گنجور

بخش ۱۵ - حکایت موشی که به دعای زاهد مستجاب الدعوه به پیکر دختری درآمد

*‌زاهدی مستجاب‌الدعوه بر جویباری نشسته بود‌، غلیواژ موش‌بچه‌ای پیش او فروگذاشت. زاهد را بر وی شَفْقتی آمد، برداشت و در برگی پیچید تا به خانه بَرَد، باز اندیشید که اهل خانه را ازو رنجی باشد و زیانی رسد‌؛ دعا کرد تا ایزد تعالی، او را دختر پرداخته‌هیکل تمام‌اندام گردانید، چنانکه آفتاب رخسارش آتش در سایه چاه زد و سایه زلفش دود از خرمن ماه برآورد.

وانگاه او را به‌نزدیک مریدی برد و فرمود که چون فرزندانِ عزیز‌، تربیت واجب دارد. مرید اشارت پیر را پاس داشت و در تعهد دختر تلطّف نمود. چون یال برکشید و ایام طفولیت بگذشت، زاهد گفت: ای دختر، بزرگ شدی و ترا از جفتی چاره نیست، از آدمیان و پریان هرکرا خواهی اختیار کن تا ترا بدو دهم. دختر گفت: شوی توانا و قادر خواهم که انوع قدرت و شوکت او را حاصل باشد. گفت: مگر آفتاب را می‌خواهی؟ جواب داد که: آری. زاهد آفتاب را گفت: این دختر‌، نیکو‌صورت‌ مقبول‌شکل‌ست، می‌خواهم که در حکم تو آید، که شویِ توانای‌ِ قوی‌، آرزو خواسته است. آفتاب گفت که: من ترا از خود قوی‌تر نشان دهم، که نور مرا بپوشاند و عالمیان را از جمال چهره من محجوب گرداند، و آن ابر است. زاهد همان ساعت به‌نزدیک او آمد و همان فصل سابق باز راند. گفت: باد از من قوی‌تر است که مرا به‌هر جانب که خواهد برَد، و پیش وی چون مُهره‌ام در دست بوالعجب. پیش باد رفت و فصل‌های متقدّم تازه گردانید. باد گفت: قوّت تمام بر اطلاق‌، کوه راست، که مرا سبک‌سر خاک پای نام کرده است، و دوام حرکت مرا در لباس منقصت باز می‌گوید، و ثابت و ساکن برجای قرار گرفته، و اثر زور من در وی کم از آواز نرم است در گوش کر. زاهد با کوه این غم و شادی باز‌گفت. جواب داد که: موش از من قوی‌تر است که همه اطراف مرا بشکافد و در دل من خانه سازد و دفع او بر خاطر نتوانم گذرانید. دختر گفت: راست می‌گوید، شوی من اینست. زاهد او را بر موش عرضه کرد، جواب داد که: جفت من از جنس من تواند بود. دختر گفت: دعا کن تا من موش گردم. زاهد دست برداشت و از حق تعالی بخواست و اجابت یافت. هر دو را به یکدیگر داد و برفت. و مثل تو همچنین است، و کار تو، ای مکار غدار، همین مزاج دارد.

به مار‌ماهی مانی، نه این تمام و نه آن‌!
منافقی چه‌کنی؟ مار باش یا ماهی

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

*‌زاهدی مستجاب‌الدعوه بر جویباری نشسته بود‌، غلیواژ موش‌بچه‌ای پیش او فروگذاشت. زاهد را بر وی شَفْقتی آمد، برداشت و در برگی پیچید تا به خانه بَرَد، باز اندیشید که اهل خانه را ازو رنجی باشد و زیانی رسد‌؛ دعا کرد تا ایزد تعالی، او را دختر پرداخته‌هیکل تمام‌اندام گردانید، چنانکه آفتاب رخسارش آتش در سایه چاه زد و سایه زلفش دود از خرمن ماه برآورد.
هوش مصنوعی: یک زاهدی که مورد توجه دعاهایش قرار گرفته بود، بر کنار جویی نشسته بود و موش‌بچه‌ای را جلوی خود دید. به او دلسوزی کرد و آن را برداشت و در پارچه‌ای پیچید تا به خانه ببرد. اما بعد از کمی فکر کرد و نگران شد که ممکن است حضور این موش بچه برای خانواده‌اش مزاحمت یا ضرری ایجاد کند؛ بنابراین دعا کرد تا خداوند او را به صورت دختری زیبا و تمام‌المنظر تبدیل کند؛ به طوری که چهره‌اش مثل آفتاب در حال تابش و موهایش مانند دودی از خرمن ماه باشد.
وانگاه او را به‌نزدیک مریدی برد و فرمود که چون فرزندانِ عزیز‌، تربیت واجب دارد. مرید اشارت پیر را پاس داشت و در تعهد دختر تلطّف نمود. چون یال برکشید و ایام طفولیت بگذشت، زاهد گفت: ای دختر، بزرگ شدی و ترا از جفتی چاره نیست، از آدمیان و پریان هرکرا خواهی اختیار کن تا ترا بدو دهم. دختر گفت: شوی توانا و قادر خواهم که انوع قدرت و شوکت او را حاصل باشد. گفت: مگر آفتاب را می‌خواهی؟ جواب داد که: آری. زاهد آفتاب را گفت: این دختر‌، نیکو‌صورت‌ مقبول‌شکل‌ست، می‌خواهم که در حکم تو آید، که شویِ توانای‌ِ قوی‌، آرزو خواسته است. آفتاب گفت که: من ترا از خود قوی‌تر نشان دهم، که نور مرا بپوشاند و عالمیان را از جمال چهره من محجوب گرداند، و آن ابر است. زاهد همان ساعت به‌نزدیک او آمد و همان فصل سابق باز راند. گفت: باد از من قوی‌تر است که مرا به‌هر جانب که خواهد برَد، و پیش وی چون مُهره‌ام در دست بوالعجب. پیش باد رفت و فصل‌های متقدّم تازه گردانید. باد گفت: قوّت تمام بر اطلاق‌، کوه راست، که مرا سبک‌سر خاک پای نام کرده است، و دوام حرکت مرا در لباس منقصت باز می‌گوید، و ثابت و ساکن برجای قرار گرفته، و اثر زور من در وی کم از آواز نرم است در گوش کر. زاهد با کوه این غم و شادی باز‌گفت. جواب داد که: موش از من قوی‌تر است که همه اطراف مرا بشکافد و در دل من خانه سازد و دفع او بر خاطر نتوانم گذرانید. دختر گفت: راست می‌گوید، شوی من اینست. زاهد او را بر موش عرضه کرد، جواب داد که: جفت من از جنس من تواند بود. دختر گفت: دعا کن تا من موش گردم. زاهد دست برداشت و از حق تعالی بخواست و اجابت یافت. هر دو را به یکدیگر داد و برفت. و مثل تو همچنین است، و کار تو، ای مکار غدار، همین مزاج دارد.
هوش مصنوعی: سپس او را به نزد یک مرید برد و فرمود که فرزندان باید تربیت شوند. مرید به فرمان پیر عمل کرد و به تربیت دختر پرداخت. وقتی که دختر بزرگ شد، زاهد به او گفت: ای دختر، اکنون زمان انتخاب همسر است، از میان آدمیان یا پریان هر کسی که می‌خواهی انتخاب کن تا من تو را به او بدهم. دختر پاسخ داد: من شوهری می‌خواهم که قدرت و شکوه را در او بیابم. زاهد پرسید: آیا آفتاب را می‌خواهی؟ دختر گفت: بله. زاهد به آفتاب گفت: این دختر زیباست، می‌خواهم او به تو تعلق گیرد، زیرا او همسری قوی را می‌طلبد. آفتاب پاسخ داد: من قوی‌تر از خودم نشانش می‌دهم، به نحوی که نور من او را بپوشاند. زاهد به نزد آفتاب رفت و همان نکته را بیان کرد. آفتاب سپس اشاره کرد که باد از او قوی‌تر است. زاهد پیش باد رفت و گفت: باد هم از من قوی‌تر است، چون هر جا که بخواهد می‌تواند مرا ببرد. باد نیز گفت که کوه از او قوی‌تر است. زاهد این موضوع را با کوه در میان گذاشت. کوه پاسخ داد: موش از من قوی‌تر است که می‌تواند به راحتی از دل من عبور کند و در آنجا جایی بسازد. دختر گفت: او درست می‌گوید، شوهری از این جنس باید داشته باشم. زاهد به دختر اعلام کرد که او را به موش بدهد. دختر درخواست کرد که دعا کند تا او هم موش شود. زاهد دست به دعا برداشت و از خدا خواست و دعایش مستجاب شد و آن‌ها را به یکدیگر داد و رفت. داستان تو نیز به همین صورت است و کار تو هم همین‌طور است، ای مکار و بی‌رحم.
به مار‌ماهی مانی، نه این تمام و نه آن‌!
منافقی چه‌کنی؟ مار باش یا ماهی
هوش مصنوعی: به مار ماهی مانی، نه این به‌کلی درست است و نه آن! اگر مکار و ناپاکی، پس مشخص باش؛ یا شبیه مار باش یا شبیه ماهی.