بخش ۱۷ - برگشتن هر دو لشکر از همدیگر و آوردن شهریار جمهور رابه پیش ارژنگشاه گوید
دگرباره آن ابر آمد پدید
بیاورد هیتال را چون سزید
نشاند از بر کوهه زنده پیل
درنده نهنگ ستیزنده پیل
بفرمود کز رزم دست آختند
تبیره زنان طبل بنواختند
دو لشکر چه از کین کشیدند دست
طلایه ز هر سو سر زه ببست
سپهبد به نزدیک ارژنگ شد
پر از خون چو شیران بدو چنگ شد
بد از خون همه جوشنش لعلگون
تو گفتی که زد غوطه در بحر خون
ببوسید ارژنگ چشم و سرش
فشاندند یاقوت و زر بر سرش
بفرمود جمهور تا آورند
به نزدیک ارژنگ شاه سرند
بدان تا چه باشد بدو رای شاه
کشد مرد را یا ببخشد گناه
کشانش چنان بسته بردند پیش
سرافکنده در پیش و دل گشته ریش
چو ارژنگ دیدش برآشفت سخت
برآورد خنجر فرو شد ز تخت
که ریزد ز کین خون جمهور شاه
سپارد به کین پیکرش زیر چاه
بدو گفت جمهور کایشاه زوش
بدینگونه از خشم بر من مجوش
ترا گر ز من کینه در سر بود
بداریم در بند بهتر بود
که سالار خونریز کیفر بود
چه پوزش گنه را به داور بود
بفرمود ارژنگ تا درکشند
به بند و برندش به شهر سرند
ببردندش اندر زمان سروران
کشیدند در زیر بند گران
وزین رو چه برگشت هیتال شاه
نه سر دید پیدا نه تن با سپاه
نشست و سر آن سپه را بخواند
وزین درد از دیدگان خون چکاند
که چون سازم از دست این دیو زاد
که نفرین بر این تخمه زال باد
کزین تخمه هرکس کمر بست تنگ
ره از پردلی بر یلان بست تنگ
کزین تخمه نفرین ز گردان سزاست
کزین تخمه مردی بدینسان نخواست
همه لشکر و کشورم کرد پست
چو بر دسته تیغ کین برد دست
که ناگاه مرجانه دیوسار
بیامد به نزدیک آن نامدار
چنین گفت کایشاه با دار و برد
از اندوه دل را میاور به درد
که امشب من او را بیارم به بند
سپارم به دست شه ارجمند
وزآن پس از این لشکر بیشمار
کشم کین دیرینه ای شهریار
بدو گفت اگر این به جای آوری
سر زابلی زیر پای آوری
ترا آنقدر بخشم از سیم و گنج
که آئی از آن زر کشیدن به رنج
برون آمد آن جادوی دیو خوی
بدان لشکر از کینه بنهاد روی
برافروخت رخ را به جادوگری
به صد ناز و عشوه به صد دلبری
به رخ چون فرانک شد از جادوئی
چنان چونکه نبود میانشان دوئی
چنانکه فرانک نشیند به ناز
بر ماهرویان گردنفراز
یکی باره گلگون به زیر اندرش
به رخ برقع و تاج زر بر سرش
چنین تا به نزد طلایه رسید
سمندش یکی شیههای برکشید
دلیران شنیدند آواز اسب
بدیدند مردی چو آذر گشسب
که آمد به پیش اندر آن تیره شب
فرو بسته چون مه ز گفتار لب
بگفتند کای مرد آزاده خوی
چه مردی بگو نام بنمای روی
چنین پاسخ آورد مرجانه باز
که ای نامداران گردن فراز
مپرسید نامم میان یلان
نشانی دهیدم سوی پهلوان
که نامم جهانجوی دارد به یاد
مرا میشناسد به اصل و نژاد
دلیران ببردند او را سوار
به نزدیکی خیمه شهریار
بدی پیش یل عاس خنجر گذار
کزو دخت شه کرده بد خواستار
دلیری بیامد ز خرگاه شاد
بدان یل سخن کرد از ماه یاد
که گردی بدین گونه آمد ز راه
که داند مرا پهلوان سپاه
بر پهلوان جهانم برید
وزین لشکر امشب نهانم برید
بگفتا بیارید او را برم
بدان تا یکی روی او بنگرم
ببردند او را بر نامجوی
سپهبد بدو گفت بنمای روی
برافکند مرجانه از رخ نقاب
جهانجو رخی دید چون آفتاب
فرانک مه گلرخان را بدید
ز شادی یکی ویلهای برکشید
بدو گفت امشب چسان آمدی
که زی ما چنان مهربان آمدی
بدو گفت مرجانهٔ دیو سار
که بودم ز دوریت بس بی قرار
مرا رشته مهرت اینجا کشید
چنین مهرت ایدر مرا آورید
که بی تو مرا دیگر آرام نیست
مرا مرغ دل جز به تو رام نیست
سپهبد بشد شاد با وی نشست
گرفته سر دست جادو به دست
بدانست عاس یل اندر زمان
که هست او فرانک مه گلرخان
بدین گونه آمد سر کامیاب
نشستند با هم مه و آفتاب
به من گفت بخشیده این دخت شاه
کنون شد مه پهلوان سپاه
چه او را جهانجوی شد خواستار
به من گو بیارد ورا شهریار
روم این بگویم به ارژنگ شاه
بدان تا بداند شه نیکخواه
برون آمد از خرگه شهریار
دل آکنده از کین آن نامدار
جهانجوی گفتا بدان ماهروی
که پوشیده از شرم او ماه روی
مرا امشب از خاک برداشتی
که زی من چنین روی بگذاشتی
مرا بزم روشن ز روی تو شد
معطر دماغم ز بوی تو شد
یک امشب به هم شادمان مِیْ خوریم
غم روز فردا کنون کی خوریم
چنین گفت مرجانه نابکار
که ای نامور گرد پرهیزکار
نگردم جدا زین سپس از تو من
به نزد جهانجوی خواهم بُدن
بگفت این و جامی پر از باده کرد
نگه سوی آن شیر آزاده کرد
که از دستم این جام را نوش کن
غم روزگاران فراموش کن
سهپد گرفت آن می لعل رنگ
کز آن میگرفتی به کان لعل رنگ
ورا نام مرجانه ساحر است
که در سحر و در جادوئی ماهر است
به مرگ وی این جام می میخوریم
غم روز دیرینه کی میخوریم
گر افتد به دست من آن دیو زوش
سرش را به تیغ افکنم من ز دوش
برآهیخت خواهم ز پیکرش چرم
بپرداخت خواهم ز دل کینه گرم
بگفت این آن جام را کرد نوش
ز کین خون مرجانه آمد به جوش
ز مرجانه گفتا چرا غم بود
که پیش من او از خوی کم بود
بخش ۱۶ - کشته شدن زرفام بدست شهریار گوید: چو شیر اندر آمد روان زیر فیلبخش ۱۸ - شناختن شهریار مرجانه جادو را گوید: تو امشب به می شاد با من نشین
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
دگرباره آن ابر آمد پدید
بیاورد هیتال را چون سزید
هوش مصنوعی: ابر دیگری دوباره ظاهر شد و هیتال را به شکلی مناسب همراه خود آورد.
نشاند از بر کوهه زنده پیل
درنده نهنگ ستیزنده پیل
هوش مصنوعی: در این بیت، تصویر زندهای از یک فیل در بالای کوهی به تصویر کشیده شده که دور از خطرات و چالشهای موجود است، مانند نهنگی که با قدرت و مبارزهجویی خود در دریا حضور دارد. این متن به قدرت و استقامت این موجودات بزرگ اشاره دارد، جایی که فیل نماد قدرت و نهنگ نماد شجاعت و سختکوشی است.
بفرمود کز رزم دست آختند
تبیره زنان طبل بنواختند
هوش مصنوعی: فرمان دادند که از جنگ و کارزار دست کشیدند و زنانی که لباس زنانه بر تن داشتند، طبل نواختند.
دو لشکر چه از کین کشیدند دست
طلایه ز هر سو سر زه ببست
هوش مصنوعی: دو گروه در جنگ و دشمنی چنان به میدان آمدهاند که فرماندهان هر یک با تمام قدرت در حال آمادهسازی و رهبری نیروهای خود هستند.
سپهبد به نزدیک ارژنگ شد
پر از خون چو شیران بدو چنگ شد
هوش مصنوعی: سپهبد به سمت ارژنگ رفت و به شدت عصبانی و خشمگین بود، به گونهای که از او بوی خون به مشام میرسید و مانند شیرانی که در هنگام جنگ به دشمن حمله میکنند، به او حملهور شد.
بد از خون همه جوشنش لعلگون
تو گفتی که زد غوطه در بحر خون
هوش مصنوعی: از بدی و ظلمی که در اوج خود بوده، او به رنگ لعل درآمده است و تو انگار میگویی او در دریای خون غوطهور شده است.
ببوسید ارژنگ چشم و سرش
فشاندند یاقوت و زر بر سرش
هوش مصنوعی: او را ببوسید و به نشانه محبت، بر سرش یاقوت و گلهای سرخ گذاشتند.
بفرمود جمهور تا آورند
به نزدیک ارژنگ شاه سرند
هوش مصنوعی: به فرمان مردم، آمدند تا ارژنگ شاه را به پیش بیاورند.
بدان تا چه باشد بدو رای شاه
کشد مرد را یا ببخشد گناه
هوش مصنوعی: بدان که تصمیم شاه میتواند سرنوشت انسان را تغییر دهد؛ او ممکن است فردی را مجازات کند یا به او بخشش عطا کند.
کشانش چنان بسته بردند پیش
سرافکنده در پیش و دل گشته ریش
هوش مصنوعی: او را به طرز عجیبی به جلو میکشند، در حالی که شرمنده و دلش شکسته است.
چو ارژنگ دیدش برآشفت سخت
برآورد خنجر فرو شد ز تخت
هوش مصنوعی: وقتی ارژنگ او را دید، به شدت عصبانی شد و خنجرش را درآورد و از تخت پایین آمد.
که ریزد ز کین خون جمهور شاه
سپارد به کین پیکرش زیر چاه
هوش مصنوعی: خونِ دشمنان به خاطر کینهای که دارند، بر سر شاه میریزد و او را به زیر خاک فرومیبرد.
بدو گفت جمهور کایشاه زوش
بدینگونه از خشم بر من مجوش
هوش مصنوعی: همه مردم به او گفتند: ای پادشاه، از این روش، خشم و غضب را از خود دور کن.
ترا گر ز من کینه در سر بود
بداریم در بند بهتر بود
هوش مصنوعی: اگر تو از من کینهای در دل داشته باشی، بهتر است که در قید و بند تو را نگه داریم.
که سالار خونریز کیفر بود
چه پوزش گنه را به داور بود
هوش مصنوعی: سالار خونریز، به عنوان مجازات، چه نیازی به عذرخواهی گناهکار دارد؟
بفرمود ارژنگ تا درکشند
به بند و برندش به شهر سرند
هوش مصنوعی: ارژنگ دستور داد تا او را بگیرند و به شهر سرند ببرند.
ببردندش اندر زمان سروران
کشیدند در زیر بند گران
هوش مصنوعی: او را در زمان خوشی و شادی گرفتند و زیر بار سنگینی بردند.
وزین رو چه برگشت هیتال شاه
نه سر دید پیدا نه تن با سپاه
هوش مصنوعی: پس از آن، هیتال شاه به عقب برگشت و نه هیچ نشانی از سر خودش دید و نه هیچ نشانهای از بدنش در میان سپاه.
نشست و سر آن سپه را بخواند
وزین درد از دیدگان خون چکاند
هوش مصنوعی: نشست و فرمانده سپاه را صدا کرد و از این درد، اشکهایش بر چهرهاش ریخت.
که چون سازم از دست این دیو زاد
که نفرین بر این تخمه زال باد
هوش مصنوعی: وقتی که من از دست این موجود شرور ناز میکنم، نفرین بر نسل زال باد.
کزین تخمه هرکس کمر بست تنگ
ره از پردلی بر یلان بست تنگ
هوش مصنوعی: هرکس که در تلاش و کار و زندگی خود دچار تنگی و سختی شده، باید یاد بگیرد که با شجاعت و اراده قوی، مسیر خود را پیش ببرد و با امید و تکیه بر دلیر بودن، از مشکلات عبور کند.
کزین تخمه نفرین ز گردان سزاست
کزین تخمه مردی بدینسان نخواست
هوش مصنوعی: از این نسل نفرین شده است که از آن، مردی به این شکل بیخود و بیخیر به وجود آمده است.
همه لشکر و کشورم کرد پست
چو بر دسته تیغ کین برد دست
هوش مصنوعی: همه سپاه و سرزمینم را به خاک انداخت، همانطور که وقتی دست بر تیغ انتقام میزنند، همه چیز را خراب میکنند.
که ناگاه مرجانه دیوسار
بیامد به نزدیک آن نامدار
هوش مصنوعی: ناگهان موجودی زشت و وحشتناک به نزدیکی آن شخص معروف و بزرگوار آمد.
چنین گفت کایشاه با دار و برد
از اندوه دل را میاور به درد
هوش مصنوعی: او اینگونه گفت که ای پادشاه! دل را از اندوه رها کن و به درد و رنج آن نپرداز.
که امشب من او را بیارم به بند
سپارم به دست شه ارجمند
هوش مصنوعی: این بیت به این معنی است که شخصی در نظر دارد که امشب کسی را به دستان یک پادشاه معتبر بسپرد. این یعنی او میخواهد این فرد را تحت تأثیر یا حفاظت پادشاه قرار دهد.
وزآن پس از این لشکر بیشمار
کشم کین دیرینه ای شهریار
هوش مصنوعی: پس از این، لشکری بزرگ و بیشمار به راه میاندازم تا انتقام سالهای گذشته را از تو بگیرم، ای پادشاه!
بدو گفت اگر این به جای آوری
سر زابلی زیر پای آوری
هوش مصنوعی: به او گفت اگر تو این کار را انجام دهی، سر نیکو و با ارزش تو در زیر پای دیگران خواهد بود.
ترا آنقدر بخشم از سیم و گنج
که آئی از آن زر کشیدن به رنج
هوش مصنوعی: من آنقدر به تو ثروت و دارایی میبخشم که از آنچه به دست میآوری، حتی میتوانی برنج را از طلا جدا کنی.
برون آمد آن جادوی دیو خوی
بدان لشکر از کینه بنهاد روی
هوش مصنوعی: جادوی شیطانی از بیرون آمد و لشکری از کینه در برابرش صفآرایی کرد.
برافروخت رخ را به جادوگری
به صد ناز و عشوه به صد دلبری
هوش مصنوعی: چهرهاش را با جادوگری و زیباییهایش درخشان کرد، با ناز و عشوهای دلربا و جذاب.
به رخ چون فرانک شد از جادوئی
چنان چونکه نبود میانشان دوئی
هوش مصنوعی: وقتی که فرانک به خاطر جادویی خاص برمیخیزد، گونهای خواهد بود که دیگر هیچ جدایی و افتراق بین آنها وجود ندارد.
چنانکه فرانک نشیند به ناز
بر ماهرویان گردنفراز
هوش مصنوعی: همچنان که فرانک با افتخار بر روی زیباییهای خویش مینشیند و به سر و گردن خود میبالد.
یکی باره گلگون به زیر اندرش
به رخ برقع و تاج زر بر سرش
هوش مصنوعی: یک بار دیگر، زنی با صورت زیبای سرخ و شاداب، زیر چادرش نشسته و تاجی از گلهای سرخ بر سر دارد.
چنین تا به نزد طلایه رسید
سمندش یکی شیههای برکشید
هوش مصنوعی: او وقتی به پیشگاه فرمانده رسید، اسبش یک شیهه بلند سر داد.
دلیران شنیدند آواز اسب
بدیدند مردی چو آذر گشسب
هوش مصنوعی: دلیران صدای اسب را شنیدند و مردی را دیدند که مانند آذرگشسب (قهرمان افسانهای) شجاع و نیرومند است.
که آمد به پیش اندر آن تیره شب
فرو بسته چون مه ز گفتار لب
هوش مصنوعی: شخصی در یک شب تاریک و بسته، مانند مه، به وجود آمده و در میان آن، به گفتاری مشغول است.
بگفتند کای مرد آزاده خوی
چه مردی بگو نام بنمای روی
هوش مصنوعی: گفتند ای مرد با غیرت و آزاد، چه کسی هستی؟ خود را معرفی کن و چهرهات را نشان بده.
چنین پاسخ آورد مرجانه باز
که ای نامداران گردن فراز
هوش مصنوعی: مرجانه با بیانی دلنشین و مطمئن پاسخ داد که ای بزرگان و معروفان، با افتخار و سر بلندی به من گوش دهید.
مپرسید نامم میان یلان
نشانی دهیدم سوی پهلوان
هوش مصنوعی: از من درباره نامم نپرسید، بلکه نشانی از پهلوانان به من بدهید.
که نامم جهانجوی دارد به یاد
مرا میشناسد به اصل و نژاد
هوش مصنوعی: کسی که نامش جهانجو است، با یاد من، مرا به خوبی میشناسد و از ریشه و اصل من آگاه است.
دلیران ببردند او را سوار
به نزدیکی خیمه شهریار
هوش مصنوعی: دلیران او را سوار بر اسب به نزدیک خیمه پادشاه منتقل کردند.
بدی پیش یل عاس خنجر گذار
کزو دخت شه کرده بد خواستار
هوش مصنوعی: بدی را پیش مردی بزرگ که به او خنجر تقدیم کردهاند بگذار، زیرا او خواستار دختر شاه است.
دلیری بیامد ز خرگاه شاد
بدان یل سخن کرد از ماه یاد
هوش مصنوعی: شجاعت و دلیری از جایی پرنشاط و شاداب به میان آمد و در مورد آن دلیر جوان، سخن به یاد زیبایی ماه گفت.
که گردی بدین گونه آمد ز راه
که داند مرا پهلوان سپاه
هوش مصنوعی: جوانی بااین حال دور و بر من آمده و کسی نمیداند من چه کسی هستم و چه ویژگیهایی دارم.
بر پهلوان جهانم برید
وزین لشکر امشب نهانم برید
هوش مصنوعی: بر قهرمان دنیا غلبه کردم و از این سپاه امشب پنهان شدهام.
بگفتا بیارید او را برم
بدان تا یکی روی او بنگرم
هوش مصنوعی: گفت بیایید او را پیش من بیاورید تا یک بار به چهرهاش نگاه کنم.
ببردند او را بر نامجوی
سپهبد بدو گفت بنمای روی
هوش مصنوعی: او را به پیش سپهبدی که جویای نام او بود بردند و سپهبد به او گفت که چهرهات را نشان بده.
برافکند مرجانه از رخ نقاب
جهانجو رخی دید چون آفتاب
هوش مصنوعی: مرجانه، نقاب خود را از روی چهرهی جهانجو کنار زد و چهرهای را دید که مانند خورشید میدرخشید.
فرانک مه گلرخان را بدید
ز شادی یکی ویلهای برکشید
هوش مصنوعی: فرانک، گلرخان را دید و از خوشحالی فریادی از سر خوشحالی برآورد.
بدو گفت امشب چسان آمدی
که زی ما چنان مهربان آمدی
هوش مصنوعی: او از تو پرسید که امشب چگونه به ما آمدهای که با این محبت و مهربانی نزد ما آمدی؟
بدو گفت مرجانهٔ دیو سار
که بودم ز دوریت بس بی قرار
هوش مصنوعی: مرجانه به دیو ساری گفت که از دوری تو بیقرار و نگران بودم.
مرا رشته مهرت اینجا کشید
چنین مهرت ایدر مرا آورید
هوش مصنوعی: عشق و محبت تو چنان مرا به اینجا کشانده که حالا به من بگو، آیا میتوانی مرا به سوی خود بیاوری؟
که بی تو مرا دیگر آرام نیست
مرا مرغ دل جز به تو رام نیست
هوش مصنوعی: بدون تو من آرامش ندارم و پرندهی دل من تنها به تو آرام میگیرد.
سپهبد بشد شاد با وی نشست
گرفته سر دست جادو به دست
هوش مصنوعی: سپهبد با خوشحالی و سرزندگی به نزد او رفت و در حالی که جادو در دستانش بود، روی دستش نشسته بود.
بدانست عاس یل اندر زمان
که هست او فرانک مه گلرخان
هوش مصنوعی: درک کرد که آن جوان با استعداد در زمانی که او در دل داشت، همچون مهری درخشان و زیباست.
بدین گونه آمد سر کامیاب
نشستند با هم مه و آفتاب
هوش مصنوعی: به این صورت، پیروزی و موفقیت به دست آمد و مه و آفتاب با یکدیگر در کنار هم قرار گرفتند.
به من گفت بخشیده این دخت شاه
کنون شد مه پهلوان سپاه
هوش مصنوعی: به من گفتهاند که این دختر شاه به تازگی به عنوان بهترین و قویترین فرد در جمع نیروهای نظامی شناخته شده است.
چه او را جهانجوی شد خواستار
به من گو بیارد ورا شهریار
هوش مصنوعی: او میخواهد بداند که آیا آن مرد قهرمان را که به دنبال پیروزی است، به من معرفی میکنی تا او به عنوان پادشاهی بزرگ شناخته شود؟
روم این بگویم به ارژنگ شاه
بدان تا بداند شه نیکخواه
هوش مصنوعی: میخواهم این موضوع را به شاه ارژنگ بگویم تا او بداند که چه شاه خوبی است.
برون آمد از خرگه شهریار
دل آکنده از کین آن نامدار
هوش مصنوعی: از کاخ پادشاهی بیرون آمد، دلش پر از کینه و نفرت بود.
جهانجوی گفتا بدان ماهروی
که پوشیده از شرم او ماه روی
هوش مصنوعی: این جهانجو به زیبای ماهرویی اشاره میکند که به خاطر شرم و حیا، خود را پنهان کرده است.
مرا امشب از خاک برداشتی
که زی من چنین روی بگذاشتی
هوش مصنوعی: امشب تو مرا از دنیای مادی به اوج بردی، زیرا تو زیبایی و جذابیتی داری که بینظیر است.
مرا بزم روشن ز روی تو شد
معطر دماغم ز بوی تو شد
هوش مصنوعی: محفل روشن و شاداب من به خاطر چهره زیبای تو معطر شده است و عطر تو باعث خوشبو شدن فضا و روح من شده است.
یک امشب به هم شادمان مِیْ خوریم
غم روز فردا کنون کی خوریم
هوش مصنوعی: امشب با هم خوشحالیم و شادی میکنیم، حالا چه احتیاجی به نگرانی درباره غمهای فردا داریم؟
چنین گفت مرجانه نابکار
که ای نامور گرد پرهیزکار
هوش مصنوعی: مرجانه، زن بدی، چنین میگوید: ای معروف و محبوب در میان پرهیزگاران.
نگردم جدا زین سپس از تو من
به نزد جهانجوی خواهم بُدن
هوش مصنوعی: من بعد از تو از جستجو در دنیا باز نمیگردم و بر این تصمیمم محکم هستم.
بگفت این و جامی پر از باده کرد
نگه سوی آن شیر آزاده کرد
هوش مصنوعی: او این حرف را گفت و جامی پر از شراب آماده کرد و نگاهش را به سوی آن شیر آزاد معطوف کرد.
که از دستم این جام را نوش کن
غم روزگاران فراموش کن
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که از من بخواهی این جام را بنوشی و به این وسیله غمها و مشکلات زندگی را فراموش کنی.
سهپد گرفت آن می لعل رنگ
کز آن میگرفتی به کان لعل رنگ
هوش مصنوعی: سهپد (عشق) به رنگ می لعل (شراب قرمز) دچار شد، رنگی که از آن میگرفتی و به جان لعل (عاشق) رنگ میداد.
ورا نام مرجانه ساحر است
که در سحر و در جادوئی ماهر است
هوش مصنوعی: ورا نام شخصی است که در سحر و جادوگری مهارت زیادی دارد.
به مرگ وی این جام می میخوریم
غم روز دیرینه کی میخوریم
هوش مصنوعی: به خاطر مرگ او این می را مینوشیم، ولی برای غم روزهای گذشته چه زمانی میخواهیم بنوشیم؟
گر افتد به دست من آن دیو زوش
سرش را به تیغ افکنم من ز دوش
هوش مصنوعی: اگر آن دیو زشت به دست من بیفتد، سرش را با شمشیر میزنم و از دوش خودم برمیدارم.
برآهیخت خواهم ز پیکرش چرم
بپرداخت خواهم ز دل کینه گرم
هوش مصنوعی: میخواهم از پیکر او پوست بکنم و از دل، کینهای که در خود دارم، خالی کنم.
بگفت این آن جام را کرد نوش
ز کین خون مرجانه آمد به جوش
هوش مصنوعی: گفت این همان جام است که به خاطر کینه، خون مرجان در آن به جوش آمده است.
ز مرجانه گفتا چرا غم بود
که پیش من او از خوی کم بود
هوش مصنوعی: مرجانه میگوید، چرا باید غمگین باشی وقتی که در کنار من، صدای کمتری از خودت را میشنوی؟