فصل بیست وچهارم - شخصی درآمد فرمود که محبوب است
شخصی درآمد فرمود که محبوب است و متواضع و این از گوهر اوست چنانک شاخی را که میوهی بسیار باشد آن میوه او را فروکشد و آن شاخ را که میوهای نباشد سر بالا دارد همچون سپیدار و چون میوه از حدّ بگذرد استونها نهند تا به کلّی فرونیاید. پیغامبر صلیاللهعلیهوسلّم، عظیم متواضع بود زیرا که همه میوههای عالم اوّل و آخر برو جمع بود لاجرم از همه متواضعتر بود. «مَا سَبَقَ رَسُوْلَ اللهِّ اَحَدٌ بِالسَّلَامِ» گفت «هرگز کسی پیش از پیغامبر بر پیغامبر صلّی الله علیه و سلّم نمیتوانست سلام کردن» زیرا پیغامبر پیشدستی میکرد از غایت تواضع و سلام میداد؛ و اگر تقدیرا سلام پیشین ندادی هم متواضع او بودی و سابق در کلام او بودی زیرا که ایشان سلام ازو آموختند و ازو شنیدند هرچ دارند اوّلیان و آخریان همه از عکس او دارند و سایه اویند. اگر سایهٔ یکی در خانه پیش از وی درآید، پیشْ او باشد در حقیقت، اگرچه سایه سابق است به صورت. آخر سایه ازو سابق شد فرعِ اوست. و این اخلاق از اکنون نیست از آن وقت در ذرّههای آدم در اجزای او این ذرّهها بودند؛ بعضی روشن و بعضی نیمروشن و بعضی تاریک، این ساعت آن پیدا میشود اما این تابانی و روشنی سابق است و ذرهٔ او در آدم از همه صافیتر و روشنتر بود و متواضعتر. بعضی اولنگرند و بعضی آخرنگرند؛ اینها که آخرنگرند عزیزند و بزرگند زیرا نظرشان بر عاقبت است و آخرت و آنها که به اوّل نظر میکنند ایشان خاصترند میگویند چه حاجت است که به آخر نظر کنیم؟ چون گندم کِشتهاند در اول، جو نخواهد رستن در آخر، و آن را که جو کِشتهاند گندم نخواهد رستن؛ پس نظرشان به اوّل است و قومی دیگر خاصترند که نه به اوّل نظر میکنند و نه به آخر و ایشان را اول و آخر یاد نمیآید غرقند در حق و قومی دیگرند که ایشان غرقند در دنیا به اول و آخر نمینگرند از غایت غفلت، ایشان علف دوزخند. پس معلوم شد که اصل محمد بوده است که «لَوْلَاکَ مَا خَلَقْتُ الْاَفْلَاکَ» و هر چیزی که هست از شرف و تواضع و حکم و مقامات بلند، همه بخششِ اوست و سایهٔ او زیرا که ازو پیدا شده است همچنانک هرچ این دست کند از سایهٔ عقل کند زیرا که سایهٔ عقل بروست هر چند که عقل را سایه نیست اما او را سایه هست بیسایه همچنانک معنی را هستی هست بیهستی؛ اگر سایهٔ عقل بر آدمی نباشد همه اعضای او معطّل شوند.
دست بههنجار نگیرد، پای در راه راست نتواند رفتن، چشم چیزی نبیند، گوش هرچه شنود کژ شنود؛ پس به سایهٔ عقل این اعضاء همه کارها بهنجار و نیکو و لایق به جای میآرند و در حقیقت آن همه کارها از عقل میآید اعضا آلتاند. همچنین آدمی باشد عظیم خلیفه وقت او همچون عقل کل است عقول مردم همچون اعضای ویاند هرچه کنند از سایهٔ او باشد و اگر از ایشان کژییی بیاید از آن باشد که آن عقل کل، سایه از سر او برداشته باشد همچنانکه مردی چون دیوانگی آغاز کند و کارهای ناپسندیده پیش گیرد همه را معلوم گردد که عقل او از سر برفته است و سایهای بر او نمیافکند و از سایه و پناه عقل دور افتاده است. عقل، جنس مَلَک است اگر چه مَلَک را صورت هست و پر و بال هست و عقل را نیست اما در حقیقت یک چیزند و یک فعل میکنند مثلاً صورت ایشان را اگر بگدازی همه عقل شود از پر و بال او چیزی بیرون نماند پس دانستیم که همه عقل بودند امّا مجسّم شده؛ ایشان را عقل مجسّم گویند همچنانکه از موم مرغی سازند با پر و بال امّا آن موم باشد. نمیبینی که چون میگدازی، آن پر و بال و سر و پای مرغ یکباره موم میشود؟ و هیچ چیز از وی برون انداختنی نمیماند به کلّی همه موم میگردد؟. پس دانستیم که موم همان است و مرغی که از موم سازند همان موم است مجسّم نقش گرفته الّا موم است و همچون یخ نیز (همان) آب است و لهذا چون بگدازی همان آب میشود. اما پیش از آنکه یخ نشده بود و آب بود کس او را در دست نتواند گرفتن و در دامن نهادن. پس فرق بیش از این نیست اما یخ همان آب است و یک چیزند احوال آدمی همچنان است که پَر فرشته را آوردهاند و بر دُم خری بستهاند تا باشد که آن خر از پرتو و صحبت فرشته، فرشته گردد زیرا که ممکن است که او همرنگ فرشته گردد.
از خرد پر داشت عیسی بر فلک پرید او گر خرش را نیم پر بودی نماندی در خری- و چه عجب است که آدمی شود؟ خدا قادر است بر همه چیزها، آخر این طفل که اوّل میزاید از خر بترست، دست در نجاست میکند و به دهان میبرد تا بلیسد مادر او را میزند و منع میکند؛ خر را باری نوعی تمیز هست، وقتی که بول می کند پایها را باز میکند تا بول برو نچکد چون آن طفل را که از خر بترست حق تعالی آدمی تواند کردن، خر را اگر آدمی کند چه عجب؟. پیش خدا هیچ چیزی عجب نیست؛ در قیامت همه اعضای آدمی یکیک جداجدا از دست و پای و غیره سخن گویند، فلسفیان این را تأویل میکنند که دست سخن چون گوید؟ مگر بر دست علامتی و نشانی پیدا شود که آن بجای سخن باشد همچنانکه ریش یا دنبلی بر دست برآید. توان گفتن که دست سخن میگوید خبر میدهد که گرمی خوردهام که دستم چنین شده است یا دست مجروح باشد یا سیاه گشتهباشد، گویند که دست سخن میگوید خبر میدهد که بر من کارد رسیده است یا خود را بر دیک سیاه مالیدهام. سخن گفتن دست و باقی اعضا به این طریق باشد، سنیّان گویند که حاشا و کلّا بلک این دست و پا محسوس سخن گویند چنانکه زبان میگوید در روز قیامت آدمی منکر میشود که من ندزدیدهام، دست گوید «آری دزدیدی من ستدم» به زبان فصیح آن شخص، رو با دست و پا کند که «تو سخنگوی نبودی! سخن چون میگویی؟» که اَنْطَقَنَا اللهُّ الَّذِی اَنْطَقَ کُلَّ شَیْیءٍ مرا آن کس در سخن آورد که همه چیزها را در سخن آورد و در و دیوار و سنگ و کلوخ را در سخن میآورد. آن خالقی که آن همه را نطق میبخشد مرا نیز در نطق آورد چنانکه زبان تو را در نطق آورد زبان تو گوشتپارهای دست گوشت پارهای سخن گوشت پارهای؛ زبان چه معقول است از آنکه بسیار دیدی ترا محال نمینماید و اگر نه نزد حق زبان بهانه است چون فرمودش که «سخن گو!» سخن گفت و به هرچه بفرماید و حکم کند سخن گوید.
سخن به قدر آدمی میآید؛ سخن ما همچون آبیست که میراب آن را روان میکند. آب چه داند که میراب او را به کدام دشت روان کرده است؟ در خیارزاری یا کلمزاری یا در پیاززاری، در گلستانی، این دانم که چون آب بسیار آید آنجا زمینهای تشنه بسیار باشد و اگر اندک آید دانم که زمین اندک است باغچه است یا چاردیواری کوچک «یُلَقِّنُ الْحِکْمَةَ عَلَی لِسَانِ الْوَاعِظِیْنَ بِقَدْرِهِمَمِ الْمُسْتَمِعِیْنَ» من کفشدوزم چرم بسیارست الّا بقدر پای بُرّم و دوزم:
در زمین حیوانکیست که زیر زمین میزید و در ظلمت میباشد. او را چشم و گوش نیست زیرا در آن مقام که او باش دارد محتاج چشم و گوش نیست چون به آن حاجت ندارد چشمش چرا دهند؟ نیست که خدای را چشم و گوش کم است یا بخل هست! الا او چیزی به حاجت دهد. چیزی که بیحاجت دهد بر او بار گردد. حکمت و لطف و کرم حق بار برمیگیرد؛ بر کسی بار کی نهد؟ مثلاً آلت دروگر (؟درودگر) را از تیشه و ارهّ و مِبرَد و غیره به درزییی دهی که این را بگیر، آن بر او بار گردد چون به آن کار نتواند کردن پس چیزی را به حاجت دهد؛ مانَد همچنانکه آن کرمان در زیر زمین در آن ظلمت زندگانی میکنند خلقانند در ظلمت این عالم قانع و راضی، و محتاج آن عالم و مشتاق دیدار نیستند، ایشان را آن چشم بصیرت و گوش هوش به چه کار آید؟ کار این عالم به این چشم حسی که دارند برمیآید، چون عزم آن طرف ندارند، آن بصیرت به ایشان چون دهند؟ که به کارشان نمیآید.
اکنون عالم به غفلت قائم است که اگر غفلت نباشد این عالم نمانَد، شوق خدا و یاد آخرت و سُکر و وجد، معمارِ آن عالم است اگر همه آن رو نماید بهکلّی به آن عالم رویم و اینجا نمانیم و حق تعالی میخواهد که اینجا باشیم تا دو عالم باشد پس دو کدخدا را نصب کرد یکی غفلت و یکی بیداری تا هر دو خانه معمور مانَد.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
حاشیه ها
.. خلقانند در ظلمت این عالم قانع و راضی و محتاج آن عالم و مشتاق دیدار نیستند؛ ایشان را آن چشم بصیرت و گوش هوش به چه کار آید .. اکنون عالم به غفلت قایمست که اگر غفلت نباشد این عالم نماند.. و حق تعالی میخواهد که اینجا باشیم تا دو عالم باشد .. یکی غفلت و یکی بیداری ..
مولانا در مثنوی معنوی می فرماید:
استن این عالم ای جان! غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است
هوشیاری زان جهان است و چون آن
غالب آید پست گردد این جهان
آنچه موجب غفلت آدمی و مهجور ماندن او از معرفت باطنی و سکر و وجد و شوق می شود، مهلکات اخلاقی همچون حرص و حسد و شهوت است. ابیاتی از دفتر پنجم مثنوی گواه این حقیقت است که آنچه دل را کر و کور می کند و به ورطه غفلت می افکند و خر را چون یوسف و نار را همچون نور جلوه می دهد میل شهوت است و بس:
میل شهوت ، کر کند دل را و کور
تا نماید خر چو یوسف ، نار، نور
ای بسا سر مست نار و نارجو
خویشتن را نور مطلق داند او
جز مگر بنده خدا یا جذب حق
با رهش آرد، بگرداند ورق
تا بداند کان خیال ناریه
در طریقت نیست ، الا عاریه.
آدمی ، پیش از آن که بخواهد، قدم به ساحت معرفت بگذارد، باید به غفلت خود آگاه شود و عمدتا دریابد که بخشی از عمر خود را در هزار توی غفلت بوده است. مولانا نیز در دفتر چهارم مثنوی از دوران غفلت خود می گوید و از این که مجذوب خانه ای پر نقش و نگار بود و نمی دانست که چه گنج عظیمی در خانه نهان است و همچنین یادی از الهی نامه و رهنمود شیخ عطار می کند و می فرماید:
دیدم اندر خانه من ، نقش و نگار
بودم اندر عشق خانه ، بی قرار
بودم از گنج نهانی ، بی خبر
ورنه دستنبوی من بودی تبر
در الهی نامه بس اندرز کرد
که بر آر از دودمان خویش ، گرد.
انسان به قدری دچار غفلت شده است که حتی فراموشی خود را از یاد برده است و به قول بیدل:
چو غفلت ، غافلیم از غفلت احوال خود بیدل!
فراموشی ، فراموشی به یاد کس نمی آرد.
اگر آدمی از حرص ، که مهلک ترین آفت وجود و غفلت زاترین آنهاست چشم بپوشد، آن گاه می تواند به بینا شدن چشم باطن خویش ، امید داشته باشد.
درود
همه آنچه گفتید در جای خود درست است لیک در بیت:
استن این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است
مولانا در مذمت غفلت سخن نمی گوید، که در ستایش نوعی از بی خبری سخن می گوید که بدون آن در جهان سنگ بر سنگی بند نخواهد شد، اگر من و شما می دانستیم فردا آبستن چه حوادثی است، نزدیک ترین دوستمان چه در سر می پروراند، و چقدر آدم ها از ما نفرت دارند، پوتین و ترامپ چه خوابی برایمان دیده اند یا...
هرگز نمی توانستیم دقیقه ای در صلح بزییم!
زینگونه که تو محرم اسرار نهای
میپنداری که دیگران نیز نیند...!