گنجور

بخش ۱۴

ملک بومان باشارت او التفات ننمود، تا آن زاغ را عزیز و مکرم و مرفه و محترم با او ببردند، ومثال داد تا در نیکو داشت مبالغت نمایند. همان وزیر که بکشتن او مایل بود گفت: اگر زاغ را نمی کشید باری با وی زندگانی چون دشمنان کنید و طرفةالعینی از غدر و مکر او ایمن مباشید، که موجب آمدن جز مفسدت کار ما و مصلحت حال او نیست ملک از استماع این نصیحت امتناع نمود و سخن مشیر بی نظیر را خوار داشت.

و زاغ در خدمت او بحرمت هرچه تمامتر می‌زیست و از رسوم طاعت و آداب عبودیت هیچیز باقی نمی گذاشت. و با یاران و اکفا رفق تمام می‌کرد و حرمت هر یک فراخور حال او و براندازه کار او نگاه می‌داشت. و هر روز محل وی در دل ملک و اتباع شریفتر می‌شد و می‌افزود، و در همه معانی او را محرم می‌داشتندو در ابواب مهمات و انواع مصالح با او مشاورت می‌پیوستند، و روزی در محفل خاص و مجلس غاص گفت که: ملک زاغان بی موجبی مرا بیازارد و بی گناهی مرا عقوبت فرمود، و چگونه مرا خواب و خورد مهنا باشد که تتا کینه خویش نخواهم و او را دست برد مردانه ننمایم؟ که گفته‌اند «الکافة فی الطبیعة واجبة» و در ادراک این نهمت بسی تامل کردم و مدت دراز در این تفکر و تدبر روزگار گذاشت. و بحقیقت شناختم که تلا من در هیات و صورت زاغانم بدین مراد نتوانم رسید و بر این غرض قادر نتوانم شد. و از اهل علم شنوده ام که چون مظلومی از دست خصم جائر و بیم سلطان ظالم دل بر مرگ بنهد و خویشتن را بآتش بسوزد قربانی پذیرفته کرده باشد، و هر دعا که در آن حال گوید باجابت پیوندد. اگر رای ملک بیند فرماید که تا مرا سوزند و دران لحظت که گرمی آتش بمن رسید از باری، عزاسمه، بخواهم که مرا بوم گرداند، مگر بدان وسیلت برآن ستمگار دست یابم و این دل بریان و جگر سوخته را بدان تشفی حاصل آرم. و در این مجمع آن بوم که کشتن او صواب می‌دید حاضر بود، گفت:

گر چو نرگس نیستی شوخ و چو لاله تیره دل
پس دو روی و ده زبان همچون گل و سوسن مباش

و راست مزاج تو، ای مکار، در جمال ظاهر و قبح باطن چون شراب خسروانی نیکو رنگ و خوش بوی است که زهر در وی پاشند. و اگر شخص پلید و جثه خبیث ترا بارها بسوزندو دریاها برانند گوهر ناپاک و سیرت مذموم تو از قرار خویش نگردد، و خبث ضمیر و کژی عقیدت تو نه بآب پاک شود و نه بآتش بسوزد، و با جوهر تو می‌گردد هرگونه که باشی و در هر صورت که آیی. و اگر ذات خسیس تو طاووس و سیمرغ تواند شد میل تو از صحبت و مودت زاغان نگذرد، همچون آن موش که آفتاب و ابر و باد وکوه را بر وی بشویی عرضه کردند، دست رد بر سینه همه آنها نهاد و آب سرد بر روی همه زد، و موشی را که از جنس او بود بناز در برگرفت. ملک پرسید: چگونه؟

گفت که:

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1394/07/04 22:10
شهریار

این داستان مرا به یاد ماجرای "زوپیر" می اندازد، او سردار وفادار داریوش یکم بود که با همین حیله وارد شهر بابل شد و موجبات شکست بابل را برای پارسیان فراهم کرد. نام اورا جستجو کنید و ماحرا را بخوانید. ممکن است این داستان بر مبنای ماجرای او نوشته شده باشد.

1394/07/05 09:10
ایزدجو

جناب استاد
درود
اگر دقت کرده باشید ، در کف کاسه ی لاله ، کبودی دیده میشود که به داغ لاله نیز معروف است
اینجا این داغ را به تیره دلی تعبیر کرده .
لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح
داغ دل بود به امید دوا بازآمد
حافظ
عجب که اینبار از زمین به آسمان میبارد

1394/07/05 14:10
ناشناسا

شهریار گرامی،
این طور خوانده ایم که بابل را کورش گشود و یهودیان را آزادکرد تا در زمان خشایار ابله 75800 تن ایرانی را در پنج روز قتل عام کنند( عهد عتیق کتاب استر)
و آقای داریوش یکم پس از کورش و فرزندش کمبوجیه ( کم بودجه !!) به پادشاهی رسید .مگر که این داریوش از نیاکان کورس بوده باشد .