شمارهٔ ۷۵
سوی غربت آن بت خودکام محمل بست و رفت
طرفه شهبازی مرا از دام غافل جست و رفت
پای من برناید از گل ورنه در راه طلب
سوی منزل رهروی هر گام از گل رست و رفت
نه دل ما را همین از نیش غم افکار ساخت
هر طرف ان سر و سیم اندام صد دل خست و رفت
گر حجاب از دیدنش مانع نبودش پس چرا
ساخت پیش چهره گلفام حایل دست و رفت
گر نبود از باده امشب سرگران با من چرا
گشت در بزم من ناکام داخل مست و رفت
ریخت خونم را و بر خاکم فکند افغان که ساخت
از ره کینم چو نقش گام قاتل پست و رفت
از کمندش جستی و شد ورد مشتاق این سخن
طرفه شهبازی مرا از دام غافل جست و رفت
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
سوی غربت آن بت خودکام محمل بست و رفت
طرفه شهبازی مرا از دام غافل جست و رفت
هوش مصنوعی: آن معشوق خودخواه به طرف غربت سفر کرد و پرنده زیبایی که من بودم، از دام غفلت رهایی یافت و دور شد.
پای من برناید از گل ورنه در راه طلب
سوی منزل رهروی هر گام از گل رست و رفت
هوش مصنوعی: اگر پای من از گِل برندارد، در مسیر طلب، هر گام از گل برمیخیزد و پیش میرود.
نه دل ما را همین از نیش غم افکار ساخت
هر طرف ان سر و سیم اندام صد دل خست و رفت
هوش مصنوعی: غم و اندوه افکار ما را به این حال و روز انداخت است که در هر گوشهای از زیباییها و جذابیتها، دلهای بسیاری را خسته و ناامید کرده و از بین برده است.
گر حجاب از دیدنش مانع نبودش پس چرا
ساخت پیش چهره گلفام حایل دست و رفت
هوش مصنوعی: اگر مانعی برای دیدن او وجود نداشت، پس چرا دستش را بهعنوان حایل در برابر چهره زیبا و دلربا قرار داده و دور شده است؟
گر نبود از باده امشب سرگران با من چرا
گشت در بزم من ناکام داخل مست و رفت
هوش مصنوعی: امشب که من تحت تأثیر شراب هستم، اگر کسی از آن نداشته باشد، چرا در مهمانی من ناکام و ناامید وارد شده و سپس میرود؟
ریخت خونم را و بر خاکم فکند افغان که ساخت
از ره کینم چو نقش گام قاتل پست و رفت
هوش مصنوعی: خونم را بر زمین ریخت و با صدای بلند ناله کرد. او از روی کینهاش، مانند اثری که از پاهای قاتل روی خاک باقی میماند، به راحتی رفت.
از کمندش جستی و شد ورد مشتاق این سخن
طرفه شهبازی مرا از دام غافل جست و رفت
هوش مصنوعی: از دام او فرار کردی و به شوق این کلمات، شگفتانگیزی مثل شهباز، مرا به دوری از بیخبری واداشت و رفت.

مشتاق اصفهانی