شمارهٔ ۴۱۵
ساز خروش کرده دل ناز پرورم
آماده وداع توام خاک برسرم
زان پیش کز وداع تو جانم رود برون
مرگ آمده است و تنگ گرفتست در برم
نقش هلاک من زده دست اجل بر آب
نقش رخت نرفته هنوز از برابرم
بخت نگون نمود گرانی که صیدوار
فتراک بستهٔ تو نشد جسم لاغرم
خواهد به یاد رخش تو دادن شناوری
سیلی که سر برآورد از دیده ترم
گر بر من آستین نفشاند حجاب تو
من جیب خود نه دامن افلاک بر درم
ای دوستان چه سود که درد مرا دواست
صبری که من گمان به دل خود نمیبرم
گو برگ عمر رو به فنا محتشم که هست
هر یک نفس ز فرقت او مرگ دیگرم
اطلاعات
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
ساز خروش کرده دل ناز پرورم
آماده وداع توام خاک برسرم
هوش مصنوعی: دل نازپرور من به شدت نواخته میشود و آماده خداحافظی با تو هستم، بر سرم غم و اندوهی سنگین است.
زان پیش کز وداع تو جانم رود برون
مرگ آمده است و تنگ گرفتست در برم
هوش مصنوعی: قبل از این که از تو جدا شوم و جانم از بدن بیرون برود، مرگ به سراغم آمده و سخت مرا در آغوش گرفته است.
نقش هلاک من زده دست اجل بر آب
نقش رخت نرفته هنوز از برابرم
هوش مصنوعی: سرنوشت من را همچون نقشی بر آب رقم زدهاند، اما تصویر تو هنوز از جلوی چشمانم نرفته است.
بخت نگون نمود گرانی که صیدوار
فتراک بستهٔ تو نشد جسم لاغرم
هوش مصنوعی: سرنوشت بد باعث شد که نتوانستم مانند یک صیاد به دام بیفتم و لاغری من به این دلیل است که کسی مرا شکار نکرده است.
خواهد به یاد رخش تو دادن شناوری
سیلی که سر برآورد از دیده ترم
هوش مصنوعی: میخواهم به یاد جمال تو، مانند سیلابی که از چشمان ترم برمیخیزد، خود را در آغوش آب رها کنم و غرق شوم.
گر بر من آستین نفشاند حجاب تو
من جیب خود نه دامن افلاک بر درم
هوش مصنوعی: اگر حجاب تو بر من نیفتد، من در جیب خود نه دامن آسمان را بلکه هرچه دارم را خواهم گذاشت.
ای دوستان چه سود که درد مرا دواست
صبری که من گمان به دل خود نمیبرم
هوش مصنوعی: ای دوستان، چه فایدهای دارد که کسی دردی را درمان کند، در حالی که من خودم هم امیدوار نیستم که بتوانم بر دردهایم صبر کنم.
گو برگ عمر رو به فنا محتشم که هست
هر یک نفس ز فرقت او مرگ دیگرم
هوش مصنوعی: ای دل، عمرت در حال سپری شدن است و هر لحظه که از او دور هستی، مرگ تازهای را تجربه میکنی.

محتشم کاشانی