و ما وقت صبح به غسل مشغول شدیم و شیخ گفته بود کی این کرباس نیمی میزر کنید ونیمی بدوش ما درگ یرید و ما دروطاء ماپیچید و زیادت مکنید.
خواجه عبدالکریم گفت چون شیخ را بر کفن نهادیم خواجه بوطاهر و جملۀ فرزندان شیخ حاضر بودند و من از سوی پای شیخ بودم چون به شیخ نگاه کردم شیخ چشم بگشاد و به مسبحۀ دست راست بر ران خود اشارات کرد چنانک همه جمع که آنجا بودند بدیدند، بنگریستم یک نیمۀ از گوشۀ میزر بوی برنکشیده بودم حالی راست کردم. و این آن سخن بود کی گفته بود کی گوش بازدار.
چون آفتاب برآمد شیخ را بیرون بردند و بر وی نماز گزاردند و جنازه برداشتند تا از در سرای شیخ درمشهد آورند. تا وقت چاشت آن جنازه در هوامانده بود و هرچند خلق قوّت میکردند مینرفت تا خواجه نجار خواجه حمویه راگفت شیخ ترا چه فرموده است وقت آمد یا نه؟ حمویه به حکم وصیت شیخ چوب بکشید و خلق را دور میکرد تا جنازه به مشهد آوردند و دفن کردند و از جملۀ کرامات کی درین بین مشاهده افتاد این بود کی تختی بلند بود کی بیپایه برین تخت نتوانستی شد او را برآن تخت غسل کردند در وقت وفات او در زاویۀ او کی در سرای اوست در برابر مشهد و آن تخت را از آن موضع کی شیخ را شسته بودند، هرگز از آنجا نجنبانیدند و بهر وقت کی زاویه مرتب کردندی زمین او را ارزخ کردندی وزیراین تخت را ارزخ کردندی، چنان بودی کی دست از آن بداشتندی حالی آن جملۀ ارزخ بزمین فرو شدی و خاک بر زَوَر آمدی و به کرّات این تجربه کرده بودند و در یک روز چند بار بگچ و ارزخ آن موضع محکم کرده بودند و هم در ساعت بزمین فرو شده بود و همان خاک نرم بر زَوَر آمده، هرگز آن قدر زمین کی آب شستن شیخ بوی رسیده بودی قرار نگرفت.
اطلاعات
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
و ما وقت صبح به غسل مشغول شدیم و شیخ گفته بود کی این کرباس نیمی میزر کنید ونیمی بدوش ما درگ یرید و ما دروطاء ماپیچید و زیادت مکنید.
هوش مصنوعی: ما در صبح به غسل مشغول شدیم و شیخ گفته بود که باید نیمهای از این کرباس را به ما بدهید و نیمه دیگر را بر دوش خود بگذارید. ما نیز کرباس را دور خود پیچیدیم و سعی کردیم آن را زیاد نکنیم.
خواجه عبدالکریم گفت چون شیخ را بر کفن نهادیم خواجه بوطاهر و جملۀ فرزندان شیخ حاضر بودند و من از سوی پای شیخ بودم چون به شیخ نگاه کردم شیخ چشم بگشاد و به مسبحۀ دست راست بر ران خود اشارات کرد چنانک همه جمع که آنجا بودند بدیدند، بنگریستم یک نیمۀ از گوشۀ میزر بوی برنکشیده بودم حالی راست کردم. و این آن سخن بود کی گفته بود کی گوش بازدار.
هوش مصنوعی: خواجه عبدالکریم گفت: وقتی که ما شیخ را بر روی کفن گذاشتیم، خواجه بوطاهر و همه فرزندان شیخ در آنجا حضور داشتند و من در کنار پای شیخ ایستاده بودم. هنگامی که به شیخ نگاه کردم، او چشمانش را باز کرد و با مسبحهای که در دست راستش بود، به ران خود اشاره کرد، به طوری که همه حاضرین آنجا این را دیدند. من به یک گوشه میز نگاه کردم و متوجه شدم که بوی خوشی از آنجا به مشام میرسد. حالا همه چیز را درست کردم. و این همان گفتاری بود که قبلاً شنیده بودم که گفته بودند گوشها را باز نگهدارید.
چون آفتاب برآمد شیخ را بیرون بردند و بر وی نماز گزاردند و جنازه برداشتند تا از در سرای شیخ درمشهد آورند. تا وقت چاشت آن جنازه در هوامانده بود و هرچند خلق قوّت میکردند مینرفت تا خواجه نجار خواجه حمویه راگفت شیخ ترا چه فرموده است وقت آمد یا نه؟ حمویه به حکم وصیت شیخ چوب بکشید و خلق را دور میکرد تا جنازه به مشهد آوردند و دفن کردند و از جملۀ کرامات کی درین بین مشاهده افتاد این بود کی تختی بلند بود کی بیپایه برین تخت نتوانستی شد او را برآن تخت غسل کردند در وقت وفات او در زاویۀ او کی در سرای اوست در برابر مشهد و آن تخت را از آن موضع کی شیخ را شسته بودند، هرگز از آنجا نجنبانیدند و بهر وقت کی زاویه مرتب کردندی زمین او را ارزخ کردندی وزیراین تخت را ارزخ کردندی، چنان بودی کی دست از آن بداشتندی حالی آن جملۀ ارزخ بزمین فرو شدی و خاک بر زَوَر آمدی و به کرّات این تجربه کرده بودند و در یک روز چند بار بگچ و ارزخ آن موضع محکم کرده بودند و هم در ساعت بزمین فرو شده بود و همان خاک نرم بر زَوَر آمده، هرگز آن قدر زمین کی آب شستن شیخ بوی رسیده بودی قرار نگرفت.
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید طلوع کرد، شیخ را از منزل بیرون بردند و برای او نماز خواندند. سپس جنازهاش را برای دفن به مشهد منتقل کردند. تا زمان چاشت، جنازه در هوا باقی ماند و هرچه مردم تلاش کردند، نتوانستند آن را حرکت دهند. در این میان، خواجه نجار، خواجه حمویه را خواست و از او پرسید که آیا زمان مناسب برای انتقال جنازه فرا رسیده است یا نه. حمویه طبق وصیت شیخ، چوب برداشت و مردم را دور کرد تا جنازه به مشهد آورده شود و دفن شود. یکی از کرامات در این میان این بود که تختی بلند وجود داشت که بدون پایه بود و هیچکس نمیتوانست بر روی آن بایستد. در زمان وفات شیخ، او را بر روی این تخت غسل دادند. این تخت در زاویهای که در خانه شیخ بود و رو به مشهد قرار داشت، قرار داشت و هیچگاه از آن مکان حرکت نکرد. هر زمان که زاویه مرتب میشد، زمین زیر تخت به طور خاصی تغییر میکرد. در واقع، زمین زیر تخت به گونهای بود که وقتی آنجا را میشستند، زمین فرو میرفت و خاک نرم بر روی آن میآمد. این تجربه بارها تکرار شده بود و حتی در یک روز چند بار تلاش کردند تا زمین را با گچ و دیگر مواد محکم کنند، اما همچنان زمین زیر آن تخت فرونمیرفت و خاک بر روی آن به راحتی مینشست.