌ها برده‌ام و شب‌ها به روز آورده‌ام و گنج‌ها یافته‌ام که "اَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ " شرح دل بی‌نهایت است، چون آن شرح خوانده باشد از رمزی بسیار فهم کند و آنکس که هنوز مبتدی است از آن لفظ همان معنی آن لفظ فهم می‌کند، او را چه خبر و های های باشد. سخن به قدر مستمع می‌آید (چون او نکِشد حکمت نیز برون نیاید چندانک می‌کشد و مُغذّی می‌گردد حکمت فرو می‌آید واگرنه گوید ای عجب چرا سخن نمی‌آید) جوابش گوید « ای عجب چرا نمی‌کشی؟» آنکس که ترا قوّت استماع نمی‌دهد گوینده را نیز داعیه‌ی گفت نمی‌دهد.

در زمان مصطفی صلّی الله علیه و سلّم کافری را غلامی بود مسلمان صاحب‌گوهر، سحری خداوندگارش فرمود که طاسها برگیر که به حماّم رویم، در راه مصطفی صلوات اللّه و علیه و سلمّ در مسجد با صحابه (رضوان اللّه علیهم) نماز می‌کرد، غلام گفت ای خواجه للّه تعالی این طاس را لحظه‌ای بگیر تا دو گانه بگزارم بعد از آن به خدمت روم، چون در مسجد رفت نماز کرد مصطفی صلّی الله علیه و سلمّ بیرون آمد و صحابه هم بیرون آمدند. غلام تنها در مسجد ماند، خواجه‌اش تا به چاشتی منتظر و بانگ می‌زد که ای غلام بیرون آی، گفت مرا نمی‌هلند، چون کار از حدّ گذشت خواجه سر در مسجد کرد تا ببیند که کیست که نمی‌هلد!! جز کفشی و سایه‌ای کسی ندید و کس نمی‌جنبید. گفت آخر کیست که ترا نمی‌هلد؟ جز کفشی و سایه‌ای کسی ندید و کس نمی‌جنبید. گفت آخر کیست که ترا نمی‌هلد که بیرون آیی؟ گفت آنکس که ترا نمی‌گذارد که اندرون آیی ،خود کس اوست که تو او را نمی‌بینی و آدمی همیشه عاشق آن چیز است که ندیده است و نشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را می‌طلبد، بنده‌ی آنم که نمی‌بینمش و از آنچ فهم کرده است و دیده است ملول و گریزانست و ازین روست که فلاسفه رؤیت را منکرند زیرا می‌گویند که چون ببینی ممکن است که سیر وملول شوی و این روا نیست، سنیّان می‌گویند که این وقتی باشد که او یک لون نماید که کُلُّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ و اگر صد هزار تجلّی کند هرگز یکی بیکی نماند آخر تو نیز این ساعت حق را می‌بینی، در آثار و افعال هر لحظه گوناگون می‌بینی که یک فعلش بفعلی دیگر نمی‌ماند در وقت شادی تجلّی دیگر در وقت گریه تجلی دیگر در وقت خوف تجلی دیگر در وقت رجا تجلی دیگر چون افعال حق و تجلی افعال وآثار او گوناگون است و بیک دیگر نمی‌ماند پس تجلی ذات او نیز چنین باشد مانند تجلی افعال او، آنرا برین قیاس کن و تو نیز که یک جزوی از قدرت حق در یک لحظه هزار گونه می‌شوی و بر یک قرار نیستی، بعضی از بندگان هستند که از قرآن به حق می‌رود و بعضی هستند خاصتر که از حق می‌آیند قرآن را اینجا می‌یابند. می‌دانند که آنرا حق فرستادست اِنَّا نَحْنُ نَزَلْنَا الذِّکْر وَاِنَّا لَهُ لَحافِظوْنَ، مفسّران می‌گویند که در حق قرآن است این همه نیکوست اما این نیز هست که یعنی در تو گوهری و طلبی و شوقی نهاده‌ایم نگهبان آن ماییم آن را ضایع نگذاریم و به جایی برسانیم تو یک بار بگو خدا و آنگاه پای دار که جمله بلاها بر تو ببارد. یکی آمد به مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ گفت اِنّی اُحِبُّکَ ، گفت هوش دار که چه می‌گویی، باز مکررّ کرد که اِنّی اُحِبُّکَ گفت اکنون پای دار که بدست خودت خواهم کشتن وای بر تو ، یکی در زمان مصطفی صلیّ اللّه علیه و سلم گفت که من این دین ترا نمی‌خواهم واللهّ که نمی‌خواهم، این دین را بازبستان .چندانک در دین تو آمدم روزی نیاسودم.مال رفت، زن رفت، فرزند نماند، حرمت نماند و شهوت نماند، گفت حاشا دین ما هرکجا که رفت بازنیاید تا اورا از بیخ و بُن نکند و خانه‌اش را نروبد و پاک نکند که لایَمَسُّهُ اِلاَّ المُطَّهَرُوْنَ چگونه معشوق است تادر تو مویی از مهر خودت باقی باشد به خویشتن راهت ندهد، به کلّی از خود و از عالم می‌باید بیزار شدن و دشمن خود شدن تا دوست روی نماید. اکنون دین ما در آن دلی که قرار گرفت تا او را به حقّ نرساند و آنچ نابایست است ازو جدا نکند ازو دست ندارد .پیغامبر (صلی الله علیه و سلّم) فرمود برای آن نیاسودی و غم می‌خوری که غم خوردن استفراغ است از آن شادی‌های اول، تا در معده‌ی تو از آن چیزی باقی است به تو چیزی ندهند که بخوری، در وقت استفراغ کسی چیزی نخورد، چون فارغ شود از استفراغ آنگه طعام بخورد تو نیز صبر کن و غم می‌خور که غم خوردن استفراغ است. بعد از استفراغ شادی پیش آید که آن را غم نباشد؛ گُلی که آن را خار نباشد، مییی که آن را خمار نباشد.

آخر در دنیا شب و روز فراغت و آسایش می‌طلبی و حصول آن در دنیا ممکن نیست و مع‌هذا یک لحظه بی‌طلب نیستی، راحتی نیز که در دنیا می‌یابی همچون برقی است که می‌گذرد و قرار نمی‌گیرد و آنگه کدام برق؟! برقی پر تگرگی پر باران پر برف پر محنت. مثلاً کسی عزم انطالیه کرده است و سوی قیصریّه می‌رود، امید دارد که به انطالیه رسد و سعی را ترک نمی‌کند مع‌انه که ممکن نیست که ازین راه به انطالیه رسد اِلّا آنک به راه انطالیه می‌رود اگرچه لنگ است و ضعیف است اما هم برسد، چون منتهای راه اینست، چون کار دنیا بی‌رنج میسر نمی‌شود و کار آخرت همچنین، باری این رنج را سوی آخرت صرف کن تا ضایع نباشد. تو می‌گویی که ای محمّد دین ما را بستان که من نمی‌آسایم؟! دین ما کسی را کی رها کند تا او را به مقصود نرساند؟!

گویند که معلّمی از بینوایی در فصل زمستان درّاعه کتان یکتا پوشیده بود، مگر خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود می‌گذرانید و سرش در آب پنهان، کودکان پشتش را دیدند و گفتند «استاد! اینک پوستینی در جوی افتاده است و ترا سرماست آن را بگیر!» استاد از غایت احتیاج و سرما دَرجَست که پوستین را بگیرد ،خرس تیز چنگال در وی زد، استاد در آب گرفتار خرس شد، کودکان بانگ می‌داشتند که «ای استاد یا پوستین را بیاور و اگر نمی‌توانی رها کن تو بیا» گفت «من پوستین را رها می‌کنم پوستین مرا رها نمی‌کند چه چاره کنم!؟»

شوق حق ترا کی گذارد؟ اینجا شُکرست که به دست خویشتن نیستیم به ‌دست حقّیم همچنانک طفل در کوچکی جز شیر و مادر را نمی‌داند، حق تعالی او را هیچ آنجا رها کرد؟ پیشتر آوردش به نان خوردن و بازی کردن و همچنانش از آنجا کشانید تا به مقام رسانید و همچنین در این حالت که این طفل است به نسبت به آن عالم و این پستانی دیگرست نگذارد و ترا بآنجا برساند که دانی که این طفلی بود و چیزی نبود فَعَجِبْتُ مِنْ قَوْمٍ یُجَروّنَ اِلَی الجَنَّةِ بِالسَّلاسِلِ وَالْاَغْلالِ- خُذُوهُ فَغُلوّهُ ثُمَّ النَعیمَ صَلوّهُ ثُمَ الوِصالَ صَلوّهُ ثُمَّ الجَمالَ صَلوهُّ ثُمَّ الکَمالَ صَلوّهُ صیاّدان ماهی را یکبار نمی‌کشند، چنگال در حلقوم چون رفته باشد پاره می‌کشند تا خونش می‌رود و سست و ضعیف می‌گردد بازش رها می‌کنند و همچنین باز می‌کشند تا بکلیّ ضعیف شود. چنگال عشق چون در کام آدمی میُفتد حق تعالی او را به تدریج می‌کشد که آن قوت‌ها و خون‌های باطل که دروست پاره پاره ازو برود که اِنَّ اللّهَ یَقْبِضُ وَ یَبْسُطُ، لااله الاَّ اللهّ ایمان عام است و ایمان خاص آنست که لاهو اِلاّ هو، همچنانک کسی در خواب می‌بیند که پادشاه شده است و بر تخت نشسته و غلامان و حاجبان و امیران بر اطراف او استاده می‌گوید که من می‌باید که پادشاه باشم و پادشاهی نیست غیر من، این را در خواب می‌گوید چون بیدار شود و کس را در خانه نبیند جز خود،  این بار بگوید که منم و جز من کسی نیست.

اکنون این را چشم بیدار می‌باید ،چشم خوابناک این را نتواند دیدن و این وظیفه‌ی او نیست. هر طایفه‌ای طایفه‌ی دگر را نفی می‌کند. اینها می‌گویند که ما حقّیم و وحی ما راست و ایشان باطلند و ایشان نیز اینها را همچنین می‌گویند، و همچنین هفتاد و دو ملت نفی همدگر می‌کنند، پس به اتّفاق می‌گویند که همه را وحی نیست. پس در نیستی وحی همه متّفق باشند و ازین جمله یکی را هست، بر این هم متّفقند، اکنون ممیزی کیسّی مؤمنی باید که بداند که آن یک کدام است که اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسٌ مُمَیِّزٌ فَطِنٌ عاقِلٌ و ایمان همان تمیز و ادراک است.

سؤال کرد که اینها که نمی‌دانند بسیارند و آنها که می‌دانند اندکند، اگر به این مشغول خواهیم شدن که تمیز کنیم میان آنها که نمی‌دانند و گوهری ندارند و میان آنها که دارند درازنایی کشد، فرمود که اینها که نمی‌دانند اگرچه بسیارند اما اندکی را چون بدانی همه را دانسته باشی، همچنانک مشتی گندم را چون دانستی همه انبارهای عالم را دانستی و اگر پاره‌ای شکر را چشیدی اگر صد لون حلوا سازند از شکر ، دانی که در آنجا شکرست چون شکر را دانسته‌ای. کسی که شاخی از شکر بخورد چون شکر را نشناسد؟ مگر او را دو شاخ باشد.

شما را اگر این سخن مکرّر می‌نماید از آن باشد که شما درس نخستین را فهم نکرده‌اید. پس لازم شد ما را هر روز این گفتن، همچنانک معلّمی بود کودکی سه ماه پیش او بود از اﻟﻒ چیزی ندارد نگذشته بود، پدر کودک آمد که ما در خدمت تقصیر نمی‌کنیم و اگر تقصیر رفت فرما که زیادت خدمت کنیم، گفت نی از شما تقصیری نیست اما کودک ازین نمی‌گذرد، او را پیش خواند و گفت بگو اﻟﻒ چیزی ندارد، گفت : چیزی ندارد اﻟﻒ، نمی‌توانست گفتن، معلم گفت: حال اینست که می‌بینی، چون ازین نگذشت و این را نیاموخت من وی را سبق نو چون دهم؟ گفت الحمدللّه رب العالمین گفتیم از آن نیست که نان و نعمت کم شد، نان و نعمت بی‌نهایت است اما اشتها نمانْد و مهمانان سیر شدند جهت آن گفته می‌شود ‌«الحمدللّه‌» این نان و نعمت به نان و نعمت‌ِ دنیا نمانَد زیرا که نان و نعمت دنیا را بی اشتها چندانکه خواهی به زور توان خوردن چون جمادست هر جاش که کشی با تو می‌آید، روحی ندارد که خود را منع کند از ناجایگاه‌. بخلاف این‌، نعمت الهی که حکمت است نعمتی است زنده تا اشتها داری و رغبت تمام می‌نمایی سوی تو می‌آید و غذای تو می‌شود و چون اشتها و میل نماند او را به زور نتوان خوردن و کشیدن،  او روی در چادر کشد و روی به تو ننماید.

حکایات کرامات می‌فرمود گفت یکی از اینجا به روزی یا به لحظه‌ای به کعبه رود چندان عجب و کرامات نیست، باد سموم را نیز این کرامت هست، به یک روز و به‌یک لحظه هر کجا که خواهد برود. کرامات آن باشد که ترا از حال دون به حال عالی آرد و از آنجا اینجا سفر کنی و از جهل به عقل و از جمادی به حیات.

همچنانک اول خاک بودی، جماد بودی، تو را به عالم نبات آورد و از عالم نبات سفر کردی به عالم علقه و مضغه و از علقه و مضغه به عالم حیوانی و از حیوانی به عالم انسانی سفر کردی، کرامات این باشد. حق تعالی این چنین سفر را بر تو نزدیک گردانید. در این منازل و راهها که آمدی هیچ در خاطر و وهم تو نبود که خواهی آمدن و از کدام راه آمدی و چون آمدی و ترا آوردند و معیّن می‌بینی که آمدی‌، همچنین ترا به صد عالم دیگر گوناگون خواهند بردن منکر مشو و اگر از آن اخبار کنند قبول کن، پیش عمر رضی الله عنه کاسه‌ای پر زهر آوردند به ارمغانی‌، گفت «‌این چه‌را شاید؟‌» گفتند«‌این باری آن باشد که کسی را که مصلحت نبینند که او را آشکارا بکشند ازین پاره‌ای به او دهند مخفی بمیرد و اگر دشمن باشد که به شمشیر او را نتوان کشتن به پاره‌ای ازین پنهان او را بکشند‌» گفت «‌سخت نیکو چیزی آوردی به‌من دهید که این را بخورم که در من دشمنی هست عظیم، شمشیر به او نمی‌رسد و در عالم ازو دشمن‌تر مرا کسی نیست» گفتند که «این‌همه حاجت نیست که به یکبار بخوری ازین ذره‌ای بس باشد این صدهزار کس را بس است‌» گفت «آن دشمن نیز یک کس نیست هزار مَرده دشمن است و صدهزار کس را نگوسار کرده است» بستد آن کاسه را به یکبار درکشید. آن گروه که آنجا بودند جمله بیکباره مسلمان شدند و گفتند که « دین تو حق است » عمر گفت « شما همه مسلمان شدید و این کافر هنوز مسلمان نشده است » اکنون غرض عمر از آن ایمان این ایمان عام نبود.

او را آن ایمان بود و زیادت، بلک ایمان صدیقان داشت، اما غرض، او را ایمان انبیا و خاصان و عین‌الیقین بود و آن توقع داشت، چنانک آوازه‌ی شیری در اطراف جهان شایع گشته بود، مردی از برای تعجّب از مسافت دور قصد آن بیشه کرد برای دیدن آن شیر، یکساله راه مشقت کشید و منازل بُرید، چون در آن بیشه رسید و شیر را از دور بدید ایستاد و بیش نمی‌توانست رفتن، گفتند «آخر شما چندین راه قدم نهادیت برای عشق این شیر و این شیر را خاصیّتی هست که هرکه پیش او دلیر رود و به عشق دست بر وی مالد هیچ گزندی به وی نمی‌رساند و اگر کسی ازو ترسان و هراسان باشد شیر از وی خشم می‌گیرد بلک بعضی را قصد می‌کند که چه گمان بد است که در حق من می‌برید؟! چیزی که چنین است یک ساله راه قدم‌ها زدی اکنون نزدیک شیر رسیدی این استادن چیست؟ قدمی پیشتر نهید» کس را زهره نبود که یک قدم پیشتر نهد. گفتند «آن همه قدمها زدیم آن همه سهل بود یک قدم اینجا نمی‌توانم زدن» اکنون مقصود عمر از آن ایمان آن قدم بود که یک قدم در حضور شیر سوی شیر نهد و آن قدم عظیم نادر است، جز کار خاصان و مقرّبان نیست. آن ایمان به جز انبیا را نرسد که دست از جان خود بشستند.

یار، خوش چیزیست، زیرا که یار از خیالِ یار قوّت می‌گیرد و می‌بالد و حیات می‌گیرد چه عجب می‌آید؟ مجنون را خیال لیلی قوّت می‌داد و غذا شد. جایی که خیال معشوق مجازی را این قوت و تأثیر باشد که یار او را قوّت بخشد، یار حقیقی را چه عجب می‌داری که قوّتش بخشد خیال او در صورت و غیبت، چه جای خیال است؟ آن خود جان حقیقت‌هاست، آن را خیال نگویند. عالم بر خیال قایم است و این عالم را حقیقت می‌گویی جهت آنک در نظر می‌آید و محسوس است و آن معانی را که عالمْ فرعِ اوست خیال می‌گویی؟ کار بعکس است ، خیال، خود این عالم است که آن معنی صد چو این پدید آرد و بپوسد و خراب شود و نیست گردد و باز عالم نو پدید آرد و او کهن نگردد، منزّه است از نویی و کهنی. فرع‌های او متّصفند به کهنی و نویی و او (که) مُحدث اینهاست از هر دو منزّه است و ورای هر دو است. مهندسی خانه‌ای در دل برانداز کرد و خیال بست که عرضش چندین باشد و طولش چندین (باشد و صفّه‌اش چندین) و صحنش چندین، این را خیال نگویند که آن حقیقت ازین خیال می‌زاید و فرعِ این خیال است. آری اگر غیر مهندس (در دل) چنین صورت به خیال آوَرَد و تصوّر کند آن را خیال گویند و عُرفاً مردم چنین کس را که بنّا نیست و علم آن ندارد گویندش که ترا خیال است.

فصل بیست وچهارم - شخصی درآمد فرمود که محبوب است: شخصی درآمد فرمود که محبوب است و متواضع و این از گوهر اوست چنانک شاخی را که میوه‌ی بسیار باشد آن میوه او را فروکشد و آن شاخ را که میوه‌ای نباشد سر بالا دارد همچون سپیدار و چون میوه از حدّ بگذرد استون‌ها نهند تا به کلّی فرونیاید. پیغامبر صلی‌الله‌علیه‌وسلّم‌، عظیم متواضع بود زیرا که همه میوه‌های عالم اوّل و آخر برو جمع بود لاجرم از همه متواضع‌تر بود. «مَا سَبَقَ رَسُوْلَ اللهِّ اَحَدٌ بِالسَّلَامِ» گفت «هرگز کسی پیش از پیغامبر بر پیغامبر صلّی الله‌ علیه‌ و‌ سلّم نمی‌توانست سلام کردن» زیرا پیغامبر پیش‌دستی می‌کرد از غایت تواضع و سلام می‌داد؛ و اگر تقدیرا سلام پیشین ندادی هم متواضع او بودی و سابق در کلام او بودی زیرا که ایشان سلام ازو آموختند و ازو شنیدند هرچ دارند اوّلیان و آخریان همه از عکس او دارند و سایه اویند. اگر سایهٔ یکی در خانه پیش از وی درآید، پیشْ او باشد در حقیقت، اگرچه سایه سابق است به صورت. آخر سایه ازو سابق شد فرعِ اوست. و این اخلاق از اکنون نیست از آن وقت در ذرّه‌های آدم در اجزای او این ذرّه‌ها بودند؛ بعضی روشن و بعضی نیم‌روشن و بعضی تاریک، این ساعت آن پیدا می‌شود اما این تابانی و روشنی سابق است و ذرهٔ او در آدم از همه صافی‌تر و روشن‌تر بود و متواضع‌تر. بعضی اول‌نگرند و بعضی آخر‌نگرند؛ اینها که آخرنگرند عزیزند و بزرگند زیرا نظرشان بر عاقبت است و آخرت و آنها که به اوّل نظر می‌کنند ایشان خاص‌ترند می‌گویند چه حاجت است که به آخر نظر کنیم‌؟ چون گندم کِشته‌اند در اول‌، جو نخواهد رستن در آخر، و آن را که جو کِشته‌اند گندم نخواهد رستن؛ پس نظرشان به اوّل است و قومی دیگر خاص‌ترند که نه به اوّل نظر می‌کنند و نه به آخر و ایشان را اول و آخر یاد نمی‌آید غرق‌ند در حق و قومی دیگرند که ایشان غرقند در دنیا به اول و آخر نمی‌نگرند از غایت غفلت، ایشان علف دوزخ‌ند. پس معلوم شد که اصل محمد بوده است که «لَوْلَاکَ مَا خَلَقْتُ الْاَفْلَاکَ» و هر چیزی که هست از شرف و تواضع و حکم و مقامات بلند، همه بخششِ اوست و سایهٔ او زیرا که ازو پیدا شده است همچنانک هرچ این دست کند از سایهٔ عقل کند زیرا که سایهٔ عقل بروست هر چند که عقل را سایه نیست اما او را سایه هست بی‌سایه همچنانک معنی را هستی هست بی‌هستی؛ اگر سایهٔ عقل بر آدمی نباشد همه اعضای او معطّل شوند.فصل بیست و ششم - از فقير آن به که سؤال نکنند زیرا که آنچنانست: از فقیر آن به که سؤال نکنند زیرا که آنچنانست که او را تحریض می‌کنی و بر آن می‌داری که اختراع دروغی کند! چرا؟ زیرا که چو او را جسمانیی سؤال کرد او را لازمست جواب گفتن و جواب او آنچنانک حقسّت به وی نتواند گفتن چون او قابل و لایق آن چنان جواب نیست و لایق لب و دهان او آنچنان لقمه نیست؛ پس او لایق حوصله‌ی او و طالع او جوابی دروغ اختراع باید کردن تا او دفع گردد و اگرچه هرچ فقیر گوید آن حق باشد و دروغ نباشد ولیکن نسبت با آنچ پیش او آن جوابست و سخن آنست و حق آنست آن دروغ باشد اماّ شنونده را به نسبت راست باشد و افزون از راست. درویشی را شاگردی بود برای او درویزه می‌کرد روزی از حاصلِ درویزه او را طعامی آورد و آن درویش بخورد شب محتلم شد پرسید که این طعام را از پیشِ که آوردی؟ گفت واللهّ من بیست سال است که محتلم نشده‌ام، این اثرِ لقمه‌ی او بود و همچنین درویش را احتراز می‌باید کردن و لقمه‌ی هر کسی را نباید خوردن که درویش لطیف است در او اثر می‌کند؛ چیزها بر او ظاهر می‌شود همچنانک در جامه‌ی پاکِ سپید اندکی سیاهی ظاهر شود؛ اما بر جامه‌ی سیاه که چندین سال از چرک سیاه و رنگ سپیدی ازو گردیده باشد اگر هزارگون چرک و چربش بچکد بر خلق و بر او آن ظاهر نگردد پس چون چنین است درویش را لقمه‌ی ظالمان و حرام‌خواران و جسمانیان نباید خوردن. در درویش لقمه‌ی آنکس اثر کند و اندیشه‌های فاسد از تأثیر آن لقمه‌ی بیگانه ظاهر شود همچنانک از طعامِ آن دختر، درویش محتلم شد (واللهّ اعلم).

اطلاعات

منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

فرمود لطف‌های شما و سعی‌های شما و تربیت‌ها که می‌کنید حاضراً و غایباً، من اگر در شکر و تعظیم و عذر خواستن تقصیر می‌کنم ظاهراً بنا بر کبر نیست یا بر فراغت، یا نمی‌دانم حق منعم را که چه مجازات می‌باید کردن به قول و فعل. لیکن دانسته‌ام از عقیده‌ی پاک شما که شما آن را خالص برای خدا می‌کنید من نیز به خدا می‌گذارم تا عذر آن را هم او بخواهد چون برای او کرده‌ای، که اگر من به عذر آن مشغول شوم و به زبان اکرام کنم و مدح گویم چنان باشد که بعضی از آن اجر که حق خواهد دادن به شما رسید و بعضی مکافات رسید، زیرا این تواضع‌ها و عذر خواستن و مدیح کردن حظّ دنیاست، چون در دنیا رنجی کشیدی مثل بذل مالی و بذل جاهی آن به که عوض آن به کلّی از حق باشد. جهت این عذر نمی‌خواهم، بیان آنک عذر خواستن دنیاست زیرا مال را نمی‌خورند مطلوب لغیره است به مال اسب و کنیزک و غلام می‌خرند و منصب می‌طلبند تا ایشان را مدح‌ها و ثناها می‌گویند. پس دنیا خود آنست که بزرگ و محترم باشد او را ثنا و مدح گویند.
هوش مصنوعی: لطف‌ها و تلاش‌های شما و تربیت‌هایی که برای من انجام می‌دهید، چه حضوری و چه غیرحضوری، برای من بسیار ارزشمند است. اگر در شکرگزاری و بزرگواری نسبت به شما کوتاهی کنم، این به معنای تکبر یا بی‌توجهی نیست و همچنین نمی‌دانم که چگونه باید حق شما را به خاطر این لطف‌ها جبران کنم. اما می‌دانم که نیت پاک شما، این کارها را برای خداوند انجام می‌دهد، لذا من نیز این موضوع را به خداوند واگذار می‌کنم تا او خود از من عذرخواهی کند، چون همه این کارها برای او بوده است. اگر من بخواهم به عذرخواهی مشغول شوم و به زبان در مدح و تجلیل شما صحبت کنم، ممکن است بخشی از پاداشی که مستحق آن هستید به من برسد و همچنین ممکن است عواقبی برای من داشته باشد. زیرا این تواضع‌ها و عذرخواهی‌ها بیشتر به دنیا مربوط می‌شود، چرا که در دنیا اگر کسی زحمتی می‌کشد، مانند خرج کردن مال یا مقام، به دنبال پاداشی از این دنیا می‌رود. به همین دلیل، من نمی‌خواهم به خاطر این موضوع عذرخواهی کنم، چرا که دنیا به مدح و ستایش نیاز دارد و به نوعی ارزش آن در ستایش دیگران است.
شیخ نسّاج بخاری مردی بزرگ بود و صاحب‌دل، دانشمندان و بزرگان نزد او آمدندی به زیارت، بر دو زانو نشستندی، شیخ امّی بود، می‌خواستند که از زبان او تفسیر قرآن و احادیث شنوند، می‌گفت: «تازی نمی‌دانم شما ترجمه آیت را یا حدیث را بگویید تا من معنی آن را بگویم» می‌گفتند او تفسیر و تحقیق آن را آغاز می‌کرد و می‌گفت که مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ در فلان مقام بود که این آیت را گفت و احوال آن مقام چنین است. و مرتبه‌ی آن مقام را و راه‌های آن را و عروج آن را به تفصیل بیان می‌کرد. روزی علوی معرّف قاضی را به خدمت او مدح می‌کرد و می‌گفت که «چنین قاضی در عالم نباشد رشوت نمی‌ستانَد، بی میل و بی محابا خالص مخلص جهت حق میان خلق عدل می‌کند » گفت «اینک می‌گویی که او رشوت نمی‌ستاند این یک باری دروغ است. تو مرد علویی از نسل مصطفی «صلّی الله علیه و سلّم» او را مدح می‌کنی و ثنا می‌گویی این رشوت نیست؟ و ازین بهتر چه رشوت خواهد بودن؟ که در مقابله‌ی او، او را شرح می‌گویی»
هوش مصنوعی: شیخ نسّاج بخاری شخصیتی بزرگ و پرعمق بود که دانشمندان و بزرگان برای دیدارش به نزد او می‌آمدند و به احترام او بر زانو می‌نشستند. او فردی بی‌سواد بود و این افراد می‌خواستند از زبان او تفسیر قرآن و حدیث بشنوند. او می‌گفت: «من به عربی تسلط ندارم، شما باید ترجمه‌ی آیه یا حدیث را بگویید تا من معنی‌اش را برایتان توضیح دهم.» سپس شروع به تفسیر و تحقیق می‌کرد و توضیح می‌داد که پیامبر اکرم (ص) در چه مقامی این آیه را نازل کرده و اوضاع آن مقام چگونه بوده است. او جزییات مقام و مراحل آن را به خوبی بیان می‌کرد. روزی شخصی به نام علوی معرّف قاضی را مورد ستایش قرار داد و گفت که او قاضی‌ای است که رشوه نمی‌گیرد و با صداقت و بدون ملاحظه برای حق، میان مردم عدالت برقرار می‌کند. شیخ در جواب گفت: «اینکه می‌گویی او رشوه نمی‌گیرد، دروغ است. تو که از نسل پیامبر (ص) هستی، او را اینگونه مدح می‌کنی و این رشوه نیست؟ از این بالاتر چه نوع رشوه‌ای می‌تواند باشد، در حالی که بخشی از توصیف او را اینگونه بیان می‌کنی؟»
شیخ الاسلام ترمدی می‌گفت «سیّد برهان الدّین قدّس الله سرّه العظیم سخن‌های تحقیق خوب می‌گوید از آنست که کتب مشایخ و اسرار و مقالات ایشان را مطالعه می‌کند.» یکی گفت « آخر تو نیز مطالعه می‌کنی چونست که چنان سخن نمی‌گویی؟»  گفت «او را دردی و مجاهده و عملی هست» گفت « آن را چرا نمی‌گویی و یاد نمی‌آوری از مطالعه حکایت می‌کنی اصل آنست و ما آن را می‌گوییم تو نیز از آن بگو » ایشان را درد آن جهان نبود، به کلّی دل بر این جهان نهاده بودند. بعضی برای خوردن نان آمده بودند و بعضی برای تماشای نان. می‌خواهند که این سخن را بیاموزند و بفروشند ؛ این سخن همچون عروسی است و شاهدی است. کنیزکی شاهد را که برای فروختن خرند آن کنیزک بر وی چه مهر نهد؟ و بر وی چه دل بندد؟ چون لذتّ آن تاجر در فروخت است. او عنّین است، کنیزک را برای فروختن می‌خرد، او را آن رجولیّت و مردی نیست که کنیزک را برای خود خرَد. مخنّث را اگر شمشیر هندی خاص بدست افتد آن را برای فروختن ستاند، یا کمانی پهلوانی به دست او افتد هم برای فروختن، چون او را بازوی آن نیست که آن کمان را بکشد و آن کمان را برای زه می‌خواهد و او را استعداد زه نیست او عاشق زه است و چون آنرا بفروشد مخنّث بهای آن را به گلگونه و وسمه دهد، دیگر چه خواهد کردن؟ عجب چون او آن را بفروشد به از آن چه خواهد خریدن؟ این سخن سُریانی است زنهار مگویید که فهم کردم ، هر چند بیش فهم و ضبط کرده باشی از فهم عظیم دور باشی، فهم این بی‌فهمی است. خود بلا و مصیبت و حرمانِ تو از آن فهم است، تو را از آن فهم می‌باید رهیدن تا چیزی شوی. تو می‌گویی که «من مَشک را از دریا پر کردم و دریا در مَشک من گنجید!» این محال باشد؛ آری اگر گویی که « مَشک من در دریا گم شد» این خوب باشد و اصل اینست. عقل چندان خوب است و مطلوب است که تو را بر درِ پادشاه آورَد چون بر در او رسیدی عقل را طلاق ده که این ساعت عقل زیان توست و راه‌زن است. چون به وی رسیدی خود را به وی تسلیم کن ، تو را با چون و چرا کاری نیست. مثلاً جامه نابریده خواهی که آن را قبا یا جبّه بُرند؛ عقل، تو را پیش درزی آورد، عقل تا این ساعت نیک بود که جامه را به درزی آورد اکنون این ساعت عقل را طلاق باید دادن و پیش درزی تصرّف خود را ترک باید کردن و همچنین بیمار؛ عقلِ او چندان نیک است که او را بر طبیب آرَد چون بر طبیبش آورد بعد از آن عقل او در کار نیست و خویشتن را به طبیب باید تسلیم کردن. نعره‌های پنهانی ترا گوش اصحاب می‌شنوند.
هوش مصنوعی: شیخ الاسلام ترمدی می‌گفت: «سیّد برهان الدّین قدّس الله سرّه، سخن‌های درستی می‌گوید زیرا او به مطالعه کتب مشایخ و اسرار و مقالات آن‌ها پرداخته است.» یکی از حاضران گفت: «تو نیز مطالعه می‌کنی، چرا چنین سخنانی نمی‌گویی؟» او پاسخ داد: «او دردی در دل و مجاهدتی دارد.» فرد پرسید: «چرا این موضوع را نمی‌گویی و تنها به مطالعه اشاره می‌کنی؟» او جواب داد که آنها کاملاً به این دنیا مشغول هستند. برخی آمده‌اند تا نان بخورند و برخی فقط برای تماشای نان. می‌خواهند این سخن را بیاموزند و بفروشند؛ این سخن مانند یک عروسی است و نیاز به شاهد دارد. کنیزکی که شاهدی دارد، چه مهری بر او نهد وقتی که هدفش فقط فروش است؟ در این حالت، آن تاجر فقط به فکر سود است و نمی‌تواند به او عشق ورزد. همچنین اگر کسی که ببینید، شمشیر یا کمانی به دستش بیفتد، این‌ها را برای فروش می‌خواهد و از آن استفاده‌ای نمی‌تواند ببرد. در نهایت، او فقط در فکر فروش است و دیگر به هیچ چیز توجهی ندارد. عجب اینکه وقتی چیزی را بفروشد، نمی‌تواند چیزی از آن خریداری کند. این موضوع بسیار پیچیده است و نباید به سادگی بیان شود. اگر انسان خود را غرق در فهم کند، ممکن است از حقیقت دور شود. او باید از این فهم رها شود تا بتواند به حقیقت برسد. درست همانند کسی که می‌گوید: «من مشک را از دریا پر کردم.» این ادعا محال است. اگر بگوید: «مشک من در دریا گم شد»، این واقعیت بیشتری دارد. عقل در حدی خوب است که انسان را به درگاه پادشاه می‌رساند، اما وقتی به آنجا رسید، باید عقل را کنار بگذارد زیرا در آن لحظه عقل می‌تواند مضر باشد. مثلاً اگر کسی بخواهد لباسی بدوزد، عقل او را به درزی می‌برد، اما پس از رسیدن به درزی دیگر نیازی به عقل نیست. به همین ترتیب، وقتی بیمار به پزشک می‌رود، عقل او تا آن لحظه مفید است، اما بعد از آن باید خود را تسلیم پزشک کند. ناله‌های درون او را دیگران می‌شنوند.
آنکس که چیزی دارد یا درو گوهری هست و دردی پیداست آخر میان قطار شتران آن اشتر مست پیدا باشد از چشم و رفتار و کفک و غیر کفک،" سِیْمَاهُمْ فِیْ وُجُوْهِهِمْ مِنْ اَثَرِ السُّجُوْدِ "هرچه بن درخت می‌خورد بر سر درخت از شاخ و برگ و میوه پیدا می‌شود و آنک نمی‌خورد و پژمرده است کی پنهان مانَد؟ این های هوی بلند که می‌زنند سرّش آنست که از سخنی سخنها فهم می‌کنند و از حرفی اشارت‌ها معلوم می‌گردانند. همچنانک کسی وسیط و کتب مطوّل خوانده باشد از تنبیه چون کلمه‌ای بشنود چون شرح آن را خوانده است از یک مسأله اصل‌ها و مسأله‌ها فهم کند بر آن یک حرف تنبیه، های می‌کند یعنی که من زیر این چیزها (فهم می‌کنم) و می‌بینم و این آنست که من در آنجا رنج‌ها برده‌ام و شب‌ها به روز آورده‌ام و گنج‌ها یافته‌ام که "اَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ " شرح دل بی‌نهایت است، چون آن شرح خوانده باشد از رمزی بسیار فهم کند و آنکس که هنوز مبتدی است از آن لفظ همان معنی آن لفظ فهم می‌کند، او را چه خبر و های های باشد. سخن به قدر مستمع می‌آید (چون او نکِشد حکمت نیز برون نیاید چندانک می‌کشد و مُغذّی می‌گردد حکمت فرو می‌آید واگرنه گوید ای عجب چرا سخن نمی‌آید) جوابش گوید « ای عجب چرا نمی‌کشی؟» آنکس که ترا قوّت استماع نمی‌دهد گوینده را نیز داعیه‌ی گفت نمی‌دهد.
هوش مصنوعی: کسی که چیزی دارد یا به نوعی در درون خود گنجی دارد، در رفتار و حالاتش این موضوع ظاهر می‌شود. مانند شتری که مست است و از نظر و رفتار خاصش مشخص می‌شود. نشانه‌های سجده بر چهره کسی نمایان است. هرچه درخت بیشتر میوه می‌دهد، نشان آن در شاخ و برگش نمایان‌تر می‌شود. کسی که پژمرده و بی‌ثمر است، خود را پنهان نمی‌کند. افرادی که در دل یک مسأله عمیق می‌شوند و از یک جمله معانی زیادی استخراج می‌کنند، مانند کسی هستند که در جستجوی دانش و حکمت هستند و با شنیدن یک کلمه، مفاهیم و نکات بیشتری را درک می‌کنند. این افراد با تلاش و شب‌زنده‌داری برای کسب علم، درک عمیق‌تری از مسائل پیدا می‌کنند. وقتی کسی تازه‌کار است و تنها به ظاهر یک واژه توجه می‌کند، از آنچه در متن نهفته است بی‌خبر می‌ماند. در واقع، هر گفته‌ای به اندازه درک شنونده عمق و معنا پیدا می‌کند. اگر کسی آمادگی درک مطالب عمیق را نداشته باشد، به گوینده نیز نیازی به بیان حکمت نمی‌ماند.
در زمان مصطفی صلّی الله علیه و سلّم کافری را غلامی بود مسلمان صاحب‌گوهر، سحری خداوندگارش فرمود که طاسها برگیر که به حماّم رویم، در راه مصطفی صلوات اللّه و علیه و سلمّ در مسجد با صحابه (رضوان اللّه علیهم) نماز می‌کرد، غلام گفت ای خواجه للّه تعالی این طاس را لحظه‌ای بگیر تا دو گانه بگزارم بعد از آن به خدمت روم، چون در مسجد رفت نماز کرد مصطفی صلّی الله علیه و سلمّ بیرون آمد و صحابه هم بیرون آمدند. غلام تنها در مسجد ماند، خواجه‌اش تا به چاشتی منتظر و بانگ می‌زد که ای غلام بیرون آی، گفت مرا نمی‌هلند، چون کار از حدّ گذشت خواجه سر در مسجد کرد تا ببیند که کیست که نمی‌هلد!! جز کفشی و سایه‌ای کسی ندید و کس نمی‌جنبید. گفت آخر کیست که ترا نمی‌هلد؟ جز کفشی و سایه‌ای کسی ندید و کس نمی‌جنبید. گفت آخر کیست که ترا نمی‌هلد که بیرون آیی؟ گفت آنکس که ترا نمی‌گذارد که اندرون آیی ،خود کس اوست که تو او را نمی‌بینی و آدمی همیشه عاشق آن چیز است که ندیده است و نشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را می‌طلبد، بنده‌ی آنم که نمی‌بینمش و از آنچ فهم کرده است و دیده است ملول و گریزانست و ازین روست که فلاسفه رؤیت را منکرند زیرا می‌گویند که چون ببینی ممکن است که سیر وملول شوی و این روا نیست، سنیّان می‌گویند که این وقتی باشد که او یک لون نماید که کُلُّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ و اگر صد هزار تجلّی کند هرگز یکی بیکی نماند آخر تو نیز این ساعت حق را می‌بینی، در آثار و افعال هر لحظه گوناگون می‌بینی که یک فعلش بفعلی دیگر نمی‌ماند در وقت شادی تجلّی دیگر در وقت گریه تجلی دیگر در وقت خوف تجلی دیگر در وقت رجا تجلی دیگر چون افعال حق و تجلی افعال وآثار او گوناگون است و بیک دیگر نمی‌ماند پس تجلی ذات او نیز چنین باشد مانند تجلی افعال او، آنرا برین قیاس کن و تو نیز که یک جزوی از قدرت حق در یک لحظه هزار گونه می‌شوی و بر یک قرار نیستی، بعضی از بندگان هستند که از قرآن به حق می‌رود و بعضی هستند خاصتر که از حق می‌آیند قرآن را اینجا می‌یابند. می‌دانند که آنرا حق فرستادست اِنَّا نَحْنُ نَزَلْنَا الذِّکْر وَاِنَّا لَهُ لَحافِظوْنَ، مفسّران می‌گویند که در حق قرآن است این همه نیکوست اما این نیز هست که یعنی در تو گوهری و طلبی و شوقی نهاده‌ایم نگهبان آن ماییم آن را ضایع نگذاریم و به جایی برسانیم تو یک بار بگو خدا و آنگاه پای دار که جمله بلاها بر تو ببارد. یکی آمد به مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ گفت اِنّی اُحِبُّکَ ، گفت هوش دار که چه می‌گویی، باز مکررّ کرد که اِنّی اُحِبُّکَ گفت اکنون پای دار که بدست خودت خواهم کشتن وای بر تو ، یکی در زمان مصطفی صلیّ اللّه علیه و سلم گفت که من این دین ترا نمی‌خواهم واللهّ که نمی‌خواهم، این دین را بازبستان .چندانک در دین تو آمدم روزی نیاسودم.مال رفت، زن رفت، فرزند نماند، حرمت نماند و شهوت نماند، گفت حاشا دین ما هرکجا که رفت بازنیاید تا اورا از بیخ و بُن نکند و خانه‌اش را نروبد و پاک نکند که لایَمَسُّهُ اِلاَّ المُطَّهَرُوْنَ چگونه معشوق است تادر تو مویی از مهر خودت باقی باشد به خویشتن راهت ندهد، به کلّی از خود و از عالم می‌باید بیزار شدن و دشمن خود شدن تا دوست روی نماید. اکنون دین ما در آن دلی که قرار گرفت تا او را به حقّ نرساند و آنچ نابایست است ازو جدا نکند ازو دست ندارد .پیغامبر (صلی الله علیه و سلّم) فرمود برای آن نیاسودی و غم می‌خوری که غم خوردن استفراغ است از آن شادی‌های اول، تا در معده‌ی تو از آن چیزی باقی است به تو چیزی ندهند که بخوری، در وقت استفراغ کسی چیزی نخورد، چون فارغ شود از استفراغ آنگه طعام بخورد تو نیز صبر کن و غم می‌خور که غم خوردن استفراغ است. بعد از استفراغ شادی پیش آید که آن را غم نباشد؛ گُلی که آن را خار نباشد، مییی که آن را خمار نباشد.
هوش مصنوعی: در زمان پیامبر اسلام، غلامی از کافران مسلمان شده بود که به صاحب خود گفت باید طاس‌ها را بردارد تا به حمام برود. در راه به سمت مسجد، غلام تُشکی از صاحبش خواست تا لحظه‌ای نگه دارد و بعد از نماز به او برگردد. وقتی غلام در مسجد ماند، صاحبش چندین بار او را صدا کرد تا بیرون بیاید، اما غلام به دلیل این که کسی یا چیزی او را نمی‌دید، نمی‌توانست بیرون بیاید. در نهایت، صاحبش از در مسجد سر به داخل کرد و فقط کفش‌ها و سایه‌ای را دید و متوجه شد که هیچ‌کس نیست که غلام را بخواند. غلام پاسخ داد که کسی او را نمی‌گذارد بیرون بیاید و آن کسی که او نمی‌بیند، همان کس است که او را درون نگه داشته است. این مورد به عشق انسان به چیزهایی که نمی‌بیند و نمی‌داند اشاره دارد و این که افراد معمولاً از آنچه آگاهند، ملول می‌شوند. همچنین اشاره شد که تجلیات و افعال خداوند همیشه متفاوت و متنوعند و به این واسطه، این نکته برجسته گردید که برای درک و شناخت معشوق حقیقی باید از خود و تعلقات دنیایی فاصله گرفت. در نهایت، پیامبر اسلام می‌فرماید غم خوردن، نشانه‌ای از استفراغ و خالی شدن از آن شادی‌های نخستین است و باید صبر کرد تا بعد از آن، شادی و خوشحالی بازگردد.
آخر در دنیا شب و روز فراغت و آسایش می‌طلبی و حصول آن در دنیا ممکن نیست و مع‌هذا یک لحظه بی‌طلب نیستی، راحتی نیز که در دنیا می‌یابی همچون برقی است که می‌گذرد و قرار نمی‌گیرد و آنگه کدام برق؟! برقی پر تگرگی پر باران پر برف پر محنت. مثلاً کسی عزم انطالیه کرده است و سوی قیصریّه می‌رود، امید دارد که به انطالیه رسد و سعی را ترک نمی‌کند مع‌انه که ممکن نیست که ازین راه به انطالیه رسد اِلّا آنک به راه انطالیه می‌رود اگرچه لنگ است و ضعیف است اما هم برسد، چون منتهای راه اینست، چون کار دنیا بی‌رنج میسر نمی‌شود و کار آخرت همچنین، باری این رنج را سوی آخرت صرف کن تا ضایع نباشد. تو می‌گویی که ای محمّد دین ما را بستان که من نمی‌آسایم؟! دین ما کسی را کی رها کند تا او را به مقصود نرساند؟!
هوش مصنوعی: در این دنیا همیشه به دنبال آسایش و راحتی هستی، اما به دست آوردن آن در واقعیت ممکن نیست. حتی اگر یک لحظه بدون خواستن بمانی، به راحتی دست نخواهی یافت. آرامشی که در زندگی دنیا تجربه می‌کنی، مانند برقی است که سریع می‌گذرد و نمی‌تواند ماندگار باشد و اغلب همراه با مشکلات و سختی‌هاست. فرض کن کسی قصد سفر به شهر انطالیه را دارد و به سمت قیصریه می‌رود. او امید دارد که به مقصد برسد و بدون تلاش و کوشش نیست، اما این مسیر به او اجازه نمی‌دهد که به انطالیه برسد، مگر اینکه به راه درست برود، حتی اگر آسیب‌پذیر و ضعیف باشد. چون پایان مسیر این است که هیچ کاری در دنیا بدون زحمت به نتیجه نمی‌رسد و درباره آخرت نیز همین‌طور است. بنابراین این سختی‌ها را برای آخرت خرج کن تا هدر نرود. تو ممکن است بگویی که نمی‌توانی دین خود را رها کنی زیرا آرامش نمی‌یابی. اما دین همیشه کسی را ترک نمی‌کند تا او را به هدف برساند.
گویند که معلّمی از بینوایی در فصل زمستان درّاعه کتان یکتا پوشیده بود، مگر خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود می‌گذرانید و سرش در آب پنهان، کودکان پشتش را دیدند و گفتند «استاد! اینک پوستینی در جوی افتاده است و ترا سرماست آن را بگیر!» استاد از غایت احتیاج و سرما دَرجَست که پوستین را بگیرد ،خرس تیز چنگال در وی زد، استاد در آب گرفتار خرس شد، کودکان بانگ می‌داشتند که «ای استاد یا پوستین را بیاور و اگر نمی‌توانی رها کن تو بیا» گفت «من پوستین را رها می‌کنم پوستین مرا رها نمی‌کند چه چاره کنم!؟»
هوش مصنوعی: در فصلی سرد از زمستان، معلمی فقیر که لباس کتان پوشیده بود، در حال عبور از کنار آب بود که ناگهان سیل یک خرس را از کوه برد. بچه‌ها پشت سر او را دیدند و گفتند: «استاد! یک پوستین در آب افتاده و شما سردتان است، آن را بردارید!» استاد به خاطر نیاز و سرمای شدید تصمیم گرفت که پوستین را بگیرد، اما خرس با چنگالش به او حمله کرد و او را در آب گرفتار کرد. بچه‌ها صدا می‌زدند: «ای استاد، یا پوستین را بردارید یا اگر نمی‌توانید، خود را نجات بدهید!» استاد پاسخ داد: «من پوستین را رها می‌کنم، اما پوستین مرا رها نمی‌کند، پس چه کار باید بکنم؟»
شوق حق ترا کی گذارد؟ اینجا شُکرست که به دست خویشتن نیستیم به ‌دست حقّیم همچنانک طفل در کوچکی جز شیر و مادر را نمی‌داند، حق تعالی او را هیچ آنجا رها کرد؟ پیشتر آوردش به نان خوردن و بازی کردن و همچنانش از آنجا کشانید تا به مقام رسانید و همچنین در این حالت که این طفل است به نسبت به آن عالم و این پستانی دیگرست نگذارد و ترا بآنجا برساند که دانی که این طفلی بود و چیزی نبود فَعَجِبْتُ مِنْ قَوْمٍ یُجَروّنَ اِلَی الجَنَّةِ بِالسَّلاسِلِ وَالْاَغْلالِ- خُذُوهُ فَغُلوّهُ ثُمَّ النَعیمَ صَلوّهُ ثُمَ الوِصالَ صَلوّهُ ثُمَّ الجَمالَ صَلوهُّ ثُمَّ الکَمالَ صَلوّهُ صیاّدان ماهی را یکبار نمی‌کشند، چنگال در حلقوم چون رفته باشد پاره می‌کشند تا خونش می‌رود و سست و ضعیف می‌گردد بازش رها می‌کنند و همچنین باز می‌کشند تا بکلیّ ضعیف شود. چنگال عشق چون در کام آدمی میُفتد حق تعالی او را به تدریج می‌کشد که آن قوت‌ها و خون‌های باطل که دروست پاره پاره ازو برود که اِنَّ اللّهَ یَقْبِضُ وَ یَبْسُطُ، لااله الاَّ اللهّ ایمان عام است و ایمان خاص آنست که لاهو اِلاّ هو، همچنانک کسی در خواب می‌بیند که پادشاه شده است و بر تخت نشسته و غلامان و حاجبان و امیران بر اطراف او استاده می‌گوید که من می‌باید که پادشاه باشم و پادشاهی نیست غیر من، این را در خواب می‌گوید چون بیدار شود و کس را در خانه نبیند جز خود،  این بار بگوید که منم و جز من کسی نیست.
هوش مصنوعی: شوق و محبت به حق چگونه تو را رها می‌کند؟ در اینجا همه چیز تحت اراده و قدرت حق است و ما به خودی خود هیچ کاری نمی‌توانیم انجام دهیم. مانند幼幼 کودک که در سنین پایین به جز شیر و مادر چیزی نمی‌داند، آیا خداوند او را در همین حالت رها کرده است؟ نه، بلکه او را به تدریج به مراحل دیگر زندگی می‌برد، از غذا خوردن و بازی کردن تا رسیدن به مراحل بالاتر. در واقع، این کودک نسبت به آن عالم بزرگتر است و با تمام قوا و امکاناتش او را هدایت می‌کند، تا جایی که بفهمد که در آغاز چیزی نبوده و حالا در جایگاهی بالاتر قرار دارد. عجیب است که مردمی را می‌بینم که به بهشت کشیده می‌شوند، با زنجیرها و غل‌ها. آن‌ها را به سوی نعمت‌ها می‌برند و در مسیر زیبایی و کمال قرار می‌دهند. مانند صیادانی که ماهی را در یک بار نمی‌کشند، بلکه به تدریج آن را گرفته و رها می‌کنند تا ضعیف و ناتوان شود. عشق نیز چنین است؛ وقتی در دل انسان فرو می‌رود، خداوند به آرامی او را به سویی می‌کشاند تا همه چیزهای ناپاک و بی‌جا از او خارج شود. ایمان به خداوند دو نوع است: یک نوع آن عمومی است و نوع دیگر خاص است؛ یعنی جز او هیچ نیست. مانند کسی که در خواب خود را پادشاه می‌بیند و فکر می‌کند که جز او کسی نیست. اما وقتی بیدار می‌شود و کسی را در کنار خود نمی‌بیند، متوجه می‌شود که تنها خودش است.
اکنون این را چشم بیدار می‌باید ،چشم خوابناک این را نتواند دیدن و این وظیفه‌ی او نیست. هر طایفه‌ای طایفه‌ی دگر را نفی می‌کند. اینها می‌گویند که ما حقّیم و وحی ما راست و ایشان باطلند و ایشان نیز اینها را همچنین می‌گویند، و همچنین هفتاد و دو ملت نفی همدگر می‌کنند، پس به اتّفاق می‌گویند که همه را وحی نیست. پس در نیستی وحی همه متّفق باشند و ازین جمله یکی را هست، بر این هم متّفقند، اکنون ممیزی کیسّی مؤمنی باید که بداند که آن یک کدام است که اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسٌ مُمَیِّزٌ فَطِنٌ عاقِلٌ و ایمان همان تمیز و ادراک است.
هوش مصنوعی: اکنون باید با دقت و آگاهی به این موضوع نگاه کرد، زیرا چشم خواب‌آلود نمی‌تواند آن را ببیند و این کار از توان او خارج است. هر گروهی دیگری را نادرست می‌داند. این‌ها می‌گویند ما حق و حرف ما درست است و آن‌ها باطل هستند و آن‌ها نیز همین حرف را درباره‌ی این‌ها می‌زنند. به این ترتیب، هفتاد و دو ملت به یکدیگر ایراد می‌گیرند و همگی به این نتیجه می‌رسند که وحی برای همه نیست. در این‌جا همگی بر عدم وحی توافق دارند و تنها در این مسئله که یکی از آن‌ها دارای وحی است، به توافق می‌رسند. حالا شخص مؤمنی باید حواسش جمع باشد تا ببیند آن یکی کدام است، زیرا مؤمن واقعی کسی است که بتواند تمیز بدهد و درک صحیحی داشته باشد.
سؤال کرد که اینها که نمی‌دانند بسیارند و آنها که می‌دانند اندکند، اگر به این مشغول خواهیم شدن که تمیز کنیم میان آنها که نمی‌دانند و گوهری ندارند و میان آنها که دارند درازنایی کشد، فرمود که اینها که نمی‌دانند اگرچه بسیارند اما اندکی را چون بدانی همه را دانسته باشی، همچنانک مشتی گندم را چون دانستی همه انبارهای عالم را دانستی و اگر پاره‌ای شکر را چشیدی اگر صد لون حلوا سازند از شکر ، دانی که در آنجا شکرست چون شکر را دانسته‌ای. کسی که شاخی از شکر بخورد چون شکر را نشناسد؟ مگر او را دو شاخ باشد.
هوش مصنوعی: سؤال می‌کند که تعداد افرادی که نمی‌دانند بسیار زیاد است، در حالی که کسانی که می‌دانند کم هستند. اگر ما بخواهیم مشغول تمیز دادن میان آنهایی که نمی‌دانند و آنهایی که می‌دانند شویم، این کار زمان‌بر خواهد بود. او می‌گوید کسانی که نمی‌دانند هرچند زیاد هستند، اما وقتی که کسی اندکی را بداند، انگار که همه آنها را دانسته است. به‌عنوان مثال، اگر کسی یک مشت گندم را بشناسد، انگار که تمام انبارهای گندم را شناخته است. همچنین، اگر کسی طعم کمی شکر را بچشد، می‌داند که در آنجا شکر وجود دارد، حتی اگر صد نوع شیرینی با شکر درست کنند. آیا کسی که بخشی از شکر را می‌خورد، ممکن است شکر را نشناسد؟ مگر آنکه او دو نوع متفاوت داشته باشد.
شما را اگر این سخن مکرّر می‌نماید از آن باشد که شما درس نخستین را فهم نکرده‌اید. پس لازم شد ما را هر روز این گفتن، همچنانک معلّمی بود کودکی سه ماه پیش او بود از اﻟﻒ چیزی ندارد نگذشته بود، پدر کودک آمد که ما در خدمت تقصیر نمی‌کنیم و اگر تقصیر رفت فرما که زیادت خدمت کنیم، گفت نی از شما تقصیری نیست اما کودک ازین نمی‌گذرد، او را پیش خواند و گفت بگو اﻟﻒ چیزی ندارد، گفت : چیزی ندارد اﻟﻒ، نمی‌توانست گفتن، معلم گفت: حال اینست که می‌بینی، چون ازین نگذشت و این را نیاموخت من وی را سبق نو چون دهم؟ گفت الحمدللّه رب العالمین گفتیم از آن نیست که نان و نعمت کم شد، نان و نعمت بی‌نهایت است اما اشتها نمانْد و مهمانان سیر شدند جهت آن گفته می‌شود ‌«الحمدللّه‌» این نان و نعمت به نان و نعمت‌ِ دنیا نمانَد زیرا که نان و نعمت دنیا را بی اشتها چندانکه خواهی به زور توان خوردن چون جمادست هر جاش که کشی با تو می‌آید، روحی ندارد که خود را منع کند از ناجایگاه‌. بخلاف این‌، نعمت الهی که حکمت است نعمتی است زنده تا اشتها داری و رغبت تمام می‌نمایی سوی تو می‌آید و غذای تو می‌شود و چون اشتها و میل نماند او را به زور نتوان خوردن و کشیدن،  او روی در چادر کشد و روی به تو ننماید.
هوش مصنوعی: اگر این صحبت برای شما تکراری به نظر می‌رسد، ممکن است به این دلیل باشد که شما مفهوم اولیه را درک نکرده‌اید. بنابراین، ما هر روز به بیان این مطالب ادامه می‌دهیم، مانند معلمی که در برابر کودکی که هنوز الفبا را نیاموخته است، می‌ایستد. پدر کودک به معلم می‌گوید که ما در تلاشیم تا کمک کنیم و اگر کوتاهی وجود دارد، باید بیشتر تلاش کنیم. معلم می‌گوید که شما تقصیری ندارید، اما کودک هنوز به این مرحله نرسیده و نتوانسته است بگوید که الفبا را نمی‌داند. معلم در اینجا تأکید می‌کند که اگر کودک این نکته را نیاموخته باشد، چگونه می‌توانیم به او درس‌های پیشرفته‌تر بدهیم؟ این در واقع شکرگزاری نیز به همین شکل است. شکرگزاری ارتباطی به کمبود نعمت ندارد، زیرا نعمت و برکت بی‌پایان است، بلکه به درک و اشتهای ما بستگی دارد. اگر اشتها وجود نداشته باشد، انسان نمی‌تواند از نعمت‌ها بهره‌برداری کند. برعکس، نعمت‌های الهی زنده و پویایی دارند و وقتی به آنها علاقه‌مند و مشتاق باشیم، به ما نزدیک می‌شوند و ما را سیراب می‌کنند. اما وقتی اشتیاق و میل به آنها از بین برود، نمی‌توان به زور آنها را در خود جستجو کرد و به سمت آنها رفت.
حکایات کرامات می‌فرمود گفت یکی از اینجا به روزی یا به لحظه‌ای به کعبه رود چندان عجب و کرامات نیست، باد سموم را نیز این کرامت هست، به یک روز و به‌یک لحظه هر کجا که خواهد برود. کرامات آن باشد که ترا از حال دون به حال عالی آرد و از آنجا اینجا سفر کنی و از جهل به عقل و از جمادی به حیات.
هوش مصنوعی: حکایت‌هایی از کرامت‌ها وجود دارد که بیان می‌کند شخصی می‌تواند به سرعت به کعبه برود و این امر چندان شگفت‌انگیز نیست، زیرا حتی بادهای سمی نیز می‌توانند در یک روز یا لحظه‌ای به هر کجا که بخواهند بروند. اما کرامت واقعی آن است که انسان را از وضعیت پست به حالتی والاتر منتقل کند و از جهل به دانایی و از حالت بی‌حالی به حیات برساند.
همچنانک اول خاک بودی، جماد بودی، تو را به عالم نبات آورد و از عالم نبات سفر کردی به عالم علقه و مضغه و از علقه و مضغه به عالم حیوانی و از حیوانی به عالم انسانی سفر کردی، کرامات این باشد. حق تعالی این چنین سفر را بر تو نزدیک گردانید. در این منازل و راهها که آمدی هیچ در خاطر و وهم تو نبود که خواهی آمدن و از کدام راه آمدی و چون آمدی و ترا آوردند و معیّن می‌بینی که آمدی‌، همچنین ترا به صد عالم دیگر گوناگون خواهند بردن منکر مشو و اگر از آن اخبار کنند قبول کن، پیش عمر رضی الله عنه کاسه‌ای پر زهر آوردند به ارمغانی‌، گفت «‌این چه‌را شاید؟‌» گفتند«‌این باری آن باشد که کسی را که مصلحت نبینند که او را آشکارا بکشند ازین پاره‌ای به او دهند مخفی بمیرد و اگر دشمن باشد که به شمشیر او را نتوان کشتن به پاره‌ای ازین پنهان او را بکشند‌» گفت «‌سخت نیکو چیزی آوردی به‌من دهید که این را بخورم که در من دشمنی هست عظیم، شمشیر به او نمی‌رسد و در عالم ازو دشمن‌تر مرا کسی نیست» گفتند که «این‌همه حاجت نیست که به یکبار بخوری ازین ذره‌ای بس باشد این صدهزار کس را بس است‌» گفت «آن دشمن نیز یک کس نیست هزار مَرده دشمن است و صدهزار کس را نگوسار کرده است» بستد آن کاسه را به یکبار درکشید. آن گروه که آنجا بودند جمله بیکباره مسلمان شدند و گفتند که « دین تو حق است » عمر گفت « شما همه مسلمان شدید و این کافر هنوز مسلمان نشده است » اکنون غرض عمر از آن ایمان این ایمان عام نبود.
هوش مصنوعی: همان‌طور که در ابتدا خاک و بی‌جانی بودی، سپس به موجودات گیاهی منتقل شدی و از آنجا به مرحله‌های تشکیل جنین رفتی و بعد به حیوانات و سپس به انسانیت رسیدی، این سفرها نشان‌دهنده‌ی کرامت‌های انسانی است. خداوند این مسیر را برای تو نزدیک کرده است. در این مراحل و راه‌هایی که طی کردی، هرگز در ذهنت نبوده که به کجا می‌روی یا از کدام مسیر می‌رسی و چگونه این سفر را انجام می‌دهی. به همین ترتیب، در آینده نیز تو را به عالم‌های متفاوت دیگری خواهند برد، پس در این باره انکار نکن و اگر از این موضوعات برایت سخن بگویند، بپذیر. داستانی در مورد عمر بن خطاب آمده است که یک بار کاسه‌ای پر از زهر به او هدیه دادند. او از آن پرسید و وقتی فهمید که این زهر به منظور کشتن کسی که نمی‌توان او را آشکارا کشت طراحی شده است، گفت که بسیار خوب است و خواست آن را بخورد، زیرا در درون خود دشمنی بزرگ دارد که با شمشیر قابل کشتن نیست. دیگران به او گفتند که نیازی به خوردن کل آن نیست و مقدار کمی کافی است. اما او به این نکته اشاره کرد که این دشمن، تنها یک نفر نیست و هزاران دشمن در درون او وجود دارد. بنابراین، آن کاسه را به یک‌باره نوشید. افرادی که در آنجا بودند، به سرعت مسلمان شدند و گفتند که دین او حق است. اما عمر اشاره کرد که ایمان آنها کافی نیست و او هنوز مسلمان نشده است. هدف او از این سخن این بود که ایمان در دل او فقط یک باور کلی نیست.
او را آن ایمان بود و زیادت، بلک ایمان صدیقان داشت، اما غرض، او را ایمان انبیا و خاصان و عین‌الیقین بود و آن توقع داشت، چنانک آوازه‌ی شیری در اطراف جهان شایع گشته بود، مردی از برای تعجّب از مسافت دور قصد آن بیشه کرد برای دیدن آن شیر، یکساله راه مشقت کشید و منازل بُرید، چون در آن بیشه رسید و شیر را از دور بدید ایستاد و بیش نمی‌توانست رفتن، گفتند «آخر شما چندین راه قدم نهادیت برای عشق این شیر و این شیر را خاصیّتی هست که هرکه پیش او دلیر رود و به عشق دست بر وی مالد هیچ گزندی به وی نمی‌رساند و اگر کسی ازو ترسان و هراسان باشد شیر از وی خشم می‌گیرد بلک بعضی را قصد می‌کند که چه گمان بد است که در حق من می‌برید؟! چیزی که چنین است یک ساله راه قدم‌ها زدی اکنون نزدیک شیر رسیدی این استادن چیست؟ قدمی پیشتر نهید» کس را زهره نبود که یک قدم پیشتر نهد. گفتند «آن همه قدمها زدیم آن همه سهل بود یک قدم اینجا نمی‌توانم زدن» اکنون مقصود عمر از آن ایمان آن قدم بود که یک قدم در حضور شیر سوی شیر نهد و آن قدم عظیم نادر است، جز کار خاصان و مقرّبان نیست. آن ایمان به جز انبیا را نرسد که دست از جان خود بشستند.
هوش مصنوعی: او ایمانی عمیق و قوی داشت، اما ایمان او به اندازه ایمان صدیقین نبود. در حقیقت، او آرزوی دستیابی به ایمانی شبیه به ایمانی را می‌کرد که پیامبران و کسانی که به آنان نزدیک‌ترند، دارند. داستانی وجود دارد از مردی که برای دیدن شیری که به خاطر شجاعتش شهرت داشت، از مسافت دوری سفر کرد. او یک سال در راه بود و با زحمت زیاد به آن جنگل رسید. وقتی شیر را از دور دید، ایستاد و نتوانست به سمتش برود. به او گفتند که شما برای عشق شیر راه طولانی‌ای آمده‌اید و شیر برای کسانی که با دلی شجاع به سویش می‌روند، آسیبی ندارد. اما اگر کسی از او بترسد، شیر به او خشم می‌گیرد. با این حال، حتی با این توضیحات، هیچ‌کس جرات نکرد یک قدم به سمت شیر بردارد. آنها گفتند که این همه راه آمدند اما حالا دیگر نمی‌توانند یک قدم نزدیک‌تر بروند. هدف از این داستان نشان دادن ایمان واقعی بود، زیرا آن یک قدم به سوی شیر نمایانگر زحمتی عظیم است که تنها از افراد خاص و نزدیکان برمی‌آید. اینگونه ایمان تنها در دسترس پیامبران و کسانی است که از جان خود گذشته‌اند.
یار، خوش چیزیست، زیرا که یار از خیالِ یار قوّت می‌گیرد و می‌بالد و حیات می‌گیرد چه عجب می‌آید؟ مجنون را خیال لیلی قوّت می‌داد و غذا شد. جایی که خیال معشوق مجازی را این قوت و تأثیر باشد که یار او را قوّت بخشد، یار حقیقی را چه عجب می‌داری که قوّتش بخشد خیال او در صورت و غیبت، چه جای خیال است؟ آن خود جان حقیقت‌هاست، آن را خیال نگویند. عالم بر خیال قایم است و این عالم را حقیقت می‌گویی جهت آنک در نظر می‌آید و محسوس است و آن معانی را که عالمْ فرعِ اوست خیال می‌گویی؟ کار بعکس است ، خیال، خود این عالم است که آن معنی صد چو این پدید آرد و بپوسد و خراب شود و نیست گردد و باز عالم نو پدید آرد و او کهن نگردد، منزّه است از نویی و کهنی. فرع‌های او متّصفند به کهنی و نویی و او (که) مُحدث اینهاست از هر دو منزّه است و ورای هر دو است. مهندسی خانه‌ای در دل برانداز کرد و خیال بست که عرضش چندین باشد و طولش چندین (باشد و صفّه‌اش چندین) و صحنش چندین، این را خیال نگویند که آن حقیقت ازین خیال می‌زاید و فرعِ این خیال است. آری اگر غیر مهندس (در دل) چنین صورت به خیال آوَرَد و تصوّر کند آن را خیال گویند و عُرفاً مردم چنین کس را که بنّا نیست و علم آن ندارد گویندش که ترا خیال است.
هوش مصنوعی: یار دوست خوبی است، زیرا یار از تصور یار دیگر نیرو می‌گیرد و با این خیال زنده می‌شود و رشد می‌کند. چه شگفت‌انگیز است! مجنون با خیال لیلی قدرت می‌یافت و تغذیه می‌شد. حال اگر خیال یک معشوق خیالی چنین نیرویی داشته باشد که دوست را تقویت کند، چه شگفت‌انگیز خواهد بود که یار واقعی او را با خیال خویش در حضوری و غیابی همچنان تقویت کند. در واقع، آن خیال حقیقت عمیق‌تری است که نمی‌توان آن را خیال نامید. عالم بر اساس خیال استوار است و این عالم که به چشم می‌آید و حس می‌شود، حقیقت نامیده می‌شود، در حالی که آن معانی که عالم فرع آنهاست، خیال نامیده می‌شوند. واقعیت برعکس است؛ خیال خود این عالم است که معانی را به وجود می‌آورد و به مرور زمان می‌پوسد و نابود می‌شود و دوباره عالم جدیدی را خلق می‌کند، در حالی که خود او نه کهنه می‌شود و نه نو. فرع‌های او هستند که به نو و کهنه بودن متصف می‌شوند و او، که خالق این‌هاست، از هر دو حالت آزاد و فراتر است. مهندسی طراحی ساختاری را در دل خود مجسم کرده و به آن ابعاد و اندازه‌های مختلفی می‌دهد؛ این خیال نیست، بلکه حقیقتی است که از این تصور به وجود می‌آید. اگر فردی غیرمهندس چنین شکلی را در ذهن خود تصور کند، آن را خیال می‌نامند و عموماً مردم چنین فردی را که بنّا نیست و آگاهی از آن ندارد، به خاطر داشتن چنین تصوراتی می‌گویند که تو در خیال خود هستی.

حاشیه ها

1402/03/02 03:06
یزدانپناه عسکری

2- شیخ نساج بخاری مردی بزرگ بود و صاحب دل دانشمندان و بزرگان نزد او آمدندی به زیارت بر دو زانو نشستندی شیخ امی بود می خواستند که از زبان او تفسیر قرآن و احادیث شنوند می گفت تازی نمیدانم. ترجمه آیت را می گفتند او تفسیر و تحقیق آن را آغاز می کرد.

***

[یزدانپناه عسکری]

وَلَا یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِمَا شَاءَ ۚ - بقره 255

احاطه و تشخیص حقیقت علم و خرد قرآنی توسط شیخ نساج بخاری.

1402/07/11 11:10
فرهود

« این سخن سُریانی است » یعنی این سخن و مطلب، فهمیدنش (مثل زبان سریانی) سخت دشوار است.

1403/04/28 14:06
رضا از کرمان

سلام 

این حکایت در دفتر سوم  بخش ۱۴۳ بیت ۳۰۵۵ به بعد آمده است.

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۴۳ - حکایت امیر و غلامش کی نماز باره بود وانس عظیم داشت در نماز و مناجات با حق

1403/09/12 01:12
کوروش

غم خوردن استفراغ است از آن شادی‌های اول

منظور از شادی های اول چیه ؟

1403/11/05 01:02
سفید

 

«چون کار دنیا بی‌ رنج میسر نمی‌شود و کار آخرت همچنین، باری این رنج را سوی آخرت صرف کن تا ضایع نباشد.»