شمارهٔ ۱۸۱
چون طلوع آن آفتاب از مطلع اقبال کرد
ماند تن از شعف و جان از ذوق استقبال کرد
ترک ما ناکرده از بهر سفر پا در رکاب
ترکتاز لشگر هجران مرا پامال کرد
اول از اهمال دوران در توقف بود کار
لیک آخر کار خود بخت سریع اقبال کرد
بی گمان دولت به میدان رخش سرعت میجهاند
در جنیبت بردنش هرچند دور اهمال کرد
آتش ما را چو مرغ نامهآور ساخت تیز
مرغ غم را بر سر ما بیپر و بیبال کرد
آن چنان حالم دگرگون شد که جان دادم به باد
زان نوید بیگمانم چون صبا خوشحال کرد
بر زبان محتشم صد شکوه بود از هجر تو
مژدهٔ وصلت ز بس خوشحالی او را لال کرد
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چون طلوع آن آفتاب از مطلع اقبال کرد
ماند تن از شعف و جان از ذوق استقبال کرد
هوش مصنوعی: زمانی که آفتاب خوشبختی به شکوفایی رسید، بدن از شوق و شادمانی سرشار شد و روح از لذت و خوشحالی پر شد.
ترک ما ناکرده از بهر سفر پا در رکاب
ترکتاز لشگر هجران مرا پامال کرد
هوش مصنوعی: عشق و جدایی تو باعث شده که من به خاطر سفر و سفربازان غم هجرانم، زیر پای غم و ناراحتی پایمال شوم.
اول از اهمال دوران در توقف بود کار
لیک آخر کار خود بخت سریع اقبال کرد
هوش مصنوعی: در ابتدا، به دلیل غفلت زمان، کارها متوقف مانده بود. اما در پایان، بخت به سرعت به کمک آمد و اوضاع تغییر کرد.
بی گمان دولت به میدان رخش سرعت میجهاند
در جنیبت بردنش هرچند دور اهمال کرد
هوش مصنوعی: بیشک موفقیت و شانس در میدان کار و تلاش به سرعت ظاهر میشود و حتی اگر در آغاز کمی تأخیر داشته باشی، باز هم میتوانی آن را به دست آوری.
آتش ما را چو مرغ نامهآور ساخت تیز
مرغ غم را بر سر ما بیپر و بیبال کرد
هوش مصنوعی: آتش دل ما مانند پرندهای خبررسان ما را به تندی به سمت غم و اندوه کشاند و آن غم را بدون پر و بال بر سر ما نازل کرد.
آن چنان حالم دگرگون شد که جان دادم به باد
زان نوید بیگمانم چون صبا خوشحال کرد
هوش مصنوعی: حالم به قدری تغییر کرد که انگار جانم به هوا رفت؛ چون خبری به من رسید که مانند نسیم به من شادی بخشید.
بر زبان محتشم صد شکوه بود از هجر تو
مژدهٔ وصلت ز بس خوشحالی او را لال کرد
هوش مصنوعی: محتشم به تکرار و عشق به تو و غم جداییات شکایت میکند، اما وقتی خبر خوش پیوستنت به او رسید، از خوشحالی آنقدر شاد شد که زبانش بند آمد.

محتشم کاشانی