و مثل دوستان با تو چون مثل آن بازرگان است که گفته بود:زمینی که موش آن صد من آهن بخورد چه عجب اگر باز کودکی در قیاس ده من برباید؟ دمنه گفت:چگونه؟ گفت:آوردهاند که بازرگانی اندک مال بود و میخواست که سفری رود. صد من آهن داشت، در خانه دوستی بر وجه امانت بنهاد و برفت. چون بازآمد امین، ودیعت فروخته بود و بها خرج کرده. بازرگان روزی بطلب آهن بنزدیک او رفت. مرد گفت: آهن در پیغوله خانه بنهاده بودم و دران احتیاطی نکرده، تا من واقف شدم موش آن را تمام خورده بود. بازرگان گفت: آری، موش آهن را نیک دوست داردو دندان او برخائیدن آن قادر باشد. امین راست کار شاد گشت، یعنی «بازرگان نرم شد و دل از آن برداشت. » گفت: امروز مهمان من باش. گفت: فردا باز آیم.
بیرون رفت و پسری را ازان او ببرد. چون بطلبیدند و ندا در شهر افتاد بازرگان گفت: من بازی را دیدم کودکی را میبرد. امین فریاد برآورد که: محال چرا میگویی؟ باز کودک را چگونه برگیرد؟ بازرگان بخندید و گفت: دل تنگ چرا میکنی؟ در شهری که موش آن صد من آهن بتواند خورد آخر باز کودکی را هم برتواند داشت. امین دانست که حال چیست، گفت:آهن موش نخورد، من دارم، پسر بازده و آهن بستان.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که چون ملک این کردی دیگران را در تو امید وفاداری و طمع حق گزاری نماند. و هیچیز ضایع تر از دوستی کسی نیست که در میدان کرم پیاده و در لافگه وفا سرافگنده باشد، و همچنان نیکوی کردن بجای کسی که در مذهب خود اهمال حق و نسیان شکر حایز شمرد؛ و پند دادن آن را که نه در گوش گذارد و نه در دل جای دهد؛ و سر گفتن با کسی که غمازی سخره بیان و پیشه بنان او باشد.
اطلاعات
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
و مثل دوستان با تو چون مثل آن بازرگان است که گفته بود:زمینی که موش آن صد من آهن بخورد چه عجب اگر باز کودکی در قیاس ده من برباید؟ دمنه گفت:چگونه؟ گفت:آوردهاند که بازرگانی اندک مال بود و میخواست که سفری رود. صد من آهن داشت، در خانه دوستی بر وجه امانت بنهاد و برفت. چون بازآمد امین، ودیعت فروخته بود و بها خرج کرده. بازرگان روزی بطلب آهن بنزدیک او رفت. مرد گفت: آهن در پیغوله خانه بنهاده بودم و دران احتیاطی نکرده، تا من واقف شدم موش آن را تمام خورده بود. بازرگان گفت: آری، موش آهن را نیک دوست داردو دندان او برخائیدن آن قادر باشد. امین راست کار شاد گشت، یعنی «بازرگان نرم شد و دل از آن برداشت. » گفت: امروز مهمان من باش. گفت: فردا باز آیم.
هوش مصنوعی: دوستی با تو مانند داستان بازرگانی است که میگفت: چه جای شگفتی دارد اگر موشها بتوانند صد من آهن را بخورند و کودکی بتواند ده من را از دست دهد؟ دمنه پرسید: یعنی چه؟ و پاسخ داده شد که بازرگانی با سرمایه کمی بود که تصمیم داشت سفری کند. او صد من آهن داشت و آن را به عنوان امانت در خانه دوستی گذاشت و رفت. وقتی برگشت، دوستی که امانت را نگهداشته بود، آهن را فروخته و پولش را خرج کرده بود. بازرگان روزی به دنبال آهن به خانه او رفت. آن مرد گفت: من آهن را در گوشهای از خانه گذاشته بودم و احتیاط نکرده بودم، اکنون موشها تمام آن را خوردهاند. بازرگان جواب داد: بله، موشها عاشق آهن هستند و دندانشان میتواند آن را بخورد. در این وقت، امین خوشحال شد و بازرگان نیز از آن موضوع رنجیدگیاش برطرف شد و گفت: امروز مهمان من باش. او پاسخ داد: فردا برمیگردم.
بیرون رفت و پسری را ازان او ببرد. چون بطلبیدند و ندا در شهر افتاد بازرگان گفت: من بازی را دیدم کودکی را میبرد. امین فریاد برآورد که: محال چرا میگویی؟ باز کودک را چگونه برگیرد؟ بازرگان بخندید و گفت: دل تنگ چرا میکنی؟ در شهری که موش آن صد من آهن بتواند خورد آخر باز کودکی را هم برتواند داشت. امین دانست که حال چیست، گفت:آهن موش نخورد، من دارم، پسر بازده و آهن بستان.
هوش مصنوعی: او بیرون رفت و پسری را از آن خود با خود برد. وقتی خبر به گوش مردم رسید و در شهر صدا بلند شد، بازرگان گفت: من دیدم که پسری را به بازی میبردند. امین فریاد زد که: چرا چنین میگویی؟ چگونه ممکن است که یک بچه را ببرند؟ بازرگان خندید و گفت: چرا نگران هستی؟ در شهری که موش میتواند صد من آهن بخورد، پس چطور ممکن است که نتوانند یک بچه را نیز ببرند؟ امین متوجه شد که قضیه چه بوده است و گفت: موش آهن نمیخورد، اما من اینجا هستم. پس پسر را برگردان و آهن را بگیر.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که چون ملک این کردی دیگران را در تو امید وفاداری و طمع حق گزاری نماند. و هیچیز ضایع تر از دوستی کسی نیست که در میدان کرم پیاده و در لافگه وفا سرافگنده باشد، و همچنان نیکوی کردن بجای کسی که در مذهب خود اهمال حق و نسیان شکر حایز شمرد؛ و پند دادن آن را که نه در گوش گذارد و نه در دل جای دهد؛ و سر گفتن با کسی که غمازی سخره بیان و پیشه بنان او باشد.
هوش مصنوعی: این مثال را برای این آوردم که بفهمی وقتی کسی از تو انتظاری برای وفاداری و رعایت حق ندارد، در واقع آن ملک را خراب کردهای. هیچ چیز بیارزشتر از دوستی با کسی نیست که در بخشندگی ضعیف و در وفا شکستخورده باشد. همچنین، خوبکاری به نفع کسی که در اصول دین خود اهمال کرده و شکرگزاری را فراموش کرده، بیفایده است. پند دادن به کسی که نه به شنیدن توجهی دارد و نه به دل قبول میکند، هم نادرست است. و گفتگو با کسی که نق زدن و تحقیر کردن جزو کارهایش است نیز بیفایده است.