گنجور

بخش ۱۳ - حکایت درودگر و زن خیانتکارش

بشهر سرندیب درودگری زنی داشت

بوعده روبه بازی بعشوه شیر شکاری

رویی داشت چون تهمت اسلام دردل کافران وزلفی چون خیال شک در ضمیر مؤمن.

والحق بدو نیک شیفته و مفتون بودی و ساعتی از دیدار او نشکیفتی، و همسایه ای را بدو نظری افتاد و کار میان ایشان بمدت گرم ایستاد. و طایفه خسران بران وقوف یافتند و درودگر را اعلام کردند. خواستکه زیادت ایقانی حاصل آردآنگاه تدارک کند، زن را گفت: من بروستاا می‌روم یک فرسنگی بیش مسافت نیست، اما روز چند توقفی خواهد بود توشه ای بساز. در حال مهیا گردانید. درودگر زن را وداع کرد و فرمود که: در خانه باحتیاط باید بست و اندیشه قماش نیکو بداشت تا در غیبت من خللی نیفتد.

چون او برفت زن میره را بیاگاهانید و میعاد آمدن قرار داد؛ و درودگر بیگاهی از راه نبهره درخانه رفت؛ میره قوم را آنجا دید. ساعتی توقف کرد. چندانکه بخوابگاه رفتند برکت، بیچاره در زیر کت رفت تا باقی خلوت مشاهده کند. ناگاه چشم زن برپای او افتد، دانست که بلا آمد، معشوقه را گفت: آواز بلند کن و بپرس که «مرا دوستر داری یای شوی را؟» چون بپرسید جواب داد که: بدین سوال چون افتادی؟ و ترا بدان حاجت نمی شناسم.

در آن معنی الحاح بر دست گرفت. زن گفت:زنان را از روی سهو و زلت یا از روی شهوت از این نوع حادثها افتد و از این جنس دوستان گزینند که بحسب و نسب ایشان التفات ننمایند، واخلاق نامرضی و عادات نامحمود ایشان را معتبر ندارند، و چون حاجت نفس و قوت شهوت کم شد بزندیک ایشان همچون دیگر بیگانگان باشند. لکن شوی بمنزلت پدر و محل برادر و مثابت فرزند است، و هرگز برخوردار مباد زنی که شوی هزار بار از نفس خویش عزیزتر وگرامی تر نشمرد، و جان و زندگانی برای فراغ و راحت او نخواهد.

چون درودگر این فصل بشنود رقتی و رحمتی در دل آورد و با خود گفت: بزه کار شدم بدانچه در حق وی می‌سگالیدم. مسکین از غم من بی قرار و در عشق من سوزان، اگر بی دل خطایی کند آن را چندین وزن نهادن وجه ندارد. هیچ آفریده از سهو معصوم نتواند بود. من بیهوده خویشتن را در وبال افگندم و حالی باری عیش بریشان منغص نکنم و آب روی او پیش این مرد نریزم. همچنان در زیر تخت می‌بود تا رایت شب نگوسار شد.

صبح آمد و علامت مصقول برکشید
وز آسمان شمامه کافور بردمید
گویی که دست قرطه شعر کبود خویش
تا جایگاه ناف بعمدا فرو درید

مرد بیگانه بازگشت و درودگر بآهستگی بیرون آمد و بربالای کت بنشست. زن خویشتن در خواب کرد. نیک بآزرمش بیدار کرد و گفت: اگر نه آزار تو حجاب بودی من آن مرد را رنجور گردانیدمی و عبرت دیگر بی حفاظان کردمی، لکن چون من دوستی تو در حق خویش می‌دانم و شفقت تو براحوال خود می‌شناسم، و مقرر است که زندگانی برای فراغ من طلبی و بینایی برای دیدار من خواهی، اگر از این نوع پریشانی اندیشی از وجه سهو باشد نه از طریق عمد. جانب دوست تو رعایت کردن و آزرم مونس تو نگاه داشتن لازم آید.

دل قوی دار و هراس و نفرت را بخود راه مده، و مرا بحل کن که در باب تو هرچیزی اندیشیدم و از هر نوع بدگمانی داشت. زن نیز حلمی در میان آورد و خشم جانبین تمامی زایل گشت.

و این مثل بدان آوردم تا شما همچون درودگر فریفته نشوید و معاینه خویش را بزرق و شعوذه و زور و قعبره او فرو نگذارید.

در دهان دار تا بود خندان
چون گرانی کند بکن دندان
هرکجا داغ بایدت فرمود
چون تو مرهم نهی نداردسود

و هر دشمن که بسبب دوری مسافت قصدی نتواند پیوست نزدیکی جوید و خود را از ناصحان گرداند، و بتقرب و تودد و تملق و تلطف خویشتن در معرض محرمیت آرد؛ و چون بر اسرار وقوف یافت و فرصت مهیا بدید باتقان و بصیرت دست بکار کند، و هر زخم که گشاید چون برق بی حجاب باشد. و چون قضا بی خطا رود. و من زاغان را آزموده بودم و اندازه دوربینی و کیاست و مقدار رای و رویت ایشان بدانسته؛ تا این ملعون را بدیدم و سخن او بشنود، روشنی رای و بعد غور ایشان مقرر گشت.

بخش ۱۲ - حکایت زاهد و دزد و دیو: زاهدی از مریدی گاوی دوشاستد و سوی خانه می‌برد. دزدی آن بدید در عقب او نشست تا گاو ببرد. دیوی در صورت آدمی با او هم راه شد. دزد ازو پرسید که: تو کیستی؟ گفت: دیو، بر اثر اطن زاهد می‌روی تا فرصتی یابم. و او را بکشم، تو هم حال خود بازگوی. گفت:من مرد عیار پیشه ام، می‌اندیشم که گاو زاهد بدزدم. پس هر دو بمرافقت یک دیگر در عقب زاهد بزاویه او رفتند. شبانگاهی آنجا رسیدند. زاهد د رخانه رفت و گاو را ببست و تیمار علف بداشت و باستراحتی پرداخت. دزد اندیشید که: اگر دیو پیش از بردن ممکن نگردد. و دیو گفت: اگر دزد گائو بیرون برد و درها باز شود زاهد از خوابدرآید، کشتن صورت نبندد. دزد را گفت: مهلتی ده تا من نخست مرد را بکشم، وانگاه تو گاو ببر. دزد جواب داد که: توقف از جهت تو اولی تر تا من گاو بیرون برم، پس او را هلاک کنی. این خلاف میان ایشان قایم گشت و بمجادله کشید. و دزد زاهد را آواز داد که: اینجا دیویست و ترا بخواهد کشت. و دیو هم بانگ کرد که: دزد گاو می‌ببرد. زاهد بیدار شد و مردمان درآمدند و ایشان هر دو بگریختند و نفس و مال زاهد بسبب خلاف دشمنان مسلم ماند. بخش ۱۴: ملک بومان باشارت او التفات ننمود، تا آن زاغ را عزیز و مکرم و مرفه و محترم با او ببردند، ومثال داد تا در نیکو داشت مبالغت نمایند. همان وزیر که بکشتن او مایل بود گفت: اگر زاغ را نمی کشید باری با وی زندگانی چون دشمنان کنید و طرفةالعینی از غدر و مکر او ایمن مباشید، که موجب آمدن جز مفسدت کار ما و مصلحت حال او نیست ملک از استماع این نصیحت امتناع نمود و سخن مشیر بی نظیر را خوار داشت.

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بشهر سرندیب درودگری زنی داشت
هوش مصنوعی: در بشهر سرندیب، یک زن ماهر در فن درودگری زندگی می‌کرد.
بوعده روبه بازی بعشوه شیر شکاری
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که متن شما شامل چند کلمه ناپیوسته و نامشخص است. اگر متن دقیق‌تری دارید یا نیاز به توضیحات بیشتری دارید، لطفاً به من اطلاع دهید تا بتوانم بهتر کمک کنم.
رویی داشت چون تهمت اسلام دردل کافران وزلفی چون خیال شک در ضمیر مؤمن.
هوش مصنوعی: او چهره‌ای داشت که به مانند بهتان اسلام در دل کافران بود و موهایی داشت که مانند تردید و شک در دل مؤمنان دیده می‌شد.
والحق بدو نیک شیفته و مفتون بودی و ساعتی از دیدار او نشکیفتی، و همسایه ای را بدو نظری افتاد و کار میان ایشان بمدت گرم ایستاد. و طایفه خسران بران وقوف یافتند و درودگر را اعلام کردند. خواستکه زیادت ایقانی حاصل آردآنگاه تدارک کند، زن را گفت: من بروستاا می‌روم یک فرسنگی بیش مسافت نیست، اما روز چند توقفی خواهد بود توشه ای بساز. در حال مهیا گردانید. درودگر زن را وداع کرد و فرمود که: در خانه باحتیاط باید بست و اندیشه قماش نیکو بداشت تا در غیبت من خللی نیفتد.
هوش مصنوعی: واقعاً او به شدت شیفته و مجذوب او بود و حتی لحظه‌ای از دیدنش فاصله نمی‌گرفت. یک همسایه هم متوجه ارتباط آنها شد و کار آنها برای مدتی محبوبیت پیدا کرد. خانواده‌هایی که به این موضوع حساس بودند، متوجه ماجرا شدند و درودگر را خبر کردند. او تصمیم گرفت تا وقتی که از احساساتش مطمئن‌تر شود، تدبیری بیندیشد. به زن گفت: «من به روستا می‌روم که یک فرسنگ بیشتر فاصله ندارد، اما چند روزی خواهیم ماند. پس آماده شو.» زن نیز خود را مهیا کرد. درودگر از او خداحافظی کرد و گفت: «در خانه باید احتیاط کنی و حواست به لباس‌های خوب باشد تا در غیاب من مشکلی پیش نیاید.»
چون او برفت زن میره را بیاگاهانید و میعاد آمدن قرار داد؛ و درودگر بیگاهی از راه نبهره درخانه رفت؛ میره قوم را آنجا دید. ساعتی توقف کرد. چندانکه بخوابگاه رفتند برکت، بیچاره در زیر کت رفت تا باقی خلوت مشاهده کند. ناگاه چشم زن برپای او افتد، دانست که بلا آمد، معشوقه را گفت: آواز بلند کن و بپرس که «مرا دوستر داری یای شوی را؟» چون بپرسید جواب داد که: بدین سوال چون افتادی؟ و ترا بدان حاجت نمی شناسم.
هوش مصنوعی: پس از رفتن او، زن میره را خبر کرد و زمان بازگشت او را تعیین نمود. در آن میان، یکی از افراد نیز به خانه آمد و میره خانواده را در آنجا دید. مدتی آنجا ماند و وقتی به خوابگاه رفتند، او بیچاره به زیر پتو پناه برد تا خلوت بیشتری را ببیند. ناگهان چشم زن به او افتاد و متوجه شد که مشکلی پیش آمده است. معشوقه از او خواست تا صدایش را بلند کند و بپرسد: «آیا مرا بیشتر دوست داری یا شوهرت را؟» وقتی این سوال پرسیده شد، جواب شنید که: «چرا چنین سوالی می‌کنی؟ من به این مسئله نیازی ندارم و تو را نمی‌شناسم.»
در آن معنی الحاح بر دست گرفت. زن گفت:زنان را از روی سهو و زلت یا از روی شهوت از این نوع حادثها افتد و از این جنس دوستان گزینند که بحسب و نسب ایشان التفات ننمایند، واخلاق نامرضی و عادات نامحمود ایشان را معتبر ندارند، و چون حاجت نفس و قوت شهوت کم شد بزندیک ایشان همچون دیگر بیگانگان باشند. لکن شوی بمنزلت پدر و محل برادر و مثابت فرزند است، و هرگز برخوردار مباد زنی که شوی هزار بار از نفس خویش عزیزتر وگرامی تر نشمرد، و جان و زندگانی برای فراغ و راحت او نخواهد.
هوش مصنوعی: در این متن، اشاره شده است که زنان ممکن است به دلایل مختلف، اعم از خطا یا تمایلات نفسانی، درگیر روابطی شوند که به درستی انتخاب نکرده‌اند و به ویژگی‌ها و خوی‌های همتایان خود توجه نمی‌کنند. اما وقتی نیاز و میل به آن رابطه کاهش یابد، آن افراد برایشان به مانند بیگانگان خواهند بود. اما شوهر باید در مقام پدر، برادر و فرزند برای زن در نظر گرفته شود و او نباید زنی باشد که شوهرش را کمتر از خود عزیز بداند یا جان و زندگی‌اش را برای آسایش او فدای نکند.
چون درودگر این فصل بشنود رقتی و رحمتی در دل آورد و با خود گفت: بزه کار شدم بدانچه در حق وی می‌سگالیدم. مسکین از غم من بی قرار و در عشق من سوزان، اگر بی دل خطایی کند آن را چندین وزن نهادن وجه ندارد. هیچ آفریده از سهو معصوم نتواند بود. من بیهوده خویشتن را در وبال افگندم و حالی باری عیش بریشان منغص نکنم و آب روی او پیش این مرد نریزم. همچنان در زیر تخت می‌بود تا رایت شب نگوسار شد.
هوش مصنوعی: وقتی درودگر این سخنان را شنید، دلش به رحم آمد و به فکر فرو رفت. او با خود گفت: "من به خاطر هر آنچه که در مورد او فکر می‌کردم، دچار گناه شده‌ام. این بیچاره به خاطر غم من بی‌قرار است و در عشق من می‌سوزد. اگر او از روی بی‌دلّی خطایی کرده باشد، دیگر نباید tantas به او سخت بگیرم. هیچ موجودی نمی‌تواند از اشتباه مصون باشد. من بی‌خود خودم را در دردسر انداخته‌ام و اکنون نباید شادی او را خراب کنم و آبرویش را نزد این مرد بریزم." او همچنان زیر تخت باقی ماند تا شب به پایان برسد.
صبح آمد و علامت مصقول برکشید
وز آسمان شمامه کافور بردمید
هوش مصنوعی: صبح به light comes و علامت زیبا و درخشان را نمایان کرد و از آسمان عطر خوش بوی شمامه را برداشت.
گویی که دست قرطه شعر کبود خویش
تا جایگاه ناف بعمدا فرو درید
هوش مصنوعی: گویی که دست نقاش با رنگ آبی‌اش عمداً تا محل زیر شکم یک تصویر را زخمی کرده است.
مرد بیگانه بازگشت و درودگر بآهستگی بیرون آمد و بربالای کت بنشست. زن خویشتن در خواب کرد. نیک بآزرمش بیدار کرد و گفت: اگر نه آزار تو حجاب بودی من آن مرد را رنجور گردانیدمی و عبرت دیگر بی حفاظان کردمی، لکن چون من دوستی تو در حق خویش می‌دانم و شفقت تو براحوال خود می‌شناسم، و مقرر است که زندگانی برای فراغ من طلبی و بینایی برای دیدار من خواهی، اگر از این نوع پریشانی اندیشی از وجه سهو باشد نه از طریق عمد. جانب دوست تو رعایت کردن و آزرم مونس تو نگاه داشتن لازم آید.
هوش مصنوعی: مرد غریبه دوباره برگشت و درودگر به آرامی بیرون آمد و بر روی دامن خودش نشسته. زن در خواب بوده است. او با نرمی او را بیدار کرد و گفت: اگر درد تو مانع نبود، من آن مرد را عذاب می‌دادم و درس عبرتی برای دیگران می‌ساختم. اما چون من تو را دوست دارم و محبتت را به حال خودت می‌شناسم، می‌دانم که تو به خاطر آسایش من زندگی می‌کنی و خواهان دیدار من هستی. اگر از این نوع نگرانی داری، بدان که این ناشی از اشتباه است نه عمدی. لازم است که به دوستی‌ات توجه کنی و برای حفظ حرمتمان، مراقب خودت باشی.
دل قوی دار و هراس و نفرت را بخود راه مده، و مرا بحل کن که در باب تو هرچیزی اندیشیدم و از هر نوع بدگمانی داشت. زن نیز حلمی در میان آورد و خشم جانبین تمامی زایل گشت.
هوش مصنوعی: دل خود را محکم نگه‌دار و اجازه نده که ترس و نفرت به تو راه پیدا کند. از من بخواه که به تو بگویم که من در مورد تو چه فکرهایی کرده‌ام و چه بدگمانی‌هایی داشته‌ام. زن نیز با صبوری عمل کرد و خشم هر دو طرف به طور کامل از بین رفت.
و این مثل بدان آوردم تا شما همچون درودگر فریفته نشوید و معاینه خویش را بزرق و شعوذه و زور و قعبره او فرو نگذارید.
هوش مصنوعی: این مثال را آوردم تا شما مانند یک درودگر فریب نخورید و خودتان را به زرق و برق، شعبده بازی و قدرت او تسلیم نکنید.
در دهان دار تا بود خندان
چون گرانی کند بکن دندان
هوش مصنوعی: در دهان اشکالی قائل نشو و تا وقتی در حال خندیدن هستی به لبخندت ادامه بده، حتی اگر روزی زمان سختی برسد.
هرکجا داغ بایدت فرمود
چون تو مرهم نهی نداردسود
هوش مصنوعی: هر کجا که آسیب و داغی برایت ایجاد شده است، چون تو نمی‌توانی بر آن درد درمانی کنی، هیچ سودی ندارد.
و هر دشمن که بسبب دوری مسافت قصدی نتواند پیوست نزدیکی جوید و خود را از ناصحان گرداند، و بتقرب و تودد و تملق و تلطف خویشتن در معرض محرمیت آرد؛ و چون بر اسرار وقوف یافت و فرصت مهیا بدید باتقان و بصیرت دست بکار کند، و هر زخم که گشاید چون برق بی حجاب باشد. و چون قضا بی خطا رود. و من زاغان را آزموده بودم و اندازه دوربینی و کیاست و مقدار رای و رویت ایشان بدانسته؛ تا این ملعون را بدیدم و سخن او بشنود، روشنی رای و بعد غور ایشان مقرر گشت.
هوش مصنوعی: هر دشمنی که به خاطر فاصله نتواند به راحتی نزدیک شود و خود را از مشاوران دور کند، ممکن است با نزدیک شدن و ابراز محبت و لطافت خود را به مقام محرمیت نزدیک کند. وقتی که به اسرار آگاه شد و فرصت مناسب را یافت، با دقت و آگاهی دست به کار می‌شود و هر زخم که بزند، به صورت آشکار و بدون پرده است. زیرا وقتی قضا تعیین شد، خطا نمی‌کند. من زاغان (زاغ‌ها) را مورد بررسی قرار داده بودم و از دوربینی، زیرکی و مقدار فکر و ظاهر آن‌ها آگاه شدم تا وقتی این فرد ملعون را دیدم و سخنش را شنیدم، روشنی فکر و عمق نظر آن‌ها برایم واضح شد.